شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

فرشته ای در باران


فرشته ای در باران

آفتاب دم غروب زمستانی, برای لحظه ای چشم ابرهای تیره را دور دیده بود و از لابه لای پردهٔ گلدار آبی, داخل اتاق سریده بود مبلها و قسمتی از گلهای قرمز رنگ قالی, حنایی رنگ شده بودند بالای آینه قدی, در متن مخملی یک تابلوی بزرگ, دختری با موهای پریشان, رو به موجهای فیروزه ای دریا, خیز برداشته بود خیلی زود از سین جیم کارآگاهی خاله زیور و راحله کلافه شدم

راحله، دخترِ خاله زیور، موهای خرمایی‌رنگش را بافت و گفت: «می‌تونی گیس فرانسوی برام ببافی؟»

گفتم: «نه! ولی اگه دوست داشته باشی می‌تونم قیفی، یا پنج پر درست کنم.»

خاله زیور گفت: «به گمونم شهین برای خداحافظی آمده، حالا چه وقت این حرفاس؟!»

راحله، چشمهای گرد و سیاهش را به چشمانم دوخت و تندتند پلک زد: «راست می‌گه شهین؟ بالاخره کارات درست شد؟! حمید و بابات چی می‌گن؟»

گفتم: «خداحافظی که نه، ویزام هنوز آماده نشده، حمید و بابام هم یه روز راضی‌اند، یه روز ناراضی.»

راحله به آینه، پشت کرد. شادابی دخترانهٔ بناگوش سفیدش در آینه نقش بست؛ با آن گوشواره‌های گلبرگی چسبان. خاله زیور گفت: «شهین جون! اصل شوهره که باید راضی باشه وگرنه...»

گفتم: «وگرنه چی؟! شما که می‌دونین من تصمیم خودمو گرفته‌ام، روزی هزار بار، دارم می‌میرم و زنده می‌شم. حمید هم بالاخره راضی می‌شه. یعنی... یعنی باید راضی بشه.»

راحله داشت به ناخنهای بلندش لاک بنفش می‌زد. گفت: «حالا به‌فرض آقا حمید هم راضی شد، بابای پیرت رو می‌خوای چکار کنی؟ تک و تنها توی اون خونهٔ درندشت...»

خاله زیور به راحله چشم غره رفت. راحله شانه‌هایش را بالا انداخت، یعنی که: «به من چه.» و رفت طرف آینه. لبهای ارغوانی‌رنگش مثل لبهای ماهی

تازه صید شده‌ای از هم باز بود. گفتم: «تک و تنها که نیست. مژده مواظبش هست. نمی‌ذاره کم و کسری داشته باشه. مژده دیگه بچه نیست.»

آفتاب دم غروب زمستانی، برای لحظه‌ای چشم ابرهای تیره را دور دیده بود و از لابه‌لای پردهٔ گلدار آبی، داخل اتاق سریده بود. مبلها و قسمتی از گلهای قرمز‌رنگ قالی، حنایی‌رنگ شده بودند. بالای آینه قدی، در متن مخملی یک تابلوی بزرگ، دختری با موهای پریشان، رو به موجهای فیروزه‌ای دریا، خیز برداشته بود. خیلی زود از سین جیم کارآگاهی خاله زیور و راحله کلافه شدم. از خاطرم گذشت که باز جای شکرش باقی است که آقا ناصر شوهر خاله زیور و پسرش محسن نیستند، وگرنه حلقه محاصره تنگ‌تر از اینها می‌شد. از چند ماه پیش که فکر خارج رفتن به سرم زد، هر روز تقریباً این حرف و حدیثها را می‌شنیدم. عده‌ای دلسوزی می‌کردند، عده‌ای حسودی و خیلیها هم فضولی. خاله زیور، تن چاقش را روی مبل انداخت و از گوشه چشم به من نگاه کرد. بعد طبق عادت التماسهای زنجموره‌ای و زنگدارش را شروع کرد: «خاله جون! تصدقت من می‌گم برو، ولی زود برگرد. غربت زهر به جون آدم می‌ریزه. کشنده‌اس. مثل زهر هلاهل.»

نشست روی مبل، روبه‌رویم. از فاصلهٔ نزدیک با آن دو چشم زرد درشتش، توی صورتم زل زد. می‌دانستم مثل مادر خدابیامرزم مهربان است و این حرفها را از روی دلسوزی می‌زند. ولی دیگر نمی‌توانستم حرفهای تکراری‌اش را تحمل کنم. گفتم: «خاله! چرا باورتون نمی‌شه؛ من دارم از خواب و خیالهای خودم فرار می‌کنم. شبی نیست که خواب مادرم رو با اون سر و صورت خونی نبینم. شب کابوس می‌بینم، ظهر کابوس می‌بینم. زندگی‌ام همش شده کابوس، من که برای تفریح نمی‌رم.»

گفت: «وا! چه حرفها؟!»

گفتم: «هر کی ندونه، شما خوب می‌دونین که من مقصر اصلی مرگ مادرم بودم.»

راحله رو به آینه قدی گلبرگهای خیس یک گل قرمز‌رنگ را به لبهایش مالید و با صدای گس و ناموزون، ترانه‌ای زمزمه می‌کرد. خاله زیور گفت: «باز که داری حرفهای قبلی رو تکرار می‌کنی شهین جون! چند بار بگم مرگ و زندگی کار خداست تو هیچ تقصیری نداشتی. او جریان هم فقط یه حادثه بود. یه حادثه.»

گفتم: «بله، یه حادثه بود. می‌فهمم، اما حادثه‌ای که من مسببش بودم.»

گفت: «این‌قدر سخت نگیر، مرگ و میر باید یه بهانه‌ای داشته باشه یا نه؟»

نمی‌دانستم چه می‌گوید. بلند شد و رفت طرف آشپزخانه. جلنگ‌‌جلنگ النگوهایش بلند شد. از همان‌جا گفت: «چای می‌خوری یا قهوه؟»

گفتم: «هیچی. می‌خوام برم. یه سر هم باید به بابا و مژده بزنم. یه هفته‌س اونجا نرفتم.» جیغ کوتاهش را همراه با صدای جلنگ‌جلنگ النگوهایش از داخل آشپزخانه شنیدم: «یه هفته؟! چرا؟»

گفتم: «گرفتار کار ویزا و پاسپورت بودم.»

گفت: «آها.»

و چای سفارش داده نشده را آورد. راحله با صدایی که سعی می‌کرد تعمداً صاف و باریک باشد، گفت: «فکر می‌کنی توی خارج این فکر و خیالات سراغت نمی‌آد؟ دیگه کابوس نمی‌بینی؟»

خاله زیور که پلکهای پف‌کرده و کم‌مژه‌اش را روی هم گذاشته بود تا برای نصیحت کردنم، حرفهای تازه‌تری پیدا کند، دوباره به راحله چشم‌غره رفت. راحله اما این بار عقب‌نشینی نکرد. موهای خرمایی‌رنگ افشان و بلندش را روی شانه‌های موزونش ریخت و با حرکتی نرم، آمد کنارم نشست. چیزی نگفتم. سؤال عجیبی کرده بود. چرا به این قضیه فکر نکرده بودم؟ از خاطرم گذشت آیا واقعاً توی خارج این خواب و خیالات را نخواهم داشت؟ مگر نه اینکه دایی منصور گفته بود ضمیر ناخودآگاهم نسبت به محیط حادثه، شرطی و تحریک‌پذیر شده و تغییر محیط احتمالاً باعث بهبودی‌ام می‌شود؟ خاله زیور گفت: «دو، سه روز پیش رفته بودم خونهٔ بابات اینا...»

راحله داد زد: «مامان؟»

خاله زیور گفت: «اصلاً هیچی بابا؛ شهین جون چاییت رو بخور، سرد نشه.» هاج و واج مانده بودم. یک نگاه به راحله کردم، یک نگاه هم به خاله زیور. گفتم: «اتفاقی افتاده خاله! چرا حرفتون رو قطع کردین؟»

قلبم به تاپ‌تاپ افتاده بود. گفت: «نه، اتفاق که نه... نمی‌دونم چطور بگم...»

راحله این دفعه با صدای اصلی خودش که نه صاف بود و نه باریک، گفت: «حالا که لو دادی بگو دیگه.»

بعد رو به من کرد و گفت: «می‌دونی شهین، حرف تو دهن مامان بَند نمی‌شه.»

خاله زیور گفت: «لو دادی کدومه دختر؟ شهین که همین الان داره می‌ره خونهٔ باباش‌ اینا.»

گیج شده بودم. گفتم: «میشه لطفاً پیام این تئاتر رو هر چه زودتر بگین خاله! تماشاچی‌تون داره از نگرانی سکته می‌کنه.»

راحله خندید. خاله زیور گفت: «سکته نکن خاله، چیزی نشده. دو، سه روز پیش رفته بودم خونهٔ بابات. مژده می‌گفت: بابات این روزها می‌ره زیر درخت خرمالو روی نیمکت می‌شینه و بلندبلند با خودش حرف می‌زنه.»

آهی از سر کلافگی کشیدم و گفتم: «همین؟! جون به لب شدم خاله. این که چیز جدیدی نیست. مگه...»

راحله گفت: «نه شهین جون! عجله نکن. آخه آن طور که مژده می‌گفت، ظاهراً قبلاً فقط می‌نشست و آروم با مادر خدا بیامرزت درددل می‌کرد و گاهگاهی هم گریه می‌کرد، اما این روزها بابات مدام در مورد یه فرشته صحبت می‌کنه؛ یه فرشته سفید با بالهای بزرگ. به مژده گفته بود این فرشته عصرها می‌آد روی نیمکت زیر درخت خرمالو می‌شینه، بالهاشو جمع می‌کنه و به ماهیهای حوض غذا می‌ده. گفته بود اون فرشته رو مادر خدا بیامرزت فرستاده تا...»

گفتم: «بسه دیگه راحله. بسه فهمیدم.»

داغ کرده بودم. سرم داشت می‌ترکید. یعنی همهٔ این حرفها راست بود؟ یعنی بابام دچار... باورم نمی‌شد. بیچاره مژده توی این یک هفته چی کشیده، در حالی که من خودخواه دنبال کار خودم بودم. من که باعث و بانی اصلی ماجرا بودم، یعنی پیامدهای آن ماجرای تلخ بابام را هم در بر گرفته بود؟ باید کاری می‌کردم.

بلند شدم که بروم. راحله تا دم در هال آمد. به موهایش اشاره کرد. با پوزخندی که تردید داشتم معنای آن را فهمیده باشد، گفتم: «بعداً.»

خاله زیور گفت: «استغفرالله.»

و با عصبانیت به راحله نگاه کرد. راحله برگشت. موهای شلالش آشفته شد. خداحافظی کردم. غروب شده بود. از میان درخت‌های بلند باغ، چشمم به چند تکه ابر سیاه افتاد. مثل بچه‌هایی که پس از یک بازی سیر، غروب‌ها با عجله به سوی خانه برمی‌گردند، ابرها هم داشتند کپه‌کپه به سمت افق می‌رفتند. خاله زیور نفس‌نفس‌زنان تا دم در باغ با من آمد.

از باغ همسایه صدای پارس سگ می‌آمد. خشک و چکشی. به خاله زیور گفتم: «شما دیگه تشریف نیارید خاله جان، من خودم می‌رم.»

نفس‌نفس‌زنان گفت: «اگه کارات درست شد، بی‌خبر نری‌ها!»

گفتم: «چشم، برای خداحافظی حتماً خدمت می‌رسم.»

کوچه از تاریکی و هیاهوی باد پر بود. باد، سرد بود و مرطوب، و بوی باران می‌داد. معلوم نبود از داخل کدام باغ صدای زنگدار پیانو می‌آمد. توی خیابان پیچیدم و منتظر تاکسی ایستادم دوباره سؤال راحله از ذهنم عبور کرد. نکند توی خارج هم همان آش باشد و همان کاسه. چرا به این قسمتش فکر نکرده بودم. اگر نظریه دایی منصور در مورد تغییر محیط حادثه و این حرفها درست از آب در نیاید چی؟ دایی منصور گفته بود که همه چیز درست می‌شود. گفته بود توی خارج آن‌قدر مشغول می‌شوی که همه چیز یادت می‌رود. دایی منصور گفته بود...

با خودم کلنجار رفتم. به سرزنش خودم عادت کرده بودم. گدازه‌هایی از شماتت توی سرم جریان پیدا کرد.

«از این همه خودخواهی‌ات عُقم می‌گیرد دختر. عقم می‌گیرد.»

دختر رهگذری سر برگرداند و نگاهم کرد.

ـ با من هستین خانوم؟

به خودم آمدم. تازه متوجه شدم که دارم با صدای بلند خودم را محاکمه می‌کنم. با لبخند و شرمساری گفتم: «نه عزیزم با تو نبودم.»

سر تکان داد و رد شد. تاکسی جلو پایم ترمز کرد. بدون معطلی گفتم: «خیابان فرمان‌آرا!» و سوار شدم.

چقدر نازک‌طبع و حساس شده بودم. با کمترین بهانه‌ای اشکم درمی‌آمد. حمید می‌گفت: «مال فکر و خیالات زیاده.»

راست هم می‌گفت. تا چند ماه بعد از آن حادثه، زندگی‌ام خلاصه شده بود فقط به قبرستان رفتن و از قبرستان آمدن. یاس و قرآن می‌بردم و مقداری میوه و خرما و چند شمع. قبر مادرم را می‌شستم. یاسها را روی آن پخش می‌کردم و می‌نشستم به قرآن خواندن. نزدیک غروب که می‌شد، بلند می‌شدم و خرما و میوه را بین افرادی که برای زیارت اهل قبور آمده بودند پخش می‌کردم. چقدر خوشحال می‌شدم وقتی که می‌دیدم زیر لب دارند برای شادی روح مادرم فاتحه می‌خوانند. حال پدرم اصلاً خوب نبود. گاهی با من می‌آمد قبرستان. من و مژده و حمید خیلی مواظبش بودیم. مژده اکثر اوقات با اصرار او را می‌برد پارک. با آن همه غم و غصه‌اش، آن‌قدر می‌خندید و شوخی می‌کرد تا پدر اخمهایش را باز می‌کرد و مدتی از آن حال و هوا بیرون می‌آمد، اما تا ساعتی او را به حال خود رها می‌کرد...

راننده پرسید: «کجای فرمان‌آرا خانوم؟» گفتم: «کوچه بهمن.»

و دوباره وارد دالان طولانی و تاریک خاطرات شدم. دایی منصور قبل از رفتن به خارج خیلی مواظب پدرم بود. بعد از آن حادثه چند بار به خانهٔ ما آمد و پدرم را معاینه کرد. می‌گفت: «این فشار روحی و گریه‌های بی‌صدا بالاخره کار دست این پیرمرد می‌ده.»

مژده چندبار پیشنهاد کرد که خانه را بفروشیم تا او و پدر، جای دیگری زندگی کنند. می‌گفت: «حوض و درخت خرمالو و نردبان همیشه حادثه مرگ مادر رو جلو چشمان آقاجون زنده می‌کنن.»

با حمید مشورت کردم. گفت: «حیفه خونه به این قدمت و قشنگی.»

پدرم را یک هفته بردیم شمال. خاله زیور و راحله رفتند خانه پدرم و خونهای خشک‌شده روی لبهٔ حوض را شستند. نه من و نه مژده دل شستن خون مادر را نداشتیم. خاله زیور می‌گفت: «این‌قدر جلو بابات گریه نکن شهین. پیرمرد طاقت نداره. نمی‌بینی چقدر لاغر و بی‌حال شده.»

می‌گفتم: «چشم.»

ولی نمی‌توانستم جلو خودم را بگیرم. قبرستان رفتنهای مکررم هم مشکل‌ساز شده بود. گاهی اوقات پس از یک گریه طولانی خودم را روی قبر می‌انداختم و از حال می‌رفتم. تا به خودم می‌آمدم، می‌دیدم غروب شده است و جیرجیرکها کنسرت کسالت‌باری از نتهای دلتنگی راه انداخته‌اند. چادر مشکی خاک خورده‌ام را می‌چسبیدم و تقریباً به حالت دو خودم را به ایستگاه اتوبوس می‌رساندم. روزهایی که آخرین اتوبوس را هم از دست می‌دادم، زنجیرهٔ غم و غصه‌ام حسابی تکمیل می‌شد. خرد و خمیر و خسته می‌رسیدم خانه. شبحی مچاله‌شده در چادری خاک‌گرفته، با نگاهی مغموم و بی‌رمق در آستانهٔ در اتاق ظاهر می‌شد. حمید برای لحظاتی فقط به من نگاه می‌کرد. مکثی معنادار و پرحرف. بعد با طعنه می‌گفت: «خسته نباشی.»

و مشغول کارش می‌شد. با من مدارا می‌کرد. می‌دانست که سایهٔ حادثه مرگ مادرم بیش از حد روی زندگی مشترکمان سنگینی می‌کند. اما به روی خودش نمی‌آورد. کم‌کم خواب و خیالها و کابوسهایم هم شروع شد. کابوس می‌دیدم. جیغ می‌زدم و از خواب می‌پریدم. ساعتها می‌رفتم جلو پنجره و با خیالی آشفته به دور‌دستها نگاه می‌کردم. ساعتها می‌رفتم توی خیابان کنار خانه‌مان زیر باران قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. چند بار نزدیک بود به خاطر حواس‌پرتی زیر ماشین بروم. حسابی آرامش را از حمید گرفته بودم. مخصوصاً که در آن زمان داشت، آخرین کتابش را می‌نوشت. بالاخره بعد از مدتی صدای اعتراض او هم بلند شد. یک روز غروب خسته و کوفته از قبرستان به خانه برگشتم. آینه‌ای جلو صورتم گرفت و با ناراحتی گفت: «بیا خودت قضاوت کن، با یه مرده، چه فرقی داری؟»

آینه را از دستش گرفتم و به آن نگاه کردم. غریبه‌ای از داخل آینه با نگاهی بی‌حالت و مات به من زل زد. با دو چشم سرد و موربش و خطوط ملایم زودرسی که لپهای رنگ‌پریده‌اش را شیار زده بود. آینه را روی مبل انداختم. غریبه محو شد. من ماندم و حمید که انگشتان بلند و باریکش را لای کتاب «دکتر ژیواگو» فرو برده بود و به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد.

گفتم: «دلم رضا نمی‌ده، جلو چشمام پرپر زد و جون داد و من جز اینکه نگاه بکنم، نتونستم هیچ کاری بکنم.»

سریع به طرفم برگشت و گفت: «خوب باشه، این دلیل نمی‌شه که پنج ماه آزگار، سه روز از هفته را توی قبرستون بگذرونی. بالاخره ما هم آدمیم یا نه؟»

دیدم حق دارد. یعنی از اول هم می‌دانستم حق دارد. ولی چه کار می‌توانستم بکنم. خیلی تحت تأثیر آن حادثه قرار گرفته بودم. یک روز عصر هم که با اصرار زیاد حمید پیش یک روانپزشک رفتیم، همین را به ما گفت. حمید قبلاً وضعیتم را برایش توصیح داده بود. تا مرا دید به شوخی گفت: «دیگه خیلی شلوغش کردی خانوم. نکنه می‌خوای کار خدا را تعطیل کنی؟»

و تنهایی به حمید گفته بود: «آن‌قدر به حادثه فکر کرده که اجزاء حادثه برای او درونی شده و علت کابوس‌هایش هم همینه.»

این را حمید بعدها به من گفت. دیگر نرفتم قبرستان. یعنی دیگر اجازه نداشتم بروم. حمید پیشنهاد کرد دوباره برگردم سر درس و تدریس. گفتم که دل و دماغ کلاس‌داری و تدریس ندارم. پافشاری نکرد. فقط گفت که لباس سیاهم را عوض کنم و دستی به سر و روی خودم بکشم. لباس سیاهم را عوض کردم. اما باز هم آشفته بودم.

تصویرهای پراکنده حادثه، حتی در زمان بیداری هم مثل گردابی ترسناک توی سرم می‌چرخیدند. مادرم با سبد نیمه پر خرمالو از پشت درخت خرمالو بیرون می‌آمد و با سر و صورتی خونی به من نگاه می‌کرد. معنی نگاهش را هیچ وقت نفهمیدم. همیشه پیش خودم فکر می‌کردم با آن نگاه صامت که مثل متهٔ برقی رگ و پی‌ام را می‌درید. مرا سرزنش می‌کند. حمید می‌گفت این‌طور نیست. مادرت از اینکه تو این‌قدر عذاب می‌کشی و به خودت سخت می‌گیری ناراحت است. نجواهای مادرم توی خواب به طرز وهمناکی پژواک می‌گیرد: «نردبونو محکم بگیر شهین!»

نردبان را محکم چسبیدم و مثل جنزده‌ها به شاخه‌های درخت خرمالو نگاه کردم. توی همهٔ خوابهایم باغ، مه‌آلود به نظر می‌رسید و از حوض که سرخ ‌سرخ بود، بخارهای سرخ بلند می‌شد. گربه که روی دیوار می‌پرید، جیغ بلندم در آن باغ سرخ می‌پیچید و همه جا به لرزه درمی‌آمد. پدرم جلو در هال روی صندلی مشبک حصیری‌اش نشسته بود و به ما نگاه می‌کرد. از همان جا می‌گفت: «بگذار خودش بچینه شهین! مادرت سرحاله ماشاءالله.»

توی خوابهایم مادرم همیشه جوان‌تر به نظر می‌رسید. از پارچه‌ای که من و عمو ارسلان به سرش بسته بودیم، توی خواب هم خون شرشر می‌کرد. همیشه وقتی که از آن خوابهای ترسناک می‌پریدم، حمید با یک لیوان آب بالای سرم می‌آمد به پیشانی عرق کرده‌ام، دست می‌کشید و آرامم می‌کرد. گاهی وقت‌ها که خیلی اذیت می‌شد، می‌گفت: «زندگی من هم مثل کابوسهات آشفته شده.»

ـ این هم کوچهٔ بهمن.

راننده صورتش را از میان سایه روشن داخل تاکسی به طرفم برگرداند. ریش بلندی داشت و زلفهای آشفته‌اش مثل بازیگری که برای یک فیلم تاریخی در حال دادن تست گریم باشد، دو طرف صورتش را گرفته بود. پاهای بی‌حس و کرختم را تکانی دادم و در بارانی که نرمانرم می‌بارید، قدم گذاشتم توی کوچه. باد مثل داروغه میان کوچه‌های باران‌زده راه افتاده بود و داشت با قساوت آخرین بازماندهٔ برگها را از درختان جدا می‌کرد.

مژده خودش را در آغوش من انداخت و غریبانه گریه کرد. باران که حالا شدیدتر هم شده بود، صورت هر دوتامان را می‌شست. گفتم: «حالا چرا گریه می‌کنی خواهرم، مگه چی شده؟»

وسط هق‌هق طولانی‌اش گفت: «این یک هفته کجا بودی شهین؟!»

بغض کرده بودم. چی داشتم من خودخواه که به این موجود زجر‌کشیده بگویم؟ چی می‌توانستم بگویم؟ وقتی دید بغضم گرفته و نمی‌توانم حرف بزنم، گفت: «راستی کارات درست شد؟!»

بیشتر خجالت کشیدم. ناشیانه سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم. گفتم: «اصلاً مهم نیست. بگو ببینم حال تو و بابا چطوره. خبرهای نگران‌کننده‌ای شنیدم.»

تمام ماجرا را تعریف کرد. قضیه فرشته دیدن بابا را هم گفت.

رفتم داخل. بابا صندلی‌اش را رو به پنجره گذاشته بود و داشت به عمق شب نگاه می‌کرد. باران لحظه‌ به لحظه شدیدتر می‌شد. مژده گفت: «عصر عمو ارسلان و فرید آمده بودند اینجا.»

چیزی نگفتم. بابا اصلاً متوجه آمدنم نشده بود. رفتم دست و صورتش را بوسیدم و کنارش نشستم. بدون اینکه حرفی بزند، نگاهم کرد. چشمهای نمور و کم‌سویش در محاصرهٔ پفهای بی‌خوابی و خستگی بود. بعد از مدتی گو اینکه منظرهٔ مهیجی را توصیف می‌کند، گفت: «فرشته رو دیدی شهین! دیدی چقدر بزرگ و مهربونه. هر کاری کردم بیاد داخل اتاق نیومد. داره زیر بارون خیس می‌شه.»

با بغض گفتم: «آره آقاجون دیدم.»

مژده با تعجب جیغ زد: «شهین!»

اشاره کردم چیزی نگوید. رفت طرف آشپزخانه. من هم رفتم سراغ تلفن. به حمید گفتم خونهٔ بابا هستم و امشب هم خواهم موند. گفت: «باز چی شده؟»

وضعیت بابا را برایش توضیح دادم. گفت: «حالا باز هم بگو می‌خوام برم خارج.»

گفتم: «حمید! خواهش می‌کنم...»

قبل از اینکه جمله‌ام را تمام کنم، خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. واکنش‌های عصبی‌اش روزبه‌روز داشت بیشتر و بدتر می‌شد. چند شب پیش هم موقعی که داشت کتاب می‌خواند یک دفعه کتاب را بست و بدون مقدمه گفت: «شهین! اگه یه نردبون چوبی خوشرنگ زیر پای مبارکت بذارم افتخار پایین اومدن از خر شیطان رو می‌دی؟»

می‌دانستم در مورد چه حرف می‌زند. گفتم: «حمید جان! مگه تو حال و روزمو نمی‌بینی. من که برای تفریح نمی‌رم.»

گفت: «ببخشید شهین جان! ولی باید بگم نفس دایی منصورت هم از جای گرم بلند می‌شه، با آن نظریه‌های روانکاوانه‌اش.»

چیزی نگفتم. او هم ادامه نداد. جر و بحثهایمان همیشه با پاتکهای کنایه‌آمیز حمید شروع می‌شد و با عقب‌نشینی‌های تاکتیکی من به پایان می‌رسید. بابام بلند شد. پرده را انداخت و به طرفم برگشت. گفت: «رفت.»

به آن سوی پنجره اشاره می‌کرد. با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. گفت: «می‌دونستی زینت اونو فرستاده.»

گفتم: «آره آقاجون، شنیدم مامان زینت اونو فرستاده.»

مژده توی آشپزخانه با حالتی عصبی سر تکان داد. پدر ادامه داد: «نمی‌دونم با اون بالهای خیس چطور می‌خواد برگرده آسمون.»

گفتم: «نگران نباش آقاجون. فرشته‌ها که بالهاشون خیس نمی‌شه.»

محمد دورقی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.