یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

گورستان ابرقدرت ها


گورستان ابرقدرت ها

گزارش اشپیگل از سرنوشت کشورهای بیگانه در افغانستان

به ندرت یک تهاجم نظامی به این سادگی صورت گرفته و به ندرت یک نیروی نظامی اروپایی این گونه با تحمل خسارات کم ماجراجویی در افغانستان را تحمل کرده است. در شب بیستم آگوست ۱۹۱۵ «اسکار نیدرمایر» ستوان یکم توپخانه ارتش سلطنتی بایر به همراه یک ستون نظامی آلمانی از مرز افغانستان در غرب هرات گذشت. نیدرمایر آن زمان ۲۹ساله صرف نظر از درجه نظامی اش یک شرق شناس و ژئوپولیتسین به شمار می آمد. این حرکت و تهاجم نظامی آن هم از طریق کویر مرکزی ایران تلاشی وحشتناک بود.

این کاروان با ۱۵۰ شتر شب و روز و در گرمای ۵۰ درجه و در حالی که از سوی نیروهای روس و بریتانیا تعقیب می شد به راه خود ادامه می داد. یافتن آب تلاشی طاقت فرسا بود که گاه به نتیجه نمی رسید و در سه روز آخر سفر هیچ غذا و خاری برای آن حیوانات وجود نداشت. نیدرمایر باید خود را به کابل می رساند تا ماموریتی را که از سوی فرماندهی ارتش و وزارت خارجه آلمان بر عهده او گذاشته شده بود به نتیجه برساند یعنی سازماندهی حمله قبایل افغان علیه قوای هندی بریتانیا. به این ترتیب برلین در نظر داشت در اواسط جنگ جهانی اول تسخیر این ارزشمندترین جواهر جنگی را برای امپراتوری بریتانیا با مشکل روبه رو کند.

درست یک سال بعد مردی در لباس ایرانی و در حالی که مانند افراد محلی ریشی بلند و قرمز و ناخن هایی حنازده داشت به کنسولگری آلمان در کرمانشاه وارد شد. او کسی نبود جز نیدرمایر که مانند ایرانی های فقیر لباس پوشیده و از طریق بیابان و کویر راه دشوار بازگشت را پیموده بود. این افسر بایری چندین ماه تمام امیر کابل را در اقامتگاه تابستانی اش در کابل برای وادار کردن وی به انعقاد پیمان جنگی با آلمان تحت فشار گذاشته بود. طی آن به اصطلاح شرفیابی ها نیدرمایر موفق شد با شلیک تمرینی توپ های ساخت کارخانه کروپ آلمان توجه افغانی ها را جلب کند. نیدرمایر نتیجه تلاش های خود را طی گزارشی برای برلین ارسال کرد؛ «افغانستان در صورت برخورداری از حمایت آلمان برای جنگ آمادگی دارد. موقعیت برای حمله به هندوستان مناسب است.

البته امیر توانایی تصمیم گیری ندارد و در اینجا تنها با اعمال قهرآمیز امکان ایجاد تغییر ممکن است. برای این کار پنج تا ۱۰ هزار نیروی آموزش دیده ترک و آلمانی کفایت می کند. نیروهای مرکزی علیه قندهار و جناحین سپاه علیه روسیه وارد عمل می شوند.» طرح رایش آلمان برای کشاندن جنگ جهانی به کوه های افغانستان و در صورت لزوم کشتن حاکمان افغانستان به شکست انجامید و البته اکثر آلمانی های اعزامی به کابل توانستند به سلامت بازگردند. اما سرنوشت دیگران به این خوبی نبود. در ۲۰۰ سال گذشته هر کس که با هدف تغییر روند سیاسی به نفع خود به این منطقه واقع در میان ایران و ترکستان و هند گام گذاشته با شکست روبه رو شده است. متجاوزان به این سرزمین یا خود فاجعه را تجربه کردند یا حاکمان دست نشانده آنها به دست افغان ها به قتل رسیدند. تنها در حوالی کابل تا به امروز هزاران اروپایی در میدان های جنگ جان خود را از دست داده اند. یک پند اخلاقی کهن آسیایی می گوید؛ «خداوند هر کس را بخواهد مجازات کند به افغانستان می فرستد.»

و آیا این بار ۴۴ ملت مجازات می شوند؟ همان ملت هایی که نمایندگان شان را روز پنجشنبه گذشته روانه لندن کردند تا کنفرانس بین المللی افغانستان را برگزار کنند؟ بار دیگر همه چیز بر سر جنگی بود که از هشت سال پیش در کوه های هندوکش در جریان است. و بار دیگر بحث بر سر چگونگی پایان این جنگ بود و اینکه چگونه می توان راه گریزی از این وضعیت تقریباً ناامید کننده یافت. جامعه جهانی در پی یافتن راهی است که قادر به حفظ وجهه خود باشد؛ وجهه یی که در اثر همراهی با امریکا در لشگرکشی به افغانستان خدشه دار شده است. نشست لندن نامی ساده و فریب دهنده داشت و این در حالی بود که آن کنفرانس در واقع نشستی برای حل بحرانی دراماتیک به شمار می آمد.

تصاویر ارسالی از کابل در دوشنبه چند هفته پیش به شدت تکان دهنده بود؛ در آن روز چندین گروه پیکارجوی طالبان به شهر کابل وارد شده و به وزارتخانه ها و معروف ترین هتل شهر و همین طور به دو مرکز خرید حمله بردند و این همه مقابل دیدگان نیروهای قدرتمند نظامی صورت گرفت؛ همان نیروهایی که تازه پنج ساعت پس از این حملات کنترل اوضاع را به دست گرفتند. این وضعیت تقریباً همان احساسی را برانگیخت که در سال ۱۹۶۸ شاهد بودیم یعنی در آغاز حمله عید تت از سوی نیروهای ویت کنگ، همان حمله یی که آغازی بر شکست امریکا در آن جنگل جنوب آسیا بود. آیا این بار هنوز می توان از چنین شکستی جلوگیری کرد؟ کنفرانس لندن باید برای حداقل همین یک پرسش، پاسخی می داشت. نفس برگزاری آن کنفرانس در لندن هم خالی از طنز نبود زیرا هیچ دولتی به اندازه بریتانیا شکست در افغانستان را تجربه نکرده است.

در کتاب های تاریخ انگلستان از ژانویه ۱۸۴۲ به عنوان روزهایی شوم و سیاه یاد می شود. یک سال قبل از آن لندن با ارتش هندی اش به کابل لشگرکشی کرد اما در ۱۸۴۲ با قیام مردمی علیه بریتانیا روبه رو شد. دولت بریتانیا هم به ناچار اطمینان داد داوطلبانه عقب نشینی می کند و در آن سرمای وحشتناک ۴۵۰۰ سرباز و ۱۲ هزار نفر از اتباعش را آماده خروج از افغانستان کرد. اما این گروه عظیم در اولین گردنه با هجوم افغان های گرسنه روبه رو شدند. یکی از معدود افراد جان به در برده از این حمله، پزشکی به نام «برایدون» بود که توانست خود را به قلعه جلال آباد برساند و پس از آنکه موفق به گرفتن امان نامه از افغان ها شد مخفیانه گزارش آن کشتار را به آگاهی مقامات بریتانیا رساند. این رخداد چنان تکان دهنده بود که بعدها «تئودور فونتانه» شاعر آلمانی در رثای آن شعری سرود؛ «سیزده هزار مرد بودیم / از کابل سفر را آغاز کردیم/ سربازها، فرماندهان و زنان و کودکان هم بودند/ به ما خیانت شد و همه جان باختیم». در آخرین بیت این شعر که «تراژدی افغانستان» نام دارد به اخطاری برمی خوریم که شاید تا به حال در هیچ نوشته یی در مورد گرفتاری غرب در هندوکش با آن روبه رو نشده ایم؛ «ما به هنگام آغاز سفر سیزده هزار نفر بودیم/ اما تنها یک تن به خانه رسید».

دو جنگ بعدی بریتانیا با افغانستان هم به همین صورت پایانی جز شکست و آچمز نداشت. نیروهای انگلیسی پس از جنگ های ۱۹۱۹ بالاخره در نهایت خستگی این کشور را ترک کردند و این زمان مصادف با استقلال افغانستان بود. هفت دهه بعد ابرقدرت دیگری به نام اتحاد جماهیر شوروی نیز شکستی رقت بار را در این سرزمین تجربه کرد. شوروی در سال ۱۹۷۹ با نیرویی ۸۰ هزار نفره و به بهانه حمایت از رژیم وفادار به مسکو به خاک افغانستان حمله برد و به این ترتیب جنگی ۹۰ساله آغاز شد. اما در سال ۱۹۸۹ نیروهای کرملین خروجی ظاهراً محترمانه را آغاز کردند زیرا در آن زمان کار به جایی رسیده بود که سربازان مدال های خود را می فروختند و تانک ها را پر از تلویزیون های پاناسونیک می کردند و برخی از آنها حتی به خرید و فروش سگ های دست آموز افغانی نیز روی آورده بودند.

و این در حالی بود که ۱۵ هزار نفر از همقطاران آنان جان خود را در این سرزمین از دست داده و گاه در همان جا دفن شده بودند. «جیمز ای میچنر» نویسنده امریکایی از افغانستان به عنوان «بزرگ ترین جهنم تاریخ جهان» یاد می کند و علت این نامگذاری از نظر این نویسنده همانا موقعیت جغرافیایی این کشور است که همواره در مرکز تلاقی ابرقدرت ها قرار داشته و دارد. حاکمان و روسای قبایل در اکثر موارد با یکدیگر تقابل داشته اند و توطئه و قتل از امور روزمره کابل بوده است. اما مساله خطر حمله خارجی از جنس دیگری است که البته تا به امروز هیچ متجاوزی به افغانستان بدون شکست از این کشور خارج نشده است. و شاید به همین خاطر باشد که از زمان اولین جنگ افغانستان و انگلستان از این کشور آسیایی با عنوان «گورستان ابرقدرت ها» یاد می شود. شکست لندن در کابل در سال ۱۹۴۲ تا به امروز زیانبارترین شکست در تاریخ استعماری بریتانیا به شمار می آید؛ شکستی که ابعاد حیثیتی آن پیامدهایی روانی بر جای گذاشت زیرا به این صورت بود که انگلیسی ها شهرت خود به عنوان قدرتی شکست ناپذیر را از دست دادند. افغانستان برای شوروی نیز چیزی فراتر از یک عملیات شکست خورده نظامی به شمار می آمد. اقدام تجاوزکارانه مسکو در اشغال افغانستان جنگی پنهانی را میان ابرقدرت ها موجب شد و بعدها کرملین به ناچار با امریکایی ها بر سر شرایط خروج به توافق رسید؛ امری که برای شوروی در آن زمان در حکم نوعی شکست بود.

لشگرکشی شوروی به افغانستان را می توان یکی از مهم ترین و آخرین دلایل فروپاشی شوروی دانست. اما آخرین لشگرکشی یک نیروی نظامی غربی به افغانستان چه سرانجامی خواهد داشت؟ همان نیرویی که در هفتم اکتبر ۲۰۰۱ و با رمز «آزادی پایدار» این جنگ را آغاز کرد. در آن زمان هدف اصلی از این حمله ساقط کردن طالبان بنیادگرایی بود که از سال ۱۹۹۶ بر افغانستان حکم می راندند. این گروه بنیادگرا در واقع پشتیبان اصلی اسامه بن لادن رهبر القاعده یعنی عامل اصلی حملات یازدهم سپتامبر به نیویورک محسوب می شد و القاعده با حمایت طالبان از افغانستان به عنوان ستاد و پایگاه اصلی و مرکزی خود استفاده می کرد.

اما این لشگرکشی از جنس لشگرکشی های بریتانیا یا شوروی نبود. این بار هیچ ابرقدرتی به تنهایی خاک افغانستان را اشغال نکرد. این بار به اصطلاح «ائتلافی جهانی علیه تروریسم» بود که به این سرزمین حمله برد؛ ائتلافی که رفته رفته اعضای آن به ۴۴ ملیت مختلف افزایش پیدا کرد و البته از سوی مخالفان افغانی طالبان هم پشتیبانی می شد. سقوط طالبان تشکیل این پیمان و ائتلاف را سرعت بخشید و در سیزدهم نوامبر آن سال کابل پس از بمباران های شدید بالاخره سقوط کرد. غرب هم دولتی جدید را تشکیل داد و یگان های حافظ امنیت بین المللی با عنوان «ایساف» را در آنجا مستقر کرد. این دولت نیز تحت قیمومت سازمان ملل ساز و کار خود را شکل داد و کمک ها و کمک دهندگان برای بازسازی افغانستان از سوی سازمان ملل به این کشور سرازیر شدند.

آن ائتلاف تازه شکل گرفته با حمله به افغانستان درصدد تامین امنیت بیشتر برای جهان بود اما کمی بعد و با نوعی خودبزرگ بینی ادعا کرد هدفش «دموکراتیزاسیون» در آن کشور اسلامی فقیر است. این ائتلاف اما نمی خواست بزرگ ترین خطای قدرت های اشغالگر قبلی را تکرار کند. آنها تصمیم گرفتند حتی پیش از برقراری ثبات در سرزمین های میان آمودریا و گذرگاه خیبر نوسازی افغانستان را برعهده بگیرند. اما بیلان این جنگ پس از هشت سال چه بود؟ آیا وضعیت بهتر از دوران لشگرکشی های بریتانیا و شوروی است؟ در حال حاضر ۱۱۰ هزار سرباز ائتلاف در افغانستان به سر می برند و طی سال جاری ۳۰ هزار سرباز امریکایی به این عده افزوده می شود. اما این نیروی نظامی توانایی جلوگیری از وخیم تر شدن اوضاع امنیتی در درازمدت را ندارد. افراد و هواداران القاعده و طالبان بار دیگر در آنجا هستند و تقریباً هر روز با حمله به یگان های غربی و عملیات انفجاری یاد و خاطره خود را در اذهان مردم افغانستان زنده می کنند.

رهبران محلی که زمانی از خاک افغانستان خارج شده بودند بار دیگر قدرت را در ولایات به دست گرفته و از طرفی دولت مرکزی کابل هم از مشروعیت دموکراتیک واقعی برخوردار نیست و عملیات بازسازی هم به کندی پیش می رود. از سال ۲۰۰۱ تعداد ۱۵۲۲ سرباز نیروهای ائتلاف در افغانستان جان خود را از دست داده است و بر تعداد قربانیان غیرنظامی همواره افزوده می شود. سال گذشته ۲۴۰۰ غیرنظامی کشته شدند و این تعداد پس از سقوط طالبان سابقه نداشته است و البته بیشتر این قربانیان توسط نیروهای طالبان جان خود را از دست داده اند. علاوه بر آن کشورهای عضو ائتلاف هزینه مالی زیادی برای عملیات در افغانستان می پردازند و تنها ایالات متحده امریکا در پایان سال جاری ۳۰۰ میلیارد دلار را صرف این جنگ خواهد کرد. افزون بر آن روزانه مبلغ هفت میلیون دلار نیز در قالب کمک های مالی بین المللی به این کشور سرازیر می شود. از سوی دیگر مقاومت ها و مخالفت ها با این جنگ در تقریباً همه کشورهای عضو ائتلاف بالا گرفته است و مردم روز به روز نسبت به عملیات افغانستان بدبین تر شده و آمارهای دراماتیکی در این مورد وجود دارد.

بر پایه این آمارها اکثریت شهروندان کانادا، بریتانیا، هلند و آلمان جنگ در افغانستان را یک اشتباه می دانند و به این ترتیب می توان گفت بیلان هشت ساله این جنگ بیلانی نابود کننده است. اما هنوز هستند سیاستمداران و نظامیانی که عقیده دارند این ماجرا ختم به خیر خواهد شد و هنوز هم منتقدان این جنگ مانند آن اسقف مونث آلمانی یعنی «مارگوت کسمان» (که عقیده دارد نمی توان با سلاح، صلح در افغانستان برقرار کرد) از سوی موافقان جنگ متهم به پوپولیسم می شوند.

افرادی مانند خانم کسمان بر این عقیده اند که باید «با طالبان پشت یک میز نشست و در مورد رویاهای آنها گفت وگو کرد». جالب آنکه همان کسانی که امثال وی را مسخره می کردند و از مدافعان سرسخت این جنگ به حساب می آمدند، حال خود از امکان مشارکت طالبان در قدرت می گویند. «ریچارد هالبروک» چهره سرشناس سیاست خارجی امریکا و کسی که به روند صلح در بالکان و کوزوو کمک کرده و در جنگ ویتنام حضور داشته است، اعتراف می کند؛ «این سخت ترین جنگ ما علیه دشمنی است که هرگز آن را ضعیف نپنداشته ایم. ما هر سال افراد بیشتری از طالبان را می کشیم اما هر سال به تعداد آنها افزوده می شود. پس باید واقع بین باشیم.» واقع گرایی؟ واقع گرایی در مورد افغانستان چه تعریفی دارد؛ عقب نشینی یا ماندن؟ بیشتر بمباران کردن یا بیشتر ساختن؟ با دشمن مذاکره کردن یا در مقابل او آشتی ناپذیر ماندن؟ حتی فرمانده ارشد و امریکایی ایساف یعنی ژنرال استنلی مک کریستال هم خطر شکست را جدی می بیند زیرا «ما درک کافی از مشکلات نداریم». همکار سابق او یعنی ژنرال «بوریس گروموف» آخرین فرمانده کل ارتش شوروی در افغانستان هم از «لحظه واقعیت» می گوید؛ لحظه یی که برای ناتو فرا رسیده است.

«رودریک برایت ویت» سفیر سابق بریتانیا در مسکو می گوید؛ «نه نخست وزیر و نه ژنرال ها توضیح قانع کننده یی در این مورد به ما نداده اند که به چه دلیل در جایی که قبلاً روس ها و بریتانیایی ها شکست خورده اند ما پیروز خواهیم شد و چرا جنگ ما در افغانستان مانع بمبگذاری های نسل دوم بنیادگرایان در شهرهای اروپایی خواهد شد.» به عقیده برایت ویت غرب در جنگ در هندوکش تنها تاکتیک ارائه می دهد و هیچ استراتژی ندارد. شاید موضوع اصلی نشست لندن این بود که غرب هشت سال پس از آغاز این جنگ کدام اهداف را باید پیگیری کند و کدام را باید کنار بگذارد؟ و آیا همه اعضا به اهداف تعیین شده متعهد خواهند بود؟ اما پوکر دیپلماتیک درست قبل از آغاز کنفرانس لندن شروع شد.

امریکایی ها قبل از کریسمس «خواسته های خود» را در اقدامی دیپلماتیک ارائه دادند. به عنوان مثال از آلمان درخواست ۲۵۰۰ سرباز اضافی برای افغانستان کردند. اینکه دولت آلمان با این درخواست موافقت کرده است یا نه، هنوز معلوم نیست. وزیر دفاع آلمان برای اولین بار اعلام کرد تعیین زمانی مشخص برای خروج از افغانستان منوط به برقراری امنیت است؛ امنیتی «با چهره یی کاملاً افغانی» و این آخرین فرمول بندی مقامات آلمان بود. در لندن نیز مخالفت ها با جنگ در هندوکش بیشتر و بیشتر می شود.

تنها در سال ۲۰۰۹ تعداد ۱۰۸ سرباز بریتانیایی در افغانستان کشته شدند و طی یک ماهه ژانویه ۲۰۱۰ نیز چهار سرباز دیگر از پای درآمدند. «گوردون براون» نخست وزیر بریتانیا نیز به عنوان میزبان همواره بر این مطلب پافشاری می کرد که کشورهای بیشتر به معنی اعزام سربازان بیشتر است؛ سربازانی که برای جنگ و نه برای ساختن حوض و فواره به افغانستان می روند. «دیوید میلیبند» وزیر خارجه نیز در اظهاراتی عنوان کرد؛ «مشکلات و اندوه این جنگ باید به صورت عادلانه تقسیم شود.» اما برای دولت اوباما مساله مهم تر عدم کاهش تعداد سربازان ائتلاف در جنگ علیه ترور است، نه اضافه شدن بر تعداد آنها. سوئیسی ها آماده بازگشت به خانه هستند و هلندی ها هم به زودی راه آنها را در پیش خواهند گرفت.

هر کاهشی در تعداد سربازان نیروهای ائتلاف نسبت به دوران بوش، در عرصه جنگ قدرت داخلی امریکا میان بازهای جمهوریخواه و کبوترهای دموکرات سند دیگری است بر ادعای کسانی که عقیده دارند نمی توان تنها با دوستی و مناسبات خوب در روابط بین الملل به جایی رسید. اما این خطر که نیروهای بین المللی در هندوکش مانند دیگر قدرت ها در گذشته شکست بخورند تا چه اندازه جدی است؟ آیا عبارت «گورستان ابرقدرت ها» واقعاً فقط یک کلیشه و به نوشته هفته نامه دی سایت تنها تصوری «پوچ و کاذب» است؟ آیا با توجه به اینکه طول مدت استقرار نیروهای غرب در افغانستان در پاییز آینده با مدت استقرار نیروهای شوروی سابق در این کشور برابر می شود نباید از شکست آنها پند گرفت؟ پاسخ ژنرال های امریکایی و بریتانیایی به این پرسش ها منفی است.

به عقیده آنها این جنگ دیگری است که در زمانی دیگر و با ارتشی دیگر جریان دارد. اما روس ها عقیده دیگری دارند. «سمیر کابولف» سفیر روسیه در کابل ادعا می کند؛ «هیچ تضمینی وجود ندارد که نیروهای ائتلاف همان خطاهای شوروی را تکرار نکنند. در ضمن باید بدانیم که شوروی هم علیه همین مردم می جنگید، علیه پدران طالبان امروزی.» واقعیت این است که امروزه شبیه سازی های گیج کننده یی میان وضعیت فعلی با جنگ های گذشته شوروی و بریتانیا در افغانستان صورت می گیرد. علت هم شاید این باشد که آن دو ابرقدرت نیز در آغاز کار آن طور که ادعا می شود «اشغالگر» نبودند اما آنها هم با دست کم گرفتن موقعیت، ناخواسته وارد ماجرایی شدند که ادامه آن به نوعی زیاده طلبی لجام گسیخته به نظر می رسید. نیروهای ائتلاف غرب نیز در سال ۲۰۰۱ دقیقاً به همین صورت عمل کردند. در عمل هم شباهت های زیادی میان امروز و گذشته وجود دارد.

در آن زمان نیز مانند امروز نیروهای نظامی خارجی همواره در دره های غیرقابل عبور افغانستان گرفتار شده و شکست می خوردند، در آن زمان هم عروسک های خیمه شب بازی منفور به عنوان رهبر در کابل تلاش داشتند روش زندگی خود را به جامعه یی قبیله یی تحمیل کنند، در آن زمان هم مردم غیرنظامی میان جبهه ها گرفتار بودند و خیلی زود آن کشش اولیه نسبت به خارجی ها جای خود را به نفرت می داد و در آن زمان هم یاس و ناامیدی رفته رفته آن جنگ را «افغانیزه» کرد و این آخرین فاز آن جنگ ها بود. لشگرکشی به افغانستان هرگز کار دشواری نبود زیرا اصولاً هیچ نیروی بازدارنده یی در مقابل مهاجمان وجود نداشت و به همین خاطر حمله به آن کشور همواره تابع یک الگوی ثابت بود. حاکمان کابل در دوران بریتانیایی ها فرار می کردند و در دوران شوروی ها به قتل می رسیدند و همواره کسانی جانشین آنها می شدند که تنها به کمک نیروی اشغالگر قادر به حفظ موقعیت خود بودند.

فروپاشی امپراتوری پشتون «درانی» در ۲۰۰ سال پیش قدرت های استعماری روس و انگلیس را به فکر واداشت و از همان مقطع بود که آن «بازی بزرگ» بر سر تسلط بر آسیای مرکزی آغاز شد. ارتش بریتانیا در دسامبر ۱۸۳۸ و با اعتماد به نفس کامل از کوتا (که امروزه جزء خاک پاکستان است) گذشت و از طریق قندهار به کابل رسید. بریتانیایی ها شامل ۲۰ هزار سرباز و ۳۸ هزار ملازم و خدمه و همراه و ۳۰ هزار شتر بودند. ملازمان و همراهان هم همان آشپزها، آرایشگرها و حاملان آب و همسران افسران بریتانیایی بودند و دو شتر هم برای حمل آذوقه سیگار برگ اختصاص داده شده بودند. دلیل و بهانه حمله بریتانیا هم این بود که روس ها به نحوی خطرناک در افغانستان برای خود جای پا باز می کردند و با امیر «دوست محمد» دست به معامله زده بودند؛ معامله یی که البته موجب نفوذ بیشتر دوست محمد می شد. اما جناب امیر بلافاصله پس از اعلام جنگ بریتانیا پا به فرار گذاشت. بریتانیایی ها هم که چاره یی جز ماندن در افغانستان نداشتند خیلی زود فهمیدند که باید ادامه سلطنت پادشاه جدید را تضمین کنند زیرا «شاه شجاع» مرد ضعیفی بود که اتفاقاً بریتانیایی ها هم به خاطر همین صفت وی را بر تخت نشانده بودند (همان کاری که بعدها روس ها و امریکایی ها انجام دادند).

ژنرال «مونت استوارت الفینسون» فرمانده نیروهای بریتانیا در کابل و از جمله کارگزاران مهم سیاست بریتانیا در افغانستان طی گزارشی نسبت به عدم حمایت کامل از شاه شجاع هشدار داد و نوشت؛ «بعید می دانم بتوان او را در کشوری فقیر و سرد و دورافتاده با مردمانی ناآرام مثل افغان ها، بر سر قدرت نگه داشت.» شکست بعدی اشغالگران که آن شاعر یعنی فونتانه شعری در مورد آن سرود، دو دلیل مهم داشت؛ دلیل اول نوع استحکامات نیروهای بریتانیا در کابل بود که چهره اصلی آنها به عنوان اشغالگر را به طور کامل به نمایش می گذاشت و موجب نفرت مردم می شد. دلیل دوم روی کار آمدن دولت جدید محافظه کار در لندن بود که بودجه ماموریت افغانستان را کاهش داد. به این ترتیب نیروهای بریتانیا از پرداخت پول به افراد یکی از قبایل پشتون که وظیفه حفاظت از جاده منتهی به پیشاور را برعهده داشتند عاجز ماند. چیزی نگذشت که این راه بسته شد و شورش مردم کابل آغاز شد و فاجعه شروع شد.

البته بریتانیایی ها بعد از این شکست به کابل بازگشتند و از مردم انتقام گرفتند اما هزینه های این اشغالگری روز به روز افزایش می یافت و به این ترتیب بود که بریتانیا به فکر تدوین استراتژی خروج افتاد. کوتاه زمانی بعد شاه شجاع در واقع به قتل رسید و بریتانیایی ها به ناچار بار دیگر دست به دامن دوست محمد شدند؛ همان کسی که برای لندن دلیل اصلی ورود به این جنگ محسوب می شد. و به این صورت اولین پادشاه انگلوافغان زمام امور را به دست گرفت. دومین جنگ بریتانیا در افغانستان هم در پاییز ۱۸۷۸ آغاز شد و این بار هم دلیل این جنگ امتیازاتی بود که روس ها به حاکم کابل داده بودند. بار دیگر بریتانیا لشگرکشی کرد و بار دیگر حاکم پا به فرار گذاشت و رهبران روحانی مردم را به جهاد فراخواندند. هر دو طرف با شدت هر چه تمام تر جنگیدند و در ماه مه ۱۸۸۰ یگان های بریتانیایی بار دیگر شکست سختی خوردند.

اشغالگران به دلیل دست کم گرفتن افغان ها تنها در یک روز هزار سرباز خود را از دست دادند. به همین خاطر بود که پارلمان بریتانیا برای برون رفت از باتلاق افغانستان سخت به تکاپو افتاد و این در حالی بود که وضعیت هرات و قندهار و کابل همچنان در هاله یی از ابهام فرو رفته بود. تعداد زیادی از سیاستمداران انگلیسی برای اجتناب از تجزیه افغانستان پیشنهاد برپایی امارات کوچک در آن کشور را ارائه کردند تا بتوان به این ترتیب قبایل پراکنده افغان را کنترل کرد.

در نهایت بریتانیا «عبدالرحمن» را که تا پیش از آن در روسیه دوران تبعید خود را سپری می کرد به عنوان امیر بر تخت نشاند. عبدالرحمن هم از هرات و قندهار صرف نظر کرد و به این ترتیب موفق به خارج ساختن نیروهای بریتانیایی شد اما سیاست خارجی افغانستان در دست های لندن باقی ماند. آن «امیر آهنین» بنیادگذار افغانستان مدرن به شمار می آید. اما بار دیگر در ۱۹۱۹ جنگ درگرفت و آن هنگامی بود که سلطان «امان الله» تصمیم گرفت به صورتی قطعی به نفوذ انگلستان پایان دهد و این کار ثمره دیرهنگام آن ماموریت نیدرمایر بود.

امان الله اعلام کرد این جنگی مقدس و به نام همه مسلمین جنوب آسیا است. به این ترتیب قبایل مرزی پشتون به سوی جنوب پیشروی کردند و بریتانیایی ها به بمباران کابل پرداختند. اما پیروزی نصیب هیچ یک از دو طرف جنگ نشد و بریتانیا هم به دلیل فرسودگی نیروهایش در آگوست ۱۹۱۹ آن کشور به صورت دو فاکتو تحت الحمایه خود را ترک کرد و استقلال آن را به رسمیت شناخت. ولی امان الله هم چاره یی نداشت جز اینکه به صورت مشروط «خط دورباند» را که زمانی توسط انگلیسی ها به عنوان مرز تعیین شده بود به رسمیت بشناسد؛ همان خطی که مناطق اسکان پشتون ها را به دو بخش تقسیم می کند و امروزه مرز پاکستان را ساخته است. از آنجایی که این خط از وسط این منطقه قبیله نشین می گذرد به سختی قابل کنترل است و امروز محلی ایده آل برای طالبان و القاعده به حساب می آید.

با روی کار آمدن امان الله دوران طولانی اصلاحات گسترده نیز آغاز شد. این پادشاه خارجیان را به کابل فراخواند و اقدام به مدرن سازی کشور کرد. حال دوره آلمانی ها فرارسیده بود که در آن کشور جاده و خیابان و سد و نیروگاه برق و بیمارستان و البته مقری برای پادشاه در دارالامان (در نزدیکی کابل) بسازند.

سیاستمداران جهانی آلمان نیز خیلی زود متوجه شدند امکانی دیگر یافته اند و به همین خاطر دولت آلمان آن پادشاه اصلاح طلب را به برلین دعوت کرد و «پاول فون هیندنبورگ» رئیس جمهور وایمار استقبالی درخور از وی به عمل آورد و این دو نفر ساعتی را با ماشین روباز هیندنبورگ در خیابان های شهر به گردش پرداختند. ارتش رایش هم برای امان الله ترتیب یک مانور نظامی را داد و دو طرف آلمانی و افغانی در مورد مشکلات جنگ در هندوکش و اقدام مشترک علیه بریتانیا مذاکره کردند. البته طرح مشخصی از این مذاکرات حاصل نشد. اما با روی کار آمدن هیتلر در فوریه ۱۹۴۱ همه چیز به محاق رفت.

پس از لشگرکشی آلمان به خاک شوروی رئیس ستاد ارتش آلمان نازی یعنی ژنرال «آلفرد یودل» طی اظهاراتی عنوان کرد؛ «پیشوا خواستار طرحی برای حمله به افغانستان در پیوند با عملیات بارباروسا هستند.» در آن زمان مدت ها از سقوط پادشاه طرفدار آلمان یعنی امان الله می گذشت و بر پایه طرح جدید باید در وهله اول با هدف از گردونه خارج کردن دولت افغانستان به شورش های شمال این کشور دامن زده می شد. بر این اساس سه بریگاد تانک و هشت بریگاد پیاده به همراه شش بریگاد کوهستان جمعاً به استعداد ۲۰۰ هزار نفر برای این عملیات در نظر گرفته شده بود یعنی چند برابر سربازی که غرب در حال حاضر در افغانستان مستقر کرده است.

طرح جنگی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح آلمان یعنی «فرنتس هالدر» هم شباهت تقریباً کاملی با طرح های بریتانیا داشت؛ «گسترش ارضی منطقه جنگی به صورتی که جنگ در امتداد راه های ارتباطی جریان داشته باشد. با این حال پراکنده ساختن دشمن امکان پذیر است اما از مناطق صعب العبور باید اجتناب شود. تعقیب و نابودی دشمن در این مناطق البته پیش شرط پیروزی قطعی خواهد بود.» البته نازی ها هرگز این عملیات را محقق نکردند زیرا ارتش سرخ استالین با موفقیت در مقابل ارتش آلمان مقاومت به خرج داد و به این ترتیب پیشروی از طریق قفقاز به زودی پایان گرفت. شوربختی افغانستان امروزی سه دهه بعد از آن و هنگام حکومت حاکمیتی اقتدارگرا آغاز شد. در آن زمان شوروی ها با اعزام مشاوران متعدد جای پایی برای خود در کابل درست کرده بودند و همزمان احزاب کمونیست یکی پس از دیگری مثل قارچ از زمین می روییدند. در سال ۱۹۷۳ افسران تعلیم دیده در مسکو دست به کودتا زدند و پنج سال بعد کمونیست ها همه قدرت را قبضه کردند.

اما جالب آنکه در کمال شگفتی رهبری شوروی هرگز وقوع یک انقلاب کمونیستی در افغانستان عقب افتاده را پیش بینی نکرده بود. در ماه های بعد نشانه هایی از یک جنگ خونین درون حزبی در حزب حاکم آشکار شد و به این ترتیب حکومت وحشت بر همه جنبه های زندگی مردم افغانستان مسلط شد. در همین حال آتش شورش ها هر لحظه بیشتر زبانه می کشید و به زودی کابل را هم شورش فراگرفت و دولت کنترل خود را بر بسیاری از ولایات از دست داد. در همین حال مردی پشتون به نام «حفیظ الله امین» روز به روز قدرتمند تر می شد؛ مردی که تحصیلکرده امریکا بود و شوروی هرگز به وی اعتماد نداشت.

در سپتامبر ۱۹۷۹ رئیس جمهور وفادار به مسکو سقوط کرد و به دستور امین با یک بالش خفه شد و به این ترتیب بود که شوروی صبر و شکیبایی خود را از دست داد. شکست حزب ائتلافی و وحشت از یک همسایه نامطمئن در جنوب، رهبری شوروی را به آنچه تا به آن روز به آن عمل نکرده بود، واداشت و به این صورت دستور حمله به افغانستان صادر شد. اینکه تصمیم نهایی دقیقاً از سوی چه کسی گرفته شد هنوز هم در هاله یی از ابهام قرار دارد. سیاستمداران و نظامیان برجسته در مسکو با وجود آنکه دولت کابل از ماه ها پیش تقاضای مداخله شوروی را داشت همواره با عملیات نظامی در افغانستان مخالف بودند.

برخی از فرماندهان نظامی به دلیل همین مخالفت، مناصب خود را از دست دادند. در آن زمان نظامیان شوروی نیز به شدت نگران مسائل موازی جنگ بودند، همان طور که امروزه اندیشیدن در مورد آینده طرح «آزادی پایدار» موجب کلافگی نظامیان امریکایی و بریتانیایی می شود. شوروی ها هم چیز دیگری غیر از ایجاد ثبات در افغانستان غیرقابل پیش بینی نمی خواستند. اما برخلاف آنچه غرب یک صدا ادعا می کند شوروی به هیچ عنوان در فکر توسعه قدرت خود نبود و به گفته یکی از ژنرال های سابق مسکو؛ «ما فکر می کردیم همه چیز خیلی زود تمام می شود. ما عقیده داشتیم اگر ارتشی قدرتمند مانند ارتش شوروی به افغانستان حمله کند به سرعت همه مسائل حل می شود.»

«آناتولی چرنیایف» عضو کمیته سیاست خارجی حزب کمونیست شوروی سابق و مشاور آینده گورباچف در ۳۰ دسامبر ۱۹۷۹در دفتر خاطرات خود نوشت؛ «بی تردید حفیظ الله امین سگ خونخواری بود که اگر می توانست افغانستان را به کامبوج دوم تبدیل می کرد. اما آیا این به معنای این نیست که ما از روی حس انسان دوستانه انقلابی مرتکب بلوایی شده ایم که در خودآگاه مردم جهان شبیه به وقایع فنلاند در ۱۹۳۹ و چکسلواکی در ۱۹۶۸ است؟» در همان زمان بود که امین توسط واحدهای مخصوص کا گ ب و اطلاعات ارتش در همان قصری که زمانی آلمانی ها برای پادشاه افغانستان ساخته بودند، کشته شد. جانشین امین هم همان سرسخت ترین رقیبش یعنی «ببرک کارمل» بود. مسکوکارمل را به دست خود بر صندلی خالی ریاست جمهوری افغانستان نشاند و در همان حال اولین یگان های شوروی روانه آن کشور شدند. ماموریت این نیروها مقابله با شورش ها نبود و اصولاً برای این کار آموزش ندیده بودند. اما دقیقاً به همین دلیل در سال های بعد آن جنگ چریکی فرساینده آغاز شد. مسکو تقریباً هیچ آگاهی روشنی در مورد جنگ در هندوکش نداشت و البته در دستگاه رهبری شوروی نیز گوش شنوایی برای شنیدن واقعیت ها وجود نداشت.

هنگامی که یکی از مشاوران «آندره گرومیکو» وزیر خارجه وقت شوروی به وی گوشزد کرد که سه حمله نیروهای بریتانیا به افغانستان همه با شکست روبه رو شده است، گرومیکو برآشفت و پرسید؛ «یعنی می خواهید نیروهای مسلح انترناسیونال ما را با امپریالیست های بریتانیایی مقایسه کنید؟» و مشاور نگونبخت بلافاصله در پاسخ گفت؛ «مسلماً خیر، اما آن کوه ها چنین وضعیتی دارند.» امریکایی ها و بریتانیایی ها پس از سال ۲۰۰۱ به صورت غیرعلنی و پنهانی تلاش داشتند از طریق صحبت با صاحب نظران روسی از تکرار اشتباه های شوروی در افغانستان پرهیز کنند. به همین خاطر رفت و آمد سیاستمداران و نظامیان میان واشنگتن و لندن و مسکو آغاز شد و در این میان دو نفر بیش از دیگران به تبادل اطلاعات پرداختند.

یکی از آن دو نفر «اد باتلر» ژنرال ارتش بریتانیا و دیگری «روسلان آوشف» کهنه سرباز جنگ شوروی با افغانستان بود. باتلر در آن زمان فرماندهی هنگ ویژه ۲۲ هوابرد در ولایت هلمند را برعهده داشت؛ واحدی کاملاً ویژه که پشت خطوط دشمن فعالیت می کند. و شخص باتلر بود که طرحی بزرگ برای جنگ با طالبان در منطقه ارائه داد. این ژنرال بریتانیایی به دلیل توانایی هایش در فرماندهی به عنوان فرمانده آینده ارتش بریتانیا شناخته می شد اما در سال ۲۰۰۸ و در کمال شگفتی استعفا داد. اما آوشف که از طایفه قفقازی های اینگوش است در آغاز فرمانده گردان و سپس فرماندهی یکی از هنگ های شوروی در افغانستان را برعهده گرفت. او در ۲۸سالگی و به دلیل شجاعت مثال زدنی اش در هندوکش لقب «قهرمان شوروی» را به خود اختصاص داد و در سال ۱۹۸۶ در گذرگاه سالنگ در شمال کابل به شدت زخمی شد. چندی بعد درجه ژنرالی گرفت و به مقام ریاست جمهوری زادگاهش اینگوش رسید. باتلر در سال ۲۰۰۶ و قبل از ارائه طرح عملیات بریتانیا در هلمند افسری روسی را برای تبادل تجربیات به ستاد خود دعوت کرده بود. کوتاه زمانی پس از آن با آوشف ملاقات کرد و بر پایه گزارش ساندی تایمز گفت وگوهایی بسیار مفید بین آن دو نفر انجام شد.

آوشف یک به یک اشتباه های شوروی را برای این بریتانیایی برشمرد؛ همان اشتباه هایی که غربی ها در افغانستان تکرار می کنند؛ «ما موضع گیری می کردیم دقیقاً مثل نیروهای ائتلاف که در حال حاضر از بخشی از جامعه افغان علیه بخش دیگر حمایت می کنند. و هرچه جنگ طولانی تر شود مقاومت هم بیشتر می شود. شما باید درک کنید که طالبان تروریست نیستند، شاید از تاکتیک های تروریستی استفاده کنند اما آنها بخشی از این ملت هستند. شما هم به این ترتیب علیه بخشی از ملت می جنگید؛ همان کاری که ما در آن زمان می کردیم.» آوشف درباره موارد دیگر نیز توضیحاتی روشن و دقیق داد. او گفت تقویت دائمی نیروها از طرف امریکایی ها هم هیچ نقشی ایفا نمی کند چه با ۴۰ هزار سرباز و چه با کمتر از آن. به گفته وی، شوروی ۱۲۰ هزار سرباز در افغانستان داشت که از تعداد سربازان نیروهای ائتلاف در حال حاضر خیلی بیشتر بود. اما دوسوم از این تعداد وظیفه حفاظت از پادگان ها، شهرها و جاده ها را داشتند، درست مثل وضعیت امروز نیروهای ائتلاف.

هیچ منطقه یی از افغانستان نبود که جای چکمه های سربازان روسی در آن نباشد «اما به محض آنکه چکمه ها از آن منطقه می رفتند بار دیگر دشمن دقیقاً همان جا موضع می گرفت». و اما در مورد انتخاب دموکراتیک یک رئیس جمهور افغان؟ آوشف گفت کارمل به عنوان کارگزار مسکو درست مانند حامد کرزی ضعیف و نامحبوب بود و تنها با حمایت و مراقبت واحدهای ویژه کاگ ب بر سر کار بود و زمانی که وقت رفتنش شد با چنان سرعتی از کابل فرار کرد که سابقه نداشت. به عقیده آوشف انتخاب یک رئیس دولت بر پایه الگوی غرب (مانند انتخاب کرزی در آگوست ۲۰۰۹) هم کاری بیهوده است و هیچ کس و هیچ نهادی به غیر از لویی جرگه که متشکل از نماینده های همه اقوام است، صلاحیت انتخاب رهبر کشور را ندارد و در نهایت آوشف درباره اهداف جنگ چنین گفت؛ «شما در سال ۲۰۰۱ به دنیا اعلام کردید که می خواهید یک تهدید تروریستی را دفع کنید اما حالا درصدد دموکراتیزه کردن کشوری هستید که اکثر مردم آن سواد خواندن و نوشتن هم ندارند. ما همچنین خطایی را مرتکب شدیم. در آن زمان ما هم روش زندگی شوروی را به افغان ها تحمیل کردیم و به آنها گفتیم که باید مثل ما کالخوز و مراکز اختراع و امثالهم داشته باشند و سپس به این مردم مسلمان گفتیم که دین افیون ملت ها است.»

با این حال آوشف از دو امتیاز یاد کرد که نیروهای ائتلاف از آن برخوردارند؛ «از نظر برنامه ریزی نظامی کار شما بهتر از شوروی است و علاوه بر آن شما اکثر کشورها را هم پشت سر خود دارید در حالی که آن زمان بخش اعظم جهان علیه ما بودند.»

به گفته «والری ایوانف» رئیس مشاوران اقتصادی دولت کابل در ۱۹۷۹، مسکو هم در ۳۰ سال پیش مانند امروز عملیات نظامی را با «ساخت یک ملت» و بازسازی های غیرنظامی درهم آمیخته بود. در آن دوران ۱۵ هزار مهندس و تکنسین تربیت شد و یکصد هزار نفر به دلیل پروژه های اقتصادی جدید صاحب شغل شدند. روس ها برای جذب افغان ها حتی فروشگاه های محصولات روسی را تعطیل و در آن مکان ها تولیدی های کفش، پالتو و مواد غذایی برپا کردند. اما ایوانف هم داستانش پایانی ناامید کننده دارد؛ «بله درست است که کارخانه های نان پزی در کابل افتتاح شد و افغان ها را تحت تاثیر قرار داد اما در همان حال سربازان ما در جنگ علیه ترور برای شکار مجاهدین دهکده ها را با خاک یکسان می کردند و همین مساله نظر مردم را نسبت به ما کاملاً تغییر داد.»

اما آیا نابود کردن یک جنبش پارتیزانی در هندوکش امکان پذیر است؟ ایوانف به وجود چنین امکانی عقیده ندارد؛ «رفقای افغانی ما که هر روز با ما رفتاری کاملاً دوستانه داشتند اغلب با گروه های مقاومت در ارتباط بودند. خیانت در افغانستان حکم تجارت را دارد. با این حال می توان از طریق یک بازسازی گسترده اقتصادی از نفوذ شورشیان کاست.»

در افغانستان همه چیز نسبی است زیرا هنوز هم مانند گذشته از هر شش نفر، یک نفر از نیروی برق و از هر هشت نفر، یک نفر به آب آشامیدنی دسترسی دارد و ۷۰ درصد از این مردم از مواد غذایی کافی برخوردار نیستند و هنوز هم روزانه یکصد زن هنگام زایمان یا بر اثر بیماری سل جان خود را از دست می دهند.

کرملین هم در آن زمان با درک مخالفت مردم خیلی زود یعنی در سال ۱۹۸۳ تصمیم به تدوین استراتژی خروج گرفت. این خروج البته شش سال زمان نیاز داشت و به همین خاطر شوروی بر آن شد که تا پایان این دوره وجهه خود را ترمیم کند. آنها هم همان کارهایی را انجام دادند که جامعه جهانی در چند ماه اخیر به آن مشغول است، به این صورت که تلاش کردند مسوولیت ها و تامین امنیت را به افغان ها بازگردانند.

در ۱۵ ژانویه ۱۹۸۷ پزشک ۳۹ساله یی به نام «محمد نجیب» برای «آشتی ملی» فراخوان داد. نجیب که پیش از آن ریاست اداره اطلاعات و امنیت را عهده دار بود کوتاه زمانی قبل از فراخوان و البته از سوی شوروی جانشین کارمل شده بود و می خواست به گفته خودش ارزش های ملی را احیا کند و شورشیان را به خاک سیاه بنشاند. در آغاز کار کسی او را جدی نمی گرفت و همه از وی به عنوان فردی ساده لوح یاد می کردند اما چیزی نگذشت که این پشتون از محبوبیتی شگفت انگیز برخوردار شد زیرا وی برای تاکید بر وابستگی و دلبستگی اش به اسلام نام خود را به «نجیب الله» تغییر داد و اسلام را به عنوان مذهب رسمی معرفی کرد و برای ۲۰ هزار روحانی افغان حقوق و مزایا در نظر گرفت و در نهایت لویی جرگه یی متشکل از ریش سفیدان خوشنام کشور تاسیس کرد.

آن جبهه ملی میهنی هم که به دستور نجیب در کاخ قدیمی پادشاه تشکیل شد در نوع خود یک انقلاب به شمار می آمد. برای اولین بار سردمداران حزب خلق کمونیست در کنار سیاستمداران بورژوا، و روحانیون مذهبی در کنار فراریان سابق نشستند و رهبران سابق به اصطلاح «گروهک های ضدانقلاب» هم در آنجا حضور داشتند یعنی رهبران مجاهدین که البته به درخواست شخص نجیب به آنجا آمده بودند. رهبران مجاهدین از مدت ها قبل از پذیرش آتش بس با دولت مرکزی مذاکره می کردند و طی آن مذاکرات بود که توانستند در مقابل این پذیرش امتیاز حفاظت از دهکده های خود را از طریق ایجاد هنگ ها و یگان های قبیله یی از آن خود سازند. مجاهدین به این ترتیب به اصطلاح حساب خود را از احزاب مقاومت جدا کردند و در ادامه کار خواهان خودمختاری شهرهای کوچک شدند و به این صورت «احمد شاه مسعود» تاجیک در دره پنجشیر و آن جنگ سالار یعنی «اسماعیل خان» در هرات مسوولیت اداره این مناطق را بر عهده گرفتند. اما این به اصلاح پلورالیسم تنها امری ظاهری و صوری بود.

هنگامی که دو سال بعد نیروهای شوروی خروج از افغانستان را آغاز کردند، نجیب الله با مجاهدین تنها ماند و دیگر نتوانست مقام خود را حفظ کند. در سال ۱۹۹۲ نجیب الله سقوط کرد و آن جنگ داخلی وحشتناک آغاز شد و نجیب هم به ناچار به دفتر نمایندگی سازمان ملل در کابل پناه برد. چهار سال بعد طالبان کابل را تسخیر کردند و رئیس جمهور سابق را در یکی از چهارراه های شهر به دار آویختند. اما همه این رویدادها چه آموزه هایی برای جنگ فعلی دارد؟ آیا به حساب آوردن طالبان و دادن قدرت بیشتر به والیان راه حل این وضع دشوار است یا اتخاذ چنین سیاستی در قبال طالبان (مانند مجاهدین در سال های دور) از سوی این گروه نشانه یی از ضعف حکومت فعلی و نیروهای ائتلاف تلقی می شود و موجب انگیزه آنها برای تسخیر کامل قدرت خواهد شد؟ آیا این شیوه جنگ داخلی جدیدی را مانند ۱۸ سال پیش بر سر تسخیر کابل آغاز نخواهد کرد؟ و آیا به این خاطر باید ترجیحاً به یک حضور نظامی قدرتمندتر تن در داد؟

آنچه مسلم است اینکه با وجود وعده پرزیدنت اوباما در کالج نظامی وست پوینت مبنی بر خروج نیروهای امریکایی از افغانستان طی ۱۸ ماه آینده، این امر امکان پذیر نیست زیرا امریکا بیشترین تعداد سرباز را به نسبت دیگر کشورها در افغانستان مستقر کرده است. از سوی دیگر «رابرت گیتس» و «هیلاری کلینتون» وزرای دفاع و خارجه امریکا نیز بر این نکته تاکید کرده اند که جولای ۲۰۱۱ زمان قطعی خروج این نیروها نیست. سیاستمداران و نزدیکان اوباما در کاخ سفید و پنتاگون و وزارت خارجه عقیده دارند باید به صورت گام به گام مسوولیت امنیت افغانستان را به ارتش این کشور محول کرد زیرا خروج سریع از افغانستان می تواند به قدرت گیری کامل طالبان و بازگشت القاعده به این کشور منجر شود.

اما در کانون کنفرانس لندن چیزهای متفاوتی مشاهده می شد؛ چرخشی دراماتیک که در واقع بهره گیری از تجارب شوروی سابق در دهه ۸۰ بود. در هسته اصلی استراتژی جدید افغانستان ارزیابی جدیدی از طالبان به چشم می خورد. در واشنگتن و لندن همچنان از این گروه به عنوان اسلامگرایان رادیکالی یاد می شود که ابایی از به کارگیری روش های تروریستی ندارند. اما بر اساس نسخه جدید، آنها یعنی طالبان تهدید مستقیمی علیه غرب به شمار نمی آیند. در هیچ یک از حملات پس از ۱۱ سپتامبر رد پایی از طالبان دیده نشده و بر مبنای استراتژی جدید، این گروه خواهان گسترش نفوذ خود در پاکستان و افغانستان است اما درصدد نابودی امریکا یا بریتانیا نیست.

بر پایه این نسخه جدید، طالبان برخلاف القاعده حتی خواهان مشارکت در دولت نیز هست. آنها در همه مناطقی که مستقر شده اند «ساختارهای موازی شبه دولتی» تشکیل داده اند و این مساله در گزارش شورای روابط خارجی امریکا نیز آمده است. طالبان تلاش دارد در جهت ترمیم وجهه خود در میان مردم از تعداد قربانیان نظامی کاسته شود. اما بنیادگرایان القاعده روش دیگری دارند.

بر پایه این ارزیابی جدید طالبان نقش یک ارتش یا یک قدرت دولتی را برای خود قائل است اما القاعده برخلاف آن خود را فرقه یی به اصطلاح مذهبی می داند که وظیفه اش ویرانی و نابودی است. این دیدگاه جدید و اغماض گرایانه نسبت به طالبان نوعی شروع سیاسی متفاوت را امکان پذیر می سازد. صلح از طریق مذاکره مولفه یی است که در دایره ممکن ها جای گرفته و چندین ماه پیش کابل و طالبان با حمایت های عربستان سعودی مذاکراتی انجام دادند.

نتایج چنین مذاکراتی را می توان در مواردی مشاهده کرد. دولت افغانستان در حال حاضر به شدت برای طرح عمومی واکسن فلج اطفال تبلیغات می کند. بیماری فلج اطفال که تقریباً در سراسر جهان دیگر اثری از آن نیست در افغانستان هر سال قربانی های زیادی می گیرد. به همین خاطر سازمان ملل متحد برنامه یی گسترده برای کودکان افغان را آغاز کرده و مددکاران داوطلب برای واکسینه اطفال خانه به خانه می روند. اما جالب آنکه همکار مهم تر سازمان ملل در این طرح گروه طالبان است. «ملا عمر» رهبر طالبان شخصاً نامه یی را امضا کرد که فعالیت مددکاران را در سراسر خاک افغانستان مشروعیت می بخشد. به این ترتیب طالبان، دولت کرزی، یونیسف و سازمان بهداشت جهانی برای اولین بار به صورت رسمی در این مورد متحد شده اند. این ائتلاف غیرمعمول به عنوان آزمونی برای یک همکاری دیگر به شمار می آید.

یکی از دیپلمات های غربی مقیم کابل به روزنامه وال استریت ژورنال گفت؛ «این پیمانی با شیطان است اما شیطانی که زندگی ها را نجات می دهد.» اگر امریکا موفق شود طالبان را در بازسازی جاده ها، مدرسه ها و نیروگاه های محلی برق مشارکت دهد آنگاه است که دور باطل ساختن و ویران کردن متوقف یا حداقل کند می شود. «جیمز جونز» مشاور امنیت ملی اوباما می گوید باید همه امکاناتی را که می تواند منجر به ثبات شود، آزمود. پنتاگون آماده است به روش امریکایی به روند بازگشت افراد طالبان به جامعه کمک کند و در طرح جدید حتی ارتش امریکا این اجازه را دارد که از بودجه خود به روند همزیستی دوباره پیکارجویان طالبان با جامعه مشارکت کرده و از این افراد برای ساختن خانه و یافتن شغل حمایت کند، به شرط آنکه فرد مورد نظر تعهد بدهد که هرگز به اعمال خشونت بار بازنگردد. امریکایی ها به این ترتیب به دنبال ساختن چیزی هستند که زمانی نجیب الله رویای آن را داشت یعنی ایجاد شکاف میان رادیکال ها از طریق یک استراتژی غیرنظامی.

از نظر بسیاری از تحلیلگران و سیاستمداران غربی از جمله «ریچارد هالبروک» طالبان یک سازمان جنگجوی یکپارچه نیست بلکه «توده سازماندهی شده اما غیرمنسجمی» است که با انگیزه های متنوع و مختلف علیه غرب می جنگد. در حالی که برخی از آنها فقط برای سیر کردن شکم خانواده خود به این گروه پیوسته اند، برخی دیگر در خط مقدم جبهه قرار دارند و هیچ نیروی اشغالگری را تحمل نمی کنند. به عقیده هالبروک تنها بخشی از این ۲۵ هزار شورشی پیکارجویان غیرقابل اصلاح به شمار می آیند. «دیوید میلیبند» وزیر خارجه بریتانیا نیز دقیقاً بر همین عقیده است. وی می گوید؛ «ما می توانیم از این تضاد استفاده کنیم.» «هیو دیویس» تاریخ نگار و کارشناس امور افغانستان در کالج پادشاهی لندن می گوید؛ «این خط مشی برای بریتانیا از نظر تاریخی نوعی تغییر عقیده به حساب می آید.

آنها در لشگرکشی های قبلی خود به افغانستان هرگز به کارکردها و ویژگی های جامعه افغانستان فکر نمی کردند.» به عقیده دیویس افغانستان به طور کلی در سلسله مراتب اندیشه غرب جایی ندارد و خشونت از ریشه های عمیق در فرهنگ افغانستان برخوردار است. بریتانیا هم بعد از سال ۱۸۳۸ و زمانی که میان دو طایفه افغان خشونت درگرفت دست به مداخله زد که البته نتیجه یی جز نفرت از بریتانیا و تقویت گرایش به شورش نداشت.

دیویس به کشورهای عضو ائتلاف توصیه می کند به صورتی جامع به این موضوع بپردازند. به عقیده وی این کشورها باید بفهمند که چه زمانی خشونت در افغانستان متوجه آنها شده و چه زمانی به این صورت نبوده است.

دیویس تاکید می کند کشورهای عضو ائتلاف باید از هرگونه مداخله و موضع گیری در اختلافات قبیله یی پرهیز کنند. این مساله در مورد فسادی هم که ریشه هایی به شدت عمیق در سنت افغانستان دارد صدق می کند. به همین دلیل دیویس درخواست امروز کرزی را از کمک دهندگان مالی غرب برای مبارزه با این فساد «امری عجیب» عنوان می کند که موفقیت چندانی نمی تواند داشته باشد.

این محقق بریتانیایی می گوید غرب به جای آنکه در وهله اول به افغان ها اجازه دهد که خود ضروری ترین نیازهایشان را بیان کنند، می خواهد همزمان تغییرات زیادی را به مورد اجرا بگذارد. به عنوان مثال احداث مدارس دخترانه زمانی می تواند یک شانس و امکان محسوب شود که کسی از بنیادگرایان و اقدامات ایذایی آنها وحشت نداشته باشد. ریچارد هالبروک می گوید؛ «همکاری با طالبان مساله چندان جدیدی نیست. بسیاری از اعضای جامعه سیاسی کابل قبلاً عضو طالبان بوده اند و حال نماینده مجلس و آماده مذاکره هستند.» واشنگتن و لندن با طرح هایشان تنها به سوی خواسته های دولت کابل تغییر مسیر می دهند. کرزی مدت ها پیش از غرب خواسته بود مناسبات قدرت در افغانستان را به رسمیت بشناسد.

رئیس جمهور افغانستان در لندن هم استراتژی را ارائه کرد که عنوان آن «راهکار و سیاستی برای آشتی ملی» بود و این استراتژی شباهت کاملی با پروژه نجیب الله در سال ۱۹۸۷ دارد.

استراتژی جدید (غرب) در هندوکش همان به اصطلاح تسخیر قلب افغان ها است. به همین خاطر ژنرال امریکایی یعنی «مک کریستال» دستور داده است حتی الامکان از هرگونه حمله هوایی خودداری شود. انتقام از زنان، کودکان و همه کسانی که هیچ دخالتی در جنگ ندارند تا مدت ها به راحتی از سوی غرب انجام گرفت و حال ظاهراً غربی ها متوجه هزینه چنین اقداماتی شده اند. به موازات این مساله بازسازی افغانستان باید سرعت گیرد. هیلاری کلینتون وزیر خارجه امریکا در همه سخنرانی هایش در جمع دانشجویان از جمله طی آخرین سخنرانی اش در دانشگاه جرج واشنگتن از نسل جوان دانشگاهی درخواست کرد به عنوان کمک دهنده در امر بازسازی افغانستان در وزارت خارجه امریکا ثبت نام کنند.

نفوذ بر طالبان هم شاید آخرین راه حل برای جلوگیری از تکرار شکست غرب در هندوکش باشد. اما این راه حل هم خالی از خطر نیست. این کار در وهله اول هزینه مادی بالایی می طلبد. نباید فراموش کرد والیان و شبه نظامیان افغان در زمان نجیب الله تا زمانی که وی از خزانه شوروی به آنها پول پرداخت می کرد به او وفادار بودند.

اما دومین علامت سوال پس از نام کرزی قرار می گیرد. چه بسا نتیجه دستی که کرزی به سوی مردان قدرتمند در ولایات دراز کرده منجر به تکرار اتفاقی شود که برای نجیب الله افتاد. جنگ سالاران و شبه نظامیان وابسته به آنها که در آن زمان اهمیتی برای دولت کابل قائل نبودند با استفاده از نوعی خودمختاری گسترده در واقع کشورهایی کوچک ساختند و سپس با یکدیگر به جنگ پرداختند.

هر کس که با تاریخ افغانستان آشنا باشد، این بزرگ ترین خطر را فراموش نمی کند. حمله های توفانی طالبان به کابل طی روزهای گذشته دلیلی قاطع برای این واقعیت است که آن گروه از شورشیان رادیکال نه تنها دعوت برای مذاکره را نمی پذیرند بلکه با عزمی جزم جنگ را ادامه می دهند.

کشورهای عضو ائتلاف برای اولین بار خواهان شنیدن حرف های افغان ها هستند و این امری مثبت است که شاید بتواند از تکرار سرنوشت شوروی برای غرب در افغانستان جلوگیری کند. شوروی ها (مشابه امروز) اگرچه خود روند آشتی را رهبری می کردند اما هنگام سقوط دولت نجیب الله، از ترس راه خانه را پیش گرفتند. ریچارد هالبروک می گوید؛ «ما اشتباهات سال ۱۹۸۹ را تکرار نخواهیم کرد.» اما اینکه نیروهای نظامی خارجی در افغانستان بتوانند در آینده وضعیتی بهتر از زمان آغاز اشغال برای افغانستان رقم بزنند، امری هنوز نامعلوم به شمار می آید.