شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
مجله ویستا

شاید که لاله زار دوباره لاله برویاند



      شاید که لاله زار دوباره لاله برویاند
هوشنگ اعلم

لاله‌زار، تلخ سرنوشت‌ترين خيابان اين شهر است. دنگال شهري چهارصد ساله که بسيار باغ‌ها و کوچه باغ‌ها و خيابان‌هايش به سرنوشتي شوم گرفتار شدند و تختِ بختشان سوخت و خاطره‌شان زيرپاي غول‌هايي از آهن و سيمان دفن شد اما لاله‌زارش، تلخ‌ترين سرنوشت را داشت خياباني که شصت سال پيش‌تر به کما رفت اما جنازه‌اش بر زمين ماند با هزار زخم و تاول چرکين و هم‌چنان نفس کشيد و ماند، تا هنوز مانده است، بي‌که ديگر ‌اميدي به ادامه‌اش باشد. امروز بند، ‌بند وجود لاله‌زار مي‌نالد از جفايي که تحمل کرده است و رنجي که مي‌برد. زماني قرار بود لاله‌زار شانزه ليزه تهران باشد و زيباترين خيابان شهر. قرار بود مهد هنر و انديشه باشد با تاترها و سينماها و کافه‌هايش که پاتوق شاعران و نويسندگان صاحب نام بود. قرار بود لاله‌زار مايه‌ي مباهاتمان باشد پيش سر و همسر و غريبه و خودي. و آينه‌ي آبروي سه هزار سال تاريخ و تمدن و فرهنگ و زمان هم شده بود اما شصت سال پيش اراده‌ي شوم قدرتي سلطه‌گر همه‌ي شکوهش را در منجلابي از ابتذال فرو برد و مهري چنان رسوا بر پيشاني‌اش کوبيد که با مرگ آن اراده‌ي شوم هم لاله‌زار قد آبرو راست نکرد اما منجلاب هم که خشکيد لاله‌زار بر زمين ماند و به ويرانه‌اي متروک تبديل شد. ويرانه‌اي که خيلي زود به تصرف ارباب سرمايه و کسب و کار درآمد تا بر بازمانده‌ي شکوهي ويران شده چلچراغ بيافروزند و نه لاله‌زار که روزگار خود را چراغاني کنند و کردند.

چند سال پيش به فکر ساختن فيلمي افتاديم از لاله‌زار و درباره‌ي لاله‌زار قديم البته براي فيلم ساختن بايد سينماگر بود و من نه سينماگر بودم و نه فيلم‌ساز اما لاله‌زار مسئله‌ي ديگري بود. دلمان مي‌خواست قبل از آن که لاله‌زار به تمامي ويران شود سرکي به دوره‌ي جواني و شکوهش بکشم و تصويري از آن خيابان شکوهمند را ثبت و ضبط کنم تا دست کم در قاب تصوير خاطره‌اش ماندگار شود. گفتيم: اين کار سهل نيست و سينماگري آگاه مي‌خواهد و آشنا با گذشته لاله‌زار، که محمدرضا اصلاني بود. وقتي با هم حرف زديم مشتاقانه پذيرفت و همين اشتياق وادارمان کرد کار مقدماتي را شروع کنيم و تحقيق درباره‌ي لاله‌زار شروع شد. من، اصلاني و مديرمسئول مجله، مشتاق‌تر از هر دو و چند دانشجوي علاقه‌مند، با هر که توانستيم به گفت‌وگو نشستيم، هر هنرمند بازمانده‌ از لاله‌زار را که يافتيم به حرف کشيديم و تا پشت صحنه‌ي‌ تاترهاي متروک مانده لاله‌زار رفتيم تا کساني مثل عموصالح (از کارمندان تاتر نصر که از سال ها پيش دلسوزانه اين بنا را نگاه داشت تا همين چند سال پيش) را پيدا کنيم و ديگراني از نسل لاله‌زار سوخته را و ده‌ها نوار گفت‌وگو. صدها صفحه پژوهش، صدها قطعه عکس و ده‌ها حلقه فيلم حاصل پژوهش دو ساله بود و در اين دو سال با بسياري از دولتمردان اهل فهم و فرهنگ حرف زديم و کمک خواستيم براي ساختن فيلم لاله‌زار. بعضي دغدغه‌ي ما را درست دانستند و اين که حيف است لاله‌زار بميرد. بعضي اما به حرفمان خنديدند. مي‌خواهيد از لاله‌زار فيلم بسازيد؟! از کافه‌هاي رقص و آواز يا باده‌فروشي‌ها؟

چه کنم لاله‌زاري که آن‌ها مي‌شناختند آن بود که مي‌گفتند. لاله‌زار به ابتذال کشيده شده بعد از کودتاي 32 اما لاله‌زاري که ما مي‌خواستيم خاطره‌اش را باز بسازيم و ثبت کنيم و بگوييم که لاله‌زار مکاني فرهنگي و شکوهمند بود. پيش از ويراني بود. لاله‌زاري که زيباترين و با شکوه‌ترين سالن‌هاي تاتر را داشت. با شکوه‌تر حتي از آن چه امروز داريم. لاله‌زاري که آثار شکسپير، مولير، مالرو، ايبسن و ده‌ها اثر تاتري ارزشمند ديگر بر صحنه‌اش اجرا شد. لاله‌زار کنسرت عارف قزويني و اپرت، ميرزاده عشقي، لاله‌زار کافه قنادي‌هايي که پاتوق هدايت، چوبک، بزرگ علوي، جمال‌زاده و ده‌ها چهره‌ي هنري و فرهنگي ديگر بود. لاله‌زاري که مهد انديشه بود و فهميدن و فهماندن. لاله‌زاري که خاستگاه فريادهاي اعتراض شد عليه قدرت وقت اما بد تاوان داد ... کودتا که پيروز شد نخستين فکر ويران کردن لاله‌زار بود. اما چه‌گونه. هيچ کس نمي‌توانست يک خيابان را با ده‌ها سالن تاتر و سينما و فروشگاه و مغازه فرو بريزد و اصلاً چرا بايد چنين کرد؟ نه خيابان، نه سينماها و نه تاترها و مغازه‌ها به خودي خود عامل به هيچ عملي نبودند. آن چه ترسناک مي‌نمود انديشه‌اي بود که از صحنه‌ي تاترها و سالن سينماها بيرون مي‌آمد و از لاله‌زار به سراسر شهر سرريز مي‌شد و از شهر، تا همه جاي ايران. پس بايد خاستگاه انديشه را خشکاند و ويران کرد، تاترها و کافه‌هايي که محل گپ و گفت اهل انديشه بود و به فرموده سرهنگ‌هاي چکمه‌پوش و اوباش چماقدار چنين کردند. تاتري آتش گرفت. تاتري ديگر ويران شد اهل انديشه رفتند و اوباش و چماق‌دارِ ضامن‌دار به دست آمدند، به جاي اتلو و بادبزن خانم ويندرمير يا بازرس گوگول کمدي‌هاي تخت حوضي روي صحنه رفت که چيزي در حد فهم همان اوباش بود. رقاص‌ها و شعبده‌بازها جاي بازيگران صاحب‌نام را گرفتند و تماشاچي تاتر واقعي از لاله‌زار رفت و ديگر لاله‌زار آن لاله‌زار نبود و همين ماند تا سال 57 که ارکان قدرت مسلط به تمامي فرو ريخت و باده فروشي‌ها تعطيل شد و رقاصگان به ناکجايي ناشناخته رفتند و لاله‌زار براي مدتي فروخفت و در اين فروخفتن بود که سيل سرمايه‌سرازير شد به سمت ويرانه‌ي لاله‌زار تا مغازه‌هاي تعطيل و نيمه تعطيل و قيمت شکسته تا حد مفت را بخرند و سينماها و تاترها را تا آن‌جا که مي‌شد تيول خود کنند و به انبار لوازم برقي مبدل سازند و کردند آن‌چه بايد مي‌کردند و شد آن‌چه بايد مي‌شد و دوباره لاله‌زار چراغاني شد اين بار اما کاسبانه و به سوداي سود و چنين ماند تا امروز.

اما ساخت آن فيلم به رغم هم دلي‌هاي برخي از مردان فرهنگ و سياست ممکن نشد و هم دلي‌ها و همراهي‌هاي احمد مسجدجامعي هم که دغدغه‌ي فرهنگ و ارزش‌هاي گذشته را دارد گره‌اي از کار فروبسته ما نگشود چندي به شهردار اميد بستيم و انتظار داشتيم شهرداري کاري کند که نکرد. پس چه انتظاري مي‌توانستيم داشت از ديگران و ديگر نهادها که بيايند و دل بسوزانند براي ميراثي گرانقدر که از دست مي‌رفت و مگر مي‌شد با غول‌هاي سرمايه‌ که با هزار رشته به هزار جبال پيوند خورده‌اند و به پشتوانه‌ي همين قدرت پا بر سر لاله‌زار گذاشته‌اند در افتاد. خام عقلي است چنين تصوري. بگذريم. اندوه را حکايت هميشه ناتمام است و حالا اين صفحات يادي است و مرثيه‌اي و زمزمه‌اي است بر دل‌تنگي‌هاي از عبث ماندن همه‌ي تلاش‌ها براي ثبت چهره‌ي واقعي لاله‌زار و شايد يادي دوباره از خياباني که زماني بر تخت بخت نشسته بود و بازي سياست و شعبده‌ي روزگار به خاکسترش کشاند و شايد اين ياد و يادآوري‌ها روزي سبب شود که لاله‌زار دوباره لاله‌زار شود، شايد! اما، اشاره ي نکته اي در باب لاله زار شايد ضروري باشد. لاله زاري که بعد از سال 32 چهره اش به کلي دگرگون شد. در دهه‌هاي چهل و پنجاه نيز به گونه‌اي ديگر جفا ديد. درسال‌هاي بعد از کودتا، برنامه‌ريزان رژيم که ضربه‌ي سنگيني از لاله‌زار فرهنگي تحمل کرده بودند تلاش کردند تا با تغيير در شاکله‌ي لاله‌زار اين خيابان را از توان فرهنگي‌اش خالي کنند و در اولين اقدام با دستگير کردن شماري از چهره‌هاي شناخته شده‌ي تاتر لاله‌زار مثل نوشين، خيرخواه و ديگران امکان توليد فکر و آگاه‌سازي جامعه را ناممکن ساختند و همين  بگير و به ببندها باعث شد که شماري ديگر از چهره‌هاي فعال و تأثيرگذار در تاتر لاله‌زار مخفي شوند و يا از ايران فرار کنند گام دوم تغيير دادن بافت جمعيتي لاله‌زار بود که اکثراً افرادي متعلق به طبقه‌ي متوسط و تحصيل کرده و علاقه‌مند به هنر بودند که يا به خاطر تاتر و سينما به لاله زار مي‌رفتند يا براي ديدن کساني مثل هدايت، بزرگ علوي و نويسندگاني از اين دست که پاتوق‌هايشان در چند کافه قنادي لاله‌زار بود و به همين دليل در يک برنامه‌ريزي حساب شده تلاش شد که با تعطيل و بي‌رونق کردن اين پاتق‌ها و با تغيير کاربري اکثر آن‌ها تبديلشان به باده فروشي و کافه‌هاي به اصطلاح ساز و ضربي که مي‌توانست مناسب‌ترين پاتوق‌ براي لمپن‌ها باشد جا را براي آن ها باز و براي طبقه‌ي متوسط تنگ کنند. در تئاترها هم با تغيير برنامه‌هاي نمايش و گذاشتن آتراکسيون به جاي نمايشنامه‌هاي جدي و ارزشمند مشتري‌هاي تاترها را تغيير دادند و به جاي افراد تحصيل کرده و علاقه‌مند به هنر انديشه ورز پاي کساني به تاترها باز شد که در خوشبختانه‌ترين شکل براي تفريح و خوش‌گذراني به آن‌جا مي‌آمدند و هم زمان با اين برنامه‌ها نوعي از موسيقي در لاله‌زار پا گرفت که بعدها به عنوان موسيقي هم مبتذل لاله‌زاري از آن نام برده شد و زنان و مرداني به عنوان خواننده روي صحنه‌ي تاترها و کافه‌ها رفتند که جايگاهي در عرصه خوانندگي نداشتند اما به دليل نوع آهنگ‌ها و ترانه‌هايي که مي‌خواندند مورد توجه مشتري‌هايي که عمدتاً از سطح درک بالايي برخوردار نبودند و به قول يکي از استادان جامعه‌شناس، موسيقي از نظر آن‌ها در «نيناش ناش» خلاصه مي‌شد قرار گرفتند و موسيقي سبک لاله‌زاري به سرعت در بين اين گروه جا باز کرد.

اما به نظر مي‌رسيد با وجود همه‌ي اين تغييرات و تلاش براي فرو بردن لاله‌زار در منجلاب ابتذال هنوز در زير پوسته‌ي رنگين ظاهري حس غريبي در حال تپيدن بود حسي که شايد ماموران مراقب و جامعه‌شناسان مزد بگير ساواک از درک آن عاجز بودند حسي که به آرامي در متن ترانه‌ها و «موسيقي لاله‌زاري» مي‌دويد، حسي که پژواک رنج‌ها و زخم‌هاي پنهان در روح طبقات پايين جامعه بود و صداي حسرت‌ها و نداشتن‌هايشان و درست در شرايطي که در کاباره‌ها و کافه‌هاي شمال شهر که مشتريانش نوکيسه‌هاي پرورده شده بر سر سفره پر رونق نفت بودند موسيقي نيناش ناش اما با آب و رنگي باب روزتر نواخته مي‌شد در بسياري از کافه‌هاي لاله‌زار صداي رنج بود که از حلقوم خراش خورده‌ي برخي از خوانندگان بيرون مي‌آمد و اين صداي اعماق بود که از حنجره‌ي خوانندگاني برآمده از اعماق بيرون مي‌آمد و صدايي که کم‌کم بلندتر و بلندتر شد و مردم اعماق هم با استقبال از موسيقي مبتذل خوانده شده لاله‌زاري در برابر موسيقي مورد پسند طبقات مرفه رو در روي فرادستان و حاميان هنرمندان و روشنفکران وابسته به اين جريان قرار گرفتند و جامعه‌ به روشني به دو طبقه فرادست و فرودست تقسيم شد. و لاله‌زار يک بار ديگر و اين بار به شکل ديگر کار خودش را کرد و خط کشيد ميان خود و حاکميت جامعه. و عجيب است که اصطلاح موسيقي «لاله‌زاري»! به معناي موسيقي مبتذل از همين زمان و از سوي برخي روشنفکران و طبقه اي باب شد که حشر و نشري با طبقات پايين جامعه نداشتند و همان ها هر کار نازل و ظاهراً بي‌ارزش را با عنوان «لاله‌زاري» معرفي مي کردند و در برابر مردم اعماق ژست روشنفکرانه مي‌گرفتند و به گمان من اين از بغض فرادستان بود نسبت به لاله زار و البته که براي يافتن حقيقت آن‌چه که در دهه‌هاي چهل و پنجاه و بعد از فرونشستن آن هجوم ايلغارگونه در سال 32  براي تهي کردن لاله‌زار از بار انديشه‌گي انجام شد بايد يک بررسي دقيق و جامعه‌شناسانه انجام شود اما حقيقت هر چه باشد. اين واقعيت را نمي‌توان و نبايد ناديده گرفت که لاله‌زار چه قبل از سال 32 و چه بعد از آن به نوعي يک عرصه‌ي فرهنگي بود که در دوره‌اي فرهنگ مي‌ساخت و در دوره‌اي ديگر نمايش‌گر فرهنگ اقشار فرودست جامعه بود و هيچ‌گاه هيچ خياباني از خيابان‌هاي تهران، چنين نقش و ظرفيتي نداشته است.

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله آزما بازنشر می شود.