جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

مارکسیسم و انسان شناسی اقتصادی (3)



      مارکسیسم و انسان شناسی اقتصادی (3)
کیت هارت برگردان لیلا حسین‌زاده

تصویر: بتلهایم
چگونه می توان تاثیر نامتناسب این گروه کوچک مارکسیست های فرانسوی را بر انسان شناسی انگلیسی زبان دهه ی 70 توضیح داد؟ پاسخ نمی تواند این باشد که آنها تعدادی از مفاهیم را روشن کردند و تعدادی تک نگاری نوشتند که آن هم ترجمه نشد. موفقیت آنها می تواند ناشی از موقعیت صراحتا ترکیبی ساختارگرایی فرانسوی باشد که فضایی را بین فلسفه ی آلمانی، شامل مارکسیسم، و تجربه گرایی علمی انگلیسی اشغال کرده بودند. مدرن سازی مارکس از طریق ترکیب نظریات او با تئوری سیستم ها و رها کردن دیالکتیک، نسخه ای از کارکردگرایی ساختاری را تولید کرد که یکسره و به قدر کافی متفاوت از اصل آن بود تا نمایندگان انگلیسی را که بدان ها در حال یاددان مارکسیسم بودند، متقاعد کند و نیز به اندازه کافی ساده بود تا به آن ها اجازه دهد شیوه ی سنتی خود برای فکر کردن را حفظ کنند؛ شیوه ای که موقتا با پایان امپراطوری بی اعتبار شده بود.

انسان شناسی مارکسیستی فرانسوی

انسان شناسی مارکسیستی فرانسوی در جهان انگلیسی زبان در طول دهه ی 1970 از موقعیت یک مکتب فکری برخوردار بود. این متنِ بسیار مهمِ خوانش سرمایه بالیبار [1]و آلتوسر (1965) بود که اقتصاد سیاسی مارکسیستی  را در خط روش شناسی ساختارگرایی لوی استروس و تئوری سیستم های آمریکایی قرار داد. در نتیجه در طرح کلی آن ها سوژه ی انسانی، استدلال دیالکتیکی و در واقع خود تاریخ ازقلم افتادند. یک ساختار عمیق ِِ یک شیوه ی تولید آرمانی با داشتن سه عنصر، یعنی تولید کنندگان، غیر تولیدکنندگان و ابزار تولید ترسیم شده بود - که ترکیب های متنوعی از آنها شیوه های تولید انضمامی را تحقق می بخشید. در این رویکرد به رابطه ی بین سطوح اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک شیوه ی تولید و نیز به این مساله توجه زیادی شده بود که در هر نمونه ی مفروض کدام یک از این سطوح مسلط  و / یا تعیین کننده است. آلتوسر  مفهوم ایدئولوژیک «جامعه» را به نفع «صورت بندی های اجتماعی»  رها کرد؛ او تصدیق می کرد که در این «صورت بندی ها» عموما شیوه های تولید متعدد ترکیب می شدند.

تعداد انگشت شماری از انسان شناسان فرانسوی در این دوران مشارکتی اساسی در مارکسیسم داشتند. عقلانیت و غیر عقلانیت در اقتصاد (1966) اثر موریس گودلیه[2] نخستین  تلاقی با این طریق بود. این کتاب رویکردی بیشتر متعارف از  بحث صوری(فرمالیستی)-ذات گرایانه ی مطرح شده توسط پولانی[3] ارائه کرد و در عین حال مدعی ترکیب مارکس و لوی استروس بود. گودلیه مفهوم عقلانیت را نه تنها برای اشخاص ،بلکه برای سیستم ها نیز به کار برد، در نتیجه بین ساختار و عاملیت تضادی ایجاد کرد که نتوانست آن را حل کند. گودلیه می گفت مارکسیسم می تواند نوع خاصی از کارکرد را به ساختارهای لوی استروس اضافه کند و در نتیجه به تحلیل هایی کاملا انسان شناختی از سیستم های اجتماعی اجازه ی بروز دهد. با این حال، این نتیجه بیشتر به نسخه ی اکولوژیکِ مکتب کارکردگرایی ساختاری شباهت دارد تا مارکسیسم.

کلود مایاسو[4]، امانوئل تره[5] و پیر فیلیپ ره[6] در مباحثه درمورد تفاسیر قوم نگارانه از میدان مشترک خود، یعنی آفریقای غربی/مرکزی، دین خود را به آلتوسر اذعان داشته اند. انسان شناسی اقتصادی گورو ی ساحل عاج (1964) اثر مایاسو به متنی مورد ارجاع عام تبدیل شد. مطالعه ی ترکیبی بعدی او، دختران، غذا و پول (1981)، تلاشی بلند همتانه برای مقایسه ی منابع اصلی انباشت (زنان، غذا و سرمایه) در جوامع قبیله ای، دهقانی و سرمایه داری بود. تری در رساله ی خود، با بازتفسیر انسان شناسی گورو استدلال کرد که تحلیل مارکسیستی اغلب بیش از حد خام است؛ از نظر او این نوع انسان شناسی همه ی جوامع اولیه را در بسیاری موارد به یکسان برچسب زنی می کند، و قوم نگاران غیر مارکسیست را آزاد می گذارد تا ویژگی های خاص این جوامع را با ارجاع به ساختارهای خویشاوندی و امثال آن توضیح دهند. تری در عوض، با تقلید از رویکرد ساختار-کارکردگرایان انگلیسی روشی را برای طبقه بندی مبناهای مادی یک جامعه با تفصیل بسیار، بنا نهاد به طوری که طی آن شیوه های تولید آن جامعه می توانند به طور ضمنی استنباط شوند و نیز ویژگی های انضمامی در تحلیل های ماتریالیستی جا داده می شوند. تاریخ اندکی در این نسخه از ماتریالیسم تاریخی وجود دارد، اگرچه تری قصد تولید تاریخ های بسیاری دقیقی را از پادشاهی آفریقای غربی داشت. پیر فیلیپ ری نیز استعمار، استعمار نو و انتقال به سرمایه داری، (1971) را نگاشت که سهمی اصلی در تولید متون درباره ی خویشاوندی مادرتبار، بردگی و نفوذ اروپاییان در کنگو داشت؛ اثر او در مقابل هنجار مرسوم مارکسیستی قرار داشت که صرفا بازگویی پیش دانسته ها با بیانی جدید بود. او در این کتاب نظریه ی مشهور خود در مورد «شیوه ی تولید دودمانی» را طرح کرد. بعلاوه، او « همسازی»[7] شیوه های تولید در ساختار سلطه » را عنوان کرد و به طور انضمامی نشان داد که چطور سرمایه داری استعماری شیوه های تولید دودمانی و کالایی جزئی را در جهت انباشت، بازسازی می کرد.

در این جا برای ما معمایی باقی می ماند: چگونه می توان تاثیر نامتناسب این گروه کوچک مارکسیست های فرانسوی را بر انسان شناسی انگلیسی زبان دهه ی 70 توضیح داد؟ پاسخ نمی تواند این باشد که آنها تعدادی از مفاهیم را روشن کردند و تعدادی تک نگاری نوشتند که آن هم ترجمه نشد. موفقیت آنها می تواند ناشی از موقعیت صراحتا ترکیبی ساختارگرایی فرانسوی باشد که فضایی را بین فلسفه ی آلمانی، شامل مارکسیسم، و تجربه گرایی علمی انگلیسی اشغال کرده بودند. مدرن سازی مارکس از طریق ترکیب نظریات او با تئوری سیستم ها و رها کردن دیالکتیک، نسخه ای از کارکردگرایی ساختاری را تولید کرد که یکسره و به قدر کافی متفاوت از اصل آن بود تا نمایندگان انگلیسی را که بدان ها در حال یاددان مارکسیسم بودند، متقاعد کند و نیز به اندازه کافی ساده بود تا به آن ها اجازه دهد شیوه ی سنتی خود برای فکر کردن را حفظ کنند؛ شیوه ای که موقتا با پایان امپراطوری بی اعتبار شده بود.

کتاب گورو ی مایاسو تبدیل به معدنی از مثال هایی شد که اجازه می داد مواضع سیاسیِ نسبت به هم رقیب فرانسه در حدود 1968 در قالب تفاسیری از قوم نگاری افریقای غربی بیان شوند.  بدین ترتیب یک مساله این بود که آیا دراختیار گرفتن نیروی کار جوانان توسط پیران باید به کنترل توزیع از طریق مبادله ی ازدواجی(ره) نسبت داده شود یا بیشتر به سازماندهی تولید مربوط است (تره). این پاسخی بود در عمل به استدلال های احزاب چپ افراطی و کمونیستی در پاریس بود. در آنجا سوال این بود که آیا اتحادیه ی جماهیر شوروی، در تاکید بر مالکیت دولت بر ابزار تولید، مثال اصلی سوسیالیسم بود یا باید نوعی سرمایه داری دولتی در نظر گرفته می شد. نظر به این که استالینیست ها معتقد بودند شوروی واقعا سوسیالیستی است، مخالفان آنها همچون بتلهایم[8](1963) ادعا می کردند که روابط مالکیت در آنجا صرفا در سطح توزیع عمل می کند و تحلیل مارکسیستی دقیق تر، باید بر سازماندهی تولید مبتنی باشد. اگر از منظر کنترل مدیریتی فرایند کار بنگریم، کارخانه های روسی هیچ تفاوتی با شرکت های سرمایه داری نداشتند. البته به شدت شگفت آور است که این جنبه های بحث در مارکسیسم فرانسوی در میان پیروانشان نادیده گرفته شد.

مارکسیسم فرانسوی در اواخر دهه ی 1970 ناپدید شد؛به همان اندازه ناگهانی که در پهنه ی  انگلیسی زبان شکوفا شده بود. این نوع مارکسیسم تا نقطه ی عطف عظیم تاریخ پساجنگ باقی نماند تا راه بردن دموکراسی دولت رفاه را به «نئولیبرالیسم» شاهد باشد. با زوال این مکتب آخرین بقایای کانونی مرکزی در مباحث انسان شناسی اقتصادی از بین رفت. از این دوره به بعد، انسان شناسی مارکسیستی پیشکسوتانی منزوی دارد، که صداهای آنها به هیچ جنبش روشنفکرانه ای نمی پیوندد. یکی از ذینفعان این زوال نسبی کارل پولانی بوده است، که نقد نهادگرایانه او نسبت به اقتصاد لیبرالی در این اواخر برجسته تر می نماید. در سه دهه ی اخیر برای نخستین بار،انسان شناسان به تعداد قابل ملاحظه ای مطالعات قوم شناختی درمورد سرمایه داری غربی انجام داده اند، البته معمولا فاقد آن دیدگاه انتقادی در مورد تاریخ جهان بوده اند که مارکسیسم فراهم می کند. بحران اقتصادی سال 2008-2009 می بایست با برداشتن نقاب از تظاهر به یک ارتدوکسی اقتصادی و تقویت نیاز به اذعان وابستگی متقابل جهانی ما، این روند را تغییر دهد. تحت این شرایط، احیای انسان شناسی اقتصادی مارکسیستی مطلوب و حتی محتمل است. می توان امیدوارانه توجه بیشتری (در مقایسه با دیدگاه پیشین انسان شناسی مارکسیستی) به دیدگاه خود مارکس درمورد اقتصاد در تاریخ بشری داشت.

قسمت اول

قسمت دوم

 

http://thememorybank.co.uk/2009/01/08/marxism-and-economic-anthropology/

 

 

[1] Balibar

[2]:M. Godelier

[3] Polanyi

[4] Claude Meillassoux

[5] Emanuel Terray

[6] Pierre- Philippe Rey

[7] articulation

[8] Bettelheim



همچنین مشاهده کنید