پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا

مجموعه بهترین اشعار شاه نعمت الله ولی


سید نورالدین شاه نعمت‌الله ولی ماهانی کرمانی معروف به شاه نعمت الله ولی، شاعر و عارف ایرانی سده هشتم و نهم هجری است. او در طریقت و سیر و سلوک دارای مقام بود و سلسله نعمت اللهی را در تصوف به وجود آورد. یکی از دلایل معروف بودنش این است که شاه نعمت الله در یکی از قصاید خود اوضاع ایران را تا چندین قرن پس از خود پیشگویی کرده که البته این قصیده دچار تحریفاتی شده است. گزیده ای از اشعار شاه نعمت الله ولی را در مطلب پیش رو بخوانید.


	مجموعه بهترین اشعار شاه نعمت الله ولی | وب


گلچین غزلیات شاه نعمت الله ولی

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم

صد درد دل به گوشه چشمی دوا کنیم

در حبس صورتیم و چنین شاد و خرمیم

بنگر که در سراچه معنی چه ها کنیم

رندان لاابالی و مستان سرخوشیم

هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم

موج محیط و گوهر دریای عزتیم

ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم

در دیده روی ساقی و بر دست جام می

باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم

از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام

تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم

***

ذوق اگر داری در این دریا درآ

عاشقانه خوش بیا با ما برآ

گر بیابی گوشه میخانه ای

کی کنی رغبت به ملک دو سرا

جمله درها به تو بگشوده اند

تو ز هر بابی که می‌خواهی درآ

جنت و حوری از آن زهدان

جام دُرد دَرد عشق او مرا

همچو سید در خرابات مغان

عاشقانه خوش سرودی می‌سرا

***

اگر نه درد او بودی دوای دل که فرمودی

و گر نه عشق او بودی طبیب ما که می‌بودی

خیالش نقش می‌بندم به هر حالیکه پیش آید

نیابم خالی از جودش وجود هیچ موجودی

بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او

که غیر از دُرد درد او ندیدم هیچ بهبودی

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می‌بر دست

مده تو پند مستان را ندارد پند تو سودی

اگر نه جام می‌بودی که از ساقی خبر دادی

و گر نه آینه بودی به ما او را که بنمودی

بنه بر آتش عشقم که تا بوی خوشی یابی

بسوزانم کزین خوشتر نیایی در جهان عودی

طلسم گنج سلطانی معمائیست پر معنی

اگر نه سیدم بودی معما را که بگشودی

***

در شهادت شاهدی از غیب بی عیب آمده

این چنین شادی خوش بی عیب از غیب آمده

در گلستان غنچه گل در هوای روی او

پیرهن بدریده و بی دامن و جَیب آمده

آن معانی بدیع او بدیع دیگر است

زان که بر وی این کلام الله بی رَیب آمده

نو عروس فکر بکرم شاهدی بس دلکش است

در مشاهد شاهدی می‌خواهد از غیب آمده

در جوانی نعمت الله با سواد و معرفت

این زمان باز آمده پروانه با شیب آمده

***

ای منور دیده مردم به نور روی تو

عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو

عقل می‌خواهد که گردد گرد کوی تو ولی

گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو

هر چه می‌بینم بود در چشم من آئینه ای

می نماید در نظر نقش خیال روی تو

گر به کعبه می‌روم یا می‌روم در میکده

واقفی بر حال من باشم به جستجوی تو

ما در این دریا به هر سوئی که کشتی می‌رود

می رویم و رفتن ما نیست الا سوی تو

قیمت یک موی تو دنیی و عقبی کی دهد

کی ستانم کی دهد یک تارئی از موی تو

زاهد مخمور باشد روز و شب در گفتگو

سید سرمست ما دائم به گفتگوی تو

***

منم مجنون منم لیلی نمی‌‌گویی چه می‌گویم

مگر گم کرده ام خود را که خود را باز می‌جویم

اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم

وگر نه ذوق می‌دارم چرا میخانه می‌پویم

اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم

چنان مستم که ازمستی نمی‌‌دانم چه می‌گویم

خیال غیر گر بینم که نقشی در نظر دارد

به آب دیده ساغر خیالش را فرو شویم

خراباتست وماسرمست وساقی جام می‌بر دست

بده ما را مگو زاهد که من ساقی نیکویم

امیر می‌فروشانم که رندانم غلامانند

مگر سلطان نشانم من که شاهانند آنجویم

می و جامی اگر جوئی که باشی همدمش یکدم

بیا و نعمت الله جو در این دوران که من اویم


	مجموعه بهترین اشعار شاه نعمت الله ولی | وب


عشق او آب حیات و آن حیات جان ماست

این چنین سرچشمه‌ای در جان جاویدان ماست

گنج عشق او که در عالم نمی‌گنجد همه

از دل ما جو که جایش در دل ویران ماست

جان ما با غیر اگر باری حکایت کرده است

تا قیامت نادم است انصاف او بر جان ماست

نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست

گر نظر بر آب داری این همه از کان ماست

هر که بینی دست او را بوسه ده از ما بپرس

زانکه او از روی معنی صورت جانان ماست

در سماع عاشقان آن ماه چرخی می‌زند

خوش بود دور قمر دریاب کاین دوران ماست

هر که هست از نعمةالله خوش نصیبی یافته

نعمت الله با همه نعمت که دارد آن ماست

***

اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم

چنان مستم که از مستی نمی‌‌دانم چه می‌گویم

منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم

مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می‌جویم

اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم

و گر نه ذوق می‌دارم چرا میخانه می‌پویم

اسیر می فروشانم که رندانند غلامانم

امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم

نکو آئینه‌ای دارم که حسن او در آن پیداست

بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم

خیال غیر اگر بینم که نقشی می‌زند بر آب

به آب دیده ساغر خیالش را فرو شویم

اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری

به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم

***

شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم

همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم

تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع

از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم

من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی

باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم

دامن دولت وصل تو اگر دست دهد

دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم

گر حجابی است میان من و تو جان عزیز

حکم فرما که روانش ز میان برگیرم

مدتی شد که ره عقل همی پیمایم

وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم

همچو سید به سراپرده میخانه روم

ترک این زهد ریائی مکدر گیرم

***

خوش درددلی دارم درمان به چه کار آید

با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید

دل زنده بود جانم چون کشته عشق اوست

بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید

عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما

ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید

عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی

جز حضرت این سلطان به چه کار آید

در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه

روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید

ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان

بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید

با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود

بی نور حضور او کرمان به چه کار آید

***

گفتم به خواب بینم گفتا خیال باشد

گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد

گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم

گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد

سرچشمه حیاتست ، ما خضر وقت خویشیم

در جام ما همیشه آب زلال باشد

شادی روی ساقی ، ما می‌ مدام نوشیم

بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد

گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص

نقصان عاقل آن است ما را کمال باشد

از آفتاب حسنش شد عالمی منور

ما روشنیم از وی او بی زوال باشد

نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن

جز عین نعمت الله نقش خیال باشد

***

خرم آن دل که شود محرم اسرار شما

دلخوش آن کس که بود عاشق دیدار شما

همت قاصر اگر می‌طلبد حور و قصور

همت عالی ما هست طلبکار شما

چشم من روی شما هم به شما می‌بیند

دیده ام نور خداوند ز انوار شما

دو جهان را بفروشیم به یک جرعه می

گر خریدار بود بر سر بازار شما

بزم عشقست شما عاشق و ما مست و خراب

تا ابد لطف خدا باد نگهدار شما

جان چه باشد که کنم در قدمت ایثارش

قاصرم گر همه عالم کنم ایثار شما

نعمت الله ز خدا وصل شما می‌خواهد

هست امیدش که رسد باز به دیدار شما


	مجموعه بهترین اشعار شاه نعمت الله ولی | وب


قصیده پیشگویی شاه نعمت الله ولی

قدرت کردگار می‌بینم

حالت روزگار می‌بینم

حکم امسال صورت دگر است

نه چو پیرار و پار می‌بینم

از نجوم این سخن نمی‌‌گویم

بلکه از کردگار می‌بینم

غین در دال چون گذشت از سال

بوالعجب کار و بار می‌بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق

فتنه و کارزار می‌بینم

گرد آئینه ضمیر جهان

گرد و زنگ و غبار می‌بینم

همه را حال می‌شود دیگر

گر یکی در هزار می‌بینم

ظلمت ظلم ظالمان دیار

غصه درد یار می‌بینم

قصه بس غریب می‌شنوم

بی حد و بی شمار می‌بینم

جنگ و آشوب و فتنه و بیداد

از یمین و یسار می‌بینم

غارت و قتل و لشکر بسیار

در میان و کنار می‌بینم

بنده را خواجه وش همی یابم

خواجه را بنده وار می‌بینم

بس فرومایگان بی حاصل

عامل و خواندگار می‌بینم

هرکه او پار یار بود امسال

خاطرش زیر بار می‌بینم

مذهب ودین ضعیف می‌یابم

مبتدع افتخار می‌بینم

سکه نو زنند بر رخ زر

در همش کم عیار می‌بینم

دوستان عزیز هر قومی

گشته غمخوار و خوار می‌بینم

هر یک از حاکمان هفت اقلیم

دیگری را دچار می‌بینم

نصب و عزل تبکچی و عمال

هر یکی را دوبار می‌بینم

ماه را رو سیاه می‌یابم

مهر را دل فَگار می‌بینم

ترک و تاجیک را به همدیگر

خصمی و گیر و دار می‌بینم

تاجر از دست دزد بی همراه

مانده در رهگذار می‌بینم

مکر و تزویر و حیله در هر جا

از صغار و کبار می‌بینم

حال هندو خراب می‌یابم

جور ترک و تتار می‌بینم

بقعه خیر سخت گشته خراب

جای جمع شرار می‌بینم

بعض اشجار بوستان جهان

بی بهار و ثمار می‌بینم

اندکی امن اگر بود آن روز

در حد کوهسار می‌بینم

همدمی و قناعت و کُنجی

حالیا اختیار می‌بینم

گرچه می‌بینم این همه غمها

شادئی غمگسار می‌بینم

غم مخور زانکه من در این تشویش

خرمی وصل یار می‌بینم

بعد امسال و چند سال دگر

عالمی چون نگار می‌بینم

چون زمستان پنجمین بگذشت

ششمش خوش بهار می‌بینم

نایب مهدی آشکار شود

بلکه من آشکار می‌بینم

پادشاهی تمام دانائی

سروری با وقار می‌بینم

هر کجا رو نهد بفضل اله

دشمنش خاکسار می‌بینم

بندگان جناب حضرت او

سر به سر تاجدار می‌بینم

تا چهل سال ای برادر من

دور آن شهریار می‌بینم

دور او چون شود تمام به کار

پسرش یادگار می‌بینم

پادشاه و امام هفت اقلیم

شاه عالی تبار می‌بینم

بعد از او خود امام خواهد بود

که جهان را مدار می‌بینم

میم و حا ، میم و دال می‌خوانم

نام آن نامدار می‌بینم

صورت و سیرتش چو پیغمبر

علم و حلمش شعار می‌بینم

دین و دنیا از او شود معمور

خلق از او بختیار می‌بینم

ید و بیضا که باد پاینده

باز با ذوالفقار می‌بینم

مهدی وقت و عیسی دوران

هر دو را شهسوار می‌بینم

گلشن شرع را همی بویم

گل دین را به بار می‌بینم

این جهان را چو مصر می‌نگرم

عدل او را حصار می‌بینم

هفت باشد وزیر سلطانم

همه را کامکار می‌بینم

عاصیان از امام معصومم

خجل و شرمسار می‌بینم

بر کف دست ساقی وحدت

باده خوش گوار می‌بینم

غازی دوست دار دشمن کش

همدم و یار و غار می‌بینم

تیغ آهن دلان زنگ زده

کُند و بی اعتبار می‌بینم

زینت شرع و رونق اسلام

هر یکی را دو بار می‌بینم

گرک با میش شیر با آهو

در چرا برقرار می‌بینم

گنج کسری و نقد اسکندر

همه بر روی کار می‌بینم

ترک عیار مست می‌نگرم

خصم او در خمار می‌بینم

نعمت الله نشسته در کنجی

از همه بر کنار می‌بینم


	مجموعه بهترین اشعار شاه نعمت الله ولی | وب


نمونه مثنوی از شاه نعمت الله ولی


ذکر حق ای یار من بسیار کن

تا توانی کار خوش در کار کن

پاک باش و بی وضو یک دم مباش

جز که با پاکان دمی همدم مباش

دور باش از مجلس نقش خیال

صحبتی می‌دار با اهل کمال

یک سر موئی خلاف دین مکن

ور کند شخصی تو اش تحسین مکن

رهروان راه حق را دوست دار

رهروی می‌جو و راهی می‌سپار

گر بیابی جامی از زر یا سفال

نوش کن از هر دو جام آب زلال

گرم باش و آتشی خوش برفروز

بود و نابودت ز سر تا پا بسوز

معنی توحید جامع را بجو

از همه مصنوع صانع را بجو

هرچه بینی مظهر اسما نگر

هرکه یابی دوستدار ما نگر

سیدی گر پیشت آید یا غلام

می‌رسان از ما سلامی والسلام

***

گزیده رباعیات شاه نعمت الله ولی


کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکمتر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

***

تا با غم عشق او هم آواز شدم

صد بار زیاده بر عدم باز شدم

ز آن راه عدم نیز بسی پیمودم

رازی بودم کنون همه راز شدم

***

در کوی خرابات بسی کوشیدیم

تا جمله شراب میکده نوشیدیم

تا رهبر رندان جهانی باشیم

رندانه قبای عاشقی پوشیدیم

***

صد جان به فدای دلبران خواهم کرد

هر چیز که گفته دلبر آن خواهم کرد

عارف گوید که می‌به رندان می‌بخش

فرمان برم و من آنچنان خواهم کرد

***

معشوق یکی عشق یکی عاشق یک

این هر دو یکی و در یکی نبود شک

یک ذات و صفات صد هزارش می‌دان

یک صد باشد به اعتباری صد یک

***

در ذات همه جلال او می‌‌بینم

در حسن همه جمال او می‌‌بینم

بینم همه کاینات در عین کمال

این نیز هم از کمال او می‌بینم

***

این درد همیشه من دوا می‌‌بینم

در قهر و جفا لطف و وفا می‌بینم

در صحن زمین به زیر نه سقف فلک

در هر چه نظر کنم خدا می‌بینم


گروه فرهنگ و هنر وب