شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

عجب حکایتی


عجب حکایتی
دل به دست آور که حج اکبر است
آورده اند که روزی یکی از بزرگان عرب به سفر حج می رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید قافله دو سه روزی از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار برای تفرج و سیاحت، گرد محله های کوفه برآمد. از قضا به خرابه ای رسید. زنی را دید که در خرابه می گردد و چیزی می جوید. در گوشه مرغک مرداری افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.
عبدالجبار با خود گفت: بی گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان می دارد. در پی زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که ای مادر! برای ما چه آورده ای که از گرسنگی هلا ک شدیم! مادر گفت:عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکی آورده ام و هم اکنون آن را بریان می کنم.
عبدالجبار این را که شنید، گریست و از همسایگان احوال وی را باز پرسید. گفتند: سیده ای است زن عبدالله بن زیاد علوی، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگواران خاندان رسالت نمی گذارند که از کسی چیزی طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج می خواهی، این جاست. بی درنگ آن هزار دینار را از میان بازو به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد.
هنگامی که حاجیان از مکه بازگشتند وی به پیشواز آنها رفت. مردی در پیش قافله بر شتری نشسته بود و می آمد. چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت و گفت: ای جوانمرد از آن روزی که در سرزمین عرفات ده هزار دینار به من وام داده ای تو را می جویم.
اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان! عبدالجبار دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وی به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازی شنید که ای عبدالجبار هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته ای به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشی، هر سال حجی در پرونده عملت می نویسیم، تا بدانی که هیچ نیکوکاری بر درگاه ما تباه نمی گردد که :
ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید
معشوقه همین جاست، بیایید بیایید
معشوقه، همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما، در چه هوایید
صدبار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این راه، بدین خانه درآیید

منبع: سایت غدیر
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید