جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


باربَد


باربَد
پسرک کانال تلوزیون را عوض کرد. سراغ کانال موزیک رفت. صدا را تا آخر بالا برد. خیره شد. موزیک جدیدی شروع می شد. پسرک عنوان آهنگ را خواند:
Metallica - St. Anger
صدای درام به گوش رسید. درامر با تمام قدرت چوبهایش را به روی درام می کوبید. گیتاریست سولو میزد. خواننده نعره می کشید. موهای بلند و فرفری گیتاریست بالا و پایین می پرید... پسرک عاشق موسیقی متال بود. جذب آهنگ شده بود. می خواست بالا و پایین بپرد. می خواست با خواننده هم صدا شود و نعره بکشد. بلند شد. ایستاد. خواننده همچنان فریاد می کشید و درامر همچنان می کوبید. به ناگاه تاریکی بر همه جا حکم فرما شد. پسرت بهت زده شد. هیچ جا را نمی دید. برق رفته بود. پسرک گفت:
- Damn!
دستش را دراز کرد تا دیوار را پیدا کند. یک قدم به جلو برداشت. به دیوار رسید. پشتیِ کوچکی پیدا کرد. نشست. از اطاق روبرو نور خیلی ضعیفی می آمد. دقت کرد. گوشش کم کم صدای نعره ها را از یاد می برد و صداهای ضعیف تر را هم می شنید. پسرک صدایی شنید. به ریشش دستی کشید. صدا از طرف اطاق بود. کورکورانه به سمت اطاق رفت. صدا کمی بلند تر شد. پسرک گوش کرد. صدای یک ساز بود. چه سازی؟ نمی دانست. صدای بمی داشت و به آرامی نواخته می شد. صدایش آرامش بخش بود. گوشش را تیز کرد و کورکورانه به سمت اطاق رفت. پدرش را دید که کنج اطاق نشسته بود و رادیو بدست داشت.
پدر: رادیوی من باطری داره ولی تلویزیون تو نداره!
پسر: ...
پدر: تا برق بیاد بیا بشین اینجا.
پسرک کنار پدرش نشست. پیچ رادیو کمی چرخانده شد. صدا واضح تر به گوش می رسید.
پدر: می دونی این چه سازیه؟
پسر: نه. نمی دونم.
پدر: عوده... یا همون بربط... تا حالا بربط دیدی؟
پسر: نه!
پدر: می دونی وجه تسمیه بربط چیه؟
پسر: وجه چی؟
برق آمد. پسرک به سراغ تلویزیون رفت. در اطاق پدر را بست و باز هم صدا را بلند کرد. درامر باز هم می کوبید. گیتاریست، سلو میزد و خواننده نعره می کشید.
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد‏ سبزه بر دمیدی
خسرو نوای شیرین بیت الغزل را شنید. جام را به كنار نهاد و گفت: سبز در سبز؟
باز ندا آمد. بیتی دیگر سروده شد. نوا از بالای درختی می آمد. خسرو نزدیكتر شد. گفت كیستی؟ جواب آمد: باربد!
و دوباره نواخت. صدای ترانه هایش چقدر دلنشین بود! خسرو بار دیگر جام گرفت. به بالای درخت نگاه كرد. هیچ ندید.
نوازنده می خواند و بربط می نواخت. ترانه به پایان رسید. خسرو بانگ برآورد: بیرون آی!
باربد از درخت به زیر آمد. جامه پرنیان سبز رنگی پوشیده بود. همچون بلبل ِ مست می خرامید. نزدیك آمد. در مقابل شاه به خاك افتاد.
خسرو پرسید: نامت چه بود؟
گفت: باربد.
خسرو باز گفت: بار دیگر سبز در سبز را بنواز...
باربد عود به دست گرفت و نواخت.
خسرو غمگین بود. در مداین بود ولی دلش هر لحظه می خواست به جانب ارمنستان پرواز كند. آنجا كه دلبرش خانه داشت. خیال شیرین یك دم خسرو را راحت نمی گذاشت. باربد را فراخواند. باربد به حضور رسید. سی ترانه از میان آوازهایش گزین كرد. سرود و نواخت.
چو باد از گنج باداورد راندی
ز هر بادی لبش كنجی فشاندی
چو تخت طاقدیسی ساز كردی
بهشت از طاقها در باز كردی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
چو كردی باغ شیرین را شكربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
خسرو نام شیرین شنید. غمش تازه شد. باربد نواخت. خسرو جرعه ای نوشید و با یاد شیرین به خواب رفت.
ای باربد! برای امروز چه نوایی داری؟
باربد برای هر روز سال نغمه ای داشت. یكی از دستان هایش را اجرا كرد. روز ها كه می گذرد‏ باربد نغمه ای تازه ساز می كند. هر روز از پس روز دیگر با ترانه های باربد طی می شود. خورشید گویی تا نغمه ای از باربد نشنود غروب نمی كند. خسرو گویا تا نوایی از دست بربط نواز به گوش جان نگیرد به خواب نخواهد رفت. در این شب باربد نوایی می سازد و خسرو و شیرین را به هم می رساند…
شیرین به پشت پرده خزید. خسرو به تخت شاهی نشست. باربد از زبان خسرو تصنیفی خواند. از غم فراق یار نالید. دل شیرین از پس پرده لرزید. نوبت به نكیسا رسید. او سرودی از زبان شیرین خواند. چنگ نواخت. شیرین وصف حال خود را می شنید. نوبت به باربد رسید. از زبان خسرو سرود خواند و نكیسا در جوابش از قول شیرین ترانه سرود. مجلس اوج گرفت. باربد با نوایی دل انگیز پرده را پس راند. روی بربطش مضراب ریز زد. شیرین بیرون آمد. خسرو به چهره شیرین نگاه كرد. هیچ نگفت. نوای بربط باربد و چنگ نكیسا گویای احوال بود. خسرو قدمی به جلو برداشت. نوای بربط و چنگ یك دم قطع نمی شد. شیرین گامی به جلو آمد. به هم رسیدند. خسرو شیرین را در آغوش گرفت. باربد از نواختن باز ایستاد. عود را به دست گرفت و از مجلس بیرون رفت. به زیر درخت سدر رسید. دلش شادمان بود. بربط را بر كناره درخت سدر ایستاند. به زمین نشست. دراز كشید. چشمش را بست. خوابید... صبح شد. سپیده دمید. باربد بیدار شد. بوی ریاحین به مشام می رسید. باربد بو كشید. چرخید. به خودش نگاهی كرد. لباس گرانقدر خسرو رویش بود.
خسرو ناله دردناكی كرد. به یاد آورد كه چگونه با اسب تیزگامش شبدیز، چهار ركن ِ هفت اقلیم را در نوردیده بود. اسبی كه می تاخت و زمین را چاك چاك می كرد اكنون در بستر بیماری بود. خسرو افسوس خورد. از غم شبدیز دلش به درد آمد. به سمت در نگاه كرد. باربد داخل شد. بربط به دست داشت. خسرو لبخند كمرنگی زد. باربد بی مقدمه نواخت. تصنیف غمگینی خواند. در تصنیفش وصف شبدیز می كرد. از بلند پروازیهایش می گفت. می گریست و می نواخت و می خواند. خسرو دانست كه شبدیز دیگر زنده نیست. ترانه غمناك باربد كمی از اندوه خسرو كاست. روزهای بدی بود برای باربد و خسرو و شیرین و ...
همه چیز چون جنبیدن پلك چشم زیر و رو شد. خسرو پرویز در دخمه ای محبوس شد. این نیرنگ پسرش شیرویه بود كه به حیله، تاج و تخت را از پدر ستاند. خسرو اسیر شد. شیرین در غمی جانگاه سوخت و فنا شد. باربد گریخت. خسرو به گذشته اندیشید. یاد شبدیز و شیرین و شاپور و فرهاد و باربد و نكیسا و شكر و گلگون و مریم و مهین بانو و دیگران در ذهنش متجلی شد. این همه چگونه به طرفه العین از میان رفت؟ نه... یكی هنوز پا برجا بود: باربد!
باربد خودش را به پشت دیوار زندان رساند. رنگش پریده بود. نشست. به دیوار تكیه داد. او نباید به سادگی فنا می شد. مضراب گرفت و برای پادشاهی كه تاج و تختش را از دست داده بود نغمه غمگین دیگری سرود. خسرو از داخل زندان تصنیف غم انگیزی شنید. صدای آشنای بربط بود. دلش لرزید. شادمان شد. یادگارهایش هنوز به كام فنا كشیده نشده بود. باربد همچنان نواخت. این غزل خداحافظی بود. دیدار نخستین را به یاد آورد. برای خسرو نواخت . غمگینانه گفت: بدرود...
خسرو تاب نیاورد. به خود پیچید و بغضش را فرو داد. باربد، بربط را به كناری نهاد. خنجر بركشید و به ناگاه چهار انگشت دستش را برید. سپس با دست دیگرش بربط را برداشت و رهسپار خانه شد. آتشی برافروخت. سازهایش را به كام آتش داد. باربد سوخت. جسمش تمام شد. یاد بربط نوازی اش اما همیشه جاویدان ماند.

با تشکر از بیژن کامکار
کتابنامه:
۱- خسرو و شیرین / حکیم نظامی گنجوی
۲- قهرمانان خسرو و شیرین/ لیلی ریاحی - انتشارات امیرکبیر
۳- سرگذشت موسیقی ایران/ روح الله خالقی - انتشارات ماهور
۴- چشم انداز موسیقی ایران/ دکتر ساسان سپنتا- انتشارات ماهور
۵- تاریخ هنر های ملی و هنرمندان ایرانی/ عبدالرفیع حقیقت( رفیع)- شرکت مولفان و مترجمان ایران
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات


همچنین مشاهده کنید