جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


دریا زیر سقف مهاجر


دریا زیر سقف مهاجر
● نگاهی به جهان شعری گراناز موسوی
گراناز موسوی از شاعران معاصر، متولد سال ۱۳۵۲ است. او سرودن شعر را از جوانی آغاز كرد و كار هنری خود را در سینما، با بازی در چند فیلم پی گرفت و همچنین به نقدنویسی ادبی در نشریات مشغول شد. سپس به كار تدریس ادبیات مشغول شد و در سال ۱۳۷۶ اولین مجموعه شعر خود را با عنوان «خط خطی روی شب» منتشر كرد سپس به استرالیا مهاجرت كرد و به تحصیل در رشته سینما مشغول شده و به كار مستندسازی پرداخت. در سال ۱۳۷۹ با بازگشت به ایران كار ادبی خود را با چاپ دومین دفتر شعر خود با عنوان «پابرهنه تا صبح» ادامه داد و در این زمان به سیدنی بازگشت. هویت شاعرانه او را در شعر «من» برگزیده از قسمت دوم كتاب «پابرهنه تا صبح» می توان جست وجو كرد كه شاعر با ظرافتی تحسین آمیز نام شعر را انتخاب كرده است كه بیان كننده خویشتن خویش او است.
«نه آدمم نه گنجشك اتفاقی كوچكم هر بار كه می افتم دو تكه می شوم نیمی را باد می برد نیمی را مردی كه نمی شناسم»
این شعر كوتاه علاوه بر این ویژگی نسبت به باقی شعرهای هر دو مجموعه دارای هویت شاعرانه و صداقت بی مانندی است كه شاعر در بیان موجودیت خود تقدیم می كند. گرچه صداقت و بی پردگی امتیازی است كه تقریبا در تمام شعرهای او وجود دارد كه همین ویژگی، آنها را روان و صمیمی و ارتباط با آنها را برای خواننده آسان و جذاب می كند. در برخورد با نوشته های او مخاطب به دام روانی و زیبایی روایت افتاده و شعرها را پشت هم می خواند و به انتهای كتاب می رسد، جایی كه اتفاقا شاعری را شناخته ایم كه اتفاقی است كه در میان اتفاق ها نمی افتد و در برخورد با این بی كنشی می توان به ابتدای كتاب بازگشت و سطر آخر آخرین شعر را به سطر اول اولین شعر متصل كرد و دایره ای یافت كه در نهایت آرامش دور خود می چرخد و با گردشی تكراری خود را زنده و سیال نگه می دارد.
او شاعری تصویرگر است كه تصویرهایش مهمترین مشخصه های شعرهایش معمولا به سوی انتزاع می روند و با خلاقیت و زیباشناسی دقیق ساخته و به راحتی و بی وسواس پرداخته می شوند. شاید از همین رو مایه شعرها گاه بسیار خام به نظر می رسد و پس از لذت آنی ذهن را به آسمانی ابری و خاكستری رهنمون می كند، فضایی كه انگار مایه اصلی تمام شعرها و شاخ و برگ های اندیشه مسلط بر آنها است.
بنیان این آتش با همه رقصش در لحظه های ناب، بر خاكستری دائمی بنا شده و فضایی سرد و تقریبا خنثی را می سازد كه حتی نمی گذارد در محتوای اندوهناك برخی سطرها مخاطب یك دل سیر دلگیر شود و بی تفاوتی روح شعرها همواره حاضر است. تعادل عنصری است كه در شعرهای گراناز موسوی بسیار برجسته و حائز اهمیت است. گویی این ویژگی ضرورت شعرهای او است. شاعر، شاعر است و چشمه ای در غلیان ممتد احساس.
از او شعرهایی می خوانیم كه می خندد اما آهسته، می نامند آرام، می گریند حتی به هق هق می افتند اما خفه، می غرند، می جنگند لیكن بی هیاهو. همه حالت ها گاه در ظرف یك شعر دور هم جمع می شوند، لحظه ای خودنمایی می كنند و در آخر جز تعادلی زیبا در جمع آوری تصاویر، همنشینی كلمات، هماهنگی حروف و همنوایی موسیقی حاكم، چیزی نمی ماند. همه چیز یكدست و قریب است و شاید همین ریسمان افقی است كه آدم را می كشاند به ادامه راه، راهی كه از بهار و بهارستان خود، «خط خطی روی شب» آغاز می شود و از «پابرهنه تا صبح» و «آوازهای زن بی اجازه» می گذرد و می رسد به ابتدای فضای مه آلودی كه تا حدودی برای خود شاعر واضح است، آینده ای برای همگان سرشار از سایه و روشن.
● پابرهنه تا صبح
این دفتر شامل شعرهای تقریبا بلند و كوتاهی است كه همه آنها با بار مفهومی عمیق و زبان ساده در عین حال زیبا و تصاویر قدرتمند و به یاد ماندنی سروده شده اند شعرها گاه در سرشاری از ایده و اندیشه به فلسفه نزدیك می شوند. گاه درگیر دنیای كاملا شخصی شاعر و گاه رویكردی اجتماعی دارند كه شاعر در هر زمینه موفق جلوه می كند.
«ماه دایره ی زنگی ست كه خدا به رقص زمین سپرده است»
«شاید در كوچه های خورشید رفته باران بود كه دیوانه ای در من چترهای احتیاط را می بست» شعرها بدون پرده دارای طنزی بزرگند و او بر برج آگاهیش نشسته و تمام جهان را به سخره می گیرد. سكوت می كند و ناگهان تداعی و بازتابش می شود همین حرف ها.
حرف هایی ساده، شاعرانه، گاه معترض و عاصی و گاه سرشار از لطافت یاس و آرزوهای او.
«پشت پنجره تصویری از هواست سایه ی آدم هاست و چقدر نیامد آن كه قرار بود»
«آنها همیشه راست گفته اند آنكه باور نمی كند منم پشت پنجره روح زبر زمین در انتظار فرو رفتن آدم هاست» بیش از تلخی این سطرها، زیبایی زبان و شكار و ساختن تصاویر است كه لذت خواندن را در جای جای شعرهای او را، بی دریغ، رفیق مخاطب می كند. خیالوارگی، سادگی، یگانگی و اعتدال تصویرها، همچنین ساختار موفق زبان شاعرانه و پیوستگی تصاویر و لحن، ویژگی های شعرهای او است. با این وجود شعرها از لحاظ دایره واژگان، كمی دچار ضعفند و انگار واژه ها در چرخش محیطی محدود گرفتار شده اند. علت این كمبود را شاید بتوان در ضعف حافظه شاعرانه او جست وجو كرد. زیرا بدون شك، شاعری چنین حساس و بینا، احتمالا از اتهام تنبلی و عدم درگیری با تمام موضوعات و معضلات روز، مبرا است.
نگاه منتقد و گاه خشمگینش چنان آغشته متانت و زیبایی لحن است كه ذره ای آزارنده نیست. او در نهایت صداقت، چشم های ما را تا پنجره اتاقش می برد تا نشانمان دهد «ما ادامه ی همان اتفاقیم كه زمین در كاسه مان گذاشت»
روح عاصی او با انعطافی زنانه در لحن و زبان، به جای پرخاش به پرسش هایی تلخ اكتفا می كند:
«چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید كه دل از دیوار می كند قلبی به پیراهنش سنجاق می كند»
«كجایید سال های خیس تقویم های معطل جوانی مچاله ی ما»
در میان شعرهای این دفتر، سطرهای عاشقانه ای وجود دارد كه رها از لحن عاشقانه محض و افراط گرا با تصویرگرایی ساده و ماندگار سروده شده اند. شعرها، آرام ، محكم و معتدلند و از پریشان گویی و بی سامانی حذر می كنند. به نظر می رسد واژه ها، به جای نقش شاعرانه مستقل به سادگی كنار هم می نشینند و تشكیل كلیتی شاعرانه می دهند. اما به خوبی پیدا است كه همین واژه ها را شاعر از لحاظ آهنگ و لحن، با تامل انتخاب كرده یا شاید ناخودآگاه حساس و ظریف او، حروف و كلمات را از نظر موسیقی، این گونه بجا و تاثیرگذار كنار هم چیده است.
انگار تمام واژه های كتاب با هم همسایه و یا حتی از یك خانواده اند. این جریان آرام و مطمئن در كیفیت و سرعت معنارسانی موثر است. یكی دیگر از مهارت های شاعر این است كه برای تزریق ابهام در شعرش از استعاره و واژگان معلق بهره گرفته است. شعرهای او شرح حال ذهن مهاجر او است كه گویی از پنجره اتاقش به هر جایی سرك می كشند برای شكار طنز تازه ای و دنیا را به تمسخر می نشیند. دنیای سخت عجیب و بی ربط و بسیار نارفیق.
دنیایی كه شاعر از آن با مخاطب كه گاهی خود او است سخن می گوید، می تواند كوچك ترین اشیای اتاقش را دربرگیرد و تا دایره جهان وسعت یابد. در همین مجموعه برمی خوریم به دفتری با نام «خط خطی روی شب» كه شعرها در آن به گونه ای روان و با لحنی زنانه، گواه اندوهی حیرت آور است كه كودكی رفته را، خط به خط نشانه می رود.
در این شعرها كودكی با همه كوچكی و سادگی، ارزشی از دست رفته است كه در دستان بالغ و بزرگ شاعر، گم می شود و به سرای خاطرات می گریزد. «گاهی آنقدر دیر می شود كه بادبادك از تو می گریزد و مرد می شوی» اینك او از این دنیای جدی خشك و خشن با مرزهایی بی تخفیف و متجاوز به روح و رویایش كه به گفته خودش دنیایی است كه در آن «حتی مه از سیم خاردار نمی گذرد» به ستوه آمده و آرام و بی هیاهو، سر سفره جنون نشسته و طوری آهسته و درونی طغیان می كند كه با وجود سطرهای معترض و طاغی، پیكره شعرها، تكانی نمی خورند و از تمام ماجرا تنها ترك هایی بر پوستشان جا می ماند، رویكرد شاعر با مسائل و مشكلات زندگی شخصی و اجتماعی اش، تقریبا در تمامی شعرها، اعتراض توام با اندوه است كه این دو حالت در جریان شعرها، دائما در حال خنثی كردن یكدیگرند و نتیجه تعادلی می شود كه متن را قابل فهم سریع و بی واسطه و با وجود مفاهیم جنجالی، لطیف می كند. گویی شاعری افسرده و سر تسلیم فرود آورده داریم كه لجوجانه پوزخندش را از زیر تعظیم به رخ می كشد.
● آوازهای زن بی اجازه
«تمام كافه ها مال ما بود كوه هم شور بودیم و نمك از زیر ناخن هامان سرمی رفت»
شعرهای این دفتر، متفاوت از «پا برهنه تا صبح» كوتاه تر، با تصاویری كمرنگ ترند و حرف هایی كه ناگهان سادگی باخته اند و دچار بازی های زبانی و ساختاری جدید شده اند، چنان كه خود شاعر، معترف به این واقعیات «هشت سین» را می آفریند:
«سایه ام می ساید به سایه ات با بهار همسایه می شوم می ریزی سایه می ریزد زیر چشمانم...»
و در شعر «متن»:
«و در این سیم و تن هر چه بخوانی باز صدام به جایی نمی رسد»
توجه عمدی شاعر به زبان، در این دوره بسیار واضح است و با عطشی مانده از زلالی كه پیشتر از چشمه اش نوشیده ایم، وقتی به اینجا می رسیم، كمتر خبر از آن همه زیبایی و تصویرها و معناهای ناب است. «پابرهنه تا صبح» حرف ها و درددل ها و بازگویی های صادقانه ذهن او است، اما اكنون به شعرهایی برمی خوریم كه دست وسواسی و برنامه ریز شاعر، در روند پیدایش شعرها، بیش از گذشته دخالت دارد. «می زنم پس زنم و هستم تا آخر ساران بنگ باران سنگ»، «هنوز گاهی یاد از مرزه های آن سوی مرز پر می شود و یادم می رود برای نفس در هوایی كه هوایی ام می كند هر بار چه دور و دیر می روم»
خوشبختانه با وجود درگیری های زبانی اخیر شاعر، از لحاظ مفهوم و ساخت تصویر باز به شعرهایی برمی خوریم همچون «عنكبوت» و «مترسك».
«كتاب بر گلویم مرز میان بیابان و آوازست»، «و باز همان كلاغ همیشه كاه كاه می كاهد از تنم» و «خدا، پشت توری پنجره چارخانه است و همین»
در این مجموعه، اكثر حرف ها، پیرامون موضوعات كوچك تر، تلخ مایه هایی هستند كه عمدتا حوالی جریان یك رابطه شكل می گیرند. با این حال، همین جا هم لایه پنهان طنز، كه زیر پوست شعر جاری است، به آنها هویت ویژه ای می بخشد. از این میان، به شعر پنجره از دفتر «پا برهنه تا صبح» برمی گردیم كه تقریبا بلندترین شعر او است و از نظر فرم به یك روایت شباهت دارد از یك عكس یا یك تصویر، با عناصر و شخصیت ها و فضاهایی چون آینه، باد، پنجره، ببرهای تقویم، آسمان، بهار، مرگ و... كه شاعر به گونه یك متن مدرن با حضور زمان به صورت تداعی و نه زمان جاری یك سو رونده، آنها را كنار هم چیده است و كار مورد نظر را از هر یك گرفته است و تركیبی زیبا، متعادل و زنده ساخته است.
«پشت پنجره باد پشت پنجره خالی پشت پنجره عكس درختانی كه اندوهشان بیشتر از طاقت گنجشك ها شده پشت پنجره تصویری از هواست سایه آدم هاست و چه قدر نیامدن آن كه قرار بود»پشت پنجره، در یك وجب اتاق، قصه با تمام زوایا آغاز می شود و آغاز همان پایان است، از واقعه باد و خالی و عكس درختان تا تصویر هوا و سایه آدم ها و نیامدن ها. نگاهش پشت پنجره نشسته است و می بیند كه باد، زندگی را از پشت پنجره می برد و اهالی آن سو را به اجسادی گیج مبدل می سازد. بعد از نظاره این تصویر كوتاه، چشم ها، دستشان را به ذهن می دهند و می روند و سبد سبد گفت وگو و تصور می آورند برای دهان و دیگران.
«باور كنیم یا نه زبان تلخ مرگ را كه در دهان... می چرخید پناه بیاوریم به خانه های بی چراغ یا بازوان لخت زمین»
زبان گردان مرگ، در دهان، چه می گوید، چه می طلبد و خانه هایی كه تار كنید و محكوم به ترك شدن، و یا بازوان لخت زمین كه مگر جز زبان مرگ، پناه دیگری دارند چه تلخند این پرسش ها كه بی وقفه، لبخند می زنند به ما. چه كسی راست می گوید كدام كلام حقیقت است
«آنها همیشه راست گفته اند آنكه باور نمی كند منم»
باور نمی كند آیا انگیزه اش را برای باور كردن از دست داده است دیگر ضرورتی نیست هرچه هست، او هم هنوز، چند تكه نگاه سر به راه دارد برای آینه.
«گاهی تمام راه ها به آینه ای می رسد كه توی كیفت بود گاهی چه فرق می كند علف تلخ را بكنی یا نه پرده های كشیده پشت به بهار ایستاده اند تو فكر می كنی عاشق شوم یا نه»
بهار، پشت پرده ها، بسیار دور، خیلی نزدیك. همه چیز بسته به دست های اوست، كه چیدن علف ها آری یا نه و كشیدن پرده ها... به آینه نگاه می كند، پرده ها خود او هستند.
«معجزه ها با باد رفته اند و چشمانی كه چشم مرا گرفت همیشه در حاشیه آینه جا ماند و پشت پنجره چه قدر نیامد آن كه قرار بود»
درست است. ما همه، آن وقت پشت پنجره بودیم، كه معجزه ها، پشت سرهم، به ترتیب وزن، با باد می رفتند و او دست به دست چشمهایی داد كه از حاشیه می بردندش تا میدان كلمات.
«پشت پنجره دیر است از آن همه های و هوی آهی روی شیشه ها مانده از آن آسمان باران میله میله برای درختان متهم من از كجای زمینم كه هر تكه از دلش با كشتی و هواپیما رفته تا همیشه تا حراج با نفربر و فروند رفته تا هرگز تا دعا»
پشت پنجره، امروز ایستاده است، با قامتی دیر و كهن، زیرا كه او قد كشیده و رقص فردای در راه را، دید زده است... باز همان قصه قدیمی، از كه چه می ماند برای كه از های و هوی، آهی كه دست هایش، برای دل خودشان، شیشه ها را پاك می كنند سطرسطر و برای همان فردا دست تكان می دهند. از آسمان كه همه ما به خاطر ستایش و سلام و انتظار و حتی تماشا، حق بزرگی بر گردنش داریم، باران میله میله برای درختان زندانی می ماند.
از او، چه می ماند برای ما «پشت پنجره از آن همه گنبد دعا كه نه خدایی اگر باقی ست تقویم پر از صدای ببرهای گمشده است در فاصله برگ های زرد چیتگر و گازهای شعله ور جنوب این چكمه های به جا مانده را اگر به پای كویر كنیم به دریا می رسیم» باز هم پنجره و زائری كه گنبدهای واسطه را یكسره جا می نهد تا به خدایش برسد. و می گوید ببری است كه تكثیر گمگشتگی خود را، پیاپی فریاد می كند: برای سیرابی و رسیدن به آرامش، آخرین گام های انگیزه را تا دریا طلب می كند.
«آن آسمان، برای رفتن بود، یا باریدن»
در قیل و قال یاس و اندوه و ابهام، در كنار آرزو یا اعتراضی كه به رفتن دارد، دست كم برای آسمان، نامی هم از باریدن آورده است. اما، در فرآیند نگرش بدبینانه شاعر، سخت است گمان كنیم كه همین باریدن را هم به طبیعت نسبت داده باشد، اگر چنین باشد، باز هم با مفهوم بارانی سروكار داریم كه نه لطیف و مهربان، بلكه قطره قطره اش، اجزا و مصالح یك زندانند.
«آنها همیشه راست گفته اند آن كه باور نمی كند منم»
او فضای معلق شعر را بر پایه احتمالی همین سطر كه به صورت پاگردی، در جای جای یك پلكان بلند مخاطب را به مكث وامی دارد، استوار كرده است و بر دیوار آن طرحی از كل فضا با افشای دلیل و منشاء پیدایش آن به دست می دهد كه به مخاطب اجازه می دهد نفسی تازه كند و هم بفهمد كه اصلا همه اینها برای چیست
«پشت پنجره روح زبر زمین در انتظار فرو رفتن آدم هاست»
حالا پنجره، بی تعارف رو به كابوسی باز می شود كه واقعیت محتوم زندگی به شكل رایج است و او در یافتن و ساختن تصویرهای حیرت آور تلخ، مهارت ذهن و اندیشه خود را تكرار می كند.
«مرگ از دستان خیس بهار آب می خورد هیچ كس سرما را از آن زمستان كوچك نگرفت كه چار سالگی ام همان جا روی برف روی قلمدوش پدر جا ماند»
چیست آن سرمای بزرگ برای زمستان كوچك چهار ساله كه ذهن شاعر را در همان جای اتفاق، منجمد می كند و پلی می شود كه راه عمرش را مسدود می كند و چنان اندوهناكش می كند كه حالا بهار را، به پرورش مرگ متهم می كند.
«حالا چه آسان می شود با مشت های باز به دستان سرد قاضی پناه آورد و معمای پاییزهای ماندگار را حل كرد و جمله های روی دیوار را خندید»
آیا خود این اعتراف به باز شدن مشت، بازی تازه ای نیست و كسی نمی خواهد رد دست های قاضی را گم كند، به جای پناه آوردن و در پیدایش شعارهای روی دیوار، ذهن شبانه خود او، دست نداشته است و به تبع آن، مضحكه ای كه از آن یاد كرده است
«كسی بگوید با چكمه های به جا مانده چه باید كرد مگر برف این پرچم سپید را كسی نمی بیند»
انگار خودش خوب می داند كه چكمه های به جا مانده، هر جایی كه باشند، راه خود را پیدا می كنند، حالا مقصد دریا باشد یا كویر و یا ماندن.
مگر برف، همیشه از آسمان سپید می آید و پرچم های سفید اگر در مشت های سرخ باشند چه و مگر جز این است كه برف در هر تعبیری، پرچم سفید، ابرهای واسطه و یا حتی سرهای كفن پوش باشد، اندیشه های رفته از زیر مگر، رگ های تازه می یابند برای جاری شدن در جایی دیگر كسی دارد خودش را فریب می دهد
«به خودم می گویم: بزرگ شو آنكه در چشمان ما قدم می زد جایی توی آینه مرده است»
او كه صادقانه در سطرهای پیشین به نقش اول آینه اعتراف كرده بود، اینك می انگارد كه تمام فصل ها و راه ها، توی همان آینه جا مانده اند و بزرگ شدن از نظر او چگونه مرگی است
«چیزی بگو سكوت تو مرا آن سوی پنجره می برد پشت پنجره بلوغ مرا باد به آسمانی دیگر می برد»
این چه سكوتی است كه او را پشت پنجره كه نه، پشت به هر چه پنجره، برده است و باد آیا همان پیك فراموشی است كه از ابتدای شعر، با آمدنش پشت پنجره، همه چیز را می برد.
«من از موهای سپید آینه می ترسم از كوه های تعطیل مسافرخانه ای كه راهم نمی دهد و با شهادت من به اتفاق پشت پنجره رسمی نیست نه آنكه باور نمی كند منم و تقویم كوچكم پر از صدای ببرهای گمشده است»
با چهره ای نیمه، نیمی از آینه را گرفته است و نیمه دیگر پر است از اتفاقی كه در پایان روایت گویی خود بیننده هم به آن مشكوك است و یا در برخورد با آن دچار وسواس و یا لجبازی شده است. و در نهایت، به چیزی كه اطمینان دارد فریاد ببرها است كه هر از چندگاه در تقویم ظهور می كنند و ناپدید می شوند. ترس همین جا است.
فضای مورد توجه شاعر، در بسیاری از شعرهایش، پشت پنجره است و تمام منظره ها و نمایش های تكراری در آن، رابطه ای عادی با شاعر دارند و همگی منفعل اند، به جز كلاغ عاشق كه تنها اتفاقی است كه از ابتدا یك تعریف و هدف دارد و او همان است كه یك روز پشت پنجره ناگهان پیدا می شود، و با بی تفاوتی به كیش دادن ها و راندن های شاعر، با سماجت خودش را در حافظه جاری او ثبت می كند و به كلاغ همیشه ای تبدیل می شود كه به گفته شاعر، كاه كاه می كاهد از تنش. حالا این كلاغ، به راستی نشانه چیست و در كدام وضعیت نسبت به روح زنانه شاعر قرار دارد
به عنوان یك شاعر درون گرا، نگرش او نسبت به موضوع زن در شعرهایش، درباره وضعیت زن به صورت عام و زن ایرانی در وضعیت كنونی جامعه ایرانی است. او با یك زن دور و یك زن نزدیك روبه رو است كه هر دو در وجودش، حرف هایی برای گفتن دارند. آخرین اثر چاپ شده او «آوازهای زن بی اجازه» كه احتمالا شعرهای این دفتر، در مهاجرت نوشته شده اند، رویكردی متفاوت با كارهای اول دارد.
در همین دفتر شعر «مثل همیشه» بی پرده و صادقانه، چكیده معتبری است از دیدگاه به دست آمده شاعر از وضعیت زن:
«زیر یك سقف از دو دریا فقط یكی می شود موج بردارد و دیگری...
در موج آینه ات تصویر زنی برهوت به كوچه می زند»
● طغیان در شعر گراناز موسوی
نه گفتن یك واكنش است كه ریشه آن را در هر موردی، باید در دلیل، وضعیت، محل و زمان رخداد آن جست. آری گفتن و نه گفتن، هر كدام نتیجه خروج از حاكمیت تعادل است تعادلی كه الزاما عادلانه نیست و انسان منطق گرای جویای بقا، به صورت ناخودآگاه، دیالكتیك مربوط را حفظ و رعایت می كند، زیرا ناگزیر از این عملكرد است. انسان خود می داند كه با همه ادعاها و چسبیدن به ارزش ها، دارای اختیار كامل و توان برگزیدن موضع مشخص نیست. زیرا عواملی كه انسان با آن در فرآیند ارزش گذاری روبه رو است، خود دارای هویت مطلقی نیستند، و همین انسان مختار، اندیشه ها را فقط بر اساس زمان و شرایط، دور خود جمع می كند و از آنها برای خواباندن تب كمال گرایی استفاده می كند.
چه بسا همین ارزش ها، در وضعیتی دیگر به گونه ای دیگر جلوه می كنند و از جنبه های دیگری مورد بررسی قرار می گیرند. تا جایی كه ضروری یا غیرضروری و یا حتی ممنوع می شوند. آیا گراناز موسوی را با شعرهایی كه به راستی مرز میان طغیان و افسردگی در آنها مشخص نیست شاعری طاغی بدانیم و یا حتی موضوع افسردگی و خستگی از تكرار را دلیل و پایه طغیانی بدانیم كه به جای نه گفتن او را وادار به سكوت و پشت كردن به همه چیز و گاه گله هایی زمزمه وار از كلیت جهان هستی و اجزای آن می كند او به جایی از نفرت می رسد كه رشته های باران را میله های زندان می پندارد و گمان می برد مرگ از دستان بهار آب می خورد و خورشید له شده لای كركره به هیچ دردی نمی خورد.
در اینجا می توانیم او را در مرز باریك یاس و طغیان بیابیم كه گاه این سوی مرز را پا می نهد و گاه نگاهی به دیگرسو دارد. شعرها معمولا از آغاز تا پایان مسیر مشخصی را دنبال نمی كنند و دارای پایان بندی نیستند به طوری كه صرف نظر از دسته بندی و كادری كه خود شاعر برای هر یك از شعرها در نظر گرفته می توان هر بند را به طور مستقل یك شعر دانست و هم می توان اسامی و تاریخ ها را از ابتدا و انتهای شعرها برداشت و به تمام سطرها با منطق یك شعر كلی نگریست. فضاها معدود و صمیمی هستند.
هر سطر، سطر بعدی را اشاره می دهد و هر شعر شعر بعدی را. به گونه ای كه بی اغراق، می توان یك نفس از ابتدا شعرها را خواند و دنیای كوچك و صمیمی شاعر را شناخت و با آن انس گرفت. انتظار می رود شاعر تیزبین و خوش بیان باز ما را به سرزمین های تازه اندیشه اش ببرد و دنیای متن دیگری را نشانمان دهد.
عالیا میرچی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید