یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


با مرگ شوخی می کرد


با مرگ شوخی می کرد
راستی چه بی مقدمه رفت، تنها سه یا چهار بار صدایش را شنیده بودم؛ آن هم از راه دور، از طریق تلفن. در آخرین گفت وگو قرار گذاشتیم که در سفر بعدی به ایران، در تهران تلفن کنم تا با هم دیدار کنیم. خوشحال بودم که با همین چند گپ و گفت وگوی تلفنی طرح دوستی و مراوده ما ریخته شده است.
آخر ایما و اشاره یی کافی بود که هم حرف دل هم را بفهمیم و هم دردهای هم را. طنین صدای دلنشین اش و مهربانی و شوخ طبعی اش چنان بود که احساس گفت وگوی رسمی با فردی غریبه نداشتم و از همان کلام نخست راحت بودم.در تمام طول این سال ها که شعرها و نوشته هایش را در نشریات و روزنامه های گوناگون می خواندم و هر بار که به تهران سفر می کردم، امیدوار و مترصد دیدارش بودم. اما در این هیولاشهر مگر می شود به راحتی قرار دیدار گذاشت؟
اما در پاییز ۸۵ در سفرم به ایران مصمم بودم که هر طور شده ببینمش. به فرودگاه مهرآباد که رسیدم، اتفاقی دیدمش؛ نه خودش را، عکس ها و تصاویرش را در صفحه اول چند روزنامه دیدم. اول تصور کردم که در جایی جایزه یی ادبی به او داده ا ند، اما نه، خبر از مرگش داده بودند. آنقدر از پرواز طولانی و بی خوابی خسته و کوفته بودم که فقط بهت زده به عکسش خیره شدم؛ بدون آنکه عکس العمل دیگری بتوانم نشان دهم. نمی دانم چند وقت گذشت که من همین طور به عکس او خیره مانده بودم؟ همسفرانم گفتند که باید برویم و راه افتادیم.
روزنامه ها را که خواستم در کیف بگذارم، پسرم نگاهی به صورتم انداخت و از حالم پرسید. گفتم چیزی نیست؛ الان در روزنامه خواندم که یکی از دوستانم درگذشته است. به همین سادگی.با حساب سرانگشتی دیدم که چهار سال از من بزرگ تر بوده وقتً مرگ. شصت ساله بود یا اندکی کم و بیش. نمی دانم چرا وقتی خبر مرگ و میر هم سن و سال هایم را می شنوم زود شروع می کنم حساب کردن که خïب حالا کی نوبت منه، نه اینکه وقتی شتره می خواد در خانه کسی بخوابه، اول از سن و سالش می پرسه، مرگ که با کسی شوخی نمی کنه. ولی او با مرگ خیلی شوخی می کرد. می گفت؛ «من بیشتر شوخی هایم درباره مرگ است.»اما از شوخی بگذریم و از حق نگذریم، در این دوره و زمانه شصت سال که عمری نیست. تا بخواهی به خودت بجنبی این شش دهه مثل برق می گذرد. یک دهه اش که دوره کودکی است و به بازیگوشی و شیطنت می گذرد، دهه بعدش هم که نوجوانی و جوانی است و بی خبری و هر روز سه چهار بار عاشق شدن.
دو دهه سوم و چهارم هم که به قولی گرفتار زن و بچه یی. می ماند دو دهه آخر. تازه یکی از این دو دهه باقیمانده را هم از این شاخه به آن شاخه می پری تا راه و رسم زندگی واقعی را بیابی. حالا شده یی پنجاه ساله و از خواب غفلت برمی خیزی و خجل آنکه نه کاری ساخته یی و نه باری بسته یی. اینها را که گفتم حتماً برای اغلب ما خواب زدگان صدق می کند، اما نه برای او که در یازده سالگی اولین شعرش را گفت و در جایی از خاطره دوران دبیرستان و اولین شعرش نقل می کند؛ «توی دبیرستان هم اتفاق خوبی افتاد. یک روز دبیر ادبیات ما گفت همه کلاس باید با عنوان پند و اندرز شعر بگویند. شاید منظورش آرام کردن ما بود. همه شروع کرده بودند به شعر گفتن. ما فردا باید شعرهایمان را می خواندیم. وقتی معلم شعر مرا شنید مرا خواست و گفت؛ راستش را بگو این را از کجا کش رفتی یا نه خودت گفتی؟ من هم گفتم، نه بابا خودم گفتم. دستم را گرفت و برد پیش مدیر مدرسه. همه معلم ها نشسته بودند. من هم خجالت می کشیدم. معلم من را معرفی کرد و مدیر مدرسه هم درآمد که؛ فردا سر صف صلاحی باید این شعر را بخواند. از همین روز بود که من سرشناس شدم.
کلاس دوازدهمی ها هم به من احترام می گذاشتند.»بعد هم هنوز بیست ساله نشده و دوران سربازی اش را شروع نکرده بود با روزنامه توفیق همکاری داشت؛ با اسم های مستعاری چون مراد محبی، بچه جوادیه، ابوقراضه، زرشک زنبور، ابوطیاره، ابوحمار و... آخر کار هم نه تنها یکی از بهترین و نامدار ترین طنزپردازان معاصر که یکی از خوش ذوق ترین شاعران دوران ما شده بود. افزون بر اینها نظریه پرداز طنز و پژوهشگر تاریخ طنز و پیشینه طنزنویسی بود. کتاب هایی چون «طنز آوران امروز ایران»، «خنده سازان و خنده پردازان» یا «طنز و شوخ طبعی ملا نصرالدین» فقط دو سه نمونه از آثار او در این گستره است.با این همه خودش را بیشتر شاعر می دانست تا نویسنده یا طنزنویس. می گفت؛ «طنز زیر دست و پا ریخته است. فقط باید جمع کرد. طنزنویس باید نگاه دقیقی داشته باشد.
طنز حاصل تناقض ها و تضادهاست و دنیای ما پر از تناقض است، مخصوصاً دوره های اخیر. اصلاً شما مجلات و روزنامه ها را ورق بزنید، نیازی به مجله فکاهی نخواهید داشت. پر از طنز است. غش می کنیم از خنده.» از آغاز آشنایی ام با او می گفتم؛ اولین باری که تلفنی با او صحبت کردم، شاید حدود دو سال پیش از مرگش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم که شماره تلفنش را از دوست مشترکی گرفته ام. خوشحال شد و پس از سلام و احوالپرسی گفت که مرا از طریق نوشته هایم در اینجا و آنجا می شناسد و خلاصه حسابی ما را چوب کاری کرد. من هم که نمی دانستم چه بگویم و چطور برای در میان گذاشتن کار اصلی ام مقدمه چینی کنم، گفتم؛ راستش سلام ما فارس ها بی طمع نیست، خندید و گفت؛ چه خوب، ماجرا از این قرار بود که دوستی جوان و خوش ذوق که طنز اجتماعی می نویسد مرا عوضی گرفته و خواسته بود که مقدمه یی برای گزیده طنزهایش که قرار داشت به صورت کتاب منتشر کند، بنویسم. بهانه اش هم این بود که چون من مشوقش در گردآوری این طنزها در کتابی بودم، حالا باید مقدمه یی هم بر کتاب بنویسم، به آن دوست گفتم من آدمی به غایت جدی ام و اصلاً اهل شوخی و طنز نیستم، بنده خدا از خودش وارفت. گفتم چرا سراغ طنز نویسی با نام و نشان نمی روی؟
گفت کسی را نمی شناسم. گفتم مثلاً فلانی. البته اضافه کردم خودم هم با او دوستی و آشنایی ندارم ولی اگر او بر اولین کتابت چیزی بنویسد، خïب هم تشویق می شوی و هم می توانی بگویی من آنم که فلانی بر کتابم مقدمه نوشته است.در همین حیص و بیص به سرم زد که از فرصت استفاده کنم و به بهانه این موضوع، هم با آشنای ناآشنایم گپی بزنم و هم برای این دوست جوان و نادیده ام رو بیندازم و خواهش کنم که چند سطری بر کتابش بنویسد. همانطور که پیشتر گفتم، شماره تلفن او را دوستی در اختیار من قرار داده بود. هر چند که آن دوست پیشاپیش به من هشدار داده بود که؛ بیخود رو نزن، فلانی از این کارها نمی کند. با این همه تلفن کردم و خواهشم را با او در میان گذاشتم. بر خلاف گفته آن دوست، خواهشم را با گشاده رویی پذیرفت. تشکر کردم و دوست طنزنویس جوانم را در جریان گذاشتم. او هم خوشحال از این پیشامد، متن کتاب را در اختیارش گذاشت و بعد هم که مقدمه آماده شد برایم فرستاد تا من هم ببینم و از خواندنش لذت بîرم.
خسرو ناقد
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید