جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


کنارِ ساحل‌ِ آرام‌


کنارِ ساحل‌ِ آرام‌
مسافر چمدان‌ِ كوچك‌ را زمین‌ می‌گذارد و با اشاره‌ به‌ پله‌های‌ چوبی‌ِ ته‌ قهوه‌خانه ‌می‌پرسد:«جا برای‌ ماندن‌ هست‌؟» قهوه‌چی‌ از پشت‌ِ میز بلند می‌شود و خیره‌ به‌ مسافر نگاه‌ می‌كند. كلاه‌ لبه‌دار به‌سر و كت‌وشلوار سفید به‌ تن‌ دارد.
ـ یك‌ اتاق‌ بالا هست‌.
مسافر با نوك‌ِ انگشت‌ عینك‌ِ شیشه‌ سیاهش‌ را روی‌ قوزك‌ِ بینی‌ بالا می‌زند ومی‌گوید:«تا دریا چه‌قدر راه‌ است‌؟»
ـ پشت‌ همین‌ دیوار سر راه‌. از اتاق‌ِ بالا دیده‌ می‌شود.
مسافر با قدم‌های‌ شمرده‌ از پله‌ بالا می‌رود. قهوه‌چی‌ با نگاهش‌ دنبالش‌ می‌كند. بعد می‌رود پشت‌ِ پیش‌خان‌ و در یك‌ قوری‌ِ كوچك‌ چای‌ِ تازه‌ دَم‌ می‌كند. صدای‌ مسافر كه‌ آوازی‌ را زیر لب‌ زمزمه‌ می‌كند شنیده‌ می‌شود. قهوه‌چی‌ با كف‌ِ دست‌ به‌ پیشانی‌اش‌ می‌زند و با صدای‌ بلند می‌خندد. آواز مسافر قطع‌ می‌شود. قهوه‌چی‌ دو استكان‌ چای ‌می‌ریزد و از پله‌ بالا می‌رود. تك‌ سرفه‌ای‌ می‌كند و بعد با شانه‌ در را باز می‌كند. مسافر چمدانش‌ را روی‌ تخت‌ گذاشته‌ و كلاهش‌ را از سر برداشته‌ است‌. موی‌ سرش ‌خاكستری‌ است‌. پشتش‌ به‌ در است‌. شانه‌های‌ پهنی‌ دارد.
ـ بگذارش‌ روی‌ میز.
سینی‌ را روی‌ میز كوچك‌ِ چوبی‌ می‌گذارد.
ـ این‌ جا را چه‌طور پیدا كردی‌؟
ـ چراغ‌ را روشن‌ كن‌!
كلید برق‌ را می‌زند. اتاق‌ روشن‌ می‌شود. برمی‌گردد. عینك‌ را از روی‌ چشم ‌برمی‌دارد. خیره‌ به‌ هم‌ نگاه‌ می‌كنند، بعد می‌زنند زیرخنده‌. مسافر آغوش‌ باز می‌كند.
ـ بیا ببوسمت‌ كه‌ دلم‌ برایت‌ یك‌ ذره‌ شده‌.
ـ رسم‌ معرفت‌ و مردانگی‌ عوض‌ شده‌؟
یك‌دیگر را در آغوش‌ می‌گیرند. دورِ هم‌ می‌چرخند.
ـ موهات‌ سفید شده‌.
ـ خودت‌ را تو آینه‌ ندیده‌ای‌؟
ـ مال‌ِ من‌ هنوز خاكستری‌ است‌. سبیل‌هام‌ هم‌ كه‌ می‌بینی‌ جو گندمی‌ است‌.
ـ مو را ولِش‌، از خودت‌ برام‌ بگو! چه‌طوری‌ این‌‌جا را پیدا كردی‌؟
ـ یادت‌ رفته‌؟ آن‌ سال‌ها، تو خانه‌های‌ زیرزمینی‌ هم‌ پیدات‌ می‌كردم‌.
باز هر دو می‌خندند. مسافر عینك‌اش‌ را روی‌ چشم‌ می‌گذارد. سفیدی‌چشمانش‌ كدر است‌. پای‌ چشمانش‌ گود و كبود است‌. قهوه‌چی‌ استكان‌ چای‌ را به‌ او می‌دهد. قندان‌ را جلوش‌ می‌گیرد.
ـ سیزده‌ سال‌ گذشته‌. چه‌ عمری‌! چه‌ زود پیر شدیم‌!
ـ من‌ آن ‌تو پیر شدم‌. زندگی‌ تو سایه‌ آدم‌ را مچاله‌ می‌كند.
جرعه‌ای‌ از چای‌ می‌نوشد. می‌نشیند لبهٔ‌ تخت‌. قهوه‌چی‌ رو به‌رویش‌، روی‌ میز، می‌نشیند.
ـ من‌ زودتر از دیگران‌ آمدم‌ بیرون‌. تا سال‌ها نمی‌دانستم‌ چه‌ باید بكنم‌. می‌نشستم‌ تو خانه‌ و به‌ در و دیوار نگاه‌ می‌كردم‌. سراغ‌ هیچ‌كس‌ نرفتم‌، كسی‌ هم‌ سراغی‌ ازم‌ نگرفت‌. بعد آمدم‌ این‌جا، تو شهر غریب‌. نمی‌خواستم‌ یادِ آن‌ سال‌ها بیفتم‌. عمرمان‌ چه‌ زود تلف‌ شد!
مسافر می‌خندد. باز جرعه‌یی‌ از چای‌ می‌نوشد.
ـ جای‌ دِنجی‌ است‌. از این‌ دریا می‌شود رفت‌ به‌ آن‌ سرِ دنیا؟
قهوه‌چی‌ خیره‌ به‌ او نگاه‌ می‌كند. با كف‌ِ دست‌ گردنش‌ را می‌مالد.
ـ نكند به‌ سرت‌ زده‌!
مسافر دستمالی‌ از جیبش‌ درمی‌آورد و به‌ طرف‌ قهوه‌چی‌ می‌گیرد.
ـ خون‌ِ لبت‌ را پاك‌ كن‌.
قهوه‌چی‌ با پشت‌ِ دست‌ خون‌ِ گوشهٔ‌ لب‌ِ پایین‌اش‌ را پاك‌ می‌كند.
ـ مثل‌ بچه‌ها هنوز لبت‌ را می‌گزی‌! می‌بینی‌ كه‌ تو هم‌ نمی‌توانی‌ این‌ عادت‌ را از سرت‌ بیندازی‌. هر كسی‌ به‌ یك‌ چیزی‌ مبتلاست‌!
می‌خندد و سیگاری‌ از جیبش‌ در می‌آورد. قهوه‌چی‌ با كف‌ِدست‌ زانویش‌ را می‌مالد و می‌پرسد:«چرا؟»
ـ چرا چی‌؟
ـ خودت‌ را به‌ آن‌ راه‌ نزن‌!
ـ باز كه‌ لبت‌ را خون‌ انداختی‌!
دستمال‌ را به‌ او می‌دهد. سیگار را می‌گیراند. بلند می‌شود و از پنجره‌ به‌ دریا نگاه ‌می‌كند. قهوه‌چی‌ دستمال‌ را روی‌ لبش‌ می‌گذارد.
ـ تو همیشه‌ پی‌ِ دردسر می‌گردی‌.
ـ تو همیشه‌ دلت‌ می‌خواست‌ پا جای‌ پای‌ من‌ بگذاری‌.
ـ این‌ مال‌ آن‌ وقت‌هایی‌ است‌ كه‌ جوان‌ بودم‌. تو هم‌ دیگر جوان‌ نیستی‌.
مسافر برمی‌گردد. از پشت‌ِ عینك‌ به‌ او زُل‌ می‌زند. سیگار گوشهٔ‌ لبش‌ دود می‌كند.
ـ برای‌ همین‌ می‌خواهم‌ كه‌ كمكم‌ كنی‌. می‌دانم‌ كه‌ كمكم‌ می‌كنی‌.
ـ چون‌ به‌ تو مدیونم‌ باید كمكت‌ كنم‌؟
ـ نه‌، چون‌ رفیق‌ِ سال‌ و ماهم‌ بودی‌ باید كمكم‌ كنی‌.
قهوه‌چی‌ پا می‌شود و به‌ طرف‌ِ در می‌رود. برمی‌گردد و می‌پرسد:«كجا می‌خواهی‌ بروی‌؟»
ـ هر كجا كه‌ بشود رفت‌.
ـ كی‌ می‌خواهی‌ بروی‌؟
ـ هر چه‌ زودتر. اما كاش‌ تو هم‌ همراهم‌ می‌آمدی‌.
قهوه‌چی‌ از پلهٔ‌ چوبی‌ پایین‌ می‌رود. انگار بخواهد سكندری‌ بخورد دستش‌ را به‌دیوار می‌گیرد. یك‌ راست‌ می‌رود و روبه‌روی‌ آینهٔ‌ دیواری‌ شكسته‌یی‌ كه‌ بالای‌ شیر آب ‌است‌، می‌ایستد. ردّ باریك‌ خون‌ از گوشهٔ‌ لبش‌ تا روی‌ چانهٔ‌ تیزش‌ دویده‌ است‌. چشمانش‌ را می‌بندد و دستمال‌ را روی‌ لبش‌ می‌گذارد و فشار می‌دهد. مسافر آوازش ‌را دوباره‌ زیر لب‌ زمزمه‌ می‌كند. سوت‌ِ یك‌ كشتی‌ از دور دست‌ شنیده‌ می‌شود.
محمدرضا بیگی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید