یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


حیاط، باغ


حیاط، باغ
آن روز كه او را آوردند همه‌جا خلوت بود، مثل همیشه هیچ‌چیز این بیمارستان تازه به نظر نمی‌رسید، ساختمان تازه تعمیر و خاكستری، دو اتاق خلوت و پرت انتهای راهرو، همه ساكت بودند. من خسته بودم. اتاق شماره شش سفیدتر بود. هنوز خاطرهٔ آن‌هایی كه به زندگی برگشته بودند در ذهنم هست. بله، همه‌شان دوباره زنده شدند. اتاق پنج درست برعكس بود، خاكستری، لخت، دستگاه‌های مجهز. با امشب سه ماه است كه او را آورده‌اند. یك روز صدایم كردند و گفتند دیگر نمی‌توانم به اتاق او بروم.
به من شك كرده‌اند، می‌گویند چرا هر وقت برای دیدن بیمار می‌روی، دست‌هایش را می‌گیری. شاید چیزهایی می‌دانند. شاید هم نه، چیزی نمی‌گویند. من باز حرفی نمی‌زنم. امشب هر وقتی هوا تاریك می‌شود باید باز هم بروم پیشش. مدت‌ها است پشت‌ِ سرمان حرف‌هایی می‌زنند. او و من ‌توی یك‌سال و یك‌روز به دنیا آمده‌ایم.
اتاق او هم مثل اتاق من گوشهٔ خلوت و پرت حیاط بیمارستان قرار دارد. كلیدهای‌شان به هم می‌خورد و این را به جز من و نسرین كس دیگری نمی‌داند. او خیلی راحت به اتاقم می‌آید، من هم گاهی می‌روم، شاخه‌های انبوه درخت‌های جلو اتاق‌های‌مان همه چیز را مبهم می كند، او خودش را تا آن‌طرف حیاط می‌رساند، من او را می‌بینم. گاهی توی فضای بیمارستان ول می‌گردم. بعد كه خسته می‌شوم درِ اتاق را باز می‌كنم، بوی لباس‌هایش مثل بخار گرمی می‌خورد به صورتم. از اولین روزی كه حس كرده‌ام که به بوی لباس‌هایش عادت كرده‌ام مدت‌ها می‌گذرد، بوی لباس‌هایش تو حیاط و سالن‌های بیمارستان می‌پیچد، بعد از آن بدنم كرخت می‌شود، تا لحظاتی طعم غذاهایی را كه می‌خورم حس نمی‌كنم.
خیلی پیش‌تر از آنی كه اغمایی اتاق پنج را بیاورند، مدت‌ها می‌شد كه عادت كرده بودم به اتاق شماره پنج سر بزنم. برای اولین بار هم او را آن‌جا دیدم. وقتی در را باز كردم از گوشهٔ تا خوردهٔ ملحفهٔ سفید، قسمتی از صورتش را دیدم. از سیم‌های خاكستری اطراف تختش هول برم داشت. دیدم با چشمان بسته دارد به من می‌خندد. سر پرستار بخش‌، كه از جلو در می‌گذشت نگاهی به ما انداخت. خودم را جمع و جور كردم و بیرون آمدم. به طبقهٔ دوم رفتم. بعد دوباره آمدم و از در ساختمان به آن‌طرف باغ‌ِ وسط بیمارستان راه افتادم. من او را كجا دیده بودم؟ نمی‌دانم، هوای باغ چه‌قدر خنك بود.
چند وقتی هست كه به اصرار من او را از اتاق خاموش پنج به اطاق شش منتقل كرده‌اند. حیاط، باغ پرپشت وسط بیمارستان بیشتر از همه به آن چیزی‌كه می‌خواهم بگویم شبیه است و حالا پنجره‌های اتاق او ـ در پرت‌ترین جای راهرو ـ رو به این تودهٔ مه‌آلود زیبا باز می‌شوند. حالا دیگر بعد از گذشت چند ماه برایم مهم‌تر از این شده كه بخواهم بدانم او را كجا دیده‌ام. آنقدر نبضش راگرفته‌ام كه بدنم هر لحظه آهنگ رگ‌های بدنش را احساس می‌كند.
سرمای رخوت‌بار بدنش می‌ترساندم اما خندهٔ روی لبان رنگ پریده‌اش دلگرمم می‌كند. هر وقت دست‌هایش را می‌گیرم احساس می‌كنم انگار گرمای دست‌هایم سرمای بدنش را كم‌تر می‌كند. امروز صبح قبل از اینكه خواب دیشبم را به نسرین بگویم از من پرسید: شب آمدم دیدم نیستی، باز كجا رفته بودی؟ راستش من دیگر از حرف‌های نسرین تعجب نمی‌كنم. می‌دانم كه او شب‌ها سراغم را می‌گیرد. از محلی كه به آن‌جا می‌رویم چیز زیادی به یادم نمی‌ماند. یكی ازشهرهای اطراف است، ولی نمی‌دانم كجا. پارك‌های بزرگی دارد.
اتومبیل‌ها می‌آیند و می‌روند، توی بعضی از خیابان‌های اصلی سر و صدا خیلی زیاد است. درانتهای یكی از خیابان‌های شلوغ به سینما رفتیم، آب‌میوه‌ای كه آن‌جا خوردیم طعم هیچ میوه‌ای را نداشت‌، انگار اصلاً طعمی نداشت. از فیلم چیزی دستگیرم نشد. وسط فیلم انگار صدای نسرین هر از چندی از پشت پرده سینما می‌آمد. بیرون سینما دستش را گرفتم. سرمای بدنش دوباره تا استخوان‌هایم نفوذ كرد. سیم‌های اطراف بدنش را نمی‌دیدم، خوشحال بودم. خیلی می‌خندید. من‌هم می‌خندیدم. فردا صبح كه بیدار شدم دیدم روی تخت خودم دراز كشیده‌ام.خبری از نسرین نبود. پزشك‌ها می‌گویند از وقتی به اتاق شمارهٔ شش رفته حالش بهتر شده. خیلی خوشحالم. اتاق شش انگار دارد كار خودش را می‌كند.
امشب قرار است برایم خیلی چیزها بگوید. امشب هرطور شده می‌روم. بهترین لباس‌هایم را می‌پوشم، موهای سرم را مرتب می‌كنم. ظهر به بازار رفتم و یك دست لباس تازه خریدم. وقتی برگشتم دیگر شب شده بود. نسرین نوبت‌كارش تمام شد و برگشت، روی میز به لباسی كه تازه خریده بودم نگاهی كرد. گفت این شب هم مثل شب پیش؟
جوابش را ندادم. گفت اگر می‌روی تندتر برو سرپرستار خوابش برده. به طرف ساختمان بیمارستان به راه افتادم. سرپرستار روی صندلی خوابش برده بود، تو سالن باد ملایمی می‌وزید. دوباره باد بوی لباس‌های نسرین را می‌آورد. در را باز كردم. اتاق تاریك بود. در را بستم. به صورتش نگاه كردم. دیگر آنقدر رنگ‌پریده به نظر نمی‌رسید، سرش به سمت درخم شده بود. احساس می‌كردم منتظر است. سلام كردم. چشمم به سیم‌های خاكستری كه از تختش آویزان بود افتاد. كنارش نشستم، دست‌هایش گرم‌تر شده بود.
اشك از چشمانم رها شد. صدای نسرین را شنیدم كه مرا صدا می‌كرد. از پنجرهٔ اتاق نوری به درون می‌تابید، مثل این‌كه هنوز دمدم‌های صبح بود. وقتی به خودم آمدم، دیدم روی تختم دراز كشیده‌ام، انگار برگشته بودم. كم‌كم صدای نسرین داشت واضح‌تر می‌شد. می‌گفت: پاشو، او را دارند می‌برند. باز نمی‌توانستم بفهمم، نسرین را نمی‌دیدم.
به سختی از روی تختم بلند شدم. ازپنجره رو به رو، حیاط را می‌دیدم، آن طرف حیاط داشتند او را می‌بردند. چشمانش خیس خیس بود. دیگر سیم‌های خاكستری از او آویزان نبود، گرمای دستانش را روی دست‌هایم حس می‌كردم. دویدم به طرف حیاط و خودم را به او رساندم. روی برانكارد صورتش را از كنار ملحفه سفید می‌دیدم. او هنوز هم داشت می‌خندید.
بابك محمدزاده
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید