شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


قرچ و قروچ


قرچ و قروچ
وقتی به آپارتمانش دعوتم كرد خوش‌حال شدم. از همون روز اول كه دیدمش فهمیدم ازم خوشش اومده. بعدشم كه بردمش سینما و یكی دو تا رستوران، دیگه مطمئن شدم. بهش گفتم می‌آم. به خواب هم نمی‌دیدم كه یك ژاپنی چشمم رو بگیره.
شاید چون فكر می‌كردم ژاپنی‌ها یه چیزی كم دارن. حتماً به خاطر چشم‌هاشون بود كه داخل آدم حساب‌شون نمی‌كردم. ولی این یكی فرق داشت. چشم‌هاش یك برق عجیبی داشت. مثل آن‌های دیگه نبود كه به جای چشم فقط دو تا شكاف تو صورتش باز شده باشد. البته نمی‌خوام بگم كه چشم‌های شهلایی داشت. راستش ته دلم نمی‌تونستم به چشم‌هاش اعتماد كنم. عوضش لب و دهنش عین آن‌های دیگه بود. دندون‌های درشت و صدفی داشت؛ مثل تالاسمی‌ها كه دندون‌هاشون پشت لب‌های برجسته و گوشتالود پنهان است.
موهاش هم لَخت و صاف بود، مُردم از بس مو وزوزی و مو فرفری دیدم. باور كن خوش‌گل بود پسر، وگرنه از من خوشش نمی‌اومد. بهش گفتم می‌آم، ولی دودلم برم یا نرم. می‌دونم اگه برم دیگه ازم دل نمی‌كنه، ولی ننه‌م رو چه‌كار كنم؟ آخه ما یه رسمی داریم كه دختر به غریبه نمی‌دیم. نَنَه‌م هم گفته وقتی دوره‌ام تموم شد باید برگردم پیششون اردبیل و دختر خاله‌مو عقد كنم. نَنَه‌م خیلی برام زحمت كشیده. اون تنها كسی نیست كه منتظر برگشتن من از مسكوست. خواهرم هم منتظره تا هم‌زمان، وقتی با دخترخاله‌م عروسی كنم، اون با پسرخاله‌م عروسی‌ کنه. حالا كه یه سال دیگه از دوره‌ام باقی مونده و من ‌هم باید برم مهمونی.
وقتی در رو به روم باز كرد. لَختی موهاش منو یاد لیزی ماهی انداخت. یادم باشه بهش بگم موهاشو طلایی كنه. چه میزی چیده بود پسر! باید بودی و می‌دیدی. منتها یادش رفته اون ظرف‌ِ گل و گیاه رو از وسط میز برداره، گرده‌هاش می‌ریخت تو غذاها. به جز میز دو تا سفرهٔ كوچیك دیگه انداخته بود، ولی خیلی بی‌تربیتیه اگه فكر كرده باقی موندهٔ غذامو باید با خودم می‌بردم، چه‌قدر بامزه راه می‌ره، به جای راه رفتن انگار می‌جهه. این ژاپنی‌ها هم خیلی پرشور و نشاطن‌ها. میز پُر بود از غذا. تا به حال از این‌جور غذاها ندیده بودم.
یه خورشی درست كرده بود، با سبزیجات رنگارنگ مثل رنگین‌كمون. برنج‌شون هم كه می‌دونی چرا باید چسبونكی باشه. همش هم می‌گه سوشی، سوشی یا موشی چه فرق می‌كنه. لامصب روسی‌ش خیلی روونه و تند تند حرف میزنه.
خیلی خب بابا، فهمیدم برام سوشی درست كرده‌ای. سفره كوچیكه رو انداخت رو پاش عجب خنگی‌م ها! هزار بار تو فیلم‌ها دیده بودما. من كه شروع كردم. خدایا اگه می‌خوای یه بار دیگه منو به عذاب الهی دچار كنی یه هم‌چین غذاهایی جلوم بذار و مجبورم كن طوری بخورم كه فكر كنه خوشم اومده. منتها از اولش شانس نیاوردم. برام قاشق گذاشته بود.
ولی لوبیا سبزها اون‌قدر دراز بود كه تو قاشق جا نمی‌شد. لوبیا سبز كه نبود، یك‌جور نخود فرنگی بود كه نمی‌دونم حوصله نكرده بود از پوست درشون بیاره یا چی، كه همین‌جوری پخته بودشون. پختن هم كه چه بگم. نیم پز هم نبود. یه آن شك كردم نكنه دستم انداخته و منو یك‌جور نشخواركننده فرض گرفته. وقتی دیدم خودش با چه مهارتی همون‌ها رو می‌خوره و قرچ و قروچش هم تا آسمان بلنده، فهمیدم نه بابا شوخی‌ای در كار نیست.
اون موقع بود كه یاد پدرم افتادم. همیشه از خوب نپخته شدن كرفس‌های خورش شاكی بود و به شوخی می‌گفت حتمی همسایه‌ها از صدای كرفس‌های زیر دندونمون می‌فهمن شام چی داریم. حالا كجاست بیاد این غذاها رو ببینه كه صداش تا ده تا خونه اونورتر هم می‌ره. دختر باهوشی بود و زود از حال و روزم باخبر شد. برای این كه منو از تعجب در بیاره كمی از آداب غذا خوردن‌شون برام گفت، همین‌طور از انواع غذاهاشون.
بهم گفت اگه مواد غذایی زیاد پخته بشه می‌گن آشپز ناشی بوده، و هر چه بیش‌تر صدای قرچ و قروچ از زیر دندون در بیاد نشون‌دهنده مهارت آشپز در آشپزیه. وقتی بهش گفتم عوضش تو كشور ما برعكسه و سبزیجات داخل خورش باید به حدی بپزه كه موقع خوردن از زیر دندون صدایی درنیاد، تعجب كرد. منتها اگه لامصب قبل از این كه اون تكه سوشی رو بخورم زودتر بهم می‌گفت توش گوشت خام اختاپوس گذاشته هرگز اون اتفاق نمی‌افتاد.
رویا وهمی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید