دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا


این خانه سیاه نیست


این خانه سیاه نیست
سیاه خانه قلمرو ی است که بیشتر خانه هایش پر از کفتر است. بچه های این منطقه بیشتر موتورسواری می کنند و کمتر به مدرسه می روند. از ۹ سالگی انواع خلاف را شروع می کنند و از سال ها قبلش مادرهایشان بسته های کوچک قهوه یی رنگ را به دست بچه ها می سپارند تا به خانه مشتری ببرند.
سیاه خانه منطقه خلافکاران بم است. از مناطق قدیمی بم و جزء معدود مناطقی که مردم رویش حساس هستند. زمانی که اسمش را می شنوند گوششان تیز می شود. هرجا که بخواهی بروی مردم آدرس می دهند اما زمانی که اسم سیاه خانه را می شنوند قبل از آدرس دادن علت رفتنت به آنجا را می پرسند.
ساعت ۸ شب است، وارد سیاه خانه می شویم، منطقه یی که می گویند شبیه به دروازه غار تهران است. بهرام رحیمی عضو هیات مدیره انجمن حمایت از حقوق کودکان و مسوول واحد آموزشی این انجمن به عنوان راهنما همراهمان است. او پس از زلزله از طرف ستاد یاری بم (سیب) ۱۰ ماه معلم بچه های سیاه خانه بوده است.
بهرام از ماشین پیاده می شود اما به ما اجازه پیاده شدن نمی دهد. علتش را هم نمی گوید. با خود می گویم «شاید خطرناک است.» قانع می شوم، از پنجره ماشین به بیرون خیره می شوم. به خانه های ساخته شده نگاه می کنم خانه هایی که محکم تر و بزرگتر از بقیه خانه های بم هستند. بهرام جلوی ماشین پیاده راه می افتد و ما با ماشین پشت سرش.
راننده آژانس که در سیاه خانه صدای نوار بندری اش را کم کرده بود، می گوید؛ «کارتان را زود تمام کنید، برویم، اینجا منطقه خوبی نیست، اگر می دانستم قرار است سیاه خانه بیایید، نمی آمدم.» روبه روی خانه ایستاده ام. بچه ها دور بهرام جمع شده اند و معلمشان را پس از یک سال بغل می کنند. بهرام بعضی ها را کنار می کشد، در گوششان حرفی می زند و بعد صدای خندیدنشان بلند می شود. جلوی خانه پیکانی آبی پارک شده است. پنجره های پیکان را با نواری قرمز تزیین کرده اند. ماشین مال برادر بزرگ خانواده، شهرام است. او ۱۹ سال دارد. یک سال پس از زلزله پدرش بر اثر سکته فوت می کند. شهرام دو سال است پدر خانه شده است.
از شهرام می پرسم چگونه هم درس می خوانی و هم خرج خانواده را در می آوری؟
می گوید؛ مدت هاست درس نمی خوانم، از پنجم دبستان. علتش را می پرسم. می گوید مشکل شناسنامه داشته. (دیگر ادامه نمی دهد.)
از شب یلدای سال ۸۲ می پرسم، می گوید؛ «کی یادش هست که من یادم باشد. حتماً مثل هر سال دور هم جمع می شدیم.»
درباره شب یلدای امسال می گوید؛ «بزرگ ها در خانه نوسازمان جمع شدند و بچه ها در کانکس. از زمانی که خانه مان ساخته شده است، کانکس به عنوان خانه مجردیمان است با بچه ها آنجا جمع می شویم تا صبح می گوییم و می خندیم.»
از شب زلزله بگو.
من نرما شیر بودم صبح آمدم. (با بغض می گوید)
بهرام می پرد وسط حرفمان و از خاطراتش می گوید، از غیرت بچه های سیاه خانه.
بچه های سیاه خانه خیلی غیرتی بودند. کمپ ما سال زلزله پر از دختر و پسر بود. من به بچه های سیاه خانه گفتم حواستان باشد نگاه چپ به داوطلبان نیندازند. مدتی بعد پسرخاله یکی از داوطلبان به کمپ می آید. بچه ها فکر می کنند یک ناشناس در حال حرف زدن با دختران کمپ است و بعد کتک کاری شروع می شود بعد از آن هیچ پسر فامیلی به کمپ ما سر نزد.
خب شهرام می گفتی، خبر داشتی بم زلزله آمده است؟
بله، نرماشیر هم زلزله آمد. صبح من با یک بنز قدیمی که داخلش پر از آدم بود برای کمک به بم آمدم. به من گفته بودند خودت را برای دیدن یک فاجعه آماده کن. باورم نمی شد فقط گریه می کردم و با خودم می گفتم شاید دروغ باشد. وارد شهر شدم. شهری که با خاک یکسان شده بود. نه کوچه یی داشت، نه خانه یی، نه مغازه یی. بیشتر جاها صاف و هموار بود. به بهشت زهرا رسیدم. داخل خیابان پر از جنازه بود که خانواده هایشان کنارشان زانو زده بودند و گریه می کردند. می ترسیدم خانه بروم. بیشتر خانه های سیاه خانه کاه گلی بود و قدیمی. رسیدم، خانه خراب شده بود اما همه زنده بودند.
برای نجات آدم ها کاری کردی؟
اگر راستش را بخواهید تنها به یک نفر کمک کردم بعد دیگر نتوانستم (با دست به کانکس روبه رویی اشاره می کند) نوه آن خانواده بود. پسری که همیشه با برادرم بازی می کرد. (با دست سیاهش اشک هایش را پاک می کند) دیگر طاقت نداشتم کسی را از زیر آوار بیرون بیاورم. از صحنه یی که قرار بود با آن مواجه شوم، می ترسیدم. شهرام دیگر جوابی به سوالاتم نداد. گفت هوا سرد است و می خواهد خانه برود. چند دقیقه یی رفت داخل. وقتی برگشت صورتش خیس بود. او هم مثل من زمانی که گریه می کند، صورتش را با آب می شوید تا دیگران متوجه نشوند.
به سراغ پوریای ۱۰ ساله می روم. کلاس دوم است. یک سال بعد از زلزله به مدرسه نرفته است. سال بعد هم رد شده است. می گوید؛ «بچه های بم کم کم یک سال مدرسه نرفتند.»
می پرسم در خانواده چند نفر را از دست داده یی؟
می گوید ۳۷۳ (کمی مکث می کند) نه.۳۷۲ نفر.
با تعجب به شهرام نگاه می کنم. با سر حرف برادرش پوریا را تایید می کند. می گوید «از طایفه ما ۳۷۲ نفر رفتند.» پوریا می گوید؛ «زمان زلزله من خندیدم چون همه جا تکان می خورد تا اینکه آجری به سرم خورد، دیگر نخندیدم. سرم شکست. ببین (سرش را خم می کند و با دست محل شکستگی سرش را نشان می دهد.)
پسری روی کاپوت ماشین نشسته است. می پرسم کسی را از دست داده یی؟
از کاپوت می پرد پایین. دستانش را پشتش قفل می کند. شق و رق جلویم ایستاده است انگار به معلمش درس جواب می دهد. شروع می کند و تندتند می گوید؛ «برادرم. دایی هایم. عمویم. خاله ام. پسرخاله هایم و دختر خاله ام. با دخترخاله ام همبازی بودم. خوابش را نمی بینم اما خواب زلزله را زیاد می بینم.»
تعریف کن.
در خواب می بینم زلزله می آید. همه نشسته اند و زنده هستند. زلزله تمام می شود و همه هنوز دور هم جمع هستند. (پوریا و بچه ها می خندند) می پرسم چرا می خندید؟ می گویند؛ «مگر می شود زلزله بیاید بعد همه کنار هم بنشینند و زنده بمانند؟،»
شیطنت و بزله گویی سبک زندگی بچه های سیاه خانه شده است. پوریا که عملاً به صورت سردسته بچه ها درآمده است با من حرف می زند و می گوید چگونه برادر ۱۲ ساله اش را از زیر آوار بیرون کشیده است و من با تعجب به صحبت هایش گوش می کنم. بچه ها که خندیدند متوجه شدم مرا دست انداخته اند. پس من هم همراه می شوم و همگی می خندیم. صدایمان بلند شده است. مادر خانه از پشت پنجره به خنده بچه ها خیره شده است اما خودش لبخند هم نمی زند.
پوریا از همسایه کفتربازشان غلام می گوید؛ «غلام بعد از زلزله اول سنگ ریزه های چشمانش را در آورد و بعد سراغ کبوترهایش رفت. بیشتر کبوترهایش مرده بودند. گریه می کرد و کبوترهایش را به این طرف و آن طرف پرتاب می کرد. مدتی بعد فهمید خواهرزاده اش هم مرده است اما برای کبوترانش به اندازه خواهرزاده اش گریه می کرد.»
هنوز هم کفتربازی می کند؟
صبح بیا ببین. کلی کفتر دارد. همیشه پروازشان می دهد.
بهرام می گوید؛ «۲۰ تا از بچه های تحت پوشش انجمن حمایت از حقوق کودکان برای دیدن مسابقه ایران و آلمان از طرف شبکه ZDF آلمان به تهران دعوت شدند.»
از مسابقه پرسیدم. شهرام گفت؛ «تا زمانی که ایران نباخته بود خوشحال بودیم اما بعد از باختنش دیگر شور و حال نداشتیم.» ابوالفضل در پایان مسابقه گفت؛ «بعد از مسابقه ناراحت بودیم. موقع بیرون آمدن یکی از بچه های سوسول تهران به ایوب خورد و ادعا کرد ایوب کیفش را زده است. دعوایمان شد. کتک کاری راه انداختیم. همین. بیشتر توضیح نمی دهم.»
الان ورزش می کنید؟
بیشتر سوله هایی که به ورزش اختصاص داده شده بود را جمع کردند. یک زمین فوتبال هست که آنجا بازی می کنیم.
هوا سرد است. مادر شهرام کنار بچه ها ایستاده است. متوجه نشدم کی به جمع ما ملحق شده است. می روم سراغش و می پرسم؛ «چرا بچه هایتان ترک تحصیل کردند؟»
خودشان ادامه ندادند. زلزله که شد یک سال مدرسه نرفتند. همگی عصبی شده بودند. در آن زمان چه کسی به فکر مدرسه و درس بود خانم؟
موقع زلزله چه کردید؟
فقط توانستم بچه ها را بیدار کنم. بچه ها که از خواب پریدند گفتند چرا ما را بیدار کردی که سقف آمد روی سرمان. (سکوت می کند)
خب بعدش چه شد؟
هیچ. دعا کردیم. صلوات فرستادیم. خدا و پیغمبرها و امام ها را صدا زدیم. آن لحظه خیلی وحشتناک بود. وقتی از زیر آوار آمدم بیرون همه جا برایم ناشناس بود. بعد از زلزله یک سال درون چادر زندگی کردیم. پدر بچه ها پایش ضرب دیده بود. به خاطر عدم رسیدگی از بین رفت.
بچه ها که گفتند پدرشان سکته کرده است؟
خانم جان دروغ می گویند. نمی دانم چرا.
سکوت کردم تا حرفش را ادامه دهد.
بعد از چادر به اردوگاه رفتیم. برای گرفتن هر کانکس ۸۰ هزار تومان پول دادیم. الان هم دو ماه می شود خانه ساخته شده است. مدتی است کناری ایستاده ام و به بچه ها نگاه می کنم. بچه هایی که اگر در خیابان می دیدمشان و نمی شناختمشان راهم را کج می کردم تا با آنها برخوردی نداشته باشم.
سوار ماشین می شویم. صورت بچه ها را به یاد می آورم. بچه ها با خنده هایشان سرما را از یاد می بردند. پسری با پای شکسته سوار بر دوچرخه بود. سیاه خانه جزء معدود مناطقی است که بچه هایش شور زندگی دارند.
از بهرام تعجب می کنم که چرا اجازه نداد همسفرهایمان با ما بیایند. ماشین پلیس در خروجی سیاه خانه ایستاده است. بهرام می گوید وسایلم را جمع کنم تا نفهمند خبرنگار هستم. با تعجب می پرسم؛ همیشه پلیس می ایستد؟
می گوید؛ «زمانی که به آنان گزارشی از قاچاق داده شود اینجا می آیند.» تازه می فهمم چرا بهرام بچه ها را نیاورد.
از بهرام می پرسم منطقه دیگری مثل سیاه خانه در بم وجود دارد؟ (می خندد) بعد از زلزله زمین های پشت سیاه خانه را مجانی به عده یی دادند. آنها هم با قیمت کم به مردم فروختند. اسم آنجا الان گداخانه است. قبل از زلزله هم دو منطقه به نام پشت رود و اسفیکان وجود داشت که مثل سیاه خانه بود با مشکلاتی کمتر. حساسیت روی سیاه خانه بیشتر از مناطق دیگر است شاید به خاطر اسمش. اسمی که سال ها قبل زمانی که مردمش در ارگ کارگری می کردند برای این منطقه گذاشته شده بود. در آن زمان مردم اینجا خلاف کار نبودند، تنها سیاه چرده بودند. سیاه خانه زمانی اسمش ماندگار شد که مردم رو به خلاف آوردند.
مهسا حکمت
منبع : روزنامه اعتماد