جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


رابطه دلهره آور حقیقت و خودفریبی التیام بخش


رابطه دلهره آور حقیقت و خودفریبی التیام بخش
● نگاهی به رمان «اخگر» نوشته شاندور مارای ترجمه شهروز رشید
به اعتقاد اکثر منتقدین اروپا و آمریکا، «شاندور مارای» بر جسته ترین نویسنده مجارستان است که متاسفانه در کشور ما مهجور مانده است. اصولا این نویسنده به همان دلیلی که نویسندگان و شاعران برجسته ایران به جهانیان شناسانده نشده اند، در سطح جهانی مطرح نشده بود؛ به سبب عنصری که اهل قلم ایران بارها در مصاحبه های خود گفته اند؛ مهجور بودن نسبی زبان مادری نویسنده. اما پس از ترجمه یکی، دو کتاب از این نویسنده، از جمله همین اخگر، منتقدین و ناشران معتبر دنیا بی صبرانه در انتظار ترجمه کارهای جدید او ماندند.
امروزه در تمام کشورهای اروپایی و آمریکایی رمان اخگر با همین طرح روی جلد ترجمه فارسی به چشم می خورد. اما درباره نویسنده. شاندور مارای در سال ۱۹۰۰ به دنیا آمد، در ۲۳ سالگی ازدواج کرد که تا پایان عمر یعنی ۶۳ سال بعد به زنش وفادار ماند و در سال ۱۹۸۹ ، سه سال بعد از مرگ همسر محبوبش، در سن خوزه در ایالت کالیفرنیا آمریکا با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد.
در این فاصله سرگردانی زیادی را تحمل کرد. با ظهور فاشیسم که در شکل های لنینی- استالینی و هیتلری اش در همه جای دنیا اولین قربانیانش را از جمع اهل اندیشه و قلم گزینش می کند، در به دری این نویسنده خلاق شروع شد؛ آمریکا، ایتالیا، نقاطی از خود مجارستان و بالاخره اقامت در سن ۷۹ سالگی در کالیفرنیای آمریکا تا ۱۰ سال بعد در آنجا خود را بکشد.
مارای از جمله هنرمندان با استعدادی بود که فاصله زمانی بارقه نبوغ آنها از یکسو و نیز مدت زمان تبدیل این بارقه به ماده عینی (تابلوی نقاشی، موسیقی، داستان، اختراع و ...) کم است و در نتیجه تولیدات علمی- هنری مغز آنها زیاد؛ مانند داوینچی، داستایفسکی، ادیسون، بتهوون، فاکنر و ... برای نمونه مارای فقط طی سال ۱۶رمان و ده ها مقاله نوشت که حالا منتقدین اکثر این رمان ها را شاخص می دانند.
▪ عاشق نبود، سپاسگزار بود
درباره رمان بحث انگیز اخگر باید گفت که ظاهرا از دیدگاه دانای کل محدود روایت می شود، اما چون در عین حال به لحاظ کمی بخش زیادی و از حیث کیفی ماهوی ترین نکات داستان از زبان شخصیت اصلی و کانونی و به شکل تک گویی های کوتاه یا دیالوگ های بلند یکسویه، «بازگو» می شود، لذا طبق آخرین نظریه های ادبی حال حاضر جهان باید گفت «در عمل دو راوی هم کنار داریم که دانای کل محدود از جایگاه راوی مسلط تنزل و به صورت دیدگاه مکمل و هماهنگ کننده فضای بیرون از شخصیت ها عمل می کند» به همین دلیل بود که از واژه ظاهرا استفاده کردم.
داستان اساسا روانکاوانه است و به یکی از عذاب دهنده ترین موضوع های درونی بشر نظر دارد؛ موضوعی که به احتمال قریب به یقین مشابه آن را در سطح و معنایی دیگر در اطرافیان شاهد بوده اید؛ چون این مسئله امری فراگیر و عمومی است و مختص رابطه زناشویی یا دوستی یا همکاری نیست.
با توجه به برخورداری رمان از این خصلت، سرعت فرآیند داستان به طور کلی کند است، اما چون در هر فراز و فرود و نکته ای بسیار مهم و پرسش انگیز برای خواننده مطرح می شود، لذا ذهن خواننده درگیر می گردد و این کندی را تا حدی حس نمی کند؛ مانند بخش هایی از «در جست وجوی زمان از دست رفته» نوشته پروست یا «زیارت» نوشته دورتی ریچاردسون که حجم نامتعارفی دارند و بسیاری جاها خسته کننده اند، اما جاهایی از دینامیسم بالایی برخوردارند.
در شروع روایت که در واقع پایان داستان است، با ژنرالی ۷۵ ساله به نام «هنریک» مواجه می شویم.
۴۱ سال است که او از زخم درونی مهلکی رنج می برد و خواب و آسایش ندارد. بعدا می فهمیم که طی این مدت در سالن بزرگ پذیرایی همچنان بسته مانده بود که در واقع نمادی از به انجماد کشیده شدن زمان است. اما اینک که قرار است دوست قدیمی اش «کنراد» به دیدنش بیاید، دستور می دهد که در سالن را باز کنند تا غذا را در آنجا صرف کنند؛ درست مثل ۴۱ سال پیش که این هم نشانه ای است از ارتباط صرف غذا، این سالن، دوستی دو مرد و زخم هنریک و ارزشی که ژنرال برای دوستی قائل است.
داستان به شکل خطی اش از این قرار است که این دو از سنین ۱۰، ۱۱ سالگی در مدرسه نظام با هم دوست می شوند؛ در حدی که هنریک از پدرش می خواهد اجازه دهد کنراد با آنها زندگی کند. پدر نیز می پذیرد. برخلاف هنریک که پدرش افسری از اشراف است، کنراد از خانواده ای فقیر است. هنریک به وجود کنراد می بالد و کنراد با حسادت مواظب است که دیگران او را از چنگش در نیاورند. جالب است که «نی نی» دایه هنریک، زنی عامی که حالا خدمتکار خانه است، به هنریک می گوید«که کنراد پس از آسیبی جدی، روزی او را ترک خواهد کرد.»
روحیه کنراد بیشتر با موسیقی، مطالعه و تنهایی همخوانی دارد در حالی که هنریک برون گرا و تا حدی اهل میهمانی و خوش گذرانی است. او با دیدن لرزش لب ها و درخشش چشم های کنراد هنگامی که قطعه ای از شوپن نواخته می شود، احساس می کند که «موسیقی چیز خطرناکی است.»
کنراد با توجه به نوع زندگی خود و خانواده فقیرش که به خاطر او تن به محرومیت بیشتر می دهند، به هنریک می گوید؛ «این طور زندگی کردن خیلی سخت است؛ طوری که انگار مال خودم نیستم. وقتی مریضم، وحشت می کنم. گویی دارایی بیگانه ای را هدر می دهم. چیزی که کاملا به خودم تعلق ندارد یعنی سلامتی ام.» (صفحه ۴۲) او هنریک را به خاطر گرایشش به سرخوشی، با لحنی درمانده و حاکی از غم غربت و البته به شکلی کمرنگ تمسخر و تحقیر می کند. هنریک با «کریستینا» ۱۷ ساله ازدواج می کند و به زودی پی می برد که «کریستینا عاشقش نیست، بلکه فقط سپاسگزار اوست.» مدتی بعد کنراد بدون خداحافظی هنریک را ترک می کند و هشت سال بعد کریستینا می میرد.
البته شبی که کنراد به طور ناگهانی گم و گور می شود، ژنرال به خانه او- که هرگز به آنجا دعوت نشده است- می رود. پیانویی بزرگ و تختی دونفره می بیند و نیز گل های ارکیده ای که فقط در باغ قصر او پرورش داده می شوند. در همین لحظه ناگهان کریستینا وارد می شود و با حالت غریبی می پرسد؛«او رفته است؟» هنریک سر تکان می دهد و کریستینا، رنگ پریده و لرزان با قاطعیت می گوید؛«او فرار کرده، ترسو.» سپس تمام خانه را همچون مکانی کاملا آشنا از زیر نظر می گذراند. هنریک با توجه به نشانه های قبلی، به شکارخانه خانوادگی می رود و تا هشت سال بعد، زمان مرگ کریستینا، با او حرف نمی زند. بعد از مرگ او نیز در قسمت اصلی قصر سکونت نمی کند، بلکه در اتاق مادرش زندگی می کند. (توجه داشته باشید که بیشتر این ماجراها را از زبان هنریک می خوانیم).
حالا که کنراد برگشته است، هنریک، این ژنرال در هم شکسته، می خواهد از زبان او حقیقت را بشنود. حرف های هنریک خطاب به کنراد، حرف هایی که ۴۱ سال مکتوم مانده اند، به وضوح درس اخلاق و درستکاری اند. آیا او نمی خواهد با گفتن این حرف ها «برتری خود را در معنویات» به اثبات برساند تا خلاء عشق و احساس باخت و غبن را در درون خود فرو بنشاند؟
ژنرال می گوید که کنراد به محل جنایت برگشته است و از او می خواهد که بگوید آیا دست در دست کریستینا به او خیانت کرده است؟ البته تاکید می کند که می تواند این را از مضمون دفتر یادداشت کریستینا بفهمد، اما ترجیح می دهد خود کنراد حرف بزند و دفترچه را در شومینه می اندازد. کنراد از دادن پاسخ امتناع می ورزد. به این ترتیب کتاب با عدم قطعیت، با پایانی باز بسته می شود،
▪ جنون پیله کردن به خاطرات مشترک
خواننده همه چیز را از زبان ژنرال می شنود و راوی دانای کل فقط هرازگاهی وضع و حالت فیزیکی و به میزان خیلی کمتری وضعیت روحی او و تا حدی کنراد را توصیف می کند. اما طی آن هشت سال وضعیت روحی هنریک و کریستینا بازنمایی نمی شود، در حالی که دستکم دانای کل می توانست کریستینا را درونکاوی کند و هر دو راوی شخص هنریک را.
این خلاء با لایه دوم معنایی اثر یعنی «حسادت» پر می شود که ناظر بر کل رویدادهاست و در واقع عامل اصلی جفایی است که بر ژنرال رفته است؛ چیزی که به عقیده نگارنده این سطرها، همراه با شکل پررنگ ترش یعنی «تنگ نظری» یا بخل منشا بسیاری از رخدادهای جهان بوده است. در اینجا نیز خیانت بسی عمیق تر از یک رابطه بوده است به این ترتیب که کنراد پیش از ازدواج با کریستینا با او رابطه داشت و او را وا می دارد که با هنریک ازدواج کند تا با تداوم این رابطه، انتقام بگیرد.
کنراد این دوستدار لطافت و عناصر لطیف موسیقی و کتاب، انتقام می گیرد، اما هنریک مردی که عاشق شکار (نشانه سبعیت) است و در صفحه ۱۱۹ می گوید که «خون والاترین ماده جهان است و انسان هر زمان که خواسته چیزی عظیم به خود بگوید، خون قربانی کرده است.»، تمام این سال ها - و نیز حالا- انتقام نمی گیرد.در مقابل، دوست خیانتکار خود را خطاب قرار می دهد (نویسنده خواننده را رهنمون می شود) که «تو هرگز از من پول نگرفتی، من باید می فهمیدم که این نشانه ای مشکوک و خطرناک است. کسی که نمی خواهد سهمی بگیرد، احیانا کل دست نخورده را می خواهد. تو از دوران بچگی از من نفرت داشتی، چون در من چیزی بود که تو فاقد آن بودی. چه چیزی؟
تو همیشه مطلع تر از من بودی، زرنگ تر و با استعدادتر. اما در ژرفای روح تو گره ای بود پنهان؛ اینکه غیر از آنی باشی که هستی.» (صفحه های ۱۲۴ و ۱۲۵) و کمی بعد پنهانی ترین پنهانی های کنراد را که حاصل سال ها تفکر بوده است، عیان می سازد؛ «تو اعتماد و دوستی انسان ها را نسبت به من تحقیر می کردی، اما در عین حال حسادتی کشنده بدان داشتی. حسادت تو، مرا در ذهنت تحریف کرده بود.» (صفحه های ۱۲۶ و ۱۲۷)
او بدرستی دو عنصر حسادت و رفاقت را غیرقابل انفکاک می داند و گرچه می گوید «رفاقت دو مرد با همه رابطه ها تفاوت دارد و در فداکاری معنی پیدا می کند.» (صفحه ۱۲۸)، اما ثابت می کند که در هر رفاقتی، حسادت هم وجود دارد و این به مرور جزو نیات شخص در می آید؛ «آیا اساسا چیزی به نام رفاقت وجود دارد؟ تو بهتر از من می دانی که رفاقت والاترین رابطه بین دو موجودی است که از مادر زاده شده اند.» (صفحه های ۹۹ و ۱۰۰) اما با طول و تفصیل بسیار و با شرح جزئیات دقیق اضافه می کند که چگونه زمانی که به شکار رفته بودند، کنراد او را در امتداد گوزن نشانه گرفته بود.
ژنرال که این را فهمیده بود، اینک حرف های زهرآلودی می زند که کم از آن گلوله شلیک نشده نیست؛ «منتظر بودم که تو ماشه را بکشی و من با گلوله دوستم کشته شوم.» (صفحه ۱۳۶) در حالی که پیش از آن تاکید کرده بود که «آدم لزوما در لحظه ای که اسلحه اش را روی یکی میزان می کند تا او را بکشد، گناه کارتر از لحظات دیگر نیست. گناه قبل از اینها موجود بود. نیت مقصر است (صفحه ۱۳۰) و این نیت را چنین توضیح می دهد؛ «به من دروغ گفتی و خیانت کردی، شاید این کار تو دلم را به درد می آورد و به غرور من آسیب می رساند، اما هیچکدام شان به اندازه کاری که کردی وحشتناک نمی شد، چرا که تو دوست من بودی.» (صفحه ۱۳۱)
توجه داشته باشید که ما از متن چنین برداشت می کنیم که تمام این چهل و یک سال، هنریک قوای ذهنی اش را صرف این موضوع کرده بود؛ مانند راوی «یادداشت های زیرزمینی» اثر داستایفسکی که بیش از بیست سال خود را سر راه شخصی قرار می دهد تا سیلی تحقیرآمیزی را که او خورده بود، جبران کند و آخر هم موفق نمی شود و سعی می کند با احساس حقارت کنار بیاید و حتی به شکل بیمارگونه ای از آن لذت ببرد.
آیا هنریک هم واقعا تا این حد رنج می کشید یا «امکانی و بهانه ای» برای انزوا، رنج و مشغله ای ذهنی پیدا کرده بود تا کمبود زندگی را با آن پر کند؟ دفترچه کریستینا آنجاست، کافی است شهامت داشت و آن را خواند. این استدلال که «کریستینا یادداشت ها را برای کنراد نوشته است»، در طور چهل و یک سال بهانه ای بیش نیست؛ گونه ای خودفریبی سطحی است برای فرار از عیان شدن حقیقت.
▪ آرامش خودفریبی
بیشتر شخصیت های داستایفسکی و شمار کثیری از شخصیت های نویسندگان مطرح مدرنیست و مدرنیست متاخر در همین سمت و سو حرکت می کنند. می توان نگاهی اجمالی انداخت به آثار فاکنر، کنراد، کافکا، سلین و ناباکف. چرا مرد عملگرایی مثل جیم در رمان «لرد جیم» مدام به چیزی فکر می کند که برایش منشا درد و رنج است؟ چرا پنین در رمان «پنین» به طرز جنون آمیزی به تحقیر خود ادامه می دهد؟
حتی در ادبیات آمریکایی لاتین که معمولا به جهان جادویی و اغراق آمیز متقابل فرد و جامعه می پردازد، داستان هایی دقیقا با همین مضمون و محتوی می بینیم؛ آن هم در مقیاس وسیع. زن ها و مردهای دل مرده ای که خیابان دیده اند و حالا با تفکر درباره آن دارند سرگرمی شکنجه آوری برای خود تدارک می بینند؛ «گویی زخمی است که از خاراندن آن هم لذت می بری و درد می کشی.» بن مایه و مثال مشترکی که همه این شخصیت ها می آورند، همین چیزی بود که نوشتم. اینها هم از موضوع فرار می کنند و در برخورد با دیگران بسیار بدخلق می شوند و در همان حال می خواهند موضوع را نزد خود منتفی کنند؛ امری که از نظر روان شناسی انکار ساده خوانده می شود.
زمانی به بهانه مصیبتی که برای آشنا یا دوستی پیش آمده است، زار زار گریه می کنند و چه بسا بر سر و روی خود بکوبند. اما این خودزنی را باید به حساب واکنش سازی گذاشت نه همدردی. ژنرال گاهی هم دنبال خاطرات دوران کودکی اش می رود و با ساده ترین چیزها چشم هایش پر از اشک می شود؛ چیزی که از نظر ما رجعت به عقب تلقی می شود. وقتش را به گردش و کارهای متفرقه می گذراند.
در واقع می فهمیم که او به خودفریبی رو آورده است، اما آرامش حاصل از خودفریبی دیری نمی پاید. به سادگی با رویایی که رابطه کنراد و کریستینا نقش اصلی اش را در آن ایفا می کند، مشوش و هیجان زده می شود؛ طوری که دوباره بدخلقی را شروع می کند. برای غلبه بر وسوسه دلش می خواهد خود را بزند و با آنکه برای پی بردن به حقیقت (مثلا خواند دفترچه) مجادله ای درونی را با خود آغاز می کند، با این حال از کشف حقیقت در وحشت است. جدال درونی اش شدت بیشتری می یابد، اما بی عملی خود را توجیه می کند و به خود می گوید نمی خواهد در «راز» دیگران دخالت کند. حتی برای آنها دلسوزی می کند، چون معتقد است که «از احساس گناه به خود می لرزیدند و مدام فکر می کردند که تحت نظراند.»
به این ترتیب خود را دلداری می دهد. زمانی هم با حمله به دیگران، مثلا گماشته، به پرخاشگری متوسل می گردد. گاهی هم تلاش می کند اراده و نیرومندی بیشتری علیه کشف حقیقت به دست آورد.
به قول روان شناسان به سرکوب خود متوسل می شود. گاهی هم البته به خود امید می دهد؛ همه دیر یا زود می میرند و همه چیزها از یاد می روند و پس از این همه فراز و فرود از مقام یک «مازوخیست» به موجودی «سادیست» تبدیل می شود تا با واژه ها، فقط واژه ها، کنراد را خرد کند؛ هرچند که معتقد است که «انسان بی خودی در پی کشف حقایق برمی آید و بی خودی تجربه می اندوزد؛ چون طبع بنیادین شان را که نمی تواند تغییر دهد.»
خواننده می داند که این موضوع بارها در رمان ها، داستان های کوتاه و بلند و نمایشنامه ها آمده است، اما عنصری که به یک اثر تشخص می دهد، گفتن چیزهای ناگفته در همین مقوله است، کاری که شاندور مارای می کند. او روانکاوی ارزنده ای از این شوهر به دست می دهد، چیزی که شاید نتوان از زبان روانکاوان و روان شناسان شنید.
فتح الله بی نیاز
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید