جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


شما که غریبه نیستید آقای کرمانی


شما که غریبه نیستید آقای کرمانی
«پایان هر داستانی باید از دل داستان بجوشد، نباید پایان را با چسب به داستان بچسبانیم، امیدواری و شادی در پایان داستان چیز خوبی است. اما اگر داستان جور غمگینی هم تمام شود، اشکال ندارد. مهم این است که پایان داستان ذهن خواننده را درگیر کند. روز بعد روزنامه ها عکس ما را با وزیر چاپ کردند و بالایش نوشتند: بچه ها میهمان وزیر بودند. در تلویزیون هم خودمان را دیدیم، داشتیم پلوخورش می خوردیم. از دیدن خودمان با وزیر در تلویزیون شاد شدیم، روی هم رفته سفر خوبی بود.»
● «داستان پلوخورش»
تازه ترین کتاب هوشنگ مرادی کرمانی در آستانه ۶۴ سالگی اش منتشر شد. «پلوخورش» چهاردهمین اثر نوشتاری مرادی کرمانی است که این روزها به بازار عرضه شده است. این مجموعه داستان، ۲۱ داستان کوتاه دارد که هر کدام از آنها بخشی از دیدگاه مرادی کرمانی را در مورد انسان های پیرامونش بویژه کودکان که دغدغه کهن زمان مرادی بوده، عنوان می کند. در این داستان ها با فضاهای معمول این نویسنده مواجهیم، فضاهایی که پیش تر از او دیده ایم و خوانده ایم، در این نوشتار بخشی از این فضاها با نمونه هایش مورد بررسی قرار می گیرد:
● پلوخورش:
این داستان که هم عنوان کتاب است و هم نام داستان پایانی این مجموعه، در مورد کودکانی است که از روستایی زلزله زده به تهران سفر می کنند. این سفر سیاحتی از طرف آموزش و پرورش ترتیب داده شده است. زاویه دید یا راوی داستان «رضا» است که به صورت اول شخص «پلوخورش» را روایت می کند. داستان این گونه آغاز می شود: «در تابستان امسال، یک روز چند نفر به روستای ما آمدند. اتوبوس آوردند ما را سوار کردند و بردند تهران که در آنجا چند وقتی خوش بگذرانیم[...] بیشتر ما بچه ها تهران را تا آن موقع ندیده بودیم. چقدر بزرگ بود تهران، چقدر خیابان و ماشین داشت.»
فضای ورودی داستان ما را با دو جهان یا دو طبقه مختلف مواجه می کند. گروه اول آدم هایی هستند که تا به حال به تهران نیامده اند، دغدغه ها، شادی ها و غم هایشان با اهالی این کلانشهر متفاوت است، ساختمان ها و خیابان هایی که تا به حال دیده اند با ساختمان های تهران متفاوت است و حتی وسیله تفریحی و شادی آفرین ها ساز و دهل است؛ ابزارآلات موسیقی ای که مربوط به سال های دور است و به قول امروزی ها دیگر مد نیست. بچه ها به تهران می آیند و داستان در ادامه از مواجهه آنها با غذا نقل می آورد. «آن شب برای ما پیتزا آوردند. خیلی هامان تا آن موقع پیتزا نخورده بودیم، بچه ها می ترسیدند پیتزا بخورند و حال شان بد شود. جعبه ها را که باز می کردند با نان های کلفتی روبه رو می شدند که روی شان چیزهایی چسبیده بود. فلفل سبز و کالباس که توی خمیر سفید و قهوه ای تا نیمه فرو رفته بودند.» این توصیف پیتزا به وسیله این بچه هاست. در این داستان هم مانند بسیاری از داستان های هوشنگ مرادی کرمانی که حول محور کودکان و نوجوانان در حال رخ دادن و اتفاق افتادن است، شخصیت کودکان ساده و بی آلایش ترسیم شده اند. آنها زندگی روستایی را تجربه کرده اند، زندگی ای که در آن پلوخورش بوده، نان ماست و آبگوشت بوده است. البته این غذاها می تواند به نوعی نشان دهنده رابطه سنت و مدرنیته نیز باشد. رابطه ای که گاه به تقابل می انجامد و گاه به آشتی. در جایی از داستان آمده: «آن شب فقط چند نفری پیتزا خوردند و خوش شان آمد. بقیه خوش شان نیامد، بچه های کوچک تر به سختی پیتزا خوردند، چند تا از بچه ها حال شان بد شد. خانم ما از اینها دوست نداریم به ما چیز دیگری بدهید. اکنون که چیز دیگری نداریم. چند تا از بچه ها به گریه افتادند: به ما نان و پنیر بدهید، آبگوشت بدهید، پلوخورش بدهید، نان و ماست بدهید...» در جایی از این داستان نویسنده ای وارد قصه می شود. نویسنده که به درستی در این روایت آدم کاملاً مثبت و اندیشمندی است به کودکان و نوجوانان می آموزد چگونه داستان بنویسند. او در واقع به آنها آموزش نمی دهد. اما رفتاری با آنها انجام می دهد که هم از او اخلاق می آموزند هم چگونه نوشتن. هر چند او فقط آمده بود برای شان داستان بخواند. سرانجام نویسنده آنان را تا پیش آقای وزیر همراهی می کند و خودش می رود. او حتی با بچه ها توی اتاق وزیر نمی آید. او به خانم همراه بچه ها گفته بود: «من شما را تا اتاق وزیر آوردم، حالا هر کاری می خواهید بکنید، آن شما، آن هم وزیر.»
این داستان بخشی از دغدغه های کودکانی را به تصویر می کشد و بیان می کند که اگرچه در همین سرزمین زیست می کنند اما به دلیل دوری از مراکز بزرگ شهری، امکانات شان با شهرهای بزرگ بسیار متفاوت است. این کودکان و نوجوانان که در تعداد زیاد و دغدغه های مختلف همیشه ذهن هوشنگ مرادی کرمانی را درگیر کرده اند هنوز سادگی زندگی سنتی را دارند، با همان ویژگی ها و موتیف ها، به اضافه این که وقتی با دنیای شهری جدید و صنعتی مواجه و رو به رو می شوند، به نوعی دوگانگی می رسند، دوگانگی ای که در نهایت به پیروزی نگاه خودشان می انجامد.
● دوربین عکاسی:
نخستین داستان از مجموعه «پلوخورش» دوربین عکاسی است. «پیام، شب خوابش نمی برد، فکر می کرد حق میمون هنرمند و بی زبان را خورده است». «عذاب وجدان کودکانه» این مسأله داستان آغازین مجموعه «پلوخورش» است. یکی از اساسی ترین ویژگی ها و سجایای اخلاقی کودکان و نوجوانان داشتن قلبی رئوف و پاک است، قلبی که با آن رفتارهای شان و برخوردهای شان را با دیگران تنظیم می کنند. (البته همان طور که می دانید مراد از «قلب» همان «نیت» کودکانه است). در این داستان «پیام» شخصیت محوری روایت، در حال عکس گرفتن از میمون هایی است که در باغ وحش در حال بازی هستند. «پیام» آن قدر جابه جا می شود تا میمون دوربین را از جلوی او برمی دارد. پیام، سریع به مسئولان باغ وحش اطلاع می دهد و آنها دوربین را از دست میمون می گیرند. پس از مدتی پیام در مسابقه عکاسی مدرسه مقام اول را کسب می کند و اتفاقاً عکسی برگزیده این مسابقه می شود که میمون از آن طرف میله ها از کودکان و نوجوانانی گرفته که در حال شکلک درآوردن برای او بودند. «پیام خیال داشت یک روز برود باغ وحش برای میمون خوراکی و عروسک میمون ببرد. تقدیرنامه و دوربین اش را به او نشان بدهد، ازش تشکر کند تا شب ها راحت بخوابد.» دنیای پسر بچه ای که هنوز وارد معادلات و مناسبات انسان های بزرگتر نشده است و هنوز احساس این که نکند پاداش او نتیجه تلاش دیگری باشد، عذابش می دهد، حتی اگر آن دیگری حیوان (میمون) باشد.
● زیر نور شمع:
یکی دیگر از داستان های «پلوخورش» زیر نور شمع نام دارد. «زیر نور شمع» روایت دو دوست با نام مهشید و طوبی است که هر دو پدرشان را از دست داده اند. پدر طوبی نقاش ساختمان بوده و وقتی درمی یابد دیوار مدرسه خراب است و ممکن است فرو بریزد در حال تعمیر آن زیر آوار می ماند و می میرد، پدر مهشید هم برای دزدی از سیم های برق جان می سپارد. این دو دوست به خاطر این اتفاق از هم دور می شوند، البته طوبی خیلی تلاش می کندکه دوستش را به مدرسه بازگرداند حتی برای او نامه می نویسد امامهشید که بسیار از این واقعه غمگین است نمی پذیرد. سرانجام یک روز باایجاد فضا در داستان مهشید به مدرسه می آید و خانم رضوانی مدیر مدرسه سر صف اعلام می کند پدر هر دو دوست (مهشیدو طوبی) به خاطر کمک به ما جانشان را از دست دادند. در واقع در این داستان به نوعی زندگی پرمشقت و سخت بخشی از پیکره جامعه نشان داده می شود. مهشید دختری است درسخوان و زرنگ اما با کاری که پدرش کرد حتی دیگر نتوانست با اعتماد به نفس به درس خواندن و مدرسه رفتن اش را ادامه دهد. مرادی کرمانی بدون این که بخواهد مشکلات جامعه را بزرگنمایی کند به درستی دست روی مصائبی می گذارد که خودش نیز در طول داستان در پی پاسخ دادن یا دست کم ایجاد فضای پاسخ در آن است. در این داستان مرادی کرمانی «مهشید» را میان زمین و آسمان تنها نمی گذارد. اوبالاخره باحرکت پایانی معلم که اعلامیه ترحیم پدر طوبی را از دیوار مدرسه می کند، حالتی تساوی برای مرگ هر دو انسان قائل می شود. حالتی که اگر چه یکسان نیستند اما دو کودک یا نوجوان نباید به خاطر این مسأله از این بیشتر آسیب ببینند.
● گل:
داستان «گل» در همین سطرهای آغازین نشان می دهد که با چه خانواده ای و در چه سطحی از جامعه به لحاظ اقتصادی طرف هستیم: «پدر گفت: گل به چه درد می خورد، خشک می شود و می ریزیش دور. هندوانه خوب است. کمپوت خوب است، تازه کمپوت هم خوب نیست میوه تازه بهتر است. سیب و گلابی و انگور و انار.»
«عباس » شخصیت اصلی این داستان فرزند خانواده ای متوسط از نظر اقتصادی است و داستان در بیمارستان می گذرد. عباس در خیابان با ماشین یک پزشک جراح برخورد می کند و او که آدم دل رحمی است عباس را به بیمارستان یکی از دوستانش می برد. بیمارستانی که آدم های پولدار و مرفه در آنجا بستری شده اند . عباس وقتی رفتارهای ملاقات کنندگان تخت های اطرافش را می بیند و با ملاقات کنندگان خودش که اغلب روستایی هستندمقایسه می کند، دچار تضاد می شود. او از پدر و مادرش و اطرافیان می خواهد برای او گل بیاورد. «از آن گل های درست و حسابی» حتی وقتی مادرش می گوید برایت گل مصنوعی بیاوریم تا بعد از این که مرخص شدی از آن گل برای روی کمد استفاده کنیم، عباس مخالفت می کندو می خواهد برایش گل طبیعی بیاورند. به هرحال این تضاد و مخالفت ها تا جایی پیش می رود که راننده پزشک جراح که با عباس تصادف کرده، حاضر می شود برای «عباس» گل طبیعی بیاورد وعباس را خوشحال کند، اما دست بر قضا فردا زمان نظافت اتاق ها و وقتی عباس از تزریق سرم و آمپول خوابش برده گل او را دور می اندازند. وقتی از خواب بر می خیزد این قدر زار می زند که بیمارستان را روی سرش می گذارد، هر چقدر پرستارها به او می گویند که گل یا دسته گل دیگری برایت می آوریم اما او باز حرف خودش را می زند و می گوید من فقط گل خودم را می خواهم، همین امر موجب می شود پرستارها دوباره به او آمپول بزنند و او آهسته آهسته به خواب برود و داستان تمام شود.
هوشنگ مرادی کرمانی در این داستان علاوه براین که دغدغه های ساده و یکدندگی کودکانه را که ویژگی کودکان و نوجوانان است نشان می دهد، تفاوت سطح سلایق و تمایلات طبقات مختلف جامعه را نیز نشان می دهد. او دراین داستان دو سطح کاملاً متفاوت در جامعه را رفتارشناسی می کند. پدر، مادر، عمو، دایی و... عباس گل و هدایای اینچنینی را از بین رفتنی و به دردنخور می دانند و توصیه می کنند یا عباس خوراکی بخورد یا اگر گل می خواهد داشته باشد، گلی برایش تهیه شودکه مصنوعی بوده و بعداً قابل استفاده باشد، در صورتی که قشر دیگر فقط گل را برای همان چنددقیقه یا در نهایت یک روز تهیه می کنندو به آینده و بعد از آن لحظات توجهی نمی کنند، به دلیل این که به لحاظ اقتصادی برایشان تفاوتی نمی کند که شیء یا هر هدیه زیبا که برای بیمارشان می برند حتماً نفع مادی و جسمی برای او داشته باشد. مرادی کرمانی یک بار دیگر فارغ از هرگونه پند و نصیحت دهی، شکل آشکاری از تفاوت دغدغه ها را نشان می دهد.
● لالایی:
«مادر از شهرکی در استکهلم با دو بچه راه افتاده است ، مهران و مهری کنار مادر نشسته اند. مهران کوچک تر است، نق می زند و به زبان سوئدی می گوید«خوابم می آید، می خواهم بخواهم» مادر حرص می خورد، به ایرانی بگو، به فارسی بگو. مهران هفت ساله است ، فکر می کند ، چین به پیشانی می اندازد. واژه های سوئدی را از ذهنش پس می زند، واژه های فارسی را از ته حافظه و مغزش بیرون می کشد. می گوید: خواب می خواهم. مادر لبخند می زند. خواب می خواهم غلط است. درست نیست . بگو «خوابم می آید».
«لالایی» داستانی است که از کودکان غربت می گوید. کودکانی که میان دو فرهنگ مادری - فارسی و کشور میهمان مانده اند. آنها لالایی ایرانی می شنوند اماخواب سوئدی می بینند! مادر اگرچه به کشور غربت رفته اما تمام تلاشش این است که کودکش فارسی حرف بزند، البته فارسی حرف زدن تنها ، دغدغه نیست، بلکه مسأله این است که در چنین موقعیت و وضعیتی فارسی حرف زدن می تواند نوعی نگهداری فرهنگی تمدنی باشد، به این معنا که تکلم به زبان فارسی در کشور غیر از ایران، هویتی به ایرانیان می دهد که احساس می کنند انگار هنوز ایرانی اند و زنده. مادر مهران هفت ساله، ترسش از این نیست که مهران نتواند فارسی حرف بزند، بلکه ترس از این دارد که مهران فرهنگ و رفتار فارسی رانیاموزد. به همین دلیل است که برای او لالایی فارسی می خواند. داستان در مسیر خانه تا مدرسه مهران است. مادر، مهران را در مدرسه ای می گذارد که «فارسی» به او درس بدهند«فارسی».
مادر و بچه ها به ساختمانی می رسند، می روند تو. بالای در اتاق به زبان فارسی نوشته شده «کلاس فارسی»، و این یعنی ما هنوز به سرزمین و کشورمان فکر می کنیم حتی اگر از آن فرسنگ ها فاصله داشته باشیم.
مرادی کرمانی در تازه ترین کتابش «پلوخورش» دوباره همان نگاهی را به خواننده نشان می دهد که در آثار پیشینش داشته است. نگاهی که تکرار آن در این نوشتار به معنای نکوهش آن نیست، بلکه ویژگی دیدگاه مرادی کرمانی و مسأله هستی شناختی اوست. هر انسانی نسبت به عوامل و عناصر پیرامونی زندگی اش دارای بازتاب هایی است و پس از مدتی سلسله رفتارهای انسان، او را دارای خط مشی مشخصی در زندگی می کند که این خط مشی همان دیدگاه های انسانهاست.
مرادی کرمانی با همان دیدگاه کلی ای که «قصه های مجید»، «بچه های قالیباف خانه» ، «نخل»، «مشت بر پوست»، «مهمان مامان»، «شما که غریبه نیستید» و دیگر آثارش را به نگارش درآورده «پلو خورش» را هم نوشته است. البته این مسأله با مضمون پردازی و انتخاب موضوع اشتباه گرفته نشود که علاقه مندان به آثار مرادی کرمانی می دانند «مضامین» در آثار وی به تکرار نرسیده است. مرادی از منظری به کودکان و نوجوانان می نگرد که رفتارهای فردی و جمعی آنها می تواند برایش موضوع خوبی برای نوشتن باشد. به طور مثال اتفاقاتی که در داستان های «پلو خورش» افتاده، اتفاقاتی تقریباً پیش پا افتاده است، اما محل ایستادن مرادی کرمانی و نگاه اوست که این اتفاقات را پرداخت هنری کرده و به صورتی آموزش دهنده (که البته ممکن است صراحتاً قصد مرادی پند و اندرز نباشد) به مخاطبان ارائه می دهد. کودکان و نوجوانان مرادی کرمانی به طور عمومی از قشرهای آسیب پذیر جامعه انتخاب می شوند، کودکان و نوجوانانی که اغلب رنج کشیده اند و از طبقات پائین جامعه هستند. دلیل توجه مرادی کرمانی به این قشر از افراد جامعه می تواند دلایل مختلفی داشته باشد، دلایلی که خاستگاه آنها در دوران کودکی خود، اتفاقات اجتماعی و... است.
مرادی کرمانی باز سراغ حاشیه شهرها می رود. آدم هایی که از زندگی و اسباب زندگی مدرن دور هستند. مرادی کرمانی حتی وقتی در «پلوخورش» تازه ترین اثرش از مظاهر شهری مانند تهران حرف می زند، آدم هایش (کودکان و نوجوانان) با آن احساس غریبگی می کنند. در این اثر مرادی کرمانی از غصه های نوجوانی می گوید که با نسل قبل از خود مشکل دارد. همان مشکلی که به نوعی در «مجید و بی بی» دیده می شود. این مشکل از جنس نفهمیدن نسل قبل نیست، بلکه نمایانگر تفاوت در نگاه به کودکان و نوجوانان در نسل های مختلف است. شاید روزگاری که پدر همین پسر همسن و سال او بوده، پدرش رفتاری از جنس رفتار او با پسرش، با او، داشته و به همین دلیل است که معیار رفتار فعلی خود را رفتارهای پیشین، با خودش قرار داده است.
مرادی داستان های دیگری نیز نوشت. داستان هایی که مانند داستان های یاد شده این اقبال را یافتند که به وسیله کارگردانان به فیلم تبدیل شوند. محمدعلی طالبی، ابراهیم فروزش، کیومرث پوراحمد، داریوش مهرجویی، وحید موسائیان، مرضیه برومند و... از جمله کارگردانانی هستند که از آثار مرادی کرمانی اقتباس سینمایی کرده اند. تنور، کبوتر توی کوزه (نمایشنامه - مصاحبه)، مهمان مامان، مربای شیرین، لبخند انار، مثل ماه شب چهارده، نه تر و نه خشک، شماکه غریبه نیستید، از دیگر آثار مرادی کرمانی به شمار می آیند. مرادی کرمانی معتقد است داستان هایش حاصل چنگ زدن و تلاشش در زندگی است. داستان های کرمانی همه ریشه در زندگی اش دارند. او می گوید: زمانی که دیدم مردم دردهای مرا گوش نمی دهند، سعی کردم آنها را به زبان طنز بگویم.
هوشنگ مرادی کرمانی متولد ۱۶ شهریورماه سال۱۳۲۳ است و این روزها ۶۴ سالگی اش را جشن می گیریم. او هیچ وقت برای ما غریبه، نیست. همیشه وقتی داستان هایش را می خوانیم یادمان می آید که به او بگوییم، دوستش داریم.
مهدی طاهری
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید