جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


دیدار آخر


دیدار آخر
روز داشت جای خودش را به شب می داد. در کنج دنج حیاط خانه نشسته بودم و سبزی «آش پشت پای» بچه ام رضا را پاک می کردم. شب می رسید. دلشوره داشتم. باورم نمی شد رضا کوچولوی مادر آنقدر بزرگ شده که دفترچه سربازی گرفته و به خدمت می ره. همان طور که اسفناج های سبزی را یکجا در دیگ می ریختم یاد نذر و نیازهای ۱۰ سال اول ازدواجمان افتادم. همان موقع که فکر می کردیم دیگر بچه دار نمی شویم. منصور (شوهرم) می گفت: کبری خانم غصه نخور، اگر بچه دار هم نشدیم از شیرخوارگاه بچه ای می آوریم و بزرگ می کنیم. اما دلم می خواست صدای فرزندی در آشیانه مان بپیچد که از پوست و خون خودمان باشد.
۱۰ سال تمام به هر دری زدیم تا بالاخره بچه مان را از امام رضا(ع) گرفتیم و اسمش را رضا گذاشتیم. رضا کوچولو گریه می کرد. می خندید. با هر مامان و بابایی که از دهانش بیرون می آمد دلمان برایش پر می کشید. عزیز دردانه خانه و فامیل بعد از ۱۰ سال انتظار آمد و همه برای دیدنش بی قرار بودند. کودکم از بچگی با چشمان نیمه باز می خوابید. آسمان از دیدن چشم های رضا رنگ می باخت.
مادرشوهرم قسمم می داد که مدام برای بچه اسپند دود کنم تا چشم بد از او دور شود. رضا بزرگ تر می شد و دل من و منصور برای راه رفتن و پا گرفتنش آرام نداشت.
اسباب بازی های رنگی را دورتادور دیوارهای آبی اتاق بچه مان چیدیم. خانه زیر نگاه های شیرین پسرمان رنگ می گرفت. همه ابعاد زندگی مان سبز بود، مثل سبزی های آش پشت پایی که با جان و دل برای رضایم پاک می کردم. مانند دل مهربان رضا. دست های مردانه یکی یک دانه خانه مان سرشار از امنیت بود. رضا قد می کشید و به مدرسه می رفت. روزهای مدرسه هم تمام شد، مثل دانشگاه. اما دانشگاه زیاد هم ساده تمام نشد. پسرم در کلاس درس دل به دل همکلاسی اش، نازنین داد.
به محض تمام شدن درسش گفت: مادر دارم برای گرفتن دفترچه سربازی راهی می شوم. وقتی سبزی ها را خرد می کردم گاه و بی گاه خنده خفیفی بر لب هایم نقش می بست. باید هیزم ها را در گوشه حیاط می چیدم؛ آخر رضا دوست داشت آش روی آتش هیزم جنگلی پخته شود. بعدازظهر آن روز سرد پائیزی بچه ام را با لباس های سربازی از زیر قرآن رد کردیم.
اشک هایم روی کاسه آب ریخت. منصور گفت اشک نریز، مگر قرار است رضا به قله قاف برود، که این طور بی تابی می کنی. از شمال تا یزد راهی نیست. تازه خودمان تندتند به او سر می زنیم که تنها نباشد. با رفتن رضا، تنهایی به قلبم سرازیر شد.
سبزی ها را هم با اشک پاک کردم. از روی نامه هایی که برای پسرم می نوشتم، چند بار رونویسی می کردم. با رفتن او به خدمت سربازی، دل عاشقش بیشتر می گرفت. او وقتی جواب نامه ام را می داد، به دوست همکلاسی اش نامه می فرستاد. ماه ها گذشت و آخرین نامه او به دستم رسید که در آن نوشته بود. مامان مژده بده که دیگه روزهای آخر خدمتم است و بزودی نزد شما خواهم آمد.
این قشنگ ترین نامه رضا بود. شاید بچه ام نمی دانست برای تمام شدن روزهای انتظار روی هزار کاغذ چوب خط کشیده ام، شاید هم می دانست و نمی خواست به روی خود بیاورد. منصور دیگر بازنشسته شده بود و گاهی به عشقی که نسبت به رضا داشتم حسادتی شیرین می کرد. می گفت: «کبری خانم اینقدر بی قرار نباش. قرار نیست که رضا تا آخر عمر پیش ما باشد. او هم باید دنبال زن و زندگیش برود. فکر نکن تا آخر عمر او بچه می ماند.» بدون این که به حرف های منصور گوش بدهم، برگ های پژمرده حنایی شاخه های نازک حیاط را با جارو پس زدم.
چمدان را بستم. فردا باید صبح زود راهی می شدیم. در دلم غم غریبی خانه کرده بود، غمی بی تعبیر. رضا، جگرگوشه ام فردای آن روز سربازی اش تمام می شد اما من مانند مرغ پر کنده خود را به این طرف و آن طرف می زدم. لباسی از جنس ماهوت سفید خریده بودم. می خواستم شب عروسی رضا تنم کنم، آخر بچه ام همیشه دلش می خواست من پیراهن سفید بپوشم. اما حسی غریب و درونی می گفت: «کبری فردا که به دیدن پسرت می روی و قرار است با او به خانه برگردی لباس مورد علاقه او را بپوش.»
ستاره ها سوسو می زدند. غرق در خیالات دور شدم.
تجسم لباس دامادی، لب های خندان و چشمان آبی نیمه باز رضا بر لبان بی رنگم خنده می آورد.
خروس داشت می خواند که منصور ماشین را گرم کرد و به سمت کویر راه افتادیم.
بیشه ها و درخت ها کوتاه، نور کمرنگ آسمان دم صبح و شاخه های نازک فرو آمده از دوسوی جاده دیده می شدند. اما انگار یکی داشت چنگ بر دلم می انداخت. تمام تنم می لرزید.
کرختی شانه هایم از سرمای هوا بود یا قلب یخ زده ام، نمی دانم!
با چشمان منتظر و نفس های درددار از شاخه های خیال به این طرف و آن طرف می پریدم.
از روز رفتن رضا این حال را داشتم. دلم گواهی بد می داد. منصور فهمید حالم خوش نیست. چند دقیقه کنار جاده ایستاد. دست هایم را در لباس ماهوتی ام حلقه کردم. ناگهان حس کردم دست راستم به خارش افتاده است. به منصور گفتم، نمی دانم چرا دستم به خارش افتاده است. منصور با لبخندی پاسخ داد: از اشتیاق و اضطراب است. نگران نباش، دوباره به خودرو بازگشتیم.
هرچه می رفتیم جاده به انتها نمی رسید، این جنس ناآشنای تمام لحظه های انتظارم بود.
دریاچه ها و بیشه ها در دل صبح غرق می شدند.
بی اراده لبخند می زدم. رضا می دانست ما می رویم.
می خواست لحظه های پایان روزهای دوری را با هم جشن بگیریم.
بالاخره جاده تمام شد. رسیدیم. چشمی آبی از دور نمایان شد. رضا بود.
با چشمان خواب آلود نیمه باز برایمان دست تکان داد «ای مادر به قربانت برود!» این واژه ها را فریاد زدم.
رضا نزدیک آمد، مرا در آغوش گرفت.
آسمان ناگهان قیرگون شد. رضا بر زمین فرود آمد. نبضش دیگر نمی زد، مانند قلبش!
رضا جان داد، در آغوشم.
آنچه در جاده دستم را خاراند عقربی زهرآلود بود که در آستین پیراهن ماهوتی ام آنقدر ماند تا در آخرین روز سربازی رضایم او را برای همیشه از چنگم درآورد...
حالا سال ها از آن روز تلخ می گذرد.
شب رسیده است. نگاهم به آسمان کبود است. ناباوری در روزهایم می خزد و ناپدید نمی شود.
دلم هنوز شور می زند... و «خاطره های روزهای دور و نزدیک مانند چاقو روحم را زخمی می کنند.»
الهام آرمان
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید