شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


پرواز خیال انگیز با قلبی از طلا


پرواز خیال انگیز با قلبی از طلا
در انتهای رمان بائودولینو مورخ قرن دوازدهم با هموطن بیزانسی اش، فیلسوفی به اسم پافنوتیوس که او را به خاطر شکستش در ساختن دستگاهی خودکار کور کرده اند، مشورت می کند. مورخ در حال نوشتن روایتی از ماجرای تاراج قسطنطنیه در جریان جنگ صلیبی چهارم است و تعجب می کند که چرا مخترع پیشنهاد می کند برخی جزئیات را از روایتش بیندازد؛ «بله، می دانم که حقیقت ندارد، اما در یک تاریخ عظیم می شود حقایق کوچک را طوری عوض کرد که حقیقت بزرگ تر به چشم بیاید.» مورخ که در این حرف مخترع حکمتی می بیند کمابیش بر از دست رفتن داستانی زیبا مرثیه سرایی می کند اما مرد کور به او اطمینان می دهد که یک روز دیر یا زود، دروغگویی بزرگ تر داستان را بازسازی می کند.
سال ۱۲۰۴ است و مورخ مزبور نیکتاس خونیاتس مولف تاراج قسطنطنیه است و حذفیات همه به شاهکارهای فردی به اسم بائودولینو برمی گردد. البته تورقی سریع در صفحات کتاب مزبور نشان می دهد که استاد نیکتاس به پند دوستش عمل کرده است، هیچ ذکری از بائودولینو نیست، نیز هیچ اشاره یی به دوستان مناقشه برانگیز او نشده است، به سبب اصلی مرگ امپراتور فردریک اول معروف به بارباروسا، عملیات تکثیر سودآور یادگارهای دروغین مذهبی، پویش پرفراز و فرود جام مقدس، یا داستان عشقی بی سرانجام در مرزهای ناکجاآباد (به من اعتماد کنید نسخه خودم از این کتاب را که همیشه دم دست دارم زیر و رو کرده ام. اگر دوست دارید می توانید به نسخه خودتان رجوع کنید.) همان طور که مرد کور پیش بینی کرده بود، آن کذاب واقعاً ظهور کرده است، شخصی بسیار دروغگو که تحقق پیشگویی رسیدن خود را در تک تک صفحات داستان ثبت کرده است.
در این چهارمین رمانش دروغگوی حرفه یی، امبرتو اکو، دوک داستان بافی بائودولینو را می چرخاند؛ دوک استادکار همشهری اش را که اهل شهر آلساندریا است و شخصیت مولف کم به او شباهت ندارد. همانند اکو، بائودولینو استاد زبان های مختلف است، علاقه مند به تاریخ و سیاست، از غذای خوب لذت می برد، ایده آلیسم را با روحیه شیطنت آمیز بذله گویی تعدیل می کند. حتی اصل و منشاء هر دو مثل یک چشمک بازیگوشانه با یک اشارت پررمز و راز مرتبط است؛ پدر بائودولینو گالیادو آئولاری، تردست افسانه یی آلساندریا که محاصره شهرش را با خدعه گاوش نجات داد؛ پدربزرگ خود اکو ادعا می کرده که بچه سرراهی بوده است و اسم فامیل اش از حروف اول سه کلمه (ex coelis oblatus) می آید به معنی «هدیه یی از آسمان ها». خود کتاب هم می گوید جام مقدس( lapis coelis oblatus) یا سنگ افتاده از آسمان ها است اما مهم تر از هر چیز هم بائودولینو و هم اکو از داستان خوب لذت می برند.
عشق داستان گویی است که به کل رمان شور و حال می بخشد و این سبک سرانه ترین و مفرح ترین رمانی است که اکو تا به حال نوشته. رمان بائودولینو به راهنمایی پند خردمندانه پافنوتیوس با این مضمون که تاریخ روایت است، همزمان در چند سطح مختلف پیش می رود و داستان ماجرایی پیکارسک را با نوعی پرواز خیال انگیز جعل تاریخی درهم می آمیزد. هسته رمان، داستان بائودولینو است، یک فرصت طلب وقیح با موهای شیرآسا، چرب زبان و قلبی از طلا. اما از آنجایی که این رمان متعلق به امبرتو اکو است قضیه به این سادگی رفع و رجوع نمی شود و رمان بائودولینو لایه های متعددی در سطوح مختلف روایت دارد که هیچ یک از آنها به طرز ویژه یی قابل اعتماد نیستند.
برای شروع بخش اعظم داستان در چارچوب گفت وگوی میان بائودولینو و نیکتاس خونیاتس می گذرد. پیوند دوستی میان این دو مرد که در میان لهیب حریق قسطنطنیه به هم برخورده اند، استوار می شود و در این میان صلیبی های لاتین شهر را به بی نظمی مطلق کشانده اند و گنجینه های پر ارزش آن را غارت می کنند و یادگارهای مقدسش را به تاراج می برند. آنجا در حالی که از دست مهاجمان پنهان شده اند و تدارک فرار را می بینند، بائودولینو اعتراف می کند که خودش دروغگویی جاعل است و شروع می کند به تعریف کردن داستان زندگی اش برای نیکتاس و چه داستانی که چندین و چند روز تعریفش به درازا می کشد. سرانجام روایت بائودولینو به مخمصه فعلی پیوند می خورد و پس از آن مرد بیزانسی به او کمک می کند معمایی قدیمی را حل کند و نتیجه گیری نامنتظره یی را برای داستان اعجازانگیز دوست تازه اش رقم می زند. برخلاف رمان های قبلی اکو، بائودولینو وانمود نمی کند که نوشته یی از زیر خاک درآمده یا نوعی روایت شخص اول بی واسطه است. در حالی که گفت وگوهای میان بائودولینو و استاد نیکتاس را در متن اصلی کتاب داریم، همین گفت وگوها توسط نویسنده دانای کل روایت می شود که باکی از نظر دادن در مورد شخصیت ها و اعمال و افعال شان ندارد. نتیجه نهایی، داستان در داستان در داستان است که هر سطح کذب و تحریف بیشتری را موجب می شود (این داستان را روایتی «متزلزل» یا غیرقابل اعتماد خواندن نوعی محبت در حق آن است،).
نمی گویم که داستان بائودولینو را سخت می شود دنبال کرد بلکه می گویم سخت می شود باور کرد، که باز نصف ماجراست. ایتالیایی کم سن و سال، به دنیا آمده در باتلاقی یخ زده، هم نام قدیسی که تا به حال یک معجزه هم از خود نشان نداده، رویاهای نادری در مه می بیند (یا خیال می کند که می بیند، چون حتی بائودولینو هم در مورد تشخیص اش در مه مردد است)؛تک شاخ، قدیس، امپراتورهای آلمانی و از این قبیل. از همان اوان کودکی بائودولینو متوجه می شود رویاهایش قدرت این را دارند که مردم را از روستاییان خرافاتی تا آدم های برجسته یی که در جست وجوی چیزی هستند تا بر اعتقادات شان صحه بگذارد، تحت تاثیر قرار دهد. یک روز بی آنکه بداند به فردریک اول معروف به بارباروسا امپراتور روم برمی خورد و با دروغی خوش سرانجام خود را در دل او جا می کند. با گرفتن اجازه از گالیادو پدر تنی اش بائودولینوی جوان به پسرخوانده و مشاور رده بالای امپراتور تبدیل می شود. طرح های جسورانه او روز به روز بیشتر مورد توجه امپراتور قرار می گیرد و به زودی بائودولینو خود را عضوی مورد اعتماد در دربار سلطنتی می یابد؛ کسی که در پاریس تحصیل کرده و استادانی همچون راینالت فون داسل و اسقف اوتو فون فرایزنیگ داشته. او که دائم در حال رفت و آمد میان پاریس و اردوگاه های جنگی امپراتور است، در منازعات سیاسی و مذهبی و مراسم سلطنتی و عملیات نظامی حضور دارد.
در سرتاسر این مجموعه مفصل و گیج کننده نام ها و جاها و وقایع قرون وسطایی، اکو شخصیت بائودولینو را به عنوان نوعی ماکوی نساجی به کار می برد و رشته های مختلف تاریخ و افسانه را به کمک آن به پارچه یی منسجم تبدیل می کند ، هرچند نباید امضای بائودولینو را نیز که عمیقاً در آن بافته شده است، از نظر دور داشت. بائودولینو همانند زلیگ همیشه در پس زمینه وقایع مهم حاضر است، هرچند برخلاف شخصیت وودی آلن، بائودولینو دارای این جسارت است که نقوش خود را در آن وقایع تایید کند و با چنان حالت خودمانی بی قید و تکذیب خونسردانه ناشی از نبوغ که حتی نیکتاس وسوسه شده است، داستانش را باور کند. بنا به روایت بائودولینو، خود او بوده است که ترفندهای سیاسی و دستاویزهای قانونی لازم برای مشروعیت بخشی به حکمرانی بارباروسا را طراحی کرده، اسقف اوتو را از بند بدبینی رهانیده، آن هم با تراشیدن تصادفی «چرک نویس» تاریخ دو شهر، اسطوره جام مقدس را رواج داده و فکر نجات دادن شهر آلساندریا را با گاو به سر گالیادو انداخته. بائودولینو حتی نویسنده راستین مکاتبات مشهور آبلار و الوئیز است، (نامه های عاشقانه ارسال نشده یی که از شیدایی پنهانی بائودولینو سرچشمه گرفته و شامل پاسخ های خیالی معشوقه نیز می شود که احتمالاً یک «راهب عیاش» در پاریس آنها را کش رفته است.) کتاب پر از رازگشایی های بازیگوشانه است و اکو با ده ها طنز تاریخی، ارتباطات سرگرم کننده توطئه های مضحک خواننده هوشیارش را پاداش می دهد. چنانکه انتظار می رود بائودولینو همچنین پر است از بازی با واژه ها و لطیفه های رایج بین اهل ادبیات؛ واژه هایی که از سفرهای گالیور وام گرفته است، الف شگفت انگیز بورخس در یک راه پله در یکی از بناهای رم جای داده شده است و نه تنها کتابخانه عظیم سن ویکتوئارً رابله مصادره شده است، بلکه بائودولینو مقصر اصلی در پدیدآمدن کتاب های جعلی شماس بید است که در پانتاگروئل فهرست شده، اکو حتی تلویحاً اشاراتی به اولین رمان خود یعنی نام گل سرخ هم دارد؛ که ادعا شده است دست نوشته راهبی به نام آدسو اهل ملک در قرن چهاردهم است. بائودولینو نخستین کوشش خود را در نوشتن با این شکایت به پایان می برد که «و به قول آن مرد شستم درت می کند» - احتمالاً نوعی ارجاعً زمان پریشانه به جمله پایانی آدسو، «هوای کتابت خانه سرد است، شستم درد می کند.»
در حالی که این لایه های خوشایند بینامتنی به رمان عمق زیادی می بخشد، حرکت بعدی به جلو از کشش فزاینده بائودولینو به قلمرو کشیش یوحنا حاصل می شود. قلمرو کشیش جانکه در قرون وسطی حضور مداوم دارد بنا به باورها قلمرویی جادویی بود که جایی در شرق گم شده بود، سرزمینی که پادشاهی مسیحی به انتظار وحدت با برادران روحانی اش در غرب بر آن حکم می راند. داستان هرازگاه با ظهور ادواری نامه منسوب به کشیش یوحنا خطاب به حکمرانان مختلف غربی و وصف گنجینه های درخشان بی حد و حساب قلمرو، یادگارهای مقدس مذهبی و موجودات شگفت انگیزش اعتباری به دست آورده بود. با احساس نیاز فرهنگی برای چنین اسطوره نیرومند و همین طور کاربرد بالقوه سیاسی اش بائودولینو ضرری در جاودانه ساختن این داستان نمی بیند و به زودی حلقه یی از «معتقدان» همفکر را گرد می آورد که با ابداعات فردی شان به قصه شاخ و برگ بیشتری می دهند. طبیعتاً روایت نخستین و اصلی نامه گمنام را بائودولینو می نویسد، که به زودی نسخه های متعددی از آن رونویس می شود و رقیبان حسود آن را دگرگون و در همه جا پخش می کنند. بائودولینو که اکنون پا به سن گذاشته پس از مرگ اسرارآمیز فردریک از خدمت در دربار کناره می گیرد و سرانجام به قدرت خلاقیت خود ایمان می آورد و راهنمایی گروهی از شاعران و فیلسوفان را در پویشی برای یافتن قلمرو کشیش یوحنا در واقعیت برعهده می گیرد. مسافرانی که تعدادشان دوازده نفر است، خود را به جای «دوازده مجوسً» افسانه قرون وسطایی جا می زنند و خرج سفرشان را با فروش یادگارهای مقدس جعلی تامین می کنند. هرچه سفرشان در سرزمین های عجیب و عجیب تر ادامه پیدا می کند، وقت را به مباحث علمی و کلامی می گذرانند. همانند گروه دروتی در «در راه دیدار جادوگر» هریک از مسافران برای یافتن قلمرو کشیش یوحنا - اتوپیایی که خود در تخیل آفریده اند - انگیزه شخصی خود را دارد، هرچند در اینجاست که بائودولینو نقصی عمیق و ناگوار را به نمایش می گذارد. در حالی که این سفر قرار است همچون زمین بارآوری برای شخصیت سازی پیچیده و مباحث ادبی غنی باشد، اکو زمان کمی را برای پروراندن شخصیت افرادی که از سنخ او هستند، صرف می کند. در نتیجه بیشتر یاران بائودولینو بی چهره و مترادف هم می نمایند و خواننده کمتر با آنها همدردی عاطفی و فکری پیدا می کند. حتی مباحثات شان طنینی توخالی دارد و هر چند مجموعه یی از ایده های خیره کننده ارائه شده است، شمار معدودی از این ایده ها تا به انتها دنبال می شود یا با شور و حرارت واقعی مورد کندوکاو قرار می گیرد. آدم تشنه عمق و جدی بودن شخصیت ها و مباحث پرطول و تفصیل دیگر آثار اکو باقی می ماند و حتی مباحث فرقه های ملحد و رقیب پنداپتزیم در قیاس با مباحث پرمحتوای گل سرخ و آونگ کمرنگ و رقیق است.
همانند جزیره روز پیش در بیشتر جاهای بائودولینو، اکو قریحه ادبی خود را وقف توصیف پدیده های فانتزی با رئالیسمی خیره کننده و ارتقای سطح امور دنیوی از رهگذر افسانه گرایی شاعرانه می کند. در حالی که این نوعاً مزیت های خود را دارد - توصیف سباتون رود سنگی مبهوت کننده است - خواننده احساس می کند به نوعی در سطح متن اسیر شده است و از این ایده به سوی ایده دیگر می پرد، مثل سنگی که متناوباً به سطح آب برخورد می کند. استثنای مایه خشنودی صحنه برخورد با هوپاتیاست، زیبایی افسون گرانه یی که دل از بائودولینو می رباید و روح او را شفا می دهد. هوپاتیا یکی از مومنان اندیشه گنوسی عقاید مسحورکننده یی در باب خدا دارد و عقاید پرشور او یکی از بهترین فرازهای کتاب است. (خواننده وسوسه می شود بگوید که نویسنده خود عاشق هوپاتیا شده است.) اینجاست که اکو به شکوهمندی نزدیک می شود و زبان شور شاعرانه را با شادمانی ناب اندیشه پیوند می دهد؛
«یگانه، بی همتاست و چنان کامل است که به هیچ یک از چیزهایی که وجود دارد، یا به هیچ یک از چیزهایی که وجود ندارد، شبیه نیست؛ تو نمی توانی با فهم بشری خودت او را توصیف کنی و تصور کنی او کسی است که اگر تو بد باشی از دست تو عصبانی می شود، یا به خاطر خوبی نگران تو است، کسی که دهان و گوش و صورت و بال دارد، یا روح، یا پدر یا پسر کسی است، حتی خودش. در خصوص این بی همتا نمی توانی بگویی که هست یا نیست، همه چیز را دربر می گیرد، اما هیچ چیز نیست؛ فقط از طریق ناهمسانی هاست که می توانی اسمی به او بدهی، چرا که بی معنی است او را خوبی، زیبایی، حکمت، رافت، قدرت و عدالت بنامی و انگار مثل این است که او را پلنگ، مار، اژدها، یا شیردال بخوانی، چون هرچه در مورد او بگویی هرگز او را توصیف نمی کنی. یگانه جسم نیست، شکل نیست، صورت نیست؛ او کمیت و کیفیت، سنگینی یا سبکی ندارد؛ او نمی بیند، نمی شنود، بی نظمی و آشفتگی نمی شناسد؛ او روح نیست، ذکاوت، عقیده، فکر، کلمه، رقم، نظم و اندازه؛ او تساوی یا عدم تساوی نیست، نه زمان است، نه ابدیت؛ اراده یی بی مقصد. سعی کن بفهمی، بائودولینو، سعی کن بفهمی؛ یگانه، چراغی است بی شعله، شعله یی بی آتش، آتشی بی گرما، نوری تاریک، غرشی خاموش، برقی نادیدنی، زفتی درخشنده، پرتویی از تاریکی خویش، دایره یی که در تمرکز حول مرکز خود بسط پیدا می کند؛ تکثری یکتا؛ او... او...» در جست وجوی یافتن مثالی که هر دو را مجاب کند، مکثی کرد، دختر معلم و مرد شاگرد، «او مکانی است لامکان و در آن تو و من عین همیم، من و تو چنان که امروز در این زمان، زمانی که از گردش ایستاده.»
فرازی قدرتمند و آدم در حسرت می ماند که ای کاش از این فرازها بیشتر داشت. بائودولینو با این حال چنان آکنده از ابداع و شگفتی و دانش و فضل است که می توان ده ها رمان کم اهمیت را با آنها پر کرد و نقد اینکه چرا این رمان اهداف آثار پیشین او را دنبال نمی کند محلی از اعراب ندارد. پس از سه رمان هزارتوگونه از گفت وگوهای بی پایان و پیچ و تاب های نظری، چه کسی اکو را برای مختصری تفریح سرزنش می کند؟
و بائودولینو یقیناً رمانی است که خواندن اش لذت بخش است. اگرچه چند جا دچار روده درازی شده است - آمدن و رفتن های امپراتور مختصری خسته کننده است و حتی خود اکو دشواری نگه داشتن حساب دولت شهرهای تازه از تخم درآمده را به ریشخند می گیرد - پس از مرگ فردریک، اکو ترمز را می کشد و روایت در جهاتی هردم غیرمنتظره تر بسط و گسترش پیدا می کند. افزون بر این اکو قصه اش را با طنزی سرد و هزلی تند و تیز می آراید - جهان بائودولینو غالباً بی رحم و شنیع و بی نزاکت و محل زندگی آدم های عمل گرایی است که وقتی از آسمان بدبختی می بارد بلدند چطور سرشان را بدزدند. اکو اغلب می اندیشد که میراث پیدمونتی (محلی در ایتالیا) او با نوعی شکاکیت و نگرش جدی همراه است و این به خصوص در شخصیت های آلساندریایی او تجلی پیدا کرده است.
مردانی که به وقیح ترین زبان در مورد مسائل خصوصی حرف می زنند، بی رحمی خشونت با طنز سیاه نمکین شده است و هیچ یک از شخصیت ها اجازه ندارند در خیالبافی بلندپروازی کنند، مگر آنکه خیلی زود به زمین بخورند. گفت وگوها غالباً موجز است و آغشته به نوعی ملاحتً ملاحظات و عقل و شعور زمینی. پس از کشیدن نقشه برای به دام انداختن مهاجمان در تله، یکی از آلساندریایی ها می پرسد، «این عوضی را که قرار است خام شود از کجا گیر می آوری؟» البته بائودولینو آن عوضی را سراغ دارد و می تواند به راحتی یکی از شخصیت های رمان های پیشین اکو باشد. بائودولینو پر است از روستایی ها و آدم های عامی و بی فرهنگ که روز به روز کارشان بالا می گیرد. بعدها در این کتاب یک حکمران شرقی از عجایب مشهور و افسانه یی غرب پرس وجو می کند، از درختانی که از آنها شراب بر کلیساهای جامع ساخته از بلور می چکد. وقتی بائودولینو زیرکانه و بااحتیاط این اغراق ها را تایید می کند رفیقش زیر لب به او می گوید، «چه کسی این دروغ های بی شاخ و دم را تحویل این مردم داده؟» حقیقتاً لازم به گفتن نیست که این رفیق - که خود را به جای یکی از مجوس های کتاب مقدس جا زده در کار شایع کردن این دروغ های بی شاخ و دم دست دارد. بائودولینو همانند یکی از رمان های پینچون زندگی های دنیوی و مکر صادقانه گذشته را می ستاید و اگر آنها بتوانند از نخبگان سوءاستفاده کنند و سرکارشان بگذارند و فریب شان دهند، چه بهتر. این مرزهای روشن و واضح به بائودولینو نوعی حال و هوای اصالت و واقعی بودن می بخشد، چنان که حتی در میان فرازهای به شدت فانتزی آن، خواننده احساس می کند تکیه اش به قرون وسطای باورپذیر است دقیقاً به خاطر اینکه به شدت به تجربیات روزمره خود ما شبیه است.
مانند همه آثار اکو، کلبی مسلکی هرگز به زهر نهیلیسم آلوده نمی شود، نقد به ریشخند تحقیر آمیز کشیده نمی شود؛ در بائودولینو احتجاجی قوی برای زندگی وجود دارد، احتجاجی برای عشق، شادی، پشتکار، و آری، حتی نیروی دگرگون کننده رویاها. همانند آثار گابریل گارسیا مارکز یا توماس پینچون، داستان اکو توازنی میان حدیث نفس رمانتیک و خودآگاهی پسامدرن برقرار می کند، درست در جایی که این دو جریان می کوشند نیروی هم را تقویت کنند. اگرچه حقیقت به عنوان امری نسبی انگاشته شده و خطرات باورسفت و سخت افشا شده، هنوز از خواننده خواسته می شود که نقادانه با تکثر پررونق جهان درگیر شود و تا اندازه یی به داستان های امیدوارکننده ایمان بیاورد - بائودولینو این پیام را دارد که فرد برای کشف معنا و اقدام شجاعانه اخلاقی، خواه در دوست داشتن یا جنگ، آزاد است. در پایان، البته بائودولینو خودش یک داستان دیگر است. می توان آن را به شیوه های گوناگون خواند. مطمئناً یک خوانش این است که دروغ های بائودولینو تاریخ را بی معنی می کند؛ اما خوانشی عمیق شاید به این نتیجه برسد که از رهگذر تخیل روایی آینده یی بهتر را می توانیم مجسم کنیم. و اگر این امر به حقیقت نپیوست، به درک ، همشیه دروغگویی بزرگ تر در راه است.
آلن ب.روچ
مترجم؛ معصومه خادم نیا
Porta Ludovica, ۱۵ October ۲۰۰۲
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید