شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ابوالمشاغل، خدا به همرات!


ابوالمشاغل، خدا به همرات!
سلا‌م آقا!یعنی تمام شد؟ واژه یافتن و جمله ساختن و داستان پرداختن‌تان تمام شد؟ مگر بانو را به صبر نخواندید تا باز کلمه‌ای نو، جمله‌ای نو و کتابی نو برایش بسازید و بنویسید؟ عسل می‌گوید: <شدن> که هیچ، دیگر برای <بودن> هم دلیلی نداریم. می‌دانم شما اگر می‌دانستید که قرار است از پس سفرتان اینچنین ناامید شود، تا به امید بازش گردانید لمحه‌ای درنگ می‌کردید.
صدای واژه‌ها می‌لرزد. یک لیوان آب برایشان می‌ریزم تا بنوشند و لختی از نگرانی‌شان کاسته شود. اما چه سود؟ این لرزه نه فقط بر اندام واژه‌ها که بر جمله‌ها نیز مستولی شده است. کاش در آغازیدن عاشقانه آرام‌تان، آن جمله ناقص و اضطراب‌آلود را بر کاغذ نمی‌آوردید... کاش می‌دانستم وقتی که می‌گویید: <عاشق زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد> به چه می‌اندیشید... شما می‌دانستید آنقدر آرام و زمزمه‌کنان می‌روید یا نه؟!
آقا! گیاه بالنده و سرسخت اندوه باز در دلمان ریشه دوانیده. کاش بودید تا بدانیم این روینده بی‌پروا از چه چیزها تغذیه می‌کند و بشناسیم شرایط رشد و دوامش را تا نه آنکه نابودش کنیم بلکه به سنت همیشه شما زیر سلطه و دراختیارش بگیریم...
آقا! می‌دانید؟ از همان روزی که <یک عاشقانه آرام> را هدیه گرفتم و خواندم، همچون کور عصا گم‌کرده‌ای در کوچه خیابان‌های شهر حیران و سرگردان روان شدم و کتابفروشی‌ها را یکی از پس دیگری پشت سر نهادم تا آن کتابفروشی کوچک روبه‌روی دانشگاه را یافتم؟ همان مغازه کوچک که کعبه آمالم شد و وعده‌گاه همیشه، تا هرگاه از دانشگاه می‌آیم سرکی در ویترین پرکتابش بکشم تا مبادا کتابی، داستانی و یا هر دست‌خط تازه‌ای از شما بیاید و نبینم و نخوانمش...
کتاب‌هایتان سرشار از زندگی بود؛ درس زندگی... شما بودید که آموختیدمان خوشبختی نامه‌ای نیست که یک روز نامه‌رسانی، زنگ در خانه را بزند و آن را به دست‌های منتظرمان بسپارد. آری در آیین شما خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی بود از یک تکه خمیر نرم شکل‌پذیر... به همین سادگی، اگر جنس آن خمیر از عشق باشد و ایمان، نه هیچ چیز دیگر...
آقا! هیچ می‌دانید بعد از خواندن کتاب‌های شما بود که کتابخوان شدم؟ چند روز پیش کتابی تازه می‌خواندم با نامی‌عجیب: <بالا‌خره این زندگی مال کیه؟> نمایشنامه‌ای بود درباره مجسمه‌سازی توانا که ضمنا استاد دانشگاه هم بود. او بعد از تصادفی سهمگین متوجه می‌شود که باید تا آخر عمر فلج بماند و اینچنین به صرافت می‌افتد تا به دنبال <حق مرگ> خویش بگردد؛ حقی که البته بسیاری مصلحت نمی‌بینند استیفایش کنند و بنابراین به حرف‌های استاد بخت برگشته وقعی نمی‌نهند. وقتی می‌خواندمش بی‌اختیار به یاد پدربزرگ افتادم. به یاد او که قربانی یک اشتباه شد؛ اشتباه دوستانی مصلحت اندیش که فقط خیر او را می‌خواستند. اما این خیرخواهی، در عصر رایانه‌ها و لیزرها و انرژی خورشیدی و اعضای مصنوعی و مهندسی ژنتیک به بهایی گران تمام شد؛ به از دست دادن پدربزرگ با آن سبیل‌های سفیدش، حکایت‌های نگاهش، با لبخندها، خشم‌ها و مهربانی‌هایش و با فردیتش.
یادم آمد آنجا هم فاجعه از <اعتنا نکردن> به حرف‌های پدربزرگ آغاز شد که مرتب می‌گفت: <شما به چه حقی فکر‌می‌کنید که مصلحت مرا بهتر از خودم می‌دانید؟ چرا خود را مجاز می‌دانید به جای دیگران درباره منافعشان تصمیم بگیرید؟> یادم آمد شما اینچنین به ما آموختید که هیچ چیز از <حق انتخاب> برای انسان والا‌تر نیست؛ آنچه امروز یان کلا‌رک نویسنده فرنگی نیز در نمایشنامه تفکربرانگیزش جست‌وجو می‌کرد و سال‌ها پیش از آن شما بودید که به اندیشه‌تان پیوندش زدید... حالا‌ شما مسافرید و من نمی‌دانم با این واژه‌های مضطرب و مبتلا‌ به پارکینسونم چه کنم که حتی آنقدر حق انتخاب نداشته‌اند که چون دوستان مصلحت‌اندیش پدربزرگ مرتکب اشتباه شوند و با این وجود آن سبیل‌های سفید، نگاه‌های گیرا و لبخند همیشه زندگی‌بخش و مهربانی کلماتتان را از دست داده‌اند و نمی‌دانند چرا...
آقا! ما که به حرف‌های بانویتان اعتنا کردیم وقتی نمی‌گذاشت دیدارتان میسر شود؛ که می‌دانستیم این ممانعت نه از روی خودخواهی که شاید برای آن است که مبادا دیدارتان تصویر <ابرمرد> کوهستان واژه‌ها و گیله‌مرد عاشقانه‌های آرام را بشکند در تصویر تکیده مردی که در کنج سکوت خانه‌ای بیصدا نشسته و <دیگر> نه از عشق اساطیری که از بی‌اندازه حقیقی‌اش هم به بانوی آذری هیچ نمی‌گوید... برای آنکه ما هنوز <ن.ا> را در قامت همان <ابوالمشاغل> ببینیم و هیچ ترس به دل راه ندهیم که مبادا مرد رویاهای عاشقانه و داستان‌های مومنانه سال‌های مبارزه پدرانمان زمینگیر شده و مهر سکوت بر لبان برآماسیده‌اش زده است.
آقا! با این وجود همواره می‌اندیشم که مدیونم به شما و ممنونم به خاطر درس‌هایی که دادی‌مان. اگر شما نبودید بی‌شک در این ویرانه جهان سخت دشوار، هیچگاه نمی‌آموختیم که <کمی‌خلوص کافی است تا جهان به یک واژه مخملی تبدیل شود.> اگر نبودید نمی‌دانستیم <چشم آن کس که می‌بیند مهم نیست، بلکه روح آن کس که دیده می‌شود مهم است.> و اگر نبودید یاد نمی‌گرفتیم <عاشق جدی هم که باشد، عبوس نیست>! خسته می‌شوم آقا بی‌شما. خسته‌ام و اگر نبودید شاید خستگی به انکار حقم می‌کشاند ولی چه خوب که بودید و آموختیدم <خستگی، حق نیست که ما را به انکار حق بکشاند...> و به یمن بودنتان است که <خسته‌ام> اما منکر <حق> نه!
بزرگوار! این روزها بیش از سالیان پیش از آشنایی‌مان کتاب می‌خوانم؛ اگرچه از شما آموخته‌ام که <در کوچه‌ها انسان خواهم شد> نه در لا‌‌به‌لا‌ی کتاب‌ها؛ از همانگونه که شما انسان شدید در کوه‌ها و جاده‌ها. آری! شما در کنار ستمدیدگان واقعی رسم زندگی یاد گرفتید و ما در کنار شما، نه با غوطه‌خوردن در آثاری که فرزند اتاق‌های دربسته بودند و نویسندگانشان هرگز نسیم و حال قایقی در تن طوفان را ندانسته بودند...
ای عزیز! آن عاشقانه آرام که خدا خواست و <بسیار آرام> شد، به راستی که بهترین یادگار بود از شما و بانو برای ما که در آغاز راه بودیم؛ ممنونم به خاطر این یادگار شریف... به خاطر تمام لحظات حضورتان، جایی همیشگی دارید از دیروز تا آخرین روز در قلبمان؛ در قلب پر از خاطره‌مان جایی از کلا‌متان برایتان ساخته‌ایم ژرف. اگرچه ژرفنای این جایگاه بسی کوچک است برای مردمانی چون شما بزرگ و بزرگوار و افسوس که همه توان ما برای پیشکش به روح بزرگتان همین قدر است... ثانیه‌ها راست می‌گویند، حالا‌ دیگر هنگامه پرواز است... فرشته‌های همراهتان راست می‌گویند، دیگر بیش از این نباید وقتتان را بگیرم آقا! شما آسمانی‌تر از آن شده‌اید که نامه مرا بخوانید و این جای دلگیر شدن ندارد، اگر عاشق باشم که عاشق هیچگاه دلگیر نمی‌شود.
حالا‌ <هلیا> در سرزمین خورشید به انتظارتان نشسته است؛ انتظاری به وسعت معنای انتظار... منتظرش نگذارید...
راستی! برایتان اسپند دود کرده‌ام، کاسه آبی هم پشت سرتان خالی می‌کنم، شاید روزی باز هوای شهری که دوستش می‌داشتید به سرتان زد و بازگشتید... تا آن روز که با طلوع و تابش آفتاب بر این فلا‌ت خسته حق به خانه خوبان بازگردید، خدا<حافظ> و همراهتان ابرمرد!
امید ایران‌مهر
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید