جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
آن روز به یادماندنی
زن دستش را روی زانویش گذاشت و از جایش بلند شد، پارچهای را که دور سرش بسته بود پر از گرد و خاک و تار عنکبوت بود.
- رویا! خوبه که خودت رو تو آینه ندیدی، اگه یکی از پاهات چوبی بود، میشدی یه دزد دریایی توپ!
زن حتی سرش را برنگرداند و همانطور که داشت لبههای پنجره را با دستمالش گردگیری میکرد، گفت: فعلا بخند! وقتی بهت طناب بستم و از طبقه ۹ آویزان شدی و مثل اسپایدرمن مجبور شدی شیشهها را از بیرون دستمال بکشی آنوقت نوبت منه که بهت بخندم! مرد با کمی دستپاچگی گفت: جدی جدی میخوای شیشهها رو از بیرون هم دستمال بکشی؟بیخیال شو زن.
- بی خیال شم؟ با این هوای تهرون مگه میشه شیشهها رو از بیرون دستمال نکشید، تو هم که قربونت برم اونقدر خسیسی که به عزرائیل جون پس نمیدی و حاضر نشدی ده تومان بدی یه کارگر بیاد کمکمون و خونه تکونی کنیم، خودت یه نگاهی به شیشهها بنداز! مگه میشه ولشون کرد به امون خدا؟ از شانس بد شما هم این آپارتمان روبهرو رو جوری ساختن که بارون نمیخوره به ساختمون ما، وگرنه با بارون و برفی که امسال بارید دیگه نیازی به پاک کردن شیشهها نبود.
مرد با بیحوصلگی مبل رنگ و رو رفته را تکان داد و زیر آن را جارو زد و در حالیکه میدانست این بحث به هیچ نتیجهای نمیرسد موضوع را عوض کرد و گفت: راستی! همینطور که خونه تکونی میکنی یه نگاهی بنداز ببین اون وسایل اسکی من رو پیدا نمیکنی؟
- اوه! اوه! وسایل اسکی؟ یه جوری میگی وسایل اسکی که اگه کسی بشنوه فکر میکنه منظورت چوب اسکیهایی است که از سوئیس خریدی! مرد حسابی، آدم به تیوپ هم میگه وسایل اسکی؟!
-حالا بیا و ناشکری کن! وقتی داشتی تو دیزین از اون بالا لیز میخوردی و از خوشی جیغ میزدی، همینو میگفتی؟! خیلی نمک نشناسی رویا!
زن از یاد آوردن آن لحظهها لبخندی زد و گفت: خیلی خوش گذشت، اما من اون موقع از خوشی جیغ نمیزدم، از ترسم بود.ندیدی اون مرد تپله چه جوری زمین خورد؟ شوکه شده بود، وقتی مردم از زیر برفها کشیدنش بیرون میگفت: ببخشید آقا! ساعت چنده؟!
هر دو خندیدند. ساعت از دو هم گذشته بود و آفتاب کم رمقی روی شیشه آپارتمان روبرویی میتابید. یک هفته به سال تحویل مانده بود و رویا و امیرحسین تازه به فکر خانه تکانی افتاده بودند. هر دو کارمند بودند و هر روز به امید روز دیگر که مرخصی بگیرند کارها را به تعویق انداخته بودند، حالا مجبور شده بودند روز جمعهشان را صرف خانه تکانی کنند.
- رویا! نهار چیزی داریم واسه خوردن؟
- نهار؟! دلت خوشه امیر؟ خوبه که از اول صبح با شیپور بیدار باش خودت بیدار شدیم و دربست در خدمت بودیم.حالا مگه خیلی گشنهای؟
- آره! روده کوچیکه افتاده تو رودربایستی وگرنه تا حالا روده بزرگه رو خورده بود! چیزی از شام دیشب نمونده؟
به یکباره صدای زنگ تلفن حرفهای امیرحسین رو قطع کرد، بدون آنکه جاروبرقی را خاموش کند به طرف گوشی رفت.
- جانم! بفرمایید!
- سلام امیر! خوبی؟ چطوری بی معرفت؟دیگه از ما سراغی نمیگیری؟
امیرحسین صدا را نشناخت اما حس کرد که آن طرف خط حتماً کس آشنایی هست که این همه با او صمیمیاست، توی رودربایستی افتاد و وانمود کرد که او را میشناسد.
- خوبم مرسی! شما چطورین؟
-ای از احوال پرسیهای شما! از بس نیومدید شیراز که مجبورمون کردید ما بیایم ببینیمتون! راستی هنوز هم هرشب خاطره مینویسی؟ با فرشاد کسایی کوه میرید؟ کارت تو شرکت که میگفتی جور شد یا نه؟
- خاطره که نه دیگه! یه سالی میشه گذاشتم کنار! فرشاد رو هم جسته گریخته میبینم. آره الان تو همون شرکت دارم کار میکنم.
- واسه تعطیلات که برنامه خاصی نداری. اصلا آدم عاقل مگه تهران رو تو تعطیلی ول میکنه بره جای دیگه؟ تهران فقط روزای عید جون میده واسه خیابون گردی از بس ترافیک نیس!
امیرحسین از اینکه میدید این دوست ناشناس همه چیز را در مورد او میداند کلافه شده بود، دیگر رویش نمیشد اسمش را بپرسد و داشت به این بازی مضحک ادامه میداد و در عین حالیکه صدای او را با تمام دوستان دور و نزدیکش مطابقت میداد گفت:
- آره! حق با شماست.
رویا از دور با اشاره میپرسید کیه؟ امیر از نگاه کردن به رویا با آن پارچه خاکی دور سرش خندهاش گرفته بود ولی با لب و لوچهاش به او فهماند که خودش هم نمیداند که آن طرف خط کیست.
- بسیار خوب! پس من از شیراز یه بطری آبلیموی ناب برات میآرم،کلی پیش خانومم و مادرم ازت تعریف کردم.راستی! خونتون که هنوز همون آدرس قبلیه، تو شهرک اکباتان.
- خونهمون؟ آره! آره! همون جاییم.
- کاری نداری؟ پس سوم فروردین من اونجام فقط تو رو خدا خودت رو خیلی به زحمت نندازی. خداحافظ
امیرحسین در حالی که هنوز در ذهنش دنبال صاحب صدا میگشت، یکدفعه با شنیدن سوم فروردین یادش افتاد که او و رویا از مدتها قبل قرار گذاشته اند که در تعطیلات نوروز سری به اصفهان بزنند، بلیت قطار را هم برای سوم فروردین پیش خرید کرده بودند. صدای بوق تلفن توی گوشش پیچید و او را از خواب و خیال بیدار کرد.رویا هنوز به او خیره شده بود و با تعجب او را نگاه میکرد.
- چی شد؟ کی بود؟
- نمیدونم کی بود؟
- مسخرهام میکنی؟ یه ربعه داری باهاش حرف میزنی و آدرس میدی و اونوقت میگی نمیدونی کی بوده؟
امیرحسین در حالی که هنوز توی ذهنش با خودش درگیر بود و سعی میکرد صاحب صدا را بشناسد گفت: نه به جان رویا! نمیدونم کی بود، اما منو میشناخت، حتی خونمون رو بلد بود.اصلا اینها رو ول کن! رسما بدبخت شدیم.خودش رو دعوت کرد که عید بیاد اینجا، اون هم با خانواده، اون هم کی؟ سوم فروردین!!
رویا انگار به برق سه فاز وصل شده باشد، دستمال گردگیری از دستش افتاد و داد زد:
- چی؟ واسه سوم فروردین؟مگه تو نمیدونی که ما قراره بریم اصفهان؟! یه ساله منتظر یه سفریم با هم بریم.اونوقت تو مهمون دعوت کردی؟ اون هم کی؟ همون روزی که ما قراره بریم سفر! تازه نمیدونی طرف اصلاً کیه؟
امیرحسین مات و مبهوت فقط به او نگاه میکرد.رویا کمیآرام شد و در حالی که لبخند کمرنگی روی لبش بود با امیدواری گفت: سرکاری بود امیر؟ باز از اون شوخیهای لوسه؟
- نه بابا! سرکاری کجا بود.من مادر مرده نمیدونم کی رفتم شیراز که دوست شیرازی دارم و خودم خبر ندارم.
- خب اسمش رو ازش میپرسیدی. اصلا نکنه از همکاراتونه که باهات شوخی داره.
امیر حسین به طرف تلفن رفت و شماره را چک کرد و گفت:
- نه بابا! کد شیرازه! خدا لعنت کنه منو! صد دفعه خواستم بگم شما؟ زبونم انگار بند اومده بود. اون هم یه ریز حرف میزد، آخه یه جوری هم حرف میزد که روم نشد اسمش رو ازش بپرسم.مثل اینکه داداش آدم بهش زنگ بزنه و آدم ازش بپرسه ببخشید شما؟! آمارمو کامل داشت، حتی آدرس اینجا رو هم بلد بود.،ای خدا! یعنی کی بود؟ یعنی کی بود؟!
رویا خواست حرفی بزند اما امیرحسین آنچنان توی خودش فرو رفته بود و داشت توی ذهنش دنبال این دوست ناشناس میگشت که از تصمیمش منصرف شد. اما دوباره که یادش افتاد سفر نوروزی اش را بعد از این همه وقت باید از دست بدهد داغ دلش تازه شد و گفت:
- خب چرا بهش زنگ نمیزنی؟ زنگ بزن هم میفهمیکیه هم ازش معذرت خواهی میکنی و میگی که اشتباه کردی و خودت برنامه مسافرت داری و نمیتونی تو اون تاریخ ازش پذیرایی کنی. بندازه قبل از سوم یا بعد از دهم فروردین.
امیرحسین در حالی که از این کار متنفر بود و خجالت میکشید برای رها شدن از وسوسهای که به جانش افتاده بود و نمیدانست که این دوست ناشناس کیست به شمارهای که از شیراز داشت تلفن زد.
- کسی گوشی رو بر نمیداره.
چند دقیقهای طول کشید اما فایدهای نداشت.رویا با ناامیدی نگاهی به امیرحسین که سردرگم بود کرد و در حالیکه خودش هم به حرفی که میزد باور نداشت گفت:
- حالا تا سوم فروردین خیلی وقته، شماره رو جایی یادداشت کن، بهش زنگ میزنیم ولی امیر! خدایی خیلی دست و پاچلفتی هستی!! اون از سفر ماه عسلمون که افتادی توی رودربایستی و خانواده من و خودت رو هم دسته جمعی دعوت کردی رفتیم شمال، این هم از سفر امسالمون به اصفهان...
امیرحسین مدام جارو برقی را عقب و جلو میکرد و کلافه شده بود.
- داری چیکار میکنی؟ موکت رو سوزوندی از بس جارو رو روش کشیدی. بسه! به جای این کارا بپر اون شیشهها رو از بیرون دستمال بکش!
خانه تکانی تمام شده بود، ماهی قرمز کوچک توی تنگ شیشهای آرام آرام شنا میکردند، سفره هفت سین وسط اتاق پهن شده بود، بوی سبزه و سنجد فضای کوچک آپارتمان را پر کرده بود. صدای گوشی موبایل بلند شد.
- امیر! میشه گوشی منو نگاه کنی، فکر کنم sms اومده، ببین کیه؟
امیرحسین گوشی را برداشت و خواند و بعد با صدای بلند خندید.
- بابا فرستاده، گوش کن برات بخونم، نوشته، وقتی ماهیهای کوچک قرمز را توی تنگ آب میاندازی و به آنها خیره میشوی، آنها با لبهای کوچکشان به تو میگویند: بیمعرفت! بیمعرفت!
رویا آینه را آورد و روی سفره گذاشت، هنوز از ماجرای چند روز پیش ناراحت به نظر میرسید، با نومیدی گفت:
- حالا یه بار دیگه به اون دوستت زنگ بزن.
- بابا تو که دیدی من تمام شماره تلفنها و آدرسهایی که از بچهها داشتم رو چک کردم، با خودت نشستم تموم عکسهای توی آلبوم رو نگاه کردم، نمیدونم این بابا اصلاً کیه، تمام دوستای دوران دانشگاه و باشگاه و سربازی رو چک کردم... سربازی! وای یادم اومد رویا! این فریبرز منصوریه! منشی گروهانمون تو دوران آموزشی. یه بار هم پارسال با فرشاد اومد در خونمون! اون موقع بابا اینا اینجا مینشستن، حالا فهمیدم...
امیرحسین مثل ارشمیدس از کشفی که کرده بود خیلی خوشحال بود، این را میشد از خندهای که تمام صورتش را پر کرده بود فهمید، یک هفته میشد که زمین و زمان را برای پیدا کردن پاسخ این سوال زیر و رو کرده بود، به قول خودش دیگر داشت عقدهای میشد، حالا انگار باری از روی دوشش برداشته شده بود.
- راحت شدم رویا! نمیدونی چه عذابی بود! خدا بگم چیکارت کنه فریبرز!
- چی چی رو راحت شدم؟! این تازه نصف داستانه، باقیش رو چیکار کنیم؟ بهر حال سفر ما از قرار معلوم با اومدن آقا فریبرز شما و خانواده محترم دود شده و رفته هوا.پاشو بهش یه زنگ بزن و بگو که نمیتونیم منتظرش باشیم.
- آخه رویا چطور بهش بگم؟ خیلی پسر خوب و با محبتیه! اون منشی گروهان بود و شماره و آردس همه ما رو داشت،پارسال که اومده بود تهران فرشاد رو پیدا کرده بود و اومد دنبال من و کلی با هم قدم زدیم و خوش گذشت، بنده خدا حالا کارش به ما افتاده و داره میاد، من روم نمیشه بهش بگم نیاد...
- امان از دست تو امیرحسین! دست از این رفیق بازیهات بر نمیداری؟ ناسلامتی من هم زنتم، اولین باره میخوایم با هم بریم یه سفر... من نمیدونم یا زنگ میزنی و سفر آقا فریبرز رو کنسل میکنی یا خودت میمونی خونه و ازش پذیرایی میکنی، اگه روت نمیشه بهش چیزی بگی من هم با بابا و مامان میرم کرمان پیش مادربزرگ. امیرحسین سر دو راهی مانده بود، از یکطرف به رویا حق میداد و از طرف دیگر نمیتوانست خودش را قانع کند تا به فریبرز جواب منفی بدهد، یاد روزهای آموزشی افتاد و خاطراتی که با هم داشتند، سر پست خوابش برده بود و چیزی نمانده بود فرمانده ۲۴ ساعت او را توی بازداشتگاه بخواباند اما فریبرز وساطت کرده بود، یاد تن ماهی خوردنها گوشه پادگان و تمرین رژه با پوتینهایی که از گرمای هوا داغ شده بود افتاد و...
- حالا عجله نکن رویا بذار ببینیم چی میشه.
روزهای اول سال نو به دید و بازدیدهای معمول گذشت، امیرحسین چندباری باز با فریبرز تماس گرفت اما کسی از آنسوی خط پاسخگو نبود، رویا دلخور بود، روز دوم فروردین هم برای او کسالت بار گذشت،عصر قرار شده بود که بلیتهای فردا را کنسل کنند اما امیرحسین گفته بود حالا تا فردا هم صبر کنیم، این روزا همه سرو دست میشکنن واسه بلیت.فردا یک ساعت قبل از سفر هم میشه کسنل کرد. رویا نشسته بود پای تلویزیون و کانالها را عوض میکرد. امیرحسین هم با موبایلش ور میرفت که تلفن به صدا در آمد، این روزها هر صدای زنگ تلفنی رویا را به همان اندازه که میترساند امیدوار میکرد که خبر تازهای در راه باشد.امیرحسین گوشی را برداشت .
-سلام! چطوری فریبرز خوبی؟
- ممنونم. شما چطورید؟ سال نو مبارک باشه.ایشاا... تو این سال بیشتر یادی از فقیر فقرا کنید.
رویا چهار چشمی به امیرحسین خیره شده بود و به او اشاره میکرد که زودتر موضوع را بگوید.
- وا... فریبرز از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون ما میخوایم بریم اصفهان...
فریبرز نگذاشت حرف امیرحسین کامل شود، وسط حرفش پرید و گفت:
- جدی؟! اتفاقا من زنگ زدم بگم که سفرمون به تهران لغو شد و دیگه مزاحم شما نمیشیم. ما هم میخواهیم بریم اصفهان؟
- وا...! واسه فردا بلیت داریم.
- چه خوب! ما هم همون حول و حوش اصفهانیم. دیدی بالاخره من بُردم.اصفهان هم رو میبینیم و برمیگردیم شیراز.یادته همش میگفتی خوشا شیراز و وصف بیمثالش؟! حالا با خانومت میای و وصف بیمثال شیراز رو میبینید.
نه بابا! مزاحم نمیشیم و...
- از این حرفا نداشتیم امیر! مگه من زنگ زدم تو چیزی گفتی داداش! تازه ما شیرازیها دلمون خوشه به مهمون نوازیمون. پس تو اصفهان میبینمتون.
هوای شیراز آفتابی بود، رویا دوش به دوش نیلوفر خانم فریبرز راه میرفت و او با لهجه شیرین شیرازی داشت در مورد باغ ارم حرف میزد، سه روز بود که با هم شیراز را وجب کرده بودند، باباکوهی، حافظیه، سعدیه، تخت جمشید، نارنجستان قوام، ارگ کریمخان، آستانه مبارکه حضرت شاهچراغ... حالا با هم داشتند به طرف باغ ارم میرفتند. رویا و امیرحسین لحظههای بینظیری را میگذراندند.رویا کمیته دلش از اینکه آن روزها از آمدن فریبرز و خانمش ناراحت شده بود و حالا آنها داشتند با تمام وجودشان محبت میکردند به درد آمد، آن دو بهار آن سال فراموش ناشدنیترین سفر زندگیشان را با هم تجربه کردند.
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
طالبان رئیسی ابراهیم رئیسی توماج صالحی حجاب گشت ارشاد سریلانکا رهبر انقلاب کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل زنان
قیمت خودرو خودرو بازنشستگان قیمت دلار دلار قیمت طلا بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی ارز قیمت سکه مسکن
هوش مصنوعی مهران مدیری تلویزیون فیلم سحر دولتشاهی سینمای ایران کتاب بازیگر تئاتر شعر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه آمریکا رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی ژاوی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال تراکتور لیگ برتر انگلیس تیم ملی فوتسال ایران
تیک تاک همراه اول بنیاد ملی نخبگان فیلترینگ ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات اپل نخبگان
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس داروخانه پیری دوش گرفتن