چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


سیموس! سیموس!


سیموس! سیموس!
چرخی زد و نشست روبه‌روی صورت‌ام. انگار سیاهی همه جا رو پوشونده بود. هوا سیاه. اتاق سیاه و چشاش سیاه. دستام بوی خون می‌ده. اصلا همه‌ش رنگ خون شده. دستای خونی‌م رو می‌کشم روی صورتم و صداش بلند می‌شه بقیه‌شون هم با جیغ زدن اون شروع می‌کنن به جیغ کشیدن ... بال‌های سیاه‌شون رو به هم می‌زنن، مدام فریاد می‌کشن. چشاش رو از صورت‌ام می‌بره سمت دستام.
کلاغ‌ها مدتی هست که توی سرم آواز می‌خونن. نه! مگه کلاغ هم آواز می‌خونه. دارن هی جیغ می‌کشن.
داشت آواز می‌خوند. بنان بود. نون گرم رو گذاشت سر سفره. اول صبحی چه سر و صدایی راه انداخته. تو کوچه همه جمع شدن و یک صدا می‌گن: "سیموس! سیموس!" و هیچ جوابی نمی‌یاد. نشسته بودم تو اتاق‌ام. بنان داشت آواز می‌خوند. بوی نون گرم پیچید توی اتاق‌ام. و صدای یه عده رو شنیدم که می‌گفتند: "سیموس! سیموس!" چند سالی می‌شه که توی اتاق‌ام و کنار پرده‌های سیاهی که آویزون کردم به دیوار دراز می‌کشم و خیره به سقف می‌شم. دست می‌کنم تو زخمای تن‌ام و هر روز خون اونا رو بیرون می‌آرم تا دلمه نبندن و هی عق می‌زنم و استفراغ‌ام با بوی خون یکی می‌شه. بوی خون و استفراغ اتاق رو پر می‌کنه و کلاغا تو اتاق شروع به پرواز می‌کنن.
«آتشی ز کاروان به جا مانده» هی! صدای زنگوله می‌آد و یاد روزی می‌افتم که گرگ به گله زد و سگ گله رو تیکه پاره کرد. با خودم فکر می‌کنم مگه گوش سگ گله رو نبریده بودم و هیچ چی یادم نمی‌آد.
می‌شینم تو اتاق. پرده‌های سیاهی که آویزون کردم و این طنابی که بستم به سقف تا شاید یه روز خودم رو ازش آویزون کنم تنها چیزایی‌یه که می‌بینم. دو باره دست می‌کنم تو حفره‌های تن‌ام. حفره‌هایی که هر روز انگار جفت‌گیری می‌کنن و زیاد می‌شن. بوی گند ازشون می‌زنه بیرون و یه عده هی صدا می‌زنن: "سیموس! سیموس!"
به فکر نجات چی هستی؟ خیلی وقته حال‌ام از هر چی فانتزی به هم می‌خوره.
اتاق‌ام بوی تن زنی رو می‌ده که انگار چند بار این‌جا زایمان کرده. به فکر بچه‌هایی می‌افتم که می‌تونستم داشته باشم و توی همین اتاق اونا رو سقط کردم. تو همین اتاق، روی همین تخت. عق می‌زنم. بالا می‌آرم. یاد روزی می‌افتم که لب‌هامو دوختن به هم. از بالا به پایین. می‌تونی تصویرش رو توی ذهن‌ات بسازی؟ حتا برای یه لحظه.
عق می‌زنم. عق می‌زنم و همه‌ی حفره‌های تن‌ام رو بالا می‌یارم. همه‌ی بچه‌هایی که از تخت می‌افتن پایین و سرهاشون بوی گند می‌ده و یکی از اون‌ها در حالی که بند ناف‌اش رو از لای استفراغ‌ها و خون‌های کف اتاق بیرون می‌کشه، می‌دوه و دور می‌شه. بوی گند تموم اتاق رو پر کرده. "حداقل آشغالا رو بذار دم در تا ببرن!" و دو باره صدای مردم رو می‌شنوی: "سیموس! سیموس!" دست می‌کنم لای زخم رو بازوم. خون می‌زنه بیرون. همه جا رو می‌پوشونه. از بالا تا پایین این لباس سفیدی که تن‌ام کردم.
به سیگارای نکشیده‌یی که هی دود می‌شه و دود می‌شه فکر می‌کنم. به استخون‌هایی که از توی این زخم‌ها می‌آن بیرون و با نوک انگشتات می‌تونی حس‌شون کنی فکر می‌کنم. دارم تموم می‌شم لای همه‌ی این حرف‌های مزخرفی که می‌زنی.
"هی! فکر می‌کنی تموم مردایی که به تن‌ام دست کشیدن عاشق‌ام بودن؟" دارم فکر می‌کنم تموم مردایی که پیش‌ام خوابیدن فقط به تن شهوتی‌ام فکر کردن و لحظه‌یی که به اوج رسیدن و من بچه‌هایی رو که از تخت می‌افتن پایین می‌بینم ...
بوی نون تازه می‌پیچه تو اتاق. چند ساله که بوی نون تازه توی این اتاق نیومده. شاید سیموس اومده و نون گرم رو گذاشته روی میز که مردم دارن این طور جیغ می‌کشن.
این پرده‌های سیاه رو نمی‌کشم کنار. طناب رو هم از سقف باز نمی‌کنم. کلاغا دو باره دارن جیغ می‌کشن و من سیگار رو توی جای سیگاری خاموش می‌کنم بی این‌که به‌ش پک زده باشم، بی این‌که بدونم کی تموم شده. و بی این‌که هیچ اتفاق تازه‌یی بیفته.
می‌شینم و زل می‌زنم به سقف و دست می‌کنم لای زخمای تن‌ام. بوی خون می‌شینه روی انگشتام و کلاغ‌ها دو باره جیغ می‌کشن. خیلی وقته کلاغا تو سرم قارقار می‌کنن ...
معصومه مظفری
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید