جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


یاداشتی بر وردی که بره ها می خوانند


یاداشتی بر  وردی که بره ها می خوانند
« ادواردِ دست قیچی »
نگاهی به : وردی که بره ها می خوانند
رضا قاسمی
انتشارات خاوران پاریس
« من در خاک انگلیس به دنیا آمدم؛ در بیمارستان مسیحی‌ها. حالا اسمش شده است «عیسی‌بن مریم». نافِ مرا انگلیسی‌ها بریده‌اند. این نخستین تکه‌ای بود که از تنم جدا کردند من پیش از آنکه مسلمان بشوم مسیحی بودم. بعد، در یک صبح سرد دی ماه، پدر در گوش راست‌ام اذان گفت و اسم این گوش را گذاشت رضا. در گوش چپ‌ام اقامه گفت و اسم این گوش را گذاشت سیاوش تا من برای ابد سرگردان شوم میان سه رأس مثلث که یکی‌ش نافِ من است و دو رأسِ دیگرش گوش‌های راست و چپ‌ام. برای همین است که هی درونِ من آشوب می‌شود و گیج می‌خورم میان اصواتی که از سه سو می‌آیند و گردباد می‌شوند درست وسطِ سینه‌.۱۳»
فکر می کنم هم چیز با سئوال آغاز می شود همه چیز از تاریکی می آید . از نقطه صفر یا حد اقل از یک حیرت بی پایان .نوشته من هم با چنین چیزی آغاز می شود با یک سئوال کاملا شخصی و شیطنت آمیز . چطورمی شود از تن یک درخت توت قدیمی صدای هیز نوازنده کهنه کار ی که پی غزال گریزپا، بال بال می زند صدای «جیگرتو...» بیرون کشید ؟.« یک وقتی، از کنار هر درختی عبور می‌کردم، اگر توت بود، می‌گشتم پی صداهایی که زندانی‌اند توی درخت.۳۸»
سئوال سختی است شاید باید کمی از تفاوت های تعزیه و روحوضی دانست کمی هم به لرزش اروتیکی و خاصی که در آخر این جمله می پیچد توجه کرد و بعد هم از یک اقتصاد پیچیده و توضیح ناپذیری مثل بازار عشوه و غمزه گفت. آیا منطق قدرت در یک حرمسرا منطق سرراست و عادلانه ای است یا باید نقشه ها را رها کرد و دنبال روابط و الگو های زیرمیزی گشت. در نهایت این جا تنها چیزی که نیست حرف از منطق روراست و شفاف است . و طبیعی است که در این فضا همه راها از مسیر کج می گذرند.
« یک پای ام در علم بود و پای دیگرم در اسطوره. ۱۹»
فوکو درتولد زندان بعد از این که یک فصل تمام، تعذیب جزء به جزء و رعب آور یک محکوم به مرگ را شرح می دهد، می نویسد:«مرگ - تعذیب هنر نگهداری زندگی در درد است، آن هم از طریق تقسیم زندگی به «مرگ هزار باره» و رساندن به « شدیدترین جان کندن» پیش از آنکه زندگی به پایان رسد. ودر جای دیگر او اشاره به قانونی می کند که طبق آن تعذیب باید بر قربانی اش نشانه گذاری می کرد.»
این نشانه گذاری را می توان در جاهای دیگری هم جستجو کرد در ختنه پسران و یا سوراخ کردن گوش دختران هرس کردن یک نهال یا جایی مثل ارایشگاه .
همان طور که لوی استورس با بررسی نقشهای که قبایل بدوی بر چهره می کشیدند به حقیقت این اقدامات راه یافته بود و آن را دلالتی بر انسان بودن و به نوعی تزریق فرهنگ بر چهره خام جهان می پنداشت.
پس تجلی فرهنگ بر طبیعت همواره بر حذف یا تحریم استوار است که در پی ایجاد یک تغییر یا نشانه بر قامتی است که از نظر فرهنگی دچار نقص یا خروج از حدود شده است. این پیوند طبیعت با فر هنگ بهترین نمود خود را در آیین های دادرسی، جنسیت و پیدایش کلینیک باز می شناسد که فوکو با نگاهی عمیق به کشف پیوند های این امر یعنی امر فرهنگی و رابطه آن با قدر ت، در سه گانه معروف خود می پردازد.
می دانیم که در آیین دادرسی کلاسیک، شکنجه ابزار خطرناکی ست برای رسیدن به حقیقت و شناخت .تجلی این باور در واکاوی کالبد اعداد تبدیل می شود به عددی مثل ۴۰ که راوی رمان از طریق دیالکتیکی کاملا دورنی با آن همچون خطوطی که با تازیانه بر پیکرعریان می افتند یا خطوط روز شمار یک حبس جانکاه که لجوجانه بر دیواری نمور نقش می بندند قصد رسیدن به آن سه تار جادویی را در سر پرورانده است.
آیا تمهیدی در کار است ؟
« کل ادبیات نوعی پالایش است ، یعنی تلاشی است که نویسنده برای دور انداختن آنچه که بیگانه و «آلوده» به نظر می رسد انجام می دهد.کتاب مقدس که سرشار از رسوم تهذیب نفس است نمونه ای بارز از این مدعاست» اگر این سخن کریستوا را در راستای همان حقیقت درد آلود و کلاسیک که همواره از مجرای تنگ شکنجه می گذرد عبور دهیم و کمی حقیقت را به زیباشناسی برده و آنرا با کیفیت و عنصر مطلوب و صفت های تفضیلی مترادف کنیم به نتایج مشابهی از کشف یک مازوخیسم پنهان در نفس کنش نوشتن دست خواهیم یافت و به شکل پنهانی ادبیات را در سمتی خواهیم یافت که فرهنگ را با پیوندی پیچیده به طبیعت متصل می کند.
نیازی به آوردن مثالی از متن رمان نمی بینم تا این باور را که به گونه ای بر همان اعتقاد «گنج بدون رنج» استوار است چهره ای سخت کوشانه بدهم .
ولی چرا عنصر مطلوب همواره چیزی حذف و یا بهتر بگویم پیرایش شده است؟
آیا پیوند فن با بریدن ناف که توسط یک پزشک انگلیسی (دریکی از بیمارستانهای اصفهان ) صورت گرفته را می توان با این باور که تکنیک، همواره برای ما ایرانی ها چیزی وارداتی است پیوند داد؟ معجون عجیبی است این ایرانی که در گوش راستش چیزی از سنت و باور پدر خوانده شده و در گوش چپ از مفاهیم باستانی وطنش ، او یک محصول مختلط از دیالوگ آشکار و پنهان شکسپیر، فردوسی ، محمد و مسیح است که در پی نوشت ها بروز کرده اند.
کودکی راوی به شهر ی باز می گردد که می توان در آن نمونه ای مینیاتوریزه شده از کل جامعه ایرانی را دید. ماهشهر مورد توصیف هولگرام و یا بهتر است بگویم جهانی کوچک شده از آنچه در جامعه آن زمان دیده ایم در خود دارد. خشونت های تابع قانون جنگل، برخورد مدرنیسم وارداتی که از طریق کالا های شیک و فیلم های تنها سینمای موجود، همچون یک افیون موثر زیر پوست پر التهاب شهر تزریق می شوند و جدال همیشه گی طبقات که در فاصله گذاری دائمی لین های کارگری ، کارمندی و خارجی ها عینیت می یابند. در این میان فردیت که اصلی ترین مسئله رمان است بروز می کند. فردیت همان عنصری است که راوی را ازجمعه ،ش،‌س، دکتر پانتیه و تمام پیرامونش جدا کرده و با تاکید بر حذف ها تولید شده است.« پاریس هم شده بود قبرستان؛ نقشه‌ای که انگار یکی تیغ برداشته بود و همینطور تکه‌تکه از جغرافیایش بریده بود تا فقط همین تکه‌ای بماند که چاردیواری آپارتمانم بود. نقطه به نقطه‌ی شهر، هر جا که ردی از او بود، به من می‌گفت که او رفته است برای ابد؛ که این تکه‌ها برای ابد حذف شده‌اند از نقشه‌ی شهر.»
فانتزی رسیدن به آن سه تار جادویی هم از جمله مسائل اصلی در ارتباط با فردیت و خاص بودگی "وردی که بره ها می خوانند" است . می دانیم که در فانتزی همیشه با یک شرط سازنده مواجهیم و به گونه ای این قانون که می گوید : «تحقق خیال همواره منوط به یک شرط است» در این مورد یعنی بروز عددی مثل ۴۰ هم صادق است.سوق دادن رمان به سمت فردیت همواره از گذرگاه فانتزی های شخصی می گذرد که با کدهای مخصوص، یک قلمرو خاص راتولید می کنند که از گذر گاه ها و میمزی های زیادی می گذرد که تابوهای عمومی فقط بخشی از آن را تشکیل داده اند . بله. سخت است از دست دادن رویاها.
از این ها که بگذریم زبان قاسمی لحنی تلخ و سوگوار انه دارد که بر چیزی از دست رفته دلالت دارد می دانیم که افسردگی یک سوگواری برای ابژه ی درونی از دست رفته است، سوگواری که با تردید و خصومت نمود یافته است. صحنه هایی که مربوط به جمعه می شوند از این خصومت نا خود اگاه پرده بر می داردند.گویی راوی خود نیز به شکل نا خود آگاهی قصد انتقام گیری از خود را دارد . او که «ش» و «س» را از دست داده و تمام عمر از دست وظایف زناشویی به سمت یک چهار دیواری به اندازه یک حمام گریخته، بهترین چیز برای تراشیدن و دور ریختن را تنها همان چیزی که در دست دارد می یابد.« رنده را وارانه ببند توی گیره. چوب را به رنده بکش! ۱۲ »
فرهاد اکبرزاده
منبع : آتی بان


همچنین مشاهده کنید