شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


میراث غیرت سرخ


میراث غیرت سرخ
لازم نیست خواننده این ماجرا مقاله های مردم شناسی، مثلاً " مونوگرافی ایل بهمنی " نوشته دکتر نادرافشارنادری را خوانده باشد تا بداند که چرا بارون دوبود این ایل را وحشی‌ترین و سرکش‌ترین ایل ایران می‌دانست. همه می‌دانند و اگر کسی هست که نمی‌داند بهتر است همین حالا بداند که مردها و زن‌های کوه‌نشین این ایل، هنوز که هنوز است بیشتر میوه‌ها را به چشم ندیده‌اند و می‌خواهند در شبیخونی تاریخی، به قشون اعزامی ‌دولت حمله ببرند و طومارش را برچینند؛ اما این که کدام دولت، خودشان هم نمی‌دانند.
قصد هم این نیست که تاریخ این ایل، که حتی تیمور لنگ را هم ذله کرده بود، نقل شود؛ فقط داستان شبی روایت می‌شود که تا دنیا دنیاست، در یادها باقی خواهد ماند‌‌؛ یکی از شب‌هایی که دو سال از مرگ سلسله قاجاریه گذشته بود و دولت جدید در فکر سرکوب ایل‌های یاغی بود.
آن شب امیر شهریار فرجام معروف به یاغی بزرگ، ایلیاتی ساده‌ای که فرماندهی نیروهای ایل بهمئی را برعهده داشت و در چهارده جنگ قوای دولتی را شکست داده بود و قرار بود در آینده در شش جنگ دیگر باز هم شکست شان دهد و فقط در جنگ بیست و یکم، درپهنه سرسبز « دشت شیر » مغلوب هنگی مجهز به چهل توپ و به فرماندهی سرهنگ اورنگ میرزا شود، به زندان بهبهان حمله کرد و در جنگی تمام عیار، زندان‌بان‌ها را به خاک و خون کشاند و یوسف، پسر هجده ساله خدا کرم خان را از زندان نجات داد و یوسف که روی کول امیرشهریار بود، دریک فرسنگی زندان، خمار و خواب آلود گفت که یادش رفته گیوه‌هایش را بر دارد و امیر شهریار، او را به برادر خود امیرکوهیار سپرد و در طوفان تیر ژاندارم های تازه نفس، به زندان برگشته بود تا گیوه‌های یوسف درست همان گیوه‌ها و نه گیوه های دیگر ـ را بردارد تا به قول خودش « فردا مردم نگویند که امیر شهریار، یوسف را پا برهنه برگردانده است. »
این رشادت به این خاطر هنوز سر زبان‌ها و در دل‌ها مانده است که در جنگ بیست و یکم و بعد از تار و مار شدن مردان ایل بهمئی که فقط تفنگ برنو در دست داشتند، یوسف هم مثل پدر و مادر و برادرها و خواهرهایش، امان نامه و قرآن ارسالی سرهنگ اورنگ میرزا را باور کرد و ناهار را با سرهنگ و افسرهای او خورد، تا بعد از آن، سربازان به دستور سرهنگ، ‌خانواده خان را از پشت به رگبار ببندند و آن گاه به کمین‌گاه لو رفته امیر شهریار بتازند و او را دستگیر کنند و زنده زنده گچ بگیرند و قامت سفیدش را سر راه چهل پلکان رامهرمز بگذارند ـ عاقبتی که‌ ای کاش گیوه‌هایم برایش رقم می‌زدند نه خودم !
● دردناک ترین داستان عالم
در بچگی همراه پدر و مادرم برای دیدن یکی از قوم و خویش‌ها به بندرعباس رفتم. آن‌جا، روزی که هوا خوب بود، قوم و خویش‌مان ما و خانواده‌اش را سوار قایق ماهی‌گیری‌اش کرد و به دریا برد. او ما را روی دریا گرداند و در همان حال از دریا حرف زد و گفت:« گاهی وقتا دریا خوبه، ولی دورتر که می‌ریم خیلی بد و بی‌رحم می‌شه. »
و گفت به همین دلیل نمی‌شود به هیچ دریایی؛ حتی بهترین‌شان، اطمینان کرد. حدود یک ساعت، همچنان که آرام آرام پارو می‌زد، از دریا حرف زد تا این که خسته شد و از پارو زدن دست کشید. زنش سفره‌ای روی پاهایش پهن کرد تا نان و سبزی و پنیر و خرمایی را که با خود آورده بود، بین همه تقسیم کند.

من همین جوری، از روی کنجکاوی و هوس، تکه کوچکی از نانم را برای یک ماهی کوچولوی قشنگ به دریا انداختم. هنوز این ماهی به نان نزدیک نشده بود که ماهی‌های دیگری دور نان جمع شدند. دلم سوخت و یک تکه دیگر برای آنها به دریا انداختم و چون دیدم باز هم تعداد ماهی‌ها زیاد شده، بقیه نانم را به آنها دادم. حتی ازپدر و مادرم و زن و بچه‌های قوم و خویش نان گرفتم و به دریا انداختم. از این که به ماهی‌ها نان می‌دادم، سخت خوشحال بودم و خنده از روی لب هایم محو نمی‌شد. دلم می‌خواست می‌توانستم به تمام آن ماهی‌ها نان بدهم.
بعد‌ها که بزرگ شدم، ده‌مان را ترک کردم و برای کار به بندر عباس رفتم. چند سالی در اسکله‌ها صندوق و گونی بار زدم و یا پایین آوردم، ماهی‌ها هم آن جا بودند ولی فرصت و حوصله این را نداشتم که به آنها نان بدهم. سال‌ها بعد از آن، کار باربری را به خاطر در‌ آمد کم ول کردم و ماهی‌گیر شدم. از آن پس، تور در دریا می‌انداختم، ماهی‌ها را به دام می‌انداختم، آنها را درقایق روی هم می‌ریختم و به ساحل می‌بردم و در بازار می‌فروختم تا نان بخرم.
فتح الله بی نیاز
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید