جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


قناری سوغاتی


قناری سوغاتی
اشاره :"ارنست همینگوی" نویسنده شهیر آمریکایی در "اوک پارک" ایالت ایلینویز به دنیا آمد. همینگوی در مدرسه‎های عمومی "اوک پارک" درس خواند و داستان‎ها و شعرهای اولیه‎اش را در روزنامه دبیرستان منتشر کرد.
پس از فارغ‎التحصیلی در ۱۹۱۷، همینگوی به مدت ۶ ماه به عنوان گزارشگر روزنامه کار کرد. سپس به طور داوطلبانه به واحد آمبولانس در ایتالیا پیوست و در ۱۹۱۸ به سختی از ناحیه پا مجروح شد. همینگوی جایزه نوبل ادبی سال ۱۹۵۴ را برد، اما به دلیل گذران دوران نقاهت ناشی از تصادف هواپیما هنگام شکار در اوگاندا، نتوانست در مراسم اهدای جایزه شرکت کند. در ۱۹۶۰ همینگوی برای درمان افسردگی بستری و در ۱۹۶۱ مرخص شد و بعد از مدتی در خانه‎اش در آیداهو خودکشی کرد. داستان قناری سوغاتی به زوال ارزش های خانواده در آمریکا به رغم همه تبلیغات اشاره دارد.
قطار خیلی سریع از جلوی ساختمان سنگی قرمز با باغ و چهار نخل تنومند که در سایه شان میز چیده بودند، گذشت. آن طرف دریا بود گاهی دریا دیده می شد که آن پایین به ساحل می کوفت.
خانم آمریکایی گفت: قناری رو تو پالرمو خریدم. ما فقط یک ساعت در ساحل بودیم. صبح یک شنبه بود و فروشنده پولش را به دلار می خواست. یک دلار و نیم دادم. نر است. جداً قشنگ می خواند.
توی قطار خیلی گرم بود. سالن غذاخوری هم خیلی داغ بود. از پنجره باز، حتی نسیمکی هم نمی وزید. خانم آمریکایی پرده را کشیدپایین و دریا دیگر دیده نمی شد، حتی گاهگاه .
قطار از سرعت خود کاست و از میان یکی از خطوط بی شمار وارد ایستگاه مارسی شد. بیست وپنج دقیقه توی ایستگاه توقف داشت. خانم آمریکایی ، نسخه ای از روزنامه "دیلی میل" و یک بطری آب خرید. دوروبر سکو قدم می زد، اما از پله های واگن دور نمی شد. آخر توی کن قطار دوازده دقیقه توقف داشت و بدون سوت کشیدن راه افتاد، تقریباً به موقع رسیده بود. خانم آمریکایی گوشش کمی سنگین بود و می ترسید سوت قطار را نشنود و جا بماند.
قطار، ایستگاه مارسی را پشت سر گذاشت. غیر از محوطه سوزنبانی، دودکش و دود کارخانه، بندرمارسی با تپه های سنگی پشت آن همراه با آفتاب درحال غروب در دریا دیده می شد. هوا که رو به تاریکی می رفت، قطار از کنار خانه ای روستایی رد شد که در آتش می سوخت. ماشین ها کنار جاده ایستاده بودند. چیزهایی را که از خانه بیرون می آوردند، در مزرعه می گستردند. خیلی ها جمع شده بودند. هوا تاریک شده بود که قطار به "آونیون" رسید. عده ای پیاده و سوار شدند. فرانسویانی که به پاریس می رفتند از دکه های روزنامه فروشی، روزنامه های فرانسه را خریدند. توی سکوی ایستگاه، سربازان سیاهپوست قدم می زدند، آنها یونیفورم های قهوه ای به تن داشتند. قدبلند بودند و صورت های سیاهشان زیر نور چراغ ها برق می زد. صورتشان خیلی سیاه بود. آن قدر دراز بودند که نگو. قطار، آونیون را با سربازان سیاهپوست پشت سرگذاشت. گروهبان سفید خپلی کنار آنها بود.
سه تا از باربرها در سالنِ توشه سه تخت را از دیوار باز کردند و آماده استراحت شدند. شب هنگام بانوی آمریکایی بی آنکه خوابش ببرد، دراز کشیده بود. زیرا قطار سریع السیر بود و خیلی تند می رفت و او خیلی می ترسید. تخت خانم آمریکایی کنار پنجره بود.
روی قفسِ قناری، پارچه ای کشیده بودند و بیرون درِ راهرو دستشویی آویزان بود. بیرون کوپه ، نورِ آبی کمرنگ راهرو را روشن می کرد. تمام شب قطار با سرعت حرکت می کرد. خانم آمریکایی تمام شب بیدار ماند و هر آن منتظر بود و نگران که قطار تصادف نکند.
صبح، قطار به نزدیکی پاریس رسید. خانم آمریکایی از دستشویی بیرون آمد. میانسال و خیلی چاق بود. به رغم اینکه شب اصلاً نخوابیده بود قبراق می نمود. پارچه روکش قفس را برداشت و قفس را در آفتاب آویزان کرد، بعد به رستوران رفت تا صبحانه بخورد، به سالن که برگشت تخت ها را جمع کرده و به صندلی تبدیل کرده بودند. قناری در آفتاب بال هایش را باز کرد. قطار به پاریس نزدیکتر می شد.
خانم آمریکایی گفت:
- از آفتاب خیلی خوشش می آید. تا چند دقیقه دیگر آواز می خواند.
قناری بال هایش را تکان داد و نوک خود را لای پرهایش فرو برد. خانم آمریکایی گفت:
- او را برای دختر کوچکم می برم. نگاه کن الان آواز می خواند.
قناری چهچه زد و پرهای گردنش سیخ شد. بعد نوک خود را لای پرهایش فرو برد. قطار از روی رودخانه و از میان جنگل مصنوعی گذشت. بعد هم شهرک های کوچک و بزرگ حومه پاریس را پشت سر گذاشت. همه آنچه قطار بعد از صبحانه از جلو آن رد شد مثل آنهایی بود که قبل از صبحانه از کنارش گذشته بود. چند دقیقه ای حواسم به خانم آمریکایی نبود که با زنم حرف می زد.
خانم پرسید:
- شوهرتان هم آمریکایی است؟
زنم گفت:
- بله، هر دو آمریکایی هستیم.
- خیال می کردم انگلیسی باشید.
- ای وای ، نه.
خانم آمریکایی گفت:
- خوشحالم که آمریکایی هستید. مردهای آمریکایی شوهرهای خوبی هستند. به همین دلیل اروپا را ترک کردیم. می دانید دخترِ من در سوئیس عاشق مردی از اهالی "ووی" شده بود. آنها کشته مرده همدیگر بودند. البته من او را از سوئیس خارج کردم.
زنم پرسید:
- بالاخره توانست کنار بیاید؟
خانم آمریکایی گفت:
- نه گمان نمی کنم . نه خواب دارد نه خوراک. من که دیگر ذله شده ام، اما انگار دیگر به هیچی اهمیت نمی دهد. من که نمی توانم خودم را راضی کنم او به یک مرد خارجی شوهر کند. یکی از دوستان خوب من یک بار می گفت: هیچ مرد خارجی نمی تواند برای دختر آمریکایی شوهر خوبی باشد.
زنم گفت:
- نه. من هم گمان نمی کنم.
خانم آمریکایی، پالتوی زن مرا تحسین کرد. معلوم شد آن خانم از مزون "دوکوتور" واقع در خیابان "سن آنوره" خرید می کرده. آنها اندازه های او را داشتند و طبق سلیقه خودش برای او انتخاب می کردند. و می فرستادند آمریکا. لباس ها را به اداره پست نیویورک می فرستادند که نزدیک خانه اش در حوالی شهر بود. هیچ وقت گمرکی زیادی به لباس ها تعلق نمی گرفت، چون وقتی لباس ها را باز می کردند می دیدند خیلی ساده است و زرق و برق و تور و طلا ندارد که قیمت آن را بالا ببرد.
قطار وارد پاریس می شد. استحکامات را صاف کرده بودند، اما علفی رشد نکرده بود. واگن های زیادی بین خطوط ایستگاه به چشم می خورد. واگن های چوبی قهوه ای رنگ رستوران و واگن های چوبی قهوه ای خواب که ساعت پنج به ایتالیا می رفت، گوش تا گوش کنار هم بودند، قطاری که به ایتالیا می رفت رویش نوشته بودند پاریس - رم، تعدای واگن هم بود که روی سقف آن صندلی گذاشته بودند که در ساعات خاصی به حومه می رفتند، در ساعاتی از روز مردم روی سقف واگن ها می نشستند و از کنار دیوارهای سفید و پنجره ها می گذشتند.
زن آمریکایی به زن من گفت:
- آمریکایی ها بهترین شوهرهای دنیا هستند. مردهای آمریکایی جان می دهند برای ازدواج.
چمدان ها را پایین آوردم. زنم پرسید:
- کی از "ووی " اسباب کشی کردی؟
- این پاییز که بیاید دوسال می شود. می دانی این قناری را برای او می برم. برای دخترم.
- مردی که دخترتان عاشقش شده بود، سویسی است؟
زن آمریکایی گفت:
- بله، از خانواده های نجیب ووی بود. می خواست مهندس بشود. همدیگر را همان جا دیدند. بعد هم مرتب به گردش می رفتند.
زنم گفت:
- من ووی را می شناسم. ماه عسل مان را آنجا گذراندیم.
- جداً آنجا بودی؟ باید خیلی خوش گذشته باشد. هر چند من به خاطر اینکه دخترم عاشق شده بود، دل خوشی نداشتم.
زنم گفت:
- بله، جایی خیلی دوست داشتنی بود.
زن آمریکایی گفت:
- جالب است، نه؟ شما کجا می ماندید؟
- توی هتل معروف "ترواکورنه" بودیم.
زن آمریکایی گفت:
- از آن هتل های قدیمی و ناز.
زنم گفت:
- بله، خیلی قشنگ بود. ما اتاق تمیز و باصفایی داشتیم و در پاییز خیلی دلچسب بود.
زن آمریکایی پرسید:
- شما پاییز آنجا بودی؟
زنم گفت:
- بله.
از کنار سه واگن شکسته رد شدیم. هر سه درب و داغان شده بودند.
گفتم:
- آنجا را، تصادف!
زن آمریکایی واگن آخری را دید و گفت:
- من اتفاقاً تمام شب از همین وحشت داشتم. بعضی از چیزها را قبل از وقوع حس می کنم هیچ وقت با قطار سریع السیر شب رو، مسافرت نمی کنم. قطارهایی راحت هستند که این قدر تند نمی روند.
قطار در تاریکی "گاردولیون" نگه داشت. باربرها به طرف پنجره ها هجوم آوردند. من چمدان ها را از پنچره رد کردم و در تاریکی، پا به سکوی طویل ایستگاه گذاشتم. زن آمریکایی سراغ یکی از سه مرد که در رستوران بودند رفت و بیجک اسباب خود را به او سپرد. مرد گفت:
- خانم اجازه بدهید اسم تان را پیدا کنم.
باربر چرخ را آورد و چمدان ها را روی آن تلنبار کرد. زنم خداحافظی کرد.
من هم از زن آمریکایی که اسمش را از روی برگ توشه ماشین شده ای که مرد در جیب داشت دیدم، خداحافظی کردم.
دنبال باربر رفتیم که بارهای ما را با چرخ روی سکوی طویل سیمانی کنار قطار هل می داد. آخر سکو، دروازه ای بود و مردی بلیت ها را گرفت. من و زنم به پاریس برمی گشتیم تا هر کدام در محلی جداگانه برای خودمان اقامت کنیم.
مترجم: اسدا... امرایی
ارنست همینگوی
منبع : هفته‌نامه آتیه


همچنین مشاهده کنید