چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


مرغ عشق


مرغ عشق
مرد خود را به داخل قهوه‌خانه پرت كرد. با پشت پا به در ضربه‌ای زد و در پشت سرش، محكم چفت شد. خیس آب شده بود. دستی به موهایش كشید و جعبهٔ روسری پیچ شده‌اش را روی اولین میز گذاشت. روسری خیسِ خیس بود. مرد غرولندی كرد و گرهٔ روسری را باز كرد. زیر نگاه قهوه‌چی و شاگردش و پیرمردی لاغراندام كه چند میز بالاتر چرت می‌زد، قفسی را بیرون كشید. جلوی قفس زد: ا - الهی من بمیرم....خیس شدید عزیزان من!
- سهره است؟
- نه... مرغ عشقه!
پیرمرد چشمانش را ریز كرد و به دو پرنده‌ای كه گوشهٔ قفس كز كرده بودند خیره شد: - گفتی چیَِن؟! مرغ عشق؟ مرد سری تكان داد. در گوشهٔ قهوه‌خانه‌ زن و مردی نشسته بودند؛ مرد جوانی با یک زن چادری، که گرم صحبت بودند. گویا باران همه را به قهوهخانه فراری داده بود. قهوه‌چی که از پشت پیشخان، كنار سماور بزرگ به مرد و قفسش خیره مانده بودوبیشتر شبیه قصابها بود تا قهوه‌چی‌ها، به شاگردش گفت: - یه چای ببر برا حاجی تا گرمش بشه. مرد كه تازه متوجه شده بود منظور قهوه‌چی اوست، با دل‌خوری گفت: - نه، متشكرم میل ندارم!... اومدم...اومدم این زبون بسته‌ها رو بدم به این پرنده فروشی روبه‌روتون اما لاكردار این وقت روز بسته‌اس! نمی دونید كجا رفته؟... كی برمیگرده؟ قهوه‌چی خواست دهان باز كند كه شاگرد قهوه‌چی مجالش نداد: - سید؟...الاناست كه برگرده! قهوه‌چی به او چشم غره‌ای رفت و پسر پشت پیشخان گم شد. مرد با خود زمزمه كرد: - سید هم هست؟! الهی كه... گویا با صدای بلند فكر میكرد به طوری‌كه قهوه‌چی درآمد: - چیه؟... پرنده‌ها رو می‌خوای بفروشی؟
- نه والا...از خود این سید خریدم...آوردم پسشون بدم! پیرمرد كه گویی گرمای سكرآور قهوه‌خانه خوابش‌آلودش كرده بود به سختی چشمان خمارش را باز كرد وگفت:
- پسش بدی؟... چرا مگه؟ نمی خونن؟ مریضن؟ مرد گفت: - نه...گفتم كه اینا مرغ عشقن؛ مرغ عشقا كه صداشون قشنگ نیست تا بخونن! قهوه‌چی گفت: - پس چرا پس می‌بریشون؟
مرد نگاهی به پرنده‌ها كرد كه كنار هم از سرما پف كرده بودند و یك وری به مرد خیره شده بودند. مرد خواست بگوید كه چشمش به زن چادری گوشهٔ قهوه‌خانه افتاد كه هم‌چنان با مرد روبه‌رویش اختلاط می‌كردند؛ حرفش را خورد.
- مریضن!
- ولی تو كه گفتی مریض نیستن!؟...
- نه! چطور بگم سرحال نیستن!
قهوه‌چی چایی داغی ریخت.آمد و آن‌را كنار قفس گذاشت و به پرنده‌ها‌‌ خیره شد.بعد هم لنگ روی دوشش را برداشت تا دستی به قفس خیس بكشد كه پرنده ها ترسیدند؛ یكی از آنها به بال و پری زد و از سقف قفس آویزان شد. دیگری همان‌جا روی نرده در حالی‌كه دمش به شدت می‌لرزید به قهوه‌چی یك‌وری خیره ماند.
- اینا كه سالم به نظر میرسن!
مرد كلافه شد. نگاهی به ساعتش انداخت: - نمی‌دونی سید كی برمیگرده؟!
- الاناست كه پیداش بشه!...نگفتی چشونه؟ حتی لباس‌های زیرش نیز خیس بودند. به بدنش تكانی داد. جلو آمد. سرش را به گوش قهوه‌چی نزدیك كرد و زمزمه ای كرد. قهوه‌چی سر بلند كرد و به پرنده‌ها نگاه كرد كه هم‌چنان یكی از آنها از قفس آویزان مانده بود.
- مگه چن وقته خریدیشون؟!
- یه چند ماهی میشه!
- خوب حتما نیاز به وقت بیشتری دارن! یا شایدم بهشون خوب نرسیدی؟!
پیرمرد كه گوشه قهوه‌خانه چرت میزد با صدای گرفتهٔ قهوه‌چی سربلند كرد: - چه مرگشونهٔ - هیچی بابا...می‌گه جفت‌گیری نمی‌كنن! با گفتن این جمله زن و مرد یك لحظه سكوت كردند. مرد برگشت. جوانكی بود با سبیل نازك و سیگاری گوشهٔ لب؛ به مرد و قفسش خیره شد. مرد زیر نگاه محو زن چادری خجالت زده سرش را پایین انداخت. پیرمرد تلوتلوخوران و دست به میزها جلو آمد تا خود را به قفس رساند. خم شد و از نزدیك به پرنده ها نگاه كرد. و بعد به یك‌باره غرید: - ای بابا اینا كه طوطین!...منو بگو كه فكر كردم سهره‌ان!
مرد كه هم‌چنان شرم‌سار به نظر می رسید گفت: - نه پدر من كی گفتم سهره؟ تازه طوطیم نیستن، مرغ عشقن!...مرغ عشق... پیرمرد نالید: - نچ...اگه سهره بودن خودم الان یه كاری میكردم نرت شیش دانگ مست كنه رو مادت! اما خوب...آخه می‌دونی چیه؟ من یه عمری تو این راه خرج كردم...از سهره بروجردی بگیر تا سهره كردی! قلقش همه جوره دستمه...به علی سهره معامله كردم یك و نیم میلیون! مرد متعجبانه پرسید: - چقدر؟...یك و نیم میلیون تومن؟! پیرمرد كمر راست كرد: - این چیه یه سال بهار، مریوان یه سهره گرفتم كه احدی نتونست روش قیمت بزاره!...حیف، حیف كه نرسیده به تهران تو راه تلف شد و گرنه... دستی به سرو رویش كشید. برای همین چند كلمه عرق كرده بود. قهوه‌چی صندلی پیش كشید و پیرمرد همان‌جا كنار قفس مرغ عشق‌ها روی صندلی كه لق می‌زد ولو شد. در این لحظه در قهوه‌خانه با صدای بلندی باز شد و جوانكی با عجله وارد شد. بی‌مقدمه و بدون توجه به حضار، با صدای بلندی غر زد: - بی پدر سقفش سوراخ شده!...عین آبشار نیگارا می باره!.. قهوه‌چی برگشت رو به پیشخان: - مسعود...مسعود یه لنگ تمیز بیار واسه داش منصور!... گویی منصور از مشتری‌های دائمی قهوه‌خانه بود... - سید خودش این جفتارو برات جدا كرد؟
- نه!...اون روز سرش شلوغ بود؛ براش چند قفس بزرگ پرنده آورده بودند. اشاره كرد من خودم باب میلم این جفتو جدا كردم!
- آبیه نره، درسته؟!
- نه...آبی مادست ...زرده دم چلچلیه نره!
- كه گفتی جفت‌گیری نمی‌كنن ها؟! مرد فقط سری تكان داد. منصور در حالی‌كه با لنگ سرورویش را خشك می‌كرد بی توجه به زن و مرد گوشهٔ قهوه‌خانه كه هم‌چنان سرگرم گفت‌وگو بودند، با صدای بلند ادامه داد: - به‌شون چی می‌دی؟ مرد كه تا جلوی در قهوه خانه رفته بود تا از آنجا مغازهٔ سید را دید بزند با بدخلقی برگشت: - هیچی! همون دونه ارزنی كه سید گفت...گه‌گاه هم یه چند برگ جعفری...
منصور برگشت؛ ابروهای پیوسته‌اش بالا رفت و آن‌چنان نگاهی به مرد كرد كه یك لحظه مرد ترسید كه نكند حرف زشتی زده!
- همین!...یه مشت و یه برگ جعفری؟...بابا دست مریضاد! بگو این‌كاره نیستی و خلاص!...عزیز من، من یه عمر مرغ عشق داشتم می‌دونم این زبون بسته‌ها واسه تجدید قوا چی می‌خوان؛ نه خداییش اگه به خودت هم روزی یه وعده غذای سرد بدن با یه خورده سبزی پلاسیده نای حرف زدن داری؟! دیگه چه برسه به... مرد حرفش را قطع كرد: - آخه سید خودش گفت!
- دِِآخه فدات شم، سید قناری بازه! راسه ی كارش مرغ عشق نیس كه...بیا تا خودم روشنت كنم...خوب گوش كن. روزی یه تخم مرغ آب پز می‌كنی ، سرصبح یه نصف‌شو، عصر اون نصف دیگه‌شو می‌زاری تو قفس‌شون تا نوش جون كنن!
دو روز در میون هم می‌فرستی جعفری و كاهوی تازه براشون بیارن...می‌ذاری تنگ میله‌ها؛ سیب و هویج رنده شده‌م فراموش نشه!...در ضمن هفته‌ای یه بارم یه مشت گندم كه شب قبلش خوب خیس خورده می‌ریزی تو یه كاسه می‌زاری گوشه قفس تا بخورن نیرو بگیرن!...بعد از چند هفته بیا پیش همین سید خودمون؛ بگو منصور، منصور عشقی فرستادتت!... بگو یه نیم كیلو چهار تخم می‌خوام...چی می‌گی؟چهار تخم...یه جا یادداشت كن یادت نره... و ملتفت باش كه اگه چهار تخمارو برسونی به نرت به ناموس پیغمبر سر یه ماه نرت آن‌چنان رو پا می‌آد كه ماده فیلو برات می‌خوابونه!.. با گفتن این حرف قهوه‌چی و پیرمرد منفجر شدند!
مرد معذب به هر دوی آنها نگاه می‌کرد. پیرمرد خس خس میكرد و قهوه‌چی دهانش را تا بناگوش باز كرده بود شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزیدند. آن‌گاه دستی روی شانهٔ منصور گذاشت و فریاد كشید: - آی پسر...یه چای پر رنگ قند پهلو بیار واسه داش منصور عشقیِ همه فن حریف خودمون! منصور با دست، فكل خیسش را بالا داد و دستانش را به علامت تعظیم روی چشمانش گذاشت. خیلی سریع پسرك كه تازه پشت لبش سبز شده بود با یك لیوان چای جلوی قفس پرنده ها حاضر شد. به دقت به پرنده ها خیره شد. گویی خیلی دوست داشت یك جفت از این پرنده های زیبای رنگارنگ داشت كه می‌توانست تمام دستورات منصور را برای جفت گیری آنها بكار ببرد. اما حتی اگر پول سرماهش را نیز پس انداز میكرد و پس از چند ماه می‌توانست یك جفت از این مرغ عشق‌ها بخرد پول تهیه ی روزی یك تخم‌مرغ را نداشت...
مرد كنار پنجره ایستاده بود. منصور به بهانهٔ آمدن جنس، چایی نخورده، مشمّایی روی سرش كشید و رفت. قهوه‌چی و شاگردش به پشت پیشخان برگشتند و پیرمرد باز هم گوشهٔ قهوه‌خانه دستش را زیر سرش گذاشته و روی یكی از میزها به خواب رفته بود. مرد هم‌چنان كنار پنجره ایستاده بود و منتظر بود تا باران بند بیاید. یكی از صندلی‌ها صدایی كرد. برگشت؛ جوانك ایستاده بود و سعی داشت از جیب پشتی شلوار تنگ جینش كیف پولش را بیرون بكشد. گویا زن و مرد قصد داشتند بروند. مرد به كنار قفسش برگشت و به پرنده‌ها خیره شد.
هر كدام گوشه‌ای از قفس نشسته و یك‌وری واكنشهای مرد را زیر نظر داشتند. وقتی خیال‌شان راحت شد كه مرد قصد حركتی ندارد؛ برگشتند و به یك‌دیگر نگاهی كردند. سپس یكی از آنها با منقار كوچك كجش شروع كرد به جستن پرهایش و دیگری ناگهان خودش را پف كرد و یك آن مثل چرخی كه بادش خالی شود، خالی شد. هنوز خیس بودند. مرد ناخودآگاه خنده‌اش گرفت. متوجهٔ نگاه زن شد. سرش را پایین انداخت.
واقعا به تنگ آمده بود؛ خوشحال بود كه زن و مرد داشتند می‌رفتند. جوانك پول چایی را حساب كرد و بدون خداحافظی خارج شد. زن هم آرام هیكل سنگینش را تكان دادو به سختی از پشت میز آهنی بیرون آمد. گوشهٔ گلی چادرش را به دست گرفته بود و به دنبال جوانك قصد بیرون رفتن داشت كه یك نظر به قفس انداخت و نرسیده دم در ایستاد. مرد همچنان و به عمد پشتش به در بود. زن برگشت؛ جوانك از بیرون فریاد زد - نترس بیا...بارون بند اومده...دِیالله.. اما زن رو به مرد برگشت. مرد صدای قدم‌های زن را می‌شنید كه به او نزدیك می‌شد. حتی جرات نداشت سر بلند كند و به قهوه‌چی نگاه كند كه:
- عذر می‌خوام آقا! صدای بم زن به یكباره بند دل مرد را پاره كرد. ترسیده بود. آرام برگشت. زنی بود میان‌سال با چهره‌ای كریه و كك مكی. حدسش درست بود. آرام لب جنباند - بله
- ببخشید من آدم فضولی نیستم اما...اما خوب یه سری از حرفاتونو ناخواسته شنیدم!.. مرد انتظار چنین حرفی را داشت. زن درخواست كرد: - می‌تونم اونا رو ببینم!... مرد من من كنان از جلوی زن كنار رفت. زن گوشهٔ چادرش به دندان گرفت و رو به قفس پرنده‌ها خم شد. پرنده‌ها نترسیدند؛ به زن خیره شده بودند. لبخندی برلبان كلفت زن كه موهای نرمی دورش را احاطه كرده بودند، نشست. قد راست كرد و در حالی‌كه سعی داشت با اشارهٔ دست صدای جوانك بی تاب را خفه كند، رو به مرد با صدای نخراشیده‌ای گفت: - عجیبه...شما چطور متوجه نشدین؟!... مرد به چشم‌های زن خیره شد. زن با انگشت‌های كلفت و ناخن‌های سیاهش به بینی چاق و گوشتیش اشاره كرد: - ...این مرغ عشقا... این مرغ عشقا جفت‌شون نرن!...
مرد لرزید؛ قفس را برداشت وبا سرعت از قهوه‌خانه خارج شد و حتی صدای قهوه‌چی را نشنید كه پشت سرش فریاد می‌زد:
- هوی مشتی...پول چایی!..
سروش رهگذر
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید