جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


آن روزگاران دور


آن روزگاران دور
چندی پس از مرگ نابهنگام هوشنگ گلشیری، دوست عزیزم، داریوش کارگر، تلفن کرد که می‌خواهیم شماره‌ای مخصوص گلشیری در بیاوریم، مطلبی بفرست. گفتم چه بنویسم؟ من حتی اعصاب رفتن به مجالس ترحیم را هم ندارم، چه رسد به اینکه درباره کسی که درگذشته است، آن هم دوستی نزدیک، بنویسم. گفت یکی، دو خاطره بنویس. تصمیم گرفتم نامه‌ای برایش بنویسم که از نامه و خاطره فراتر رفت و چیزی شد که نه نامه بود، نه خاطره و نه نقد داستان، اما چیزی از این هر سه را در خود داشت. تلفن کرد که بسیار خوب است، چاپش می‌کنیم. گفتم پس به همین شکلی که هست چاپش کن. مدت‌ها گذشت و شماره مخصوص درنیامد. پس از چندی گفت نشر باران همین مطالب را به صورت کتابی منتشر می‌کند. باز هم خبری نشد یا به من خبری نرسید. اکنون چندین سال از مرگ هوشنگ می‌گذرد و من این نوشته را به همان صورت نخستین به عزیزانش تقدیم می‌کنم. غیبت
داریوش جان! امر تو دوست عزیز را باید اطاعت کنم، اما آخر من که نه روزنامه‌نویسم نه منتقد ادبی، آن هم در این زمینه، آخر بی‌درگیر شدن با داستان، چگونه از داستان‌نویس، که گلشیری باشد، بگویم. به عنوان یک دوست ۳۰‌ساله هوشنگ هم راستش هنوز نمی‌توانم باور کنم آدمی این همه سرزنده، این همه شوخ‌طبع، این همه ناقلا، دیگر نباشد و زیر آن همه خاک خفته باشد. بار آخری که به اروپا آمد سراغ ما را نگرفت. گفتم عجب نامردی! به خودش نگفتم، طور دیگری گفتمش. نمی‌دانستم واقعا نامرد است. مردنش را می‌گویم. خیلی نامردی بود. می‌دانم که روزگار نامرد است، اما نمی‌دانم چرا من خودش را مقصر می‌دانم. آخر مرد که به همین سادگی نمی‌میرد.
حتما کلکی در کار است. مگر خودش در مورد بهرام صادقی همین را نگفت؟ شاید هم دنبال اجنه‌اش رفته است. تنها چیزی که به یقین می‌توانم بگویم این است که غیبت کرده است. کار همیشه‌اش بود. کار همه‌تان است؛ شما نویسنده‌ها. هم غیبت می‌کنید و هم غیبت می‌کنید. او هم مثل بقیه، بیشتر از بقیه. یک دلیلش هم این است که حضور دارد. پیش چشم تو که این نوشته را می‌خوانی. تنها، نیستی یا نبودن است که نیست. غیبت کرده یا غایب، هست. گاهی بیشتر از وقتی که حضور دارد.
غیبت کردن را به دو معنا بگیر: پشت سر مردم حرف زدن، یعنی کاری که گفتم نویسنده‌ها می‌کنند (گاهی، هم در داستان و هم بیرون از داستان)، شایعه می‌سازند، نق می‌زنند، یک کلاغ چهل کلاغ می‌کنند. نباید با اینها درددل کنی، تا به خود بجنبی می‌بینی داستانت کرده‌اند. راست هم که نمی‌گویند. یک چیزی از تو می‌گیرند، چیز دیگری از آن یکی، کلی هم روش می‌گذارند، بعد می‌بینی اینکه داستانش کرده‌اند تویی و تو نیستی. معنی دوم، غایب شدن یا پنهان شدن است، باز هم کاری که نویسنده‌ها می‌کنند، هم پشت نوشته‌هایشان و هم گاهی در زندگی اجتماعی‌شان- هر چند گلشیری از این دسته دوم نبود. اما بگذار ابتدا دو خاطره برایت تعریف کنم. اولی که معلوم است، دومی را می‌‌توان به حضور ارتباط دهی.
در آن روزگاران دور و چه نزدیک، شب‌های اصفهان ما (دست‌کم هفته‌ای یک بار) از عصر کافه پارک آغاز می‌شد. گفت‌وگویی، حال و احوالی و خبرهای تازه ادبی همراه با چای و قهوه و بستنی. هر کس هر چه سفارش می‌داد. جوان‌ها و جوان‌ترها هم بودند؛ چه آنها که در جلسه‌های جنگ شرکت می‌کردند، چه آنها که هنوز جواز ورود به دست نیاورده‌ بودند. به طبیعت، نوشته و کتاب هم رد و بدل می‌شد. شب که از راه می‌رسید، راه می‌افتادیم به طرف جلفا. بعد مجلس دوم کافه سرکیس بود (یا اسمی در این حدود، مثل قاراپط یا اصلا کاسیگین، یادم که نیست)، پشت کلیسای ارامنه، اگر او بود. شب هنوز یکی، دو ساعتی به نیمه داشت که برمی‌خاستیم. به مجلس سوم با تاکسی باید می‌رفتیم که گنجایش محدودی داشت تا باز هم آنها که گنجایشی بیشتر از مجلس دوم نداشتند، جا بمانند. پیاده‌‌روی می‌ماند برای مجلس چهارم که مجلس آخر بود و مقام رفتن، «مدار گم‌شدگی» و راه دراز شب از کوچه‌های جلفا به بیشه‌های زاینده‌رود، تا کوچه‌های پیچ‌درپیچ محله‌های قدیمی، اگر مجلس سومی در کار نبود (که بود و نبودش بستگی داشت به یکی، دو تن مریدان حسام‌الدین، مرشد آن مجلس و مشتاقان گذشتن «رود نیلوفر» از «آفاق روح»)(۱) و اگر بود، در همان محله‌های قدیمی بود و مجلس جاری چهارم از همان‌جا آغاز می‌شد، در بستر کوچه‌های باریک و نیمه‌تاریک شب، تا انفجار نور و فضا که میدان نقش جهان بود و نور درخشان نورافکن‌ها بر دریای فیروزه گنبد مسجدشاه، که ختم مجالس بود و پایان راه، اما نه همیشه.
این همه را گفتم که به اینجا برسم، به مجلس آخر، به خاطره غیبت، غیبت کردن، تا راه دراز شب کوتاه شود، که تکلیف ادبیات و فلسفه و حتی سیاست در مجالس پیشین روشن شده بود. مجلس آخر، مجلس خداحافظی هم بود. یک به یک و هر یک در خم کوچه‌ای یا نبش خیابانی، تا به خانه روند و موضوع غیبت آنهایی شوند که هنوز ادامه می‌دادند، تا بشوند سه نفر و سومی هم برود تا آن دو تای باقیمانده پشت سرش غیبت کنند. گلشیری می‌گفت: آن شب سه نفر که شدیم، هی راه رفتیم. یکی‌مان باید می‌رفت تا نوبت به دوتای بعدی برسد. نرفت. هیچ‌کدام نرفتیم تا صبح شد.
خاطره دوم از شبی است که ما، یعنی من و هوشنگ با دو نفر که میهمان ما بودند می‌رفتیم تا جایی بنشینیم چیزی بخوریم. هیچ یک از ما اهل رستوران‌های شیک و گران قیمت نبودیم، که نه با منش ما می‌خواند و نه با محتویات جیبمان. میهمان‌ها هم می‌خواستند اصفهان واقعی را ببینند. گذارمان به جلفا افتاد، که انگار جای دیگری نمی‌شناختیم. قدم‌زنان از کنار کافه‌ای در خیابان نظر که پاتوق جاهل‌های اصفهان بود گذشتیم. یادم نیست کدام یک از ما گفت برویم همین‌جا. من گفتم جای مناسبی نیست. هوشنگ گفت مهم نیست، برویم. رفتیم و بر سر میزی در حیاط کافه نشستیم. گوش تا گوش حیاط درندشت پر بود از مرد و گمان نمی‌کنم تا آن روز یا پس از آن روز زنی قدم به آنجا گذاشته باشد. گلشیری کلافه که شد وارونه نشست؛ یعنی پشت به میز ما و رو به میز آنها. پشتی صندلی را تکیه‌گاه دستانش کرد و کف دست‌ها را تکیه‌گاه چانه و آنقدر به طرف نگاه کرد تا از رو رفت و سرش را پایین انداخت و دیگر تا آخر، دست‌کم در جهت میز ما سر بلند نکرد. خب، این شاید نوعی اعلام حضور بود یا دفاع از قلمرو یا رسوا کردن رودررو که خود شکل تندی از غیبت بود و گلشیری همیشه، حتی بی‌آنکه خود بخواهد، آنجا که می‌بایست باشد، حضور داشت. رودررو بود، همان قدر که هم غایب بود و هم غیبت می‌کرد و من از همین غیبت و حضور می‌خواستم بگویم؛ که دو روی یک سکه‌اند. کاری به بحث معروف حضور و غیبت در گفتار و نوشتار و برتری یکی بر دیگری ندارم. می‌خواهم ببینم گلشیری که حضور خود را پیوسته با گفتار و کردارش اعلام می‌کرد، چگونه در داستان‌هایش با غیبت کنار آمده یا نیامده است و بعد، یعنی حالا، مرگ چه نقشی در این بازی حضور و غیاب دارد و سخن را تا کوتاه کنم، تنها به همین جنبه از یک داستان او اشاره‌ای می‌کنم. گفتنی‌های دیگر را دیگرانی که اهلش باشند خواهند گفت و گفته‌اند، که کارِ من نااهلِ گوشه غربت نشسته نیست.
بازنشسته پیر بانک (آقا فضل‌الله) از ابتدا تا انتهای داستان «انفجار بزرگ»، یک بند با همسرش حرف می‌زند. ما صدای زن را حتی یک بار در تمامی طول داستان نمی‌شنویم و داستان به این ترتیب شکل تک‌گفتاری به شکل «خطابی» به خود می‌گیرد. مرد نگران آن چیزی است که بیرون از خانه جریان دارد. مشکلات اجتماعی مردم را درک می‌کند، اما نمی‌فهمد چرا مردم دیگر آواز نمی‌خوانند، ساز نمی‌زنند، و شادی‌های زندگی را به فراموشی سپرده‌اند انسان باید گرفتار باشد، اما این مردم گرفتار نیستند، گرفتاری دارند؛ گرفتاری مسائل روزمره زندگی.
داستان کنشی از تقابل حضور و غیبت است، غیبت به هر دو معنا. آقا فضل‌الله در سراسر داستان به غیبت کردن مشغول است؛ از دخترش، از دامادش، از پسرش، از دوست قدیمی‌اش و از تمام مردم. اما غیبت‌های دیگری هم هستند؛ غیبت نویسنده، که راوی جایش را گرفته است؛ غیبت خواننده که امینه آغا، مخاطب داستان جایش را گرفته است؛ مخاطبی که خودش هم غایب است و در سراسر داستان نه سخنی از او می‌شنویم و نه حرکتی می‌بینیم. پس گلشیری در این کنش متقابل، تکنیک خطاب بی‌مخاطب را به کار گرفته است؛ خطاب به مخاطبی که هست و نیست؛ مخاطبی که تنها در خطاب هست.
در زبان انگلیسی و هلندی apostrophe هم نام علامت « ُ» است (نشانه مالکیت و حذف) و هم به قطعه یا عبارتی ندایی گفته می‌شود که در میان گفتار و نوشتار به کسی معمولا یا به چیزی (غالبا شخصیت انسانی یافته) خطاب شود. در زبان فرانسه با همین معناها، جنبه گستاخی هم دارد؛ فریاد کشیدن بر سر کسی. با این مفهوم ندایی که به فن سخنوری مربوط می‌شود، ترجمه‌اش به فارسی می‌تواند «خطابی» باشد تا با خطاب (به مفهوم عامش) و خطابه (به مفهوم سخنرانی) اشتباه نشود. اما «خطابی» به گفته میکه بال، منتقد هلندی، «چون صفحه صدا-بردی خاموش ولی دارای قابلیت انتقال، مورد استفاده نهاد سرایش قرار می‌گیرد (اینجا، راوی قصه، یا حضور غیبت نویسنده) که برای بیان احساسات و ایده‌هایش، درست به چنین صفحه‌ای نیاز دارد.»(۲) فضل‌الله‌خان با مخاطب قرار دادن امینه‌آغا (صفحه صدا - برد)، توانسته است صدایش را بلندتر به گوش ما برساند و ما را در غلیان احساساتش شریک کند. امینه‌آغا در واقع مخاطبی است انحرافی که به جای خواننده، در متن قصه حضوری غایب دارد. جاناتان کالر به نقل قول از کوینتیلیان، «خطابی» را این طور تعریف می‌کند؛ «تغییر مسیر سخن به منظور مخاطب قرار دادن کسی غیر از قاضی». کوینتیلیان اضافه می‌کند که هر چند خطاب کردن به کسی که تقاضای تایید یا پشتیبانی‌اش را داریم (قاضی) طبیعی‌تر می‌نماید، اما گاهی برای قوت بخشیدن به تاثیر کلام نیاز به مخاطب قرار دادن کسی غیر از قاضی داریم.(۳) اگر در داستان «انفجار بزرگ» خواننده را قاضی فرض کنیم، امینه‌آغا مخاطبی است که نقشش قوت بخشیدن به تاثیر کلام بر خواننده است.
گفتم امینه‌آغا در متن قصه حضوری غایب دارد. ترکیب این حضور و غیاب، همان کشف (خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه) گلشیری است که از تکنیک گفته شده فراتر رفته است. اینجا بد نیست پیش از ادامه بحث مثالی از کاربرد تکنیک (خطابی) بیاوریم تا تفاوت آن با آنچه گلشیری کرده است، نمایانده شود. حافظ در شعرش بسیار از این تکنیک استفاده کرده است. مثلا در غزلی به مطلع:
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
در میانه غزل می‌گوید:
مرغ دل باز هوادار کمان ابروئیست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
یا در غزلی دیگر به مطلع:
دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده سوخته بود
که دو بیت آخرش اینهایند:
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف بزر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود
روشن است که خطاب به کبوتر و مخاطبی نامشخص (یار مفروش...) و یارب به منظور تاثیرگذاری بیشتر است. گلشیری مخاطب «خطابی» را که براساس تعریف و به شهادت مثال‌های داده شده (کبوتر، مخاطب نامشخص و یارب) غایب و بیرون از روایت است، به درون داستان آورده ولی به او اجازه حضور نمی‌دهد تا همچنان مخاطب «خطابی» بماند. اگر امینه‌آغا لب به سخن می‌‌گشود یا دست به حرکتی می‌زد، بار سنگینی که داستان بر دوش مای خواننده گذارده است، دست‌کم سبک‌تر می‌شد. حالا به هر قیمتی شده باید شال و کلاه کنیم و سر ساعت پنج خودمان را به میدان ونک برسانیم.
اما نقش مرگ در این بازی حضور و غیاب چیست؟ گلشیری در زنده بودنش همه‌جا حضور دارد. «گلشیری روزنامه‌نگار، گلشیری نویسنده، گلشیری منتقد، گلشیری سیاستمدار و احتمالا می‌شد به این فهرست چند عنوان دیگر هم اضافه کرد اگر چند سالی دیگر زنده می‌ماند.» (یزدان سلحشور، «بهار»۲۹، خرداد ۱۳۷۹) این حرف شاید درست باشد. اما گلشیری نویسنده تنها آنجا حضور دارد که در حضور دیگران (در مصاحبه‌ها، سخنرانی‌ها و غیره) از نویسنده بودنش می‌گوید. در نوشته‌هایش غایب است.
با این همه آن حضور بر این غیاب سایه افکنده است و این غیاب آن حضور را (یا دست‌کم قاطعیت آن را) مشکوک می‌نمایاند، زیرا نوشته سهم خود را می‌طلبد و این بازی تناقض حضور و غیاب تنها با مرگ است که کامل می‌شود؛ یعنی اگر حضور و غیابی هست، دیگر تنها در نوشته هست. با مرگ نویسنده، زندگی مستقل نوشته آغاز می‌شود. گلشیری در «انفجار بزرگ» و داستان‌های دیگرش غایب می‌ماند تا حضوری را بر ما تحمیل کند که دیگر گلشیری نیست و برای همیشه گلشیری است.
پس آنکه در آن امام‌زاده، «به همراه صخره‌ها و سنگ‌ها و درختان» اسیر «گردش روزانه زمین» شده کیست؟ و این یکی کیست که دور از دسترس «سال‌های زمینی»(۴) از یک سو تمام این شب‌ها در تمام کوچه‌های جهان همراه سرگردانی ماست و همچنان بیخ گوشمان زمزمه می‌کند و از سوی دیگر صندلی‌اش را وارونه گذاشته، پشت به میز کارش؛ پشتی صندلی را تکیه‌گاه دستانش کرده، کف دست‌ها را تکیه‌گاه چانه و همچنان نگاهمان می‌کند؟ و این نگاه که دیگر نگاه آن گلشیری نشسته در حیاط آن کافه نیست، چه می‌گوید به ما؟ سرمان را بیندازیم پایین و مشغول خورد و خوراکمان باشیم؟ یا چه کنیم؟
امیرحسین افراسیابی
پی‌نوشت:
۱- عبارت‌های داخل گیومه از شعر «مرثیه برای رباب» است. ص۷۱، «فصل‌های زمستانی»، محمد حقوقی، اصفهان
۲- De taalsituatie, in “Over Literatuur”, Jan van Luxemburg, Mieke Bal, Willem Weststein, p.۸۴, ۱۹۸۷, Muiderberg.
۳- Apostrophe, in “The Persuit of Signs”, Janathan Culler, p.۱۳۵, ۱۹۸۱, London
۴- A Slumber did my spirit seal/. “In Poetical Works of William Wordsworth”, p.۱۱۵, ۱۹۱۳, London.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید