جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


لاکردار، اگر بدونی هنوز چه‌قدر دوستت دارم


لاکردار، اگر بدونی هنوز چه‌قدر دوستت دارم
چه خبر بی‌مزه‌ای... امروز صبح خیلی‌ها با تلفن و اس‌ام‌اس خبر رساندند که حمید هامون مرده است. به همه‌شان جواب دادم که اشتباه می‌کنید، شاید تا ته قصه را ندیدید، مگر علی عابدینی با تور ماهیگیری هامون را از دریا برنگرداند؟ و این جادی سینما بود که حتی می‌توانست عزیز عزیزان‌مان را از دل دریای توقانی برگرداند. واقعیت اما انگار این‌قدر دست‌و‌دل‌باز و سخاوتمند نیست. این‌بار خسرو خوبان به دریا زد و برنگشت. به قول خودش در فیلم «پریم در جواب دلیل مرگ برادرش گفت:«روحش اون‌قدر بزرگ شده بود که جسمش توانایی نگهداری‌اش رو نداشت». خسروشکیبایی هم قطعاً همین‌طور بود.در طول این سال‌ها سه بار فرصتی نصیبم شد تا با بازیگر بزرگ سرزمینم هم‌کلام شوم و گفت‌وگو کنم. هر سه شیرین و جذاب و دل‌پذیر، جوری که حتی یادآوری‌اش هم حالم را دگرگون می‌کند... هر چه هست، هنوز هم تصور می‌کنیم علی عابدینی خسرو شکیبایی را از دریا برگردانده و بهترین شخصیت تاریخ سینمای ایران جایی گوشه و کنار این شهر بزرگ حضور دارد. اگر هم نیست، در فیلم‌ها و نقش‌هایی که بازی کرد، ماندگار شد و جاودانگی رازش را با او در میان گذاشت.
این گفت‌وگو به مناسبت برگزیده‌شدن شکیبای فقید در نقش حمید هامون به عنوان بهترین شخصیت تاریخ سینمای ایران انجام شد. حس و حال گفت‌وگو و شیوه نقل خاطره‌های شکیبایی خاطرات عزیزم هستند و خواهند بود، گرچه حالا حتی با خواندن مقدمه‌اش هم بغضم می‌ترکد...
این گفت‌وگویی است برای همه آن‌ها که حمید هامون یک روزی در زندگی شان سرک کشید، و ماندگار شد. همه آن‌هایی که جمله‌های هامون ورد زبانشان شد و حرکات و اداهایش را تمرین کردند، آن‌ها که جلسه‌های هامون‌خوانی داشتند و همه دیالوگ‌های فیلم را از حفظ بودند و برایشان افت داشت جمله‌ای را اشتباه نقل کنند، چون صدای فریاد بقیه درمی امد؛ یکی هامون می شد یکی دبیری، آن‌وقت یک دور که تمام شد دوباره از اول؛ حالا اون‌جا رو بریم که مهشید می‌گه تو رو دیگه دوست ندارم ...( یادش به خیر).
این گفت‌وگویی است به حرمت همه آن دوستی هایی که هامون باعثش بود، همه آن عشق‌هایی که با دیالوگ‌های فیلم پیش رفت، و با دیالوگ‌های آن هم تمام شد، درحالی که مانده بودیم که چرا خراب شد؟ از کی؟ از کجا شروع شد؟ همه آن روزهایی که سعی کردیم تکه‌های زندگیمان را کنار هم بگذاریم. اخر خودمان که می دانستیم لااقل نود درصدش از فرط عشق بود: پروردمت به ناز تا بنشینمت به پای/ آخر چرا به خاک سیه می نشانیم...
این گفت وگو به عشق کسانی انجام شده که می توانند با چشم بسته تمام فیلم را با جزئیاتش مرور کنند، مثل خود حمید که می شمرد: یک دو سه چهار... دور بزن؛ پنج شش هفت هشت... دور بزن. برای نسلی که غریبه ترینشان کافیست یک ضرب‌المثل هامونی بپراند تا صمیمی شود و بتواند به آسانی مخ طرفش را بزند، البته اگر او هم این‌کاره باشد. برای آن‌هایی که کافیست در اولین دیدارشان به هم بگویند «چه طوری جانور» تا بشوند دوست های ده ساله، و کتاب که به هم می دهند این جمله را چاشنی‌اش کنند که «اگه می‌خوای بسوزی این رو بخون»؛ بعد گردنشان را یک وری کردند و خواندند «مرا تو بی سببی نیستی، براستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل... »
اما این همه ماجرا نیست. این گفت وگو درعین‌حال تصویر فوق‌العاده‌ای از داریوش مهرجویی هم هست که بعضی شگردهایش را از زبان بازیگرش می شنویم. چیزهایی که شاید باید از خود مهرجویی می پرسیدیم، اما در کارنامه‌اش آن قدر شخصیت‌های متنوع دارد که به هر کدام دوسه جمله بیش تر نمی رسد. این بود که این گفت وگو طولانی شد و اگر وقت و جای بیش تری داشتیم هنوز هم می شد ادامه‌اش داد. آدم دلدادگی و حافظه عجیب خسرو شکیبایی و مهربانی و لطفش را که می بیند، می گوید حالا حالاها می شود ادامه داد و پرسید؛ درباره همه چیزهای وسواس‌گونه و جزئیاتی که اگر هامون‌باز نباشی، از شنیدنش خنده‌ات می‌گیرد.
در آخرین روزهای آماده شدن این مجموعه با شکیبایی تماس گرفتم برای انجام این گفت وگو و توضیح دادم که وقت زیادی نداریم و باید درباره هامون با شما حرف بزنیم و کلک این پرونده را بکنیم. خیلی طول نکشید که شکیبایی، با آن صدایی که خود خود حمید هامون بود،جواب داد: پس یعنی قراره ما بیایم که کلکمون رو بکنین! حالا کجا باید بیایم؟!
▪ گفت وگو با یک بازیگر درباره نکات مختلف و جزئیات نقشی که پانزده سال از اجرایش گذشته، چندان کار متعارفی نیست. ویژگی های خاص نقش حمید هامون، جایگاه فیلم در تاریخ سینمای ایران و همین‌طور برگزیده شدنش به‌عنوان بهترین شخصیت تاریخ سینمای ایران توجیه مناسبی برای این کار است. اول از همین‌جا شروع کنیم تا ببینیم چه‌قدر می شود به این ریزه‌کاری‌ها نزدیک شد و درباره‌شان حرف زد.
ـ اول اجازه بدهید که یک سلام اساسی به خوانندگان مجله عرض کنم و مراتبی عرض کنم که تشکیل شده از ادب و ارادت من نسبت به مردم مملکتم و سپس همه کسانی که به هر شکلی درگیر کار نمایش هستند. در مورد حرف شما دلم می خواهد متواضعانه بگویم که نقش بعد از پانزده سال هنوز تر و تازگی خودش را دارد و اتفاق این‌چنینی دیگر حداقل برای من در این سینما نیفتاده است. چیزی که گفتنش در همین ابتدای صحبت لازم است، اشاره به نقش گروه و عوامل تولید خوب در موفقیت این نقش و شخصیت است. هامون یکی از ثمرات انتخاب‌های درست و خوب عوامل فنی و همه کسانی است که سر این کار بودند و کمک کردند تا اندیشه و ایده‌های کارگردان فیلم درست تصویر شود. اجازه بدهید با یک خاطره جالب شروع کنیم؛ آبدارچی گروه تولید هامون کار خودش را خیلی حرفه‌ای و درست انجام می داد و خلاصه این‌کاره بود. یک روز قرار شد در صحنه‌ای که من وارد اداره می شوم، همین آبدارچی گروه برایم چایی بیاورد.
صحنه را گرفتیم، اما بعد معلوم شد نماها خراب شده و باید صحنه را دوباره فیلمبرداری کنیم. این‌جا بود که این آبدارچی مرا کشید کنار و با لهجه ترکی شیرینی گفت می دانید من این‌جا باید به جای سلام چه بگویم؟ باید بگویم شب جمعه این هفته عروسی من است و خوشحال می شوم اگر تشریف بیاورید. بعد شما می‌گویید ا، می خوای ازدواج کنی؟ان‌شاالله خوشبخت بشی. بعد وقتی از در رفتم بیرون باید برگردی و بگویی تو هم بدبخت شدی رفت. من راستش یه‌جورایی فیوز پرانده بودم و فکر می کردم چه‌طور یک آبدارچی که کارش اصلا چیز دیگری است، این‌طور روح فیلم و شخصیت‌ها را تشخیص داده است. ظهر آن روز مشغول خوردن چلوکباب سنتی سینما بودیم که مهرجویی گفت چرا غذا نمی‌خوری؟ ماجرا را که برایش تعریف کردم ، خیلی خونسرد گفت غذات رو بخور؛ تیم‌ورک یعنی همین!
▪ در رابطه با همین موضوع باید گفت که انتخاب درست بازیگرهای مقابل و بده بستان این‌ها برای به بار نشستن آن ریتم پینگ پنگی دیالوگ ‌ها خیلی در جذابیت و ضرباهنگ نهایی تک تک صحنه‌ها و کلیت فیلم موثر بوده است. در این باره هم کمی از فضای پشت‌صحنه و بازیگرهای دیگر فیلم بگویید.
ـ باز هم باید از یک خاطره شروع کنم؛ سال ۱۳۵۲ یا ۵۳ آقای انتظامی بزرگ نمایش بازرس گوگول را کارگردانی می‌کردند و اغلب بازیگرهای بزرگ تئاتر آن دوره در این کار بازی داشتند. من هم در آن نمایش رل خیلی کوچکی داشتم و با این که نقش کوتاهی بود، همیشه صبح‌ها قبل از رفتن به اداره تمرینش می کردم و همین باعث می شد دیر سر کار برسم. این تاخیرها خیلی به آقای انتظامی برخورد، تا این‌که یک روز من را کنار کشید و گفت اگر این روال را ادامه بدهی کار را ازت می گیرم و نمی گذارم جاهای دیگر و حتی در سینما به تو نقش بدهند.
خیلی ترسیدم و سرم پایین بود، چون فهمیدم این آدم از من رو برگردانده است. سال‌ها بعد موقع هامون هرکس به من می رسید می‌گفت می‌خواهی با انتظامی کار کنی؟ دخلت آمده، مگر او به کسی اجازه کارکردن می دهد؟ اصلا از این حرف‌ها نترسیدم، چون می دانستم انتظامی با من این کار را نمی‌کند و در کار بسیار آدم شریفی است. اصلا خود ایشان یادم داده بود که اگر نقش تو در بیاید، کار من هم دیده می شود.
▪ اتفاقا صحنه‌های دونفره شما و انتظامی از جذاب‌ترین بخش‌های فیلم است.
ـ البته همین ابتدا درباره هامون باید بگویم که بخش عمده‌ای از توفیق بازیگران این فیلم به حضور کارگردانی مثل داریوش مهرجویی برمی‌گردد. مثلا فرض کنید در همان صحنه دونفره در آن آپارتمان خالی، ما فیلمنامه‌ای داشتیم که شامل سه خط توضیح و دیالوگ‌های کلی بود. در تمرین و بده بستان‌های بازیگر و کارگردان چیزهایی به این صحنه اضافه می شد و اصوات و آواهایی وارد کار می شد که اگر کارگردانی اجازه مطرح شدنش را ندهد، کار بی ربطی می شود.
رابطه عالی بین ما دو بازیگر و کارگردان کمک می‌کرد تا اتفاق‌هایی که بهش فکر کرده بودم یا در لحظه به ذهنم می رسید امکان اجرا پیدا کند. این را می‌خواهم برای همه آن دوستانی بگویم که در ارتباط درست بین من و انتظامی تردید کردند و گفتند ایشان به تو اجازه جلوه‌کردن نمی دهد. در صحنه‌ دادگاه فیلم پلانی هست که حتما به یادش دارید و من دارم فریاد می زنم که...
▪ ... این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه. من طلاق نمی دم.
ـ درست همین‌جا یکی از کارمندهای دادگستری می‌اید جلوی من را بگیرد. موقعی که این فرد می خواست بیاید جلو، انتظامی دستش را کشید و مانعش شد تا من بتوانم کارم را کامل تر اجرا کنم. این نما توی فیلم هم هست، آن‌هم در شرایطی که شخصیت دبیری آمده تا نفس هامون را بگیرد. بعد هم بدون این که اصلا بداند من می بینم یا می فهمم، بیرون اتاق با خشم و گلایه می گفت چرا آدم‌های پشت‌صحنه نمی گذارند بازیگر درست کارش را انجام بدهد. این از آن لحظه‌هایی است که دیدگاه آدم را ترمیم می کند و اتو می کشد.
▪ می‌خواهم فلاش بکی بزنیم به اجرای آن نمایش خانم هایده حائری که باعث شد مهرجویی شما را ببیند و برای این نقش انتخاب شوید. گویا دئر آن نقش گریم متفاوتی هم داشته‌اید و صورتتان سفید بوده. در این مورد چیزی خاطرتان هست؟
ـ این اجرا در واقع یک تئاتر خیابانی بود که در فضای ناشناخته طبقه بالای تئاتر شهر و در شرایط خاصی آن را روی صحنه بردیم. نمایش با فاصله‌گذاری‌های برشتی کار می شد و ارتباطش با تماشاگر خیلی صمیمی بود. تا آن‌جا که من در صحنه‌ای از این نمایش یکی را از بین تماشاگران دعوت می کردم که روی صحنه بیاید و مرا گریم کند. یادم می‌اید یک بار هم جسارت کردم و نصرت کریمی را از میان جمعیت صدا کردم تا این کار را انجام دهند. فردا شب دوباره ایشان آمدند و وقتی رسیدیم به همان صحنه، با دست اشاره کردند که من را صدا نکنی‌ها! گرچه خودم هم این جسارت را برای بار دوم تکرار نمی‌کردم. خلاصه یک شب آقای مهرجویی و همسرشان آمدند برای تماشای این نمایش و حتی هنوز دقیق یادم مانده که کجا نشسته بودند. کار که تمام شد مهرجویی آمد پشت صحنه و مرا بغل کرد و بوسید...
▪ یادتان هست آن‌موقع به مهرجویی چه جمله‌ای گفتید؟
ـ شاید با کمک شما یادم بیاید!
▪ انگار گفته بودید که آقا، ما رو فراموش کردین.
ـ آها آها. آخرمهرجویی را از قبل می شناختم و یک دوره جشن هنر شیراز هم با هم بودیم و خلاصه سلام و علیک اساسی داشتیم. مهرجویی گفت نمی دانستم کار بازیگری هم می کنی. بهش گفتم انگار ما رو یادتون رفته، یا یک همچین چیزی.
▪ به سینمای مهرجویی علاقه داشتید و کارهایش را پی‌گیری می کردید؟
ـ از زمان الماس۳۳ . آن موقع دوبله کار می‌کردم و وقتی این فیلم را دیدم، با آن‌که ظاهرا جزو همان اکشن‌های مرسوم بود، گفتم این آدم فیلمساز متفاوتی است و با بقیه فرق دارد. بعد که گاو اکران شد، با دیدنش اتفاق هایی در من افتاد. همه بزرگان تئاتر آن روزها اولین کار سینمایی شان گاو بود و با این‌که همه استاد فن بودند، خودشان را سپرده بودند دست فیلمساز جوانی که تازه از فرنگ آمده است. این را بارها گفته‌ام، اما دوست دارم تکرار و تاکید کنم که در یک مصاحبه‌ای جمله‌ای از مهرجویی خواندم که خیلی درست بود؛ گفته بود برای این که وارد سینما بشوم، چند سال فلسفه خواندم تا اول معنایش را بفهمم، چون تکنیکش را ظرف چند ماه می شود یاد گرفت. آدم‌هایی از این دست هستند که معنا و عمق به سینما می اورند. هنوز هم هر بار مهرجویی برای احوال پرسی به من تلفن می کند، توی دلم می گویم « آخ جون، مدرسه!»
▪ هامون فیلمنامه نامتعارفی دارد که تا آن روز هنوز در سینمای ایران تجربه نشده بود؛ چه به لحاظ موضوع و شخصیت پردازی، و چه از نظر شیوه روایت و فلاش بک‌های متعدد و اجرای الگوی جریان سیال ذهن در سینمای کم‌تجربه پس از انقلاب. وقتی اولین بار فیلمنامه هامون را خواندید به چه فکری افتادید و احساس اولیه تان چه بود؟
ـ بعد از ماجرای آن شب مهرجویی مرا دعوت کرد خانه‌اش ، از من چندتاعکس گرفت و فیلمنامه را داد که بخوانم. البته هنوز فیلمنامه کاملی وجود نداشت و دیالوگ نویسی هم نشده بود؛ در این حد که مثلا هامون می رود فلان جا و درباره این موضوف با فلانی حزف می زند. آن موقع جسته‌گریخته شنیده بودم که این فیلمنامه را مهرجویی به خیلی‌ها نشان داده و کسی جرات نکرده تهیه‌کنندگی اش را برعهده بگیرد.
▪ اخر سر هم خود مهرجویی با وام و سرمایه شخصی فیلم را ساخت، چون انگار کسی قدرت ریسک روی این موضوع و این همه فلاش بک و پیچیدگی را نداشت.
ـ این باور که فیلم مطلقا تهیه‌کننده ندارد و کسی حاضر به سرمایه‌گذاری روی آن نیست مرا خیلی ترسانده بود. این درست همان فیلمنامه‌ای بود که همیشه دلم می خواست با مهرجویی کار کنم، منتها فکر می کردم چه چیزی کم دارد یا ندارد که همه از این کار می ترسند و پشتش را نمی بینند. من پشتش را می دیدم، آن هم صرفا به این دلیل که کارگردانش مهرجویی بود. نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد، اما مطمئن بودم که لایه‌های زیرین فیلم خیلی مستعد عمیق شدن است. این ابهام از سرنوشت کار در موقع فیلمبرداری هم ادامه داشت و ما تا پایان تدوین درست نمی دانستیم قرار است چه اتفاقی بیفتد.
▪ این تداخل زمانی و تعدد و تودرتویی فلاش بک ها، حفظ راکورد بازیگری را خیلی دشوار می‌کند و بازیگر در هر صحنه باید حسش را مطابق زمان قصه تغییر بدهد. شیوه برخورد مهرجویی با این مساله و توصیف هایش از هر سکانسی که قرار بود گرفته شود، چه طور بود و چه می کرد که بازیگرش را به زمان موردنظر این صحنه ببرد؛ این‌که الان قبل از شروع آن تشویش‌هاست یا در اوج آن، یا نوع رابطه هامون با مهشید یا دبیری در چه مرحله‌ای است و الی آخر.
ـ این قضیه هم برمی گردد به همان انتخاب ‌های درست عوامل. خانم پروانه پرتو، منشی صحنه فیلم، به خوبی وظیفه حفظ و یادآوری تداوم صحنه‌ها را انجام می داد و حواسش به همه جا بود. من معمولا وقتی گرم نقش می شدم، وسایلم را یکی یکی دور و بر لوکیشن جا می گذاشتم؛ دفترچه یک‌جا، قلم یک‌جا، ساعت این طرف، عینک آن‌طرف! خانم پرتو موقع پایان کار می امد و می‌گفت دفترچه آن جا افتاده، ساعت روی میز است، خودکار را گذاشته اید این‌جا و خلاصه این جور کارها را هم برعهده می گرفت. به همین دلیل خیالم از بابت این موضوع راحت بود. از خود مهرجویی یاد گرفته بودیم که موقع کار فقط به آن فکر کنیم، نه چیز دیگر...
▪ کار برا کار، نه برای غایت و نهایتش. مثل همین بیل زدنا، آتیش روشن کردنا...
ـ این فلسفه « کار برای کار» را مهرجویی خیلی خوب می تواند منتقل کند؛ این که مثلا موقع کار نباید در فکر جایزه و افتخار باشی، چون اگر درست جلو بروی، جایزه خودش دنبال سرت می آید. همه عوامل هامون کار خودشان را درست انجام می دادند، از جمله منشی صحنه که باید این تداوم را حفظ می‌کرد. آن‌هم در شرایطی که هرگز پیش نیامد که مهرجویی به کسی حتی تذکری به تندی بدهد و همه چیز مثل آب سیال و روان جلو می رفت.
▪ مهرجویی معمولا عوامل فنی خیلی خوب و مناسبی برای کارهایش انتخاب می کند.
ـ چیزی که همیشه از فیلم هامون به‌همراه دارم، حضور تورج منصوری است. هربار که از سر کار برمی گشتیم، توی راه به من می‌گفت که مثلا امروز فلان وجه از شخصیت هامون جلوی دوربین درآمد و دیده شد. یک فیلمبردار خوب بزرگ ترین کمک برای به بار نشستن زحمت بازیگر است. نور درست و انتخاب پس زمینه و زاویه مناسب می تواند کاری کند که بازی بازیگر به جلوه‌ بیاید و دیده شود.او هم به خوبی می دانست که نمایش درست کار من جلوی دوربین، جلوه‌ خوبی از کار خودش به نمایش می‌گذارد؛ این قضیه را همه گروه تولید هامون به خوبی فهمیده بودیم.
▪ بخشی از راز ماندگاری و محبوبیت فوق العاده هامون در این جمله معروف آنونس فیلم هست:« همه ما روزی حمید هامون بوده‌ایم.» یک جور تجربه و همذات‌پنداری در طیف وسیع و متنوعی از آدم‌های نسل های مختلف که بالاخره در دوره‌هایی از زندگی به دغدغه‌های این چنینی دچار شده‌اند و حالا دارند تقلاها و اضطراب‌های آن موقعیت را روی پرده به دقیق ترین شکلی دوباره از سر می گذرانند. خودتان آن موقع چه‌قدر در گرفتاری‌ها و دغدغه‌های حمید هامون شریک بودید و از تجربه‌های شخصی و حوادث واقعی زندگی برای درآمدن این نقش کمک گرفتید؟ کجاهایش شما را به یاد زندگی خودتان می انداخت؟
ـ بعد از نمایش هامون اغلب کسانی که به من می رسیدند، ضمن یک لبخند خوب و نگاهی مهربان و دوست داشتنی می‌گفتند آقا شما نقش من را بازی کرده‌اید واصلا فیلم براساس زندگی من ساخته شده است. تا مدت‌ها به کسانی برمی‌خوردم که مثلا می گفتند هامون را ده بار دیده‌اند...
▪ البته خیلی رقم بالایی نیست. احتمالا هامون باز نبوده‌اند!
ـ به هر حال آدم‌های مختلفی از تعداد دفعات دیدن فیلم حرف می زدند و من هم حرفشان را باور می‌کردم تا این‌که یک روز که در فرودگاه مهر آباد داشتیم یک سکانس ابلیس را می‌گرفتیم، آقای جوانی آمد جلو و گفت آقای شکیبایی، می دانید من تا به حال هفتاد بار هامون را دیده‌ام؟!
▪ این یکی انگار این‌کاره بوده.
ـ بهش گفتم هیچ جور نمی توانم باور کنم کسی هفتاد بار فیلمی را دیده باشد. بعد توضیح داد که مهمان دار هواپیماست و می‌گفت این فیلم را در طول پرواز نشان می دهند. او هم همیشه کارها را به گردن بقیه همکارانش می انداخته و می نشسته از اول تا آخر فیلم را می دیده.
▪ چه شغل خوبی؛ خدا نصیبمان کند.
ـ و جالب بود که می گفت هنوز هم می توانم در دیدارهای مجدد تکه‌هایی پیدا کنم که شبیه‌ آن را در زندگی خودم دیده‌ام و تجربه‌اش را دارم. اما در مورد خودم؛ قبل از هامون چندتا فیلم دیگر هم کار کرده بودم و با تمام ارادتی که به همه کارگردان ها دارم و این که همه می دانند ذاتا آدم قدرنشناسی نیستم، همیشه موقع آن کارها در مقابل هر ایده و نظر و پیشنهاد تازه‌ای درباره نقشم از کارگردان‌ها« نه» می شنیدم. حق هم داشتند، چون خودشان و گروه را برای اجرای یک چیز مشخص آماده کرده بودند. فونداسیون شخصیت مهرجویی آن قدر قوی و محکم بود که از هر زاویه‌ای می‌خواستی به کار نگاه کنی، آزادت می‌گذاشت. این‌جوری بود که هر چه می گفتم، جواب می داد ا آره، از این زاویه هم می شود نگاه کرد.
▪ اگر بشود وارد این جزئیات و شگردهای مهرجویی شویم، خیلی چیزها می شود فهمید و یاد گرفت. اگر مثال هایی از روزهای فیلمبرداری یادتان مانده، شنیدنشان خیلی جذاب است.
ـ به طور کلی موقع تمرین ایده‌ها و نظرهای مختلفی ردوبدل می کردیم و این تمرین‌ها ادامه پیدا می کرد و کم و زیاد می شد تا وقتی مهرجویی تشخیص می داد میوه اش رسیده و الان وقت پختگی اجراست، وگرنه کار سر می رود. قبل از شروع فیلمبرداری صحنه می پرسید کدام ورسیون تمرین‌ها را بیش تر دوست داری اجرا کنی؟ می‌گفتم سومی. جواب می داد سومی خیلی خوب بود، ولی در تمرین دوم خود خودت بودی. در تمرین سوم من کمی دخل و تصرف کردم که ممکن است ادایی بشود؛ همان دومی را اجرا کن. خیلی چیزها این جوری در لحظه شکل می گرفت و داریوش با چشم تیز می قاپیدشان.
▪ می شود چندتا از این ها را مثال بزنید؟
ـ « به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زده خودمون رو». این مثلا یکی از این لحظه هایی بود که همان‌جا خلق شد.
▪ نمی دانم این کنجکاوی های جزئی چه‌قدر شخصی است، اما مطمئن ام که نقش ماندگار را همین توجه به ریزترین نکته‌ها و حرکت ها و صداها می سازد. دوست دارم حالا که به این جا رسیدیم، در مورد چندتا از این ها حرف بزنیم. حتما خیلی های دیگر هم هستند که در این کنجکاوی ها شریکند. موافقید؟
ـ حتما، اما قبلش این را بگویم که مهرجویی آن‌قدر درکارش قدرتمند و محکم است که اصلا ناراحت نمی شود اگر بشنود بازیگرش مثلا مدعی شده که فلان دیالوگ یا حرکت را خودش پیشنهاد داده. این ویژگی داریوش واقعا استثنایی است.
▪ اصلا خودش هم در گفت وگوها درباره این موضوع به عنوان یک شیوه کار حرف می زند. چند تا از این ریزه‌کاری‌های شخصیت‌پردازی را مثال می زنم، شما بگویید در فیلمنامه بود یا سرصحنه بهش رسیدید. آن‌جا که هامون جلوی دادگستری در منطقه توفق ممنوع پارک می کند و از داشبورد ماشین قبض جریمه در می اورد و می گذارد زیر برف پاک کن که یعنی قبلا جریمه شده.
ـ این صحنه دقیقا در فیلمنامه بود.
▪ موقع دعوا با مهشید دستتان را با پرده آشپزخانه پاک می کنید یا کیسه کاور لباس مهشید را برای ریختن اشغال انتخاب می‌کنید.
ـ این‌ها هم عینا طبق میزانسن و دستور صحنه بود و مهرجویی رویش تاکید داشت.
▪ صحنه‌ای که دارید تارزدن ناشیانه مهشید را گوش می کنید و بعد با کمک مبل تکه کوچکی اجرا می کنید.
ـ ( عینا همان صحنه را اجرا می کند) این در لحظه خلق شد و دستورالعمل مشخصی نداشت.
▪ شمردن پله‌ها موقع بالا آمدن ایده خودتان بود یا فیلمنامه؟ چون بعد در صحنه اقدام به قتل مهشید از آن استفاده مناسبی شده است.
ـ آها، این یکی داستان خیلی زیبایی دارد. برای این صحنه به سختی توانستیم ساختمان نیمه کاره ای مشرف به آپارتمان مهشید پیدا کنیم تا صحنه تیراندازی را از آن‌جا بگیریم. وسایل صحنه را با زحمت زیاد از پله‌های نیمه کاره ساختمان بالا بردند و آماده فیلمبرداری شدیم. شرایط ساختمان جوری بود که امکان تکرار برداشت را نداشتیم. کل صحنه هم یک دیالوگ بیش‌تر نداشت...▪ لاکردار، اگه می دونستی هنوز چه قد دوستت دارم.
ـ آره دیگه، همین یک جمله بود. در مرحله تمرین روی این جمله متمرکز شدم و داریوش هم خیلی مراقب بود که کسی تمرکزم را به هم نریزد. داشتم یک گوشه برای خودم چیزهایی تمرین می کردم که آمد جلو و گفت چی داری با خودت می‌گی خسرو؛ دوباره اجراش کن ببینم. در این سکانس یک نما داریم که از صورت من شروع می کردند و دوربین می رفت روی مهشید که وارد حیاط می شد ، از جلوی ورودی راه‌پله می گذشت و هامون موفق نمی شد او را با تیر بزند. این جای تمرین بودم و داشتم با خودم می شمردم...
▪ یک دو سه چهار، دوربزن...هفت هشت نه دور بزن. حالا در رو واز کن، چراغ رو روشن کن. حالا بیا دم پنجره، بیا بیا ، دم پنجره.
ـ داشتم این حس را با خودم تمرین می کردم که انگار می خواهم احضارش کنم. این ذهنیت را از این‌جا گرفته بودم که یک نما از مهشید در فیلمنامه بود که پای پنجره آهسته می گفت: ا، حمید؟ اون‌جا چه کار می‌کنی، و من با لحن خاصی می‌گفتم جانم. این صحنه برایم احساس احضار کردن را زنده می کرد. داریوش از این ایده شمردن پله‌ها خیلی خوشش آمد و گفت همین را می گیریم.
▪ پس یعنی صحنه اول روی پله‌های اپارتمان را بعد از این صحنه گرفتید.
ـ حالا گوش کن؛ هنوز قصه دارد. این صحنه را گرفتیم و آمدیم پایین. سپیده زده بود و همه وسایل را جمع کرده بودند که یک دفعه گفتم وای آقای مهرجویی، جمله اصلی را یادم رفت بگویم... لاکردار اگه بدونی هنوز چه‌قدر دوستت دارم...مهرجویی با تعجب گفت آن قدر اسیر ایده پله شمردن شدیم که دیالوگ اصلی یادمان رفت. همه گروه، حتی منشی صحنه تیزهوش و حواس‌جمع فیلم، به طرزی عجیب و غیر عادی پاک یادشان رفته بود جمله اصلی را نگفته‌ام. بعد از کلی فکرکردن یادمان آمد که در این صحنه یک نما از تفنگ داریم که لب من در کادر نیست و قرار شد سر یکی از صحنه‌های فضای آزاد این جمله را بگویم و بعدا میکس‌اش کنند. گذشت تا چند وقت بعد که درست قبل از شروع فیلمبرداری صحنه پرت کردن اسلحه در تپه داشتیم با مهرجویی در بیابان قدم می زدیم و من گفتم آقا الان موقعش رسیده که آن جمله را ظبط کنیم. مهرجویی انگار یادش رفته بود و پرسید کدام جمله؟ جواب دادم لاکردار، اگه می دونستی هنوز چه قد دوستت دارم.
گفت آره آره انگار وقتشه. بعد رو کرد به دستیارش و گفت: امیر سیدی، اون جمله را الان می گیریم. سیدی پرسید کدام؟ مهرجویی بلند گفت لاکردار، اگه می دونستی هنوز چه قد دوستت دارم.(بغض می کند) الان هم که یادم می افتد نمی توانم تعریفش کنم... سیدی برگشت طرف صدابردار که می پرسید چی رو باید بگیریم. امیر داد می‌زد لاکردار، اگه می دونستی هنوز چه قد دوستت دارم. حالا من و مهرجویی زل زده ایم به این میزانسن و ردوبدل شدن این جمله. صدابردار هم به آسیستانش همین را گفت: لاکردار، اگه می دونستی هنوز چه قد دوستت دارم. هر دفعه که این تکرار می شد، مهرجویی رو می کرد به من می گفت شنیدی، اون هم جمله رو کامل گفت. مهرجویی وسط بیابان نشسته بود می کوبید روی پایش و می‌گفت ببین چه قدر دنیا قشنگ می‌شد اگر همه آدم‌ها فرصت می‌کردند همین یک جمله را به هم بگویند... لاکردار، اگه می دونستی هنوز چه قد دوستت دارم.
▪ در آخرین لحظه سکانس بگومگویتان با مهشید سر این‌که تلفن رو چرا قطع کردی؟...قطع شد...قطع کردی یا قطع شد؟، به صورت بیتا فرهی سیلی می زنید همیشه با خودم فکر می‌کنم که کسی به خانم فرهی نگفته این‌جا قرار است سیلی بخورد، چون واکنشش به طرزی غیرعادی طبیعی است و نما چند دهم ثانیه زودتر از موعد کات می‌شود.
ـ خانم فرهی اصلا با مهشید وارد سینما شد و چه شروع خوبی هم داشت. به نظرم اصولا بازیگرهای حرفه‌ای و با تجربه هم سر صحنه باید بترسند و مراقب خودشان باشند و خب، ایشان هم چنین حالتی داشت و برای همین گاهی تمرین‌ها و اجرای نهایی صحنه با هم فرق می کرد. بعضی وقت ها برای گرفتن یک واکنش ناب کارهای خاصی می کردیم که صحنه درست از آب دربیاید. در این بگومگو هم خانم فرهی نگران بود که این سیلی کجا قرار است بخورد و چه‌قدر محکم است و این باعث می شد که سرصحنه تمرکز لازم را نداشته باشد. مهرجویی یک روزآمد سر تمرین و گفت راستی نمای سیلی زدن هم کنسل شد و نمی توانیم بگیریم و از دستور تمرین‌ها حذفش کرد. موقع اجرای نهایی صحنه بود که یک‌هو یواشکی رو کرد به من و با دست اشاره کرد که محکم بزن! صحنه که تمام شد، قرار بود سکانس تار زدن مهشید را بگیریم و من فکر می کردم خانم فرهی در اتاق مشغول تمرین تار است. بعدا فهمیدم که اصلا از همه گروه قهر کرده و در اتاق نشسته و گریه می کند. به هرحال این هم یکی از آن تدابیر مهرجویی بود.
▪ صحنه‌های ادا درآوردن پشت فرمان و مقامات پنج‌گانه هم باید بداهه پردازی باشد.
ـ آن‌ها را خودم براساس حس کلی شخصیت و صحنه اجرا می‌ کردم.
▪ فیلمنامه‌ای که با آن کار را شروع کرده بودید پر جزئیات و با دیالوگ‌های کامل بود؟ مثلا سکانس هایی بود که هنوز هیچ دیالوگی نداشته باشد و سرصحنه نوشته و اجرا شود؟
ـ فیلمنامه‌ای که دستمان بود فقط مختصری با نسخه اولیه تفاوت داشت، چون بنای مهرجویی در هامون بر کشف و شهود بود و خیلی خلق‌الساعه کار می‌کرد. گاهی که دلم می‌خواست دیالوگ‌های یک صحنه را از چند روز قبل داشته باشم، از مهرجویی می‌خواستم و او هم دیالوگ‌ها را می‌داد. یک بار دیالوگ‌های صحنه مواجهه با مادر مهشید را ازش خواستم و قرار شد زودتر آن‌ها را داشته باشم. چند مرتبه این درخواست من تکرار شد و از دیالوگ‌ها خبری نبود و مهرجویی همیشه می‌گفت فراموش کرده است. تا این‌که یک روز که در خیابان ولیعصر کار می‌کردیم، گفتم یه چیزی برای آن صحنه نوشته‌ام،اگر حوصله دارید برایتان بخوانم؟ با آن‌که بارها در جاهای مختلف سعه‌صدر داریوس را امتحان کرده بودم، اما این بار دیگر فکر کردم می‌گوید تو غلط کردی به جای من دیالوگ بنویسی! وقتی متن آن صحنه را خواندم گفت ده آره دیگه؛ دیالوگ‌ها همین است؛ اجراش کن ببینم. وسط خیابان ولیعصر آن صحنه طولانی را اجرا کردم و گفت خود خودش است. این‌جا بود که دیگر ارادتم به این مرد صدچندان شد.
▪ لابد همین اعتماد و همکاری متقابل باعث شد چند کار پشت سر هم با هم داشته باشید، هر چند بعضی از نقش‌ها مثل بانو خیلی کوتاه و فرعی باشد.
ـ هامون در کارنامه بازیگری من یک اتفاق بود و دلم می‌خواست با همین کارگردان تکرارش کنم. در جشنواره ژاپن با مهرجویی صحبت از طرح سارا شد و قصه‌اش را برایم گفت. توی آسانسور بودیم که پرسیدم نقش من کدام است؟ مهرجویی خیلی بدش آمد و گفت به‌جای حرف زدن درباره فیلم و ساختار داستان داری جوش نقش‌گرفتن را می زنی؟ فهمیدم حرف بدی زدم. گفتم آقا من عاشقتم، دلم می‌خواهد یک جای کار حضور داشته باشم. گفت لازم نکرده؛ هیچ جایش نیستی!
▪ یعنی به‌کل قهر کرد؟
ـ از آن قهرهایی که یک ربع بعدش آشتی بودیم. قضیه تمام شد و برگشتیم تهران. یک روز مهرجویی مرا خواست و گفت یک موافقتنامه به من بده. گفتم بابت چی؟ گفت سارا. فکر می‌کردم بعد آن حرف‌ها دیگر ماجرای بازی من در این فیلم منتفی است، اما مهرجویی گفت هر چه فکر کردم دیدم با کس دیگری نمی‌توانم کار کنم. همیشه فکر می‌کنم دستمزد واقعی من همین جمله مهرجویی است، نه این پولی که بابت قرارداد می‌گیرم. نقش بانو هم با این که با معیارهای مرسوم کوچک و کوتاه است، اما جزئیات خودش را دارد که برای بازیگر جذابش می‌کند. خلاصه این‌جوری شد که یک روز بهش گفتم آقا من باید سر همه فیلم‌های شما باشم، چون همین که می‌ایم سر صحنه دوتا مطلب به‌دردبخور یاد می گیرم. گفت آره چه‌قدر خوب است که کارگردان گروه ثابت داشته باشد که حرف هم را خوب بفهمند.
▪ این ارتباط ادامه پیدا کرد تا رسید به لیلا. در لیلا هم قرار بود نقشی بازی کنید؟
ـ آن موقع اسمش بود زن دوم و قرار بود نقش مقابل را هم نیکی کریمی بازی کند. نمی دانم چرا مدام فکر می‌کردم به درد این نقش نمی‌خورم و حسم می‌گفت این شخصیت با ترکیب من جور نیست. بالاخره مهرجویی قبول کرد بازیگرهای دیگری برای این نقش انتخاب کند، اما ازش خواستم که یکی از نقش‌های فرعی فیلم را بدهد به من.
▪ مثلا برادر لیلا.
ـ اصلا همین بود که ساز هم می زد و من می‌توانستم گوشه کنار کادر بپلکم. آماده اجرای این نقش ماندم و منتظر خبر مهرجویی بودم که دیدم لیلا ساخته شد و تمام. به داریوش زنگ زدم که پس چرا صدایم نکردید؟ گفت همه می‌گن این داره از علاقه خسرو سو استفاده می‌کنه و نقش‌های کوچیک می‌ده بازی کنه، دیگه بهت چیزی نگفتم! تو انرژیت خیلی بیش تر از این نقش بود.
▪ مهرجویی در مصاحبه‌ای می‌گفت که شخصیت‌های اسد و صفا در فیلم پری ادامه شخصیت حمید هامون هستند. موقع ساخت فیلم هم چنین عقیده‌ای داشت و در این‌باره حرفی زدید؟
ـ توضیح مهرجویی این بود که این‌ها شکل تکامل یافته هامون هستند. در واقع نه نتها اسد و صفا، بلکه پری و داداشی هم بخش‌هایی از شخصیت حمید هامون بودند.
▪ دوباره برگردیم سر جزئیات؛ آن لباس‌ها و کیف و عینک هامون - که حالا جزئی از خاطره فیلم شده - مال خودتان بود یا طراح لباس انتخابشان می‌کرد. یعنی معلوم بود برای هر صحنه کدام را باید تن‌تان بکنید؟
ـ حتی جوراب‌های حمید هامون را هم خود مهرجویی در هم گلوله می‌کرد! لباس‌ها همه‌اش مال خود مهرجویی بود و در خانه خودش می پوشیدمشان. قضیه عینک هم خیلی جالب است؛ آن موقع خودم هم عینک می زدم و با مهرجویی رفتیم عینک‌فروشی دوستش تا برای هامون عینک انتخاب کنیم. آن‌قدر عینک‌های مختلف به چشمم زدم که شیشه ویترین فروشگاه پر از فریم‌های جورواجور شده بود. فروشنده بالاخره کلافه شد و گفت داریوش، لطفا دقیقا بگو چه‌جور چیزی می‌خواهی تا برایت پیدا کنم. مهرجویی گفت ببین، می‌خواهم عینکی به چشمش بزنم که حالت صورتش را حسابی مزخرف کند! فروشنده گفت از اول همین را بگو- عینکی که این آقا زده، مزخرف‌ترین چیز ممکن است. نمی دانم با چه سلیقه‌ای این عینک احمقانه را خریده‌؟ مهرجویی نگاهی به من کرد و گفت راست هم می‌گه‌ها، خیلی مزخرفه. خلاصه برای هامون از عینک خودم استفاده کردیم!
▪ بعد این همه سال و نقش‌های مختلف، حمید هامون در ذهن بازیگرش چه سرنوشتی پیدا کرده؟ اصلا به یادش می‌افتید و خبر دارید الان کجاست و چه‌کار می‌کند؟
ـ سر کار روزی روزگاری سبیل گنده‌ای گذاشته بودم. یک روز با همسرم رفته بودیم بستنی بخوریم که دیدم دختربچه‌ حدودا پانزده ساله‌ای با تغیر آمد جلو و گفت شما به چه حقی برای هامون ما سبیل گذاشته‌اید؟! خنده‌ام گرفت و به شوخی گفتم ول کن بابا، هامون مرد. دخترک با عجله رفت طرف ماشینشان و چند دقیقه بعد خانم و آقای محترمی آمدند به شکایت، که شما به دختر ما چی گفتید که دارد خودش را توی ماشین می‌کشد. منظورم این است که نقشی که آدم بازی می‌کند، اگر کار قابل‌توجهی باشد، بیش تر در حافظه مردم و تماشاگرانش باقی می‌ماند و همین مردم هستند که هنوز گاهی من را یاد حمید هامون می اندازند و خاطره‌اش را برایم زنده می‌کنند.
▪ در دیدارهای مجدد شده که از صحنه‌هایی ناراضی باشید و فکر کنید می شد خیلی بهتر اجرایش کرد. البته گویا این حس همیشگی بازیگران است و چندان ربطی به خوبی و بدی کار ندارد.
ـ صد در صد همین‌طور است و اتفاقا در مورد نقش های موفق این قضیه تشدید هم می شود. سال‌ها قبل که هامون را گاهی می دیدم مدام با خودم می گفتم آخه این صحنه را چرا این‌جوری بازی کردی. این‌جا چرا فلان حرکت را نکردی؟ و افسوس می‌خوردم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. اصلا به قول خود هامون، آن‌جا که درباره عدم قطعیت حرف می زند...
▪ بذار عدم قطعیت؛ این به معنای استیصال ذهن بشر هم هست. یعنی می‌گه کل جهان موجود یا پدیده‌های بیرونی...، ببین می‌گه کوچیک‌ترین ذرات هم هنوز معلوم نیست چیه.
ـ آره همین دیگر؛ هیچ چیز در جهان قطعیت ندارد و نقش هامون را هم به همین تعبیر هزار جور دیگر می شد بازی کرد و به نتیجه رسید. بازیگری هیچ فرمول و هندسه خاصی ندارد، درست مثل کار خود مهرجویی که وقتی وارد هر لوکیشنی می شدیم، کمی می‌چرخید تا هندسه صحنه را در ذهنش پیدا کند. ما هم به طیع آن معماری بود که چگونگی و شکل حضورمان در صحنه را پیدا می کردیم.
▪ برای این نقش الگوی بیرونی مشخصی داشتید یا مهرجویی شخص خاصی را پیشنهاد کرده بود؟ چون این دقت در معادل‌های واقعی یک شخصیت هم جزو شیوه‌های کار مهرجویی با بازیگرانش است.
ـ آن موقع سعی‌ام این بود که تا حد امکان به نگاه مهرجویی نزدیک شوم. کس خاصی را سراغ نداشتم که برای این نقش سراغش بروم، ولی می دانستم که این جور آدم‌ها همیشه در دایره‌ای سرگردان و گیج هستند و به انتها رسیده‌اند. همان حسی که این جمله فیلم از دلش درآمد که ما آویخته‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده کپک زده خودمون رو.
▪ نگاه شما و تصویر مهرجویی درباره شخصیت علی عابدینی به عنوان مرشد و مراد هامون چه‌گونه بود و خودتان چه تصوری از این شخصیت داشتید؟ او را موجودی زمینی و واقعی می دیدید که مثلا مهندس است و طلبکار هم دارد، یا ساخته ذهن هامون بود که همه جا حتی در کودکی حمید هم حضور دارد و آخر سر هم به شکلی نمادین منجی او می شود.
ـ علی‌جونی در واقع دوست بچه‌گی هامون و تصویر بزرگ‌شده و تکامل یافته‌اش در ذهن او بود که هرچه تشویش‌هایش بیش‌تر می شد، بیش‌تر به او احساس نیاز می‌کرد. علی عابدینی در ذهن هامون هم معمولی و عینی بود و هم نبود. می توانست یک جور الگوی فکری باشد که ایده‌ال هامون بود و بهش نمی رسید.
جالب است بدانید که بازیگر این نقش چه طور وارد فیلم شد؛ یک بار از مهرجویی پرسیدم این آدمی که قرار است هامون مرید و عاشقش باشد و ازش راه‌کار و روش زندگی بیاموزد، چه کسی است و نقشش را قرار است کی بازی کند؟ شنیده بودم که بازیگرهای مختلفی برای این نقش تست داده‌اند، اما هنوز خبری از علی عابدینی نبود. چند باری این را پرسیدم تا این‌که یک بار مهرجویی گفت صبر داشته باش، خودش می آید. گفتم پس کی؟ به خنده گفت باد می‌آوردش. روزی در دفتر منتظر بچه‌های گروه نشسته بودم که دیدم در باز شد و آقایی با ریش و موی بلند و کت پشمی آمد تو و تاری هم همراهش بود. نشست جلوی من و بی‌مقدمه گفت من همیشه در حال سفرم. بعد تعریف کرد که یک بار بلند شدم با سازم رفتم طرف جبهه تا برای رزمنده‌ها ساز بزنم و حالی بهشان داده باشم.
گفت در مسیر رودخانه می رفتم که کنار آب چشمم افتاد به یک قطعه سنگ عجیب. نشستم و با سنگ کلی صحبت کردم، بعد سازم را درآوردم و گفتم آن‌قدر می‌زنم تا این تخته سنگ بترکد. آن‌قدر تار زدم و زدم وزدم که سنگ ترکید! بهش گفتم چند لحظه مرا ببخشید و پا شدم رفتم طرف تلفن و به مهرجویی گفتم یه آقایی آمده این‌جا حرف‌های عجیب غریب می زند و خالی بندی می‌کند. مهرجویی سریع پرسید ریشش بلند است؟ گفتم آره. بلند داد زد که مچش را بگیر، علی عابدینی است. بعد وقتی ازش پرسیدیم چه‌طور آمدی این‌جا؟ جواب داد دیشب لب ساحل نشسته بودم که موجی بهم گفت شماها با من کار دارید!
▪ شعری که هامون برای علی عابدینی می‌خواند در فیلمنامه نوشته شده بود؟
ـ گمان کنم سر تدوین بود که مهرجویی خبرم کرد بروم استودیو و قرار بود بعضی از صداها را ترمیم کنیم. روی آن صحنه‌ها مهرجویی گفت تو این‌جا باید یه چیزهایی بگی. همان‌جا یواش یواش برای خودم چیزهایی نوشتم و نشانش دادم؛ خواند و گفت خوب است، ضبطش می‌‌کنیم.
▪ به نظر می رسد که ایده نجات هامون توسط علی عابدینی براساس فضا و شرایط ممیزی آن دوره به فیلم اضافه شده است. در فیلمنامه اولیه هم پایان فیلم همین طور بود؟
ـ شاید این‌طور باشد، ولی این صحنه‌ها جزو فیلم بود و حتی بخش‌های داخل قایق را در دریاچه آزادی گرفتیم. آن دستی هم که از داخل قایق به طرف هامون دراز می شود و در فیلم متعلق به علی عابدینی است، در واقع دست خود مهرجویی بود.
▪ فیلم حدود پانزده دقیقه کوتاه شده و گویا این حذف‌ها باعش دلخوری انتظامی هم بوده است. یادتان هست که کدام صحنه‌ها در تدوین نهایی کنار گذاشته شد؟
ـ زمان فیلم رفته بود بالا و به تشخیص مهرجویی باید چند دقیقه‌ای کوتاه می شد، اما به دلیل جذابیت صحنه‌ها همیشه تردید داشتیم که کوتاهش کنیم یا نه. آقای انتظامی هم تا حدودی حق داشت، چون موقع بازی در هامون مریض بود و کار برایش خیلی سخت بود.
▪ لنگ‌زدن دبیری هم انگار به دلیل همین بیماری انتظامی بوده ، اما خیلی به نقشش کمک کرده است.
ـ چون می دانست وسط فیلمبرداری کارش به این‌جا می کشد، از همان اول قرار شد این شخصیت بلنگد تا بعد دچار اشکال نشویم. یکی از صحنه‌هایی که کلا از فیلم درآمد، سکانس حرف زدن دبیری با چند نفر در دفتر کارش است که هم صحنه خیلی سنگینی بود و درضمن به‌خاطرش مجبور می‌شد با کیف و بار زیاد از پله‌ها بالا برود. متاسفانه خیلی جزئیات صحنه‌های حذف شده را به یاد ندارم، بجز جایی که پسر هامون می‌گوید کلاج دوچرخه‌اش سوخته و او می‌خواهد دوچرخه را تعمیر کند که با یکی از طلبکارهایش روبه‌رو می شود. آقای حسندوست باید بهتر یادش باشد که کدام صحنه‌ها کوتاه شده است.
▪ رمان هرتسوک و زنگینامه کیرکه‌گور را به‌عنوان اصلی ترین منابع فیلمنامه هامون خوانده بودید یا مهرجویی درباره‌شان چیزی می‌گفت؟
ـ من اصلا کیر که‌گور را سر فیلم هامون شناختم، اما رمان سال بلو را نخوانده بودم و هنوز هم نخوانده‌ام.+
▪ کتاب‌های دیگری هم که در طول فیلم ردوبدل می شد طبعا از علایق و آثار محبوب مهرجویی بوده است. برای شناخت بیش‌تر شخصیت هامون نسبت به این کتاب‌ها کنجکاو بودید و بهشان رجوع می‌کردید؟
ـ طبعا چون قرار بود مثلا بگویم این یه چیزیه پر از درد و راز و رنج و عشق، کنجکاو بودم بدانم چی‌چی هست. در فاصله بین پلان‌ها و پشت‌صحنه آن‌ها را ورق می زدم و چند خطی از هر کدام می‌خواندم. البته ذن و فن نگهداشت موتورسیکلت را قبلا خوانده بودم و جزو کتاب‌های محبوبم بود که خیلی ایده‌اش را دوست داشتم...
▪ این همونیه که دچار مساله کیفیته و می‌گه از طریق پرداختن به موتورسیکلت می شه به عروج عرفانی رسید؟!
ـ به قول علی عابدینی: بخونش، واسه مزاجت خوبه! داریوش شایگان و اسیا در برابر غرب را هم از همین طریق شناختم.
▪ شعرهایی که می خوانید چه‌طور؟ دو تکه از شاملو در فیلم هست که یکی مال همان کتاب ابراهیم در آتش است، اما آن یکی به نظر می رسد بداهه و در لحظه به فکرتان رسیده است؛ منم آری منم که از این‌گونه تلخ می‌گریم/ که اینک زایش من از پس دردی چهل ساله...
ـ مهرجویی می‌گفت دوست دارم داخل آسانسور که رسیدی شعر بخوانی. مرحوم حسین سرشار یک دوبیتی عجیب و پیچیده پیشنهاد کرد.
▪ آخ. خدابیامرز...
ـ این دوبیتی را دوست نداشتم و همان‌جا این قطعه شاملو را گفتم، ولی مهرجویی گفت خوب نیست. بعد کلی پیشنهاد های مختلف دیگر مطرح شد و مهرجویی گفت حالا بگذارید کمی بگذرد، پیدایش می کنیم. قرار شد هر کس برود یک گوشه فکر کند. بعد از چند دقیقه مهرجویی آمد و گفت خسرو تو یه چیزی خوندی که توش چهل سالگی داشت؛ همون خیلی خوبه. دم آسانسور هم به‌صورت بداهه روی کارتن ضرب گرفته بودم که مهرجویی خوشش آمد، اما متاسفانه برداشت تکرار شد و دیگر آن ریتم بار اول را نتوانستم دربیاورم، چون کاغذها زیر دستم لیز می‌خورد و به دلم ننشست.
▪ اتفاقا این‌جوری به حال آشفته و درب و داغان هامون نزدیک‌تر است تا یک ریتم موزون. می خواهم اعتراف کنم که خیلی وقت ها موقع دیدن هامون صحنه‌های کابوسش را با دور تند دیده‌ام، در حالی که غیر از آن صحنه دعوای مرد عرب و سامورایی بقیه کابوس‌ها آدم را اذیت نمی‌کند. شما درباره این صحنه‌های کابوس چه نظری دارید؟
ـ یک بار مهرجویی بی مقدمه پرسید خسرو تو خواب هم می بینی؟ من سال ها پیش خوابی دیده بودم که شبیه کابوس توی زیرزمین و جراحی هامون بود. برایش که تعریف کردم گفت چه جالب، من عین این خواب را در فیلمنامه نوشته‌ام. نکته جذاب این صحنه برای من در تکنیک اجرای آن است. مهرجویی برای این‌که حس گیجی و توهم کابوس را خلق کند، همه صحنه‌های راه رفتن من را عقب عقب گرفت و بعد برعکس چاپش کردند. این‌جوری بود که حالت دفرمه و گیج صورتم درست از کار درآمد.
▪ آقای شکیبیی، به نظر خودتان چرا تا مدت‌ها بعد از هامون خیلی‌ها معتقد بودند همه نقش هایتان و نوع بازی شما کماکان متاثر از هامون است و دارید به نوعی آن را تکرار می کنید؟ به نظرم به هرحال هر نقشی ویژگی‌های ظاهری بازیگرش را هم درخود دارد و مثلا صدای خاص شما این شباهت‌ها را تشدید می کند.
ـ خودم هم خیلی به این قضیه فکر کرده‌ام و دست‌آخر به این نتیجه رسیدم که چون نقش هامون خیلی گل کرد و همه به فکرش بودند، با دیدن قیافه و صدای من ناخودآگاه یاد او می افتادند. به هرحال در آن سال‌ها چندتا نقش بازی کردم که شباهت‌های فیزیکی زیادی داشتند و گریم خاصی هم برایشان انجام نمی شد.
▪ کدام صحنه‌های فیلم را بیش تر دوست دارید و هنوز خیلی به دلتان می نشیند.
ـ اگر این سوال را جواب بدهم یعنی دارم انتخاب می کنم و بین سکانس‌ها اولویت می‌گذارم. در مورد هامون دلم نمی اید این کار را بکنم. بازی در نقش هامون زندگی مرا عوض کرد و آرزو می کنم هر بازیگری فرصت کار با داریوش مهرجویی را پیدا کند.
هنوز تک تک نماهای این فیلم را دوست دارم و گاهی که فیلم را نگاه می کنم یاد این می افتم که هر کس سر این صحنه کجا ایستاده بود و این حس خیلی لذت بخشی است؛ مثل لذت این گفت‌وگو که باعث شد بعد از سال‌ها خیلی از خاطره‌ها در ذهنم زنده شود.
نیما حسنی‌نسب
منبع : سایت خبری ـ تحلیلی سینمای ما


همچنین مشاهده کنید