جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


عصر قربانی ها گذشته است


عصر قربانی ها گذشته است
بیایید دختری را در ذهن خود مجسم کنید که محصور در نظام خانواده و جامعه یی است که از او درک درستی ندارند؛ شخصیتی که هر چند تحصیلکرده است اما به شدت مصیبت زده به حیات خود ادامه می دهد. چگونه حیاتی، دغدغه «زهره حکیمی» است در رمان «حال سگ» که به وسیله نشر افق به چاپ رسید، در ۴۰۰ صفحه. همین جا در ابتدا بگویم اگر کتاب را در دست بگیرید هرچند حجم آن زیاد است اما خواندنی است و آن به یک دلیل است که همانا توجه نویسنده به ضرباهنگ و ریتم است. رمان بر محور کنش های بیرونی و اتفاقات پی درپی استوار است. ذهنیت قهرمان رمان چندان مورد توجه نویسنده نیست، یعنی اتفاقات بیرونی خارج از حوزه اراده فردی راوی چنان بر سر او آوار می شوند که فرصت اندیشیدن از او دریغ می شود. «جلاله» نمی تواند واجد کنشی آگاهانه باشد چرا که باید تاوان اشتباهات مادر و برادر مساله دار خود را پس دهد. برادری که مرتکب قتل می شود معتاد است و دوست خود را به دلیل خرید یک موتورسیکلت به کام مرگ می فرستد و جلاله ناچار می شود به دلیل به دست آوردن رضایت اولیای دم با برادر مقتول ازدواج کند. ما نمی دانیم چرا و چطور این پیشنهاد اجرا می شود؛ نه از سوی خانواده «بهمن»، نه از طرف خانواده «جلاله». این زن و شوهر با هم ازدواج نمی کنند بلکه «جلاله» صیغه ۹۹ساله او می شود، از او باردار می شود و به خاطر بچه اش ناچار به ادامه زندگی خفت بار با مردی است که در ظاهر آرام است ولی در واقع در نهاد خود خشونتی بالقوه دارد که آرام آرام پس از گذشت زمان جلوه هایش نمایان می شود.
منتها نکته مهم در اینجا تعریفی است که ما از رمان داریم. آیا رمان نباید جراحی یک ذهن باشد؟ آیا رمان نباید برشی اجتماعی از یک تاریخ و جغرافیای مشخص را به دست دهد؟ آیا رمان نباید به چرایی ها و چگونگی ها بپردازد؟ راوی دانای کل که گاه به ذهن «جلاله» نزدیک می شود چنین اطلاعاتی را در اختیار ما نمی گذارد. این راوی اساساً مساله اش نقل و پرداخت حادثه هاست و حادثه در ذات خود برای مخاطب جذابیت دارد ولی وقتی با هجوم انواع حادثه ها تنها می شوید ناگهان از خود می پرسید آیا برای یک دختر تحصیلکرده از خانواده یی نسبتاً مرفه با پشتوانه فرهنگی درخور چنین انفعالی پذیرفتنی است؟ آیا او در یک روستای دورافتاده زندگی می کند؟ دانشگاه رفتن او به رشد و اعتماد به نفس او چرا منتهی نشده است؟ کار از کجا می لنگد؟ فرض کنید نویسنده از او تصویری می داد دختری سنتی یا زنی که برای جلب رضایت شوهر حاضر به هر کاری است. یا فرض کنید او چنان متزلزل از ابتدا تصویر می شد که به قضاوت برادر خود نمی پرداخت.
دایره آگاهی هایی که نویسنده در ابتدای رمان در اختیار ما قرار می دهد (هرچند در رمان بودن این اثر می توان به جد شک کرد) از جلاله تصویرهایی به ما می دهد که انتظار داریم از خود اقتدار، آگاهی و تشخص بیشتری نشان دهد. تن دادن به صیغه شدن جداً باورناپذیر است، هرچند در نتیجه آن جان برادر خود را از مرگ نجات دهد. کاش نویسنده از نوعی علاقه یا دلبستگی میان جلاله و برادرش نشانه هایی در متن می گذاشت تا ما این پیوند خفت بار را باور می کردیم. جلاله ناگهان با مردی زیر یک سقف زندگی می کند که دنیایش از جهان ذهنی او به شدت دور است. او با خانواده مرد هم در سکوت راه می آید. او از خانه بیرون نمی رود، خرید نمی کند و از همه مهم تر اصلاً تصویرهای بیرونی که قرار است فضای شهر تهران را بسازد، در رمان وجود ندارد. گویی در تهران امروز دو خانه وجود دارد. یکی خانه مادر «جلاله»، دیگری خانه مادر «بهمن». او میان این دو خانه در آمد و شد است اما در میانه این راه ما هیچ تصویری از شهر نداریم. مگر می تواند نویسنده از فضاسازی تا این اندازه غافل مانده باشد که حتی ردی از فصل ها، نوع درخت ها، محل همین دو خانه به ما ندهد؟ بله ممکن است. من در این رمان هیچ تصویری از تهران ندارم. حتی کاراکتری مثل «جلاله» که در خانه «بهمن» حبس است، از پشت پنجره هم هیچ تصویری از شهر در اختیار ما قرار نمی دهد.
آدم ها زیر یک سقف، زیر یک دایره جبر، زیر یک فشار خانوادگی تصویر می شوند و حال بدتر آنکه در همین اثنی همان خشونت بالقوه بهمن بالفعل می شود و در جایی حتی دو دست جلاله را می شکند. شخصاً بر این باورم که درآوردن شخصیت های زن کتک خورده در بستر رمان یا داستان کوتاه بسیار خطرناک است، چون یا به کلیشه نزدیک می شویم یا باورپذیر نمی دانیم اش. این نوع زد و خوردها باید با عطف توجه به ذهنیت کاراکترها ساخته شود. تنها نکته یی که نویسنده در ارائه این موقعیت به آن توجه داشته است، پشیمانی فوری بهمن از کرده خویش است. او به محض آنکه جلاله را زیر باد کتک می گیرد به دست و دامان او می افتد و طلب بخشش می کند. گویی در لحظه آسیب رسانی از خود غافل بوده است. گویی جلاله با دو «بهمن» زندگی می کند. یکی آنکه دوستش دارد به خاطر خودش و دیگری آنکه از او نفرت دارد چون مادر و خواهرش مدام پشت سر جلاله بدگویی می کنند. بعد هم نوع ارائه و پرداخت تصاویر مربوط به مادر و خواهر بهمن به شدت کلیشه یی و تیپ گونه است.
جا داشت راوی به مصیبتی که آنها متحمل شده اند هم نزدیک می شد؛ درد از دست دادن فرزندشان و تاثیری را که از آن پذیرفته اند از نظر دور نمی داشت. اما نکته جالب و باورپذیر و به یادماندنی در این کار شخصیت مادر جلاله است و عشق و علاقه بی قید و شرطی که به پسرش دارد چنان زیاد است که اصلاً برایش مهم نیست جلاله قربانی شود. مادر جلاله در حقیقت مادر او نیست، مادر برادرش است. او هیچ گاه به مادر مهربان، فداکار و دلسوزی که در آثار ایرانی می شناسیم، نزدیک نمی شود؛ زنی که از شدت علاقه به یک فرزند چشم از دخترش بسته و به راحتی او را به دست فراموشی می سپارد. محبتش هم به او باسمه یی است. در مقابل، پدر به جلاله مهر می ورزد، اما باز هم نه در حدی که بتواند قاطعانه در مقابل همسرش بایستد و بگوید راه نجات پسرمان قربانی کردن جلاله نیست. انفعال و سرخوردگی های خانواده جلاله که شاید به خاستگاه اقتصادی شان مربوط باشد بر سرنوشت جلاله اثر می گذارد. زهره حکیمی در این اثر با زبانی شسته و پاکیزه می خواهد از نسل امروز بگوید اما ماجرا این است که این نسل به این راحتی ها فریب نمی خورد، تن به بازی های خانوادگی و مکرهای درون گروهی نمی دهد.
جلاله می توانست (که هست) مکارتر از این حرف ها باشد. کمی رندی کند. کافی است به نسل امروز ایران کمی دقت کنیم. به خصوص قشر دانشگاه رفته. آنها چنان هوشیارند که حاضر نیستند قربانی کرده دیگری شوند، هرچند برادرشان باشد. آنها حتی حاضر نیستند نقش قربانی را بازی کنند. بازی این روزها ساده تر از این حرف هاست. کافی است فقط کمی دقت کنیم. روابط انسانی در حال دگرگون شدن است و اتفاقاً بیشتر نزد زن ها و دخترها. درست مثل کاراکتر شیوا که نویسنده در همان بخش های از آن غافل شده است و دریغ پرداخت این شخصیت را به جان مخاطب می گذارد
لادن نیکنام
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید