شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


یادی از شاعر سینمای ایران زنده یاد علی حاتمی


یادی از شاعر سینمای ایران زنده یاد علی حاتمی
«حالا مثل این است که از این سینما هم باید بروم و یا به قول دیالوگ فیلم هایم طعمه دام و صید صیاد شوم و یا می شوم و شاید این پایان عشق است و یا آغاز راه...»
این چند خطی بود که تو نوشتی در آن روزهای پایانی که با عفریت بیماری در نزاع بودی. آن روزهایی که دل به جهان پهلوان تختی بسته بودی تا مبادا در این میانه که به سراغ همه بزرگان این سرزمین رفته ای، نام تختی در کارنامه تو نباشد. «جهان پهلوان» را کلید زدی تا باورمان شود در این شمار بسیار اسطوره های ملی همچون ستارخان و امیرکبیر تا اسطوره های عاشقی مثل «مادر» تا آن همه سوته دل و دلشده ای که در هزاردستان اندیشه و دلت جا خوش کرده بودند، تختی هم باید باشد و مگر می شود جهان پهلوان سینمای ایران پرونده کارنامه اش را بی نام «جهان پهلوان تختی» ببندد. علی جان! کاش چند فیلم دیگر می ساختی و نمایش نمی دادی تا در این وانفسای سینما و در این فراموش کده بزک شده هنر هفتم حتی هر دو- سه سال یک بار، فیلمی از تو را می دیدیم. حاتمی! یادت بخیر و یاد سینمایی که داشتیم. باورت نمی شود، سینمای امروز ما همه اش شده است رنگ و رنگ و رنگ و عشق هایی کز پی رنگی بود که خودت می دانی عشق نیست و عاقبت ننگی بود. سوته دل روزهای عاشقی! کاش می بودی و برای سال مولانا فیلم می ساختی، برای رودکی، برای فردوسی. مگر نه این که می گفتی: اگر می خواهیم پیشرفت کنیم و اندازه های سینمایی مان را بزرگ تر کنیم باید دست به کارهای بزرگ تر بزنیم و باید کمی خطر کنیم.
ما در سینمای ایران قادر به انجام هر کاری هستیم، هیچ چیز کم نداریم.» تو نه تنها گفتی که ساختی. سوگند به همه خوبی ها، به همه زیبایی ها که امروز محتاج توایم. محتاج روایت تو از همه آنچه مال خودمان باشد. همان سینمای ملی که سال هاست فقط برایش همایش برگزار می کنیم، بخش ویژه در جشنواره می گذاریم، اما دریغ از یک فیلم در قد و قواره سینمای ملی! امروز محتاج توایم تا فیلم هایی بسازی که آدم هایش، قصه هایش، موسیقی اش، کوچه و خیابانش، همه ایرانی باشد. کاش می بودی تا هنوز «دلشده» سینما می بودیم. کاش می بودی تا در فیلم هایت کمانچه، ویولن، تار، تنبک و دف می شنیدیم. باز هم طاقچه و رف با آینه و قاب عکس پدربزرگ را می دیدیم. کنار حوض کوچک حیاط فیلم هایت می نشستیم و هم نشینی ماهی های قرمز را تماشا می کردیم. اطلسی و شاه پسند و شمعدانی را می بوییدیم و می دیدیم «یاس» چگونه بر دیوار حیاط خانه هایمان تکیه می زند. سرو و شمشاد را نظاره می کردیم که چه طور قد می کشند. حاتمی! می خواهیم «نجوای نمناک علف ها را بشنویم»، می خواهیم «در انحنای سقف ایوان ها» گیج بخوریم. به سماعی چرخی بزنیم و قونیه دل مان را برای مولانا به سوغات بفرستیم. ای عزیز! وقتی بم فرو ریخت. یاد تو افتادیم، وقتی هزار سال فرهنگ ما در ارگ سترگ بم عزادار شد، فقط حاتمی بود که می توانست فرایادآورد آن همه عظمت را. همان حاتمی که در فیلم هایش «گل کاشی زندگی دیگری داشت».
به سبزی علف بود و به نیلی آسمان و به سرخی یک جرعه از صراحی محبت. آراسته بود هم خودش و هم فیلم هایش به هفت هنر چه در کمال الملک بود وچه در سلطان صاحب قران و دلشدگان و سوته دلان و هزاردستان. نمی دانم چرا به قول خودت «پیر شدی از بس مردی» تو وقتی می خواستی فیلم هایی مثل کمال الملک و سلطان صاحب قران را در یک بنای تاریخی بسازی، دکوپاژ فیلم ها را براساس آن می نوشتی تا مبادا که ترکبردارد چینی نازک تنهایی آن شکوه معماری. ولی امروز می رویم تا خراب کنیم بناهایمان را تا شاید آباد شود فیلم هایمان.تو چراغ سینمای ما بودی. و چرا در «دلشدگان» گفتی: «آیین چراغ خاموشی نیست.» اما امروز به شمع ها دل بسته ایم. اما چه می شود کرد به قول خودت در «مادر»: «شمع را باید بی چراغ روشن کرد.» آخ که دلمان لک زده برای دیالوگ هایت وقتی در جانمان می نشست و ما را می نواخت. هم «شور» داشت و هم «دشتی»، هم «همایون» و هم «عراقی». امروز به سینما رفتن حوصله می خواهد. سینمای تو که هرگز، همین چند قندی هم که داریم، مذاقمان را کفاف نمی دهد. مگر خودت نگفتی: «تلخی با قند شیرین نمی شه». ای عزیز! کاش فیلم سازان ما هم جرعه نوش غزل حافظ بودند، همنشین سکر مولانا و دلبرده کامروایی های سعدی، کاش فردوسی را زمزمه می کردند و ایران را می سرودند. کاش می توانستند در برابر بدمن ها و سوپرمن ها و مرد عنکبوتی ها به جای شارلاتان، دختری به نام تندر، شاخه گلی برای عروس، بله برون و شام عروسی ها کمی هم ما را به ضیافت خودمان می بردند. چون «سفره از صفای میزبان رونق داره نه از مرصع پلو» این را «زنده یاد چهره آزاد» در «مادر» گفت. عزیزتر از جان! امروز فیلم هایمان هیچ نشانی ندارد از آن چه تو نشان مان می دادی.تو فیلم نساختی، فرش بافتی، قالی ایرانی. از تار جان و پود عشق.
بخوانیم دوباره دیالوگ کمال الملک را با آن استاد فرش باف که گفت: «استاد تویی! هنر این فرشه، شاهکار این تابلوست. دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این فرش گسترده است. شاهکار کار توست یارمحمد! نه کار من» و یا آن دیالوگی که ناصرالدین شاه به مدیر مدرسه هنر می گوید که «هنر مزرعه بلال نیست که محصولش بهتر شود. از ستاره های آسمان هم یکی می شود کوکب درخشان، الباقی، سوسو می زنند.» تو فیلم نساختی، موسیقی نواختی در «دلشدگان»، خط نوشتی در «خواستگار»، و نقاشی کردی در «کمال الملک». از شعر، تئاتر، زبان و ادبیات و معماری و لباس در «سلطان صاحب قران» گفتی و «هزاردستان» و «حاجی واشنگتن».تو حلقه وصل دیروز و امروز ما بودی. دیروزمان را بشکوه نمایاندی تا امروزمان شکوهمندتر شود. تو همان کمال الملک بودی که وقتی صدراعظم گفت: تو می خواهی جای ما را بگیری، آن نقاش پیر گفت: «من آرزو طلب نمی کنم، آرزو می سازم.»بگذار مروری بکنیم. معماری، زبان فاخر فارسی، ابزار و آلات مشاغل، آداب و رسوم، لباس ها و به یاد آورید حبیب ظروفچی در سوته دلان را و حاجی واشنگتن وقتی می خواهد پذیرای رئیس جمهور آمریکا باشد و اسباب سفره ایرانی با سفره قلمکار را می چیند و می گوید به جهت ثبت در تاریخ و استفاده تذکره نویسان محقق دانشور این صورت اغذیه و اشربه چیده شده است: «عدس پلو، دمی باقالی، خورشت قیمه، کباب چنجه، کباب خیکی، خاگینه و قورمه، شربت آلات، سکنجبین، سرکه شیره، دوغ با ترخان، ترشی همه جور، پیاز با بادمجان، فلفل، گلپر، هفت بیجار ... مرباجات همه رقم، به، بهارنارنج و بیدمشک و ...»چه ضرب المثل هایی که به یادمان نیاوردی: انار میوه بهشتی یه، آفتاب لب بومیم، آب نطلبیده مراده، روز به روز دریغ از دیروز، به هر چمن که رسیدی، گلی بچین و برو، از یه هیزمیم تنورمون علی حده است، گریه کن نداری وگرنه خودت مصیبتی، دیوار حاشا بلنده، خاک به امانت خیانت نمی کنه و ...
علی جان! این ها را تو نه در ده ها سال پیش گفتی که امروز بگوییم حرف هایی کهنه است و باب مذاق جوان امروز نیست، نه، همه این ها را تو تا همین خزان آخری یعنی آذر ٧٥ می گفتی و اصلا تصور نمی کردی برای امروزی ها این حرف ها معنا ندارد.
نمی دانم چرا تقدیر تو همان تقدیر «مادر» است که یه جورایی شبیه هم اند.در دیالوگی از «مادر» شنیدیم و می خوانیم که : موقع بدرقه اش، البته مونده به اون قطار، میگه خوش آن کاروانی که شب راه طی کرد، اول صبح به منزل رسیدن عالمی داره، حال نماز صبح، امید روز تازه، گفتم که من با قطار شب عازمم، صدای پای قطار می آد، بانگ جرسی، آوای چاووشی، قافله پا به راهه...»
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید