دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا
در مواجه با جماعتی عجیب
ننوشته دختر است یا پسر؟
پلههای بیمارستان را تندتند طی کرد. با هر قدم دردی در ناحیه پهلویش احساس میکرد ولی بیتوجه با برگهای در دست به دنبال تابلو کوچکی میگشت.
پذیرش... هر چه در دست داشت تحویل داد سر را که چرخاند جماعتی تازه دید یک عده زن در اندازه و شکلهای مختلف. گاهاً باردار بودنشان مشخص بود... پشت سر هم لیوانهای آب را پر میکردند و مینوشیدند.
سه هزار و پانصد تومان لطف کنید! از جا پرید دست در کیف کرد، پول را پرداخت و بلافاصله بر روی صندلی خالی نشست. خانم پرستار هر چند دقیقه یک بار سر از اتاق بیرون میکرد و چند نفر از خانم را صدا میزد... خانمم مگه نگفتم پنج، شش لیوان آب بخور... نیم ساعت دیگر بیا! زن با چهرهای نگران خود را کشان کشان به آب سردکن رساند...
انگار بدش نمیآمد گریه کند. در کنار او دو خانم دیگر با خوشحالی خاصی زیر لب چیزی میگفتند و بلند میخندیدند: «مبارکت باشد دیدی گفتم خدا لطفش زیاد است!» دوباره درد عجیبی در پهلویش پیچید ... بیصدا درد را تحمل کرد.
در اتاق کوچک باز شد زنی با فرزند دیگری در دست به طرفش آمد «خانم میشود این برگه را بخوانید؟ ببینید نوشته دختر است یا پسر؟» «خانم نه چه فرقی دارد؟» من چهارتا دختر دارم... با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد ... «ننوشته»
به فکر فرو رفت... در قرن تکنولوژی و پیشرفت! تا آن روز فکر میکرد این مشکلات دیگر در میان خانوادهها وجود ندارد... آنقدر فرهنگشان پیشرفت کرده که خود سعی در کنترل و تنظیم جمعیت دارند... نه انگار این داستان هنوز ادامه دارد...
یک دفعه با صدای پزشک به خود آمد... کلیههایتان مشکلی ندارد... یک سرماخوردگی ساده است.
آرزو ی (white_pearl_۰۰۵)
پلههای بیمارستان را تندتند طی کرد. با هر قدم دردی در ناحیه پهلویش احساس میکرد ولی بیتوجه با برگهای در دست به دنبال تابلو کوچکی میگشت.
پذیرش... هر چه در دست داشت تحویل داد سر را که چرخاند جماعتی تازه دید یک عده زن در اندازه و شکلهای مختلف. گاهاً باردار بودنشان مشخص بود... پشت سر هم لیوانهای آب را پر میکردند و مینوشیدند.
سه هزار و پانصد تومان لطف کنید! از جا پرید دست در کیف کرد، پول را پرداخت و بلافاصله بر روی صندلی خالی نشست. خانم پرستار هر چند دقیقه یک بار سر از اتاق بیرون میکرد و چند نفر از خانم را صدا میزد... خانمم مگه نگفتم پنج، شش لیوان آب بخور... نیم ساعت دیگر بیا! زن با چهرهای نگران خود را کشان کشان به آب سردکن رساند...
انگار بدش نمیآمد گریه کند. در کنار او دو خانم دیگر با خوشحالی خاصی زیر لب چیزی میگفتند و بلند میخندیدند: «مبارکت باشد دیدی گفتم خدا لطفش زیاد است!» دوباره درد عجیبی در پهلویش پیچید ... بیصدا درد را تحمل کرد.
در اتاق کوچک باز شد زنی با فرزند دیگری در دست به طرفش آمد «خانم میشود این برگه را بخوانید؟ ببینید نوشته دختر است یا پسر؟» «خانم نه چه فرقی دارد؟» من چهارتا دختر دارم... با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد ... «ننوشته»
به فکر فرو رفت... در قرن تکنولوژی و پیشرفت! تا آن روز فکر میکرد این مشکلات دیگر در میان خانوادهها وجود ندارد... آنقدر فرهنگشان پیشرفت کرده که خود سعی در کنترل و تنظیم جمعیت دارند... نه انگار این داستان هنوز ادامه دارد...
یک دفعه با صدای پزشک به خود آمد... کلیههایتان مشکلی ندارد... یک سرماخوردگی ساده است.
آرزو ی (white_pearl_۰۰۵)
منبع : مطالب ارسال شده
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رهبر انقلاب نمایشگاه کتاب صادق زیباکلام مجلس شورای اسلامی مجلس انتخابات مجلس انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس دوازدهم دولت انتخابات مجلس شورای اسلامی
هواشناسی حج تمتع بارش باران قتل سیل تهران شهرداری تهران زلزله سازمان هواشناسی وزارت بهداشت سلامت پلیس
قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا خودرو بازار خودرو سایپا گاز حقوق بازنشستگان بانک مرکزی ایران خودرو چین بورس
نمایشگاه کتاب تهران سالار عقیلی کتاب سینمای ایران تئاتر تلویزیون رضا عطاران دفاع مقدس نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران سینما سریال
آیفون فناوری کره زمین
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین غزه جنگ غزه حماس آمریکا روسیه افغانستان رفح نوار غزه اوکراین
فوتبال استقلال مهدی طارمی پرسپولیس لیگ برتر رئال مادرید هوادار لیگ برتر فوتبال ایران باشگاه پرسپولیس لیگ برتر ایران بازی سپاهان
هوش مصنوعی شفق قطبی نوآوری ناسا طوفان خورشیدی خورشید ایلان ماسک تبلیغات اپل
تجهیزات پزشکی رژیم غذایی دیابت درمان ناباروری بارداری فشار خون زایمان توت فرنگی