یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


دنیای برادران کوئن .....


دنیای برادران کوئن .....
نمی دانم چرا احساس می کنم وقتی اسکورسیزی آن بالا روی سن، اسکار بهترین کارگردانی را به این دو برادر داد چندان خوشحال نبود.
اسکار، این مجسمه جادویی که خود اسکورسیزی سال ها در حسرت بردنش بود، در دستان این دو برادر مثل بازیچه یی کوچک به نظر می رسید.
همین یک سال قبل بود که برای اهدای اسکار به اسکورسیزی، هالیوود بزرگ ترین نمایش روی زمین را برگزار کرده بود، وقتی اسپیلبرگ و کاپولا و لوکاس سه نفری روی سن آمدند تا در برآوردن آرزوی دوست نابغه شان (آن هم برای یکی از ضعیف ترین فیلم هایش) شریک باشند، اسکورسیزی نیز آن بالا نمایش را تکمیل کرده بود. بغض کرد، خندید و دوستانش را یک به یک در آغوش گرفت و تماشاگران نیز این نمایش متاثرکننده را با چشمانی اشکبار و لب هایی خندان تکمیل کردند و موسیقی بیل کانتی و شرکا در باشکوه ترین شکل خود این اتمسفر را به اوج می رساند.
اما حتی فکر برگزاری نمایشی مشابه برای اهدای جایزه به برادران کوئن دیوانگی محض بود. آنها با آن لبخند استهزاآمیز و با وقاری دهاتی وار به روی صحنه آمدند، اسکار را به پیش پاافتاده ترین شکل ممکن از اسکورسیزی گرفتند، سخنرانی کوتاهی کردند و از روی سن پایین آمدند.
این نمایش دوبار دیگر هم آن شب تکرار شد و اگر اسکار بهترین تدوین را هم می بردند نامشان در صدر تاریخ اسکار می ماند. اما بعید می دانم در آن صورت هم واکنش خاصی نشان می دادند. احتمالاً آن شب بدون کوچک ترین تشویشی سر بر بالش گذاشتند و همان کتاب همیشگی را خواندند و خوابیدند.
تصویر برادران کوئن در اسکار به شکل تکان دهنده یی به کاراکتر های فیلم هایشان شبیه بودند. مثل فرانسز مک دورماند در فارگو. همان افسر پلیس حامله یی که با وحشی ترین دسته قاتلان نبراسکا مواجه شد و به راحت ترین شکل ممکن آنها را قلع و قمع کرد و در تمام مدتی که با بچه یی در شکم و هن هن کنان و با آن لهجه دهاتی و قیافه بلاهت بارش در پی شکار این جانی های خطرناک بود کوچک ترین توهمی در مورد ارزش کارش نداشت.
دستگیری قاتلان تنها یکی از وظایف اصلی او بود. او حتی درباره ماموریت مرگبارش با شوهرش حرف هم نمی زد. بیشتر نگران تهیه طعمه برای چوب ماهیگیری همسرش بود و آماده کردن صبحانه برای او و گپ زدن درباره نقاشی های بی ریختی که شوهرش می کشید.
فارگو تبدیل می شود به ستایشی از ناخودآگاه و غریزه زنانه این زن شهرستانی که گویی نبضش با نبض زندگی می زند و سرنوشت، این همراهی با موج زندگی را با مساعدت حیرت انگیز تقدیر، پاداش می دهد.
حالا در اسکار می بینیم که خود کوئن ها نیز این گونه هستند. آن لبخند استهزاآمیز ایتن کوئن هنگام دریافت اسکار گویی در سرتاسر فیلم های آنان به چشم می خورد؛ همان چیزی که به آن طنز سیاه می گویند.
نمی دانم این ترکیب می تواند طعم فیلم های کوئنی را توضیح دهد یا نه، اما این احساسی است که در صحنه اوج فارگو به سراغت می آید؛ وقتی یکی از آدمکش ها، جسد همدست خود را سر و ته در ماشین چوب خردکنی انداخته است و فقط یکی از پاهای مقتول با جورابی سفید از ماشین بیرون مانده است و تلاش آدمکش برای فرو کردن هرچه سریع تر لنگه پا با آن جوراب سفید به درون ماشین چوب خردکنی و ما که همراه با خانم پلیس فیلم ابتدا نمی توانیم صحنه را به طور کامل درک کنیم...
زمانی دیوید لاج منتقد مشهور ادبی در توصیف حال و هوای مشترک و خاص رمان های گراهام گرین واژه گرین لند را ابداع کرده بود. حالا می توان کوئن لند را نیز به واژگان نقد هنری اضافه کرد؛ مکانی که در آن بشر با چشم پوشی از تمام امتیازات زندگی، خود را به امواج طمع و حماقت تسلیم می کند.
دنیایی که در آن فرشتگان و شیاطین، در جدالی نابرابر و پایان ناپذیر با یکدیگرند. شیاطینی سختکوش و ماهر و سنگدل و باهوش (مثل خاویر باردم در جایی برای پیرمردها نیست) و فرشتگانی مهربان، دوست داشتنی و تنبل و گاه خوش شانس (مثل فرانسز مک دورماند فیلم فارگو) و گاه بد شانس (مثل تامی لی جونز جایی برای پیرمردها نیست)، دنیایی که آدمیان برای زندگی بهتر و پول بیشتر حیوان وار تلاش می کنند و سر هم کلاه می گذارند، طمع می ورزند و توطئه می کنند و در آخر یا در ماشین چوب خردکنی له می شوند یا در شهری دورافتاده سربه نیست می شوند.
و در مقابل، قهرمانان کوئنی، مردمانی آرام، کاهل، تن آسا و مهربان هستند و عاری از هرگونه جاه طلبی و مادی گرایی. آنقدر عاقل هستند که بدانند زندگی کوتاه تر و نامطمئن تر از آن است که آن را با نقشه ریختن و توطئه کردن و تلاش برای پول درآوردن بیشتر حرامش کرد. می دانند که زندگی مثل یک شیر یا خط است. می دانند که زندگی و تمام نقشه های طول و درازی که برای آینده مان می کشیم، می تواند با مواجهه اتفاقی با یک قاتل دیوانه و گلوله یی سرگردان نابود شود.
می دانند که به ظاهر موفق ترین آدم ها نیز از بازی سرنوشت در امان نیستند و می توانند در یک چشم برهم زدن به جسدی بی جان در حاشیه جاده یی برف گرفته بدل شوند. می دانند وقتی پایان همه چیز مرگ است، دیگر چه تفاوتی میان موفق و غیرموفق، زرنگ و کاهل و ثروتمند و فقیر وجود دارد؟ و این تعارض عمیق فیلم های برادران کوئن با رویای موفقیت به سبک هالیوود است.
بی جهت نیست که دوست داشتنی ترین شخصیت های سینمای برادران کوئن عموماً آدم هایی تنبل و بدون جاه طلبی هستند. بهترین نمونه آنها لبوفسکی بزرگ است که به تنبلی و تن آسایی ابعادی اسطوره یی می دهد. حتی تامی لی جونز پلیس مهربان جایی برای پیرمردها نیست تقریباً هیچ تلاش فیزیکی برای مقابله با قاتلان و جانیان انجام نمی دهد و با تحقیر به جوش و خروش دستیار جوانش نگاه می کند که در توهم انگاره «تلاش لازمه موفقیت است» می خواهد گره ماجرا را هرگونه که هست باز کند. این کاهلی لذت بخش را در وجود پلیس باردار فیلم فارگو و همسرش نیز دیده بودیم.
در کوئن لند، کارگردان های دوست داشتنی ما، انسان ها را موجوداتی در دام تقدیر می دانند و بیرحمانه شاهد تلاش آنان برای خروج از تار عنکبوت سرنوشت شان هستند؛ تقدیری که قوانین خود را در فیلم ای برادر کجایی؟ در جملاتی ساده و سرراست از زبان سوزن بانی کور و حکیم به همه دیکته می کند.
در دنیای برادران کوئن بزرگ ترین گناه، حرص است. آنها که طمع می کنند در دنیای اساطیری برادران کوئن به بی رحمانه ترین شکل ممکن مجازات می شوند. مثل جاش برولین فیلم جایی برای پیرمردها نیست یا آن پنج قاتل احمق قاتلان پیرزن. (نسخه مکندریک از این داستان، ساخته شده به سال ۱۹۵۵ احتمالاً کوئنی ترین فیلم تاریخ سینماست.)
اما این نگاه اساطیری در آخرین فیلم آنان یعنی جایی برای پیرمردها نیست سیاه تر و بدبینانه تر از همیشه است. اگر در فارگو، فرشته تنبل فیلم با یاری تقدیر و غریزه شگفت زنانه و نیکدلی شهرستانی وارش به شکلی معجزه آسا بر شیاطین غلبه می کند؛ در جایی برای پیرمردها نیست فرشته کوئن ها پیرتر و خسته تر از آن است که حتی به یاری تقدیر بتواند بر شیطان غلبه کند. تامی لی جونز در طول فیلم همیشه دیر می رسد و نومیدانه شاهد قدرت نمایی شیطان است.
او نمی تواند جان هیچ کدام از قربانیان را نجات دهد و خسته و مایوس به پدر پیر و نیمه دیوانه اش پناه می برد و می گوید که نه، دیگر در این کشور جایی برای پیرمردها نیست. جایی برای کودکان، دختران و همه آن چیزهای کوچک و زیبای زندگی. سایه شر بر همه چیز گسترده شده است.
اما آن شیطان به ظاهر شکست ناپذیر، آن آدمکش حرفه یی و غیرقابل مهار که بر سر جان قربانیانش با یک شیر یا خط ساده تصمیم می گیرد، خود نیز قربانی این زندگی غیرقابل پیش بینی است. سرنوشتی که می تواند در یک ظهر روز تعطیل در شهری کوچک و در چهارراهی که به ظاهر پرنده در آن پر نمی زند به سراغش بیاید و زیاده خواهی و بی رحمی اش را به شکل تحقیرآمیزی مجازات کند.
آخرین نمای او در فیلم وقتی با دست و بالی شکسته در جلوی چشمان دو کودک، لنگ لنگان از کناره خیابان به راه خود می رود تکمیل کننده پازل دنیای اساطیری برادران کوئن است.
برگردیم به مراسم اسکار و آن لبخند استهزاآمیز. وقتی مرگ پایان همه چیز است چه فرقی می کند با اسکار بمیریم یا بدون اسکار. این همان رازی است که شاید اسکورسیزی هیچ گاه درک نکند .
آرش خوشخو
منبع : وب سایت سینمایی سی نگاه


همچنین مشاهده کنید