شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


روایت حسرت آلود زندگی


روایت حسرت آلود زندگی
«کجا می برند درختان مرده را» عنوان رمانی است نوشته «عاطفه طیه». راوی رمان زنی است به نام آرام زنی که بعد از مرگ مادرش نتوانسته به زندگی عادی خود برگردد؛ زندگی که چنگی هم به دل نمی زند. آرام، شوهری دارد که هیچ علاقه یی به او نه دارد و نه داشته است و دختری که هرگز نتوانسته است هیچ رابطه یی با او برقرار کند و دوستانی که یکان یکان از دست داده و تنها چیزی که برای او مانده مجموعه یی است از خاطرات، صداها و اوهام که می بیند و می شنود. انگار برای آرام راوی داستان همه چیز ازدست رفته است. او در خیالات مالیخولیایی ا ش مادرش را می بیند که آمده است لب پنجره و چای می نوشد یا به سیاق گذشته کوچه و حیاط را آبپاشی می کند. «انگشتش را می گذارد سر شلنگ و آب را با شتاب می پاشد به پنجره اتاقم. آب از درز پنجره عبور می کند و قطره قطره می چکد روی دفترها، کتاب ها و جزوه هایم. همه چیز را می شوید و می برد. هیچ چیز غراف باقی نمی گذارد جز خودش؛ خودش و خودش.»
از صفحات ابتدایی داستان مشخص می شود آرام در یکی از اتاق های تنگ و تاریک و بویناک تیمارستانی بستری است؛ تیمارستانی با همان المان های همیشگی. روپوش سفیدها، رئیس روپوش سفیدها و سفارش و توصیه های آنها برای خوب شدن روان پریش. ملاقات ها و گند و کثافتی که به در و دیوار اتاق دارالمجانین ماسیده است. هرچند نویسنده توانسته با دیدگاهی جدید خواننده را وارد فضای ذهنی راوی کند؛ فضای ذهنی پریشان زنی که زندگی اش تباه شده و این کار را با صناعت و تردستی انجام داده است به نحوی که خواننده از همان صفحات آغازین درگیر داستان پرکشش کتاب می شود. راوی هرچند اعتقاد دارد مجنون نیست (کدام مجنون معتقد است مجنون است؟) اما با این وجود صداهایی می شنود و تصاویری می بیند مالیخولیایی. «صدای پچپچه می آید. این صداها از روزی شروع شد که قاب عکس های روی تاقچه از یکی به دو تا و بعد از دو تا به سه تا تبدیل شد. پیش از آن سکوت بود، سکوت و سکوت.»
از فصل دوم کتاب خواننده خودش را در فضایی جدید می بیند؛ فضایی که آرام، شاید برای تاب آوردن، زنده ماندن (عملی که چندان تمایلی هم به آن ندارد) در ذهنش ساخته و پرداخته است. در یکی از بهترین صحنه های کتاب آرام از کودکی اش می گوید، از بازی هایش با دوستانش، هومن و نازنین، که هر دو همسایه و هم محل دوران کودکی اش هستند، از دایی قاسم (که بعد در طول روایت معلوم می شود برادر آرام است و حاصل ازدواج اول مادر) از قالیشویی در حیاط خانه که حس تر و تمیز کودکی را با بوهای دبش اش به خواننده منتقل می کند و یکی از بهترین فصل های کتاب همین فصل است، آنقدر واقعی و تو دل برو که خواننده را پرت می کند به خاطراتی که داشته است و شاید به دنبال جمله یی می گشت تا بیانش کند یا در گرد روزگار محوش کرده بود و خواندنش در متنی اینچنین دوباره آن روزگار را برایش تداعی کرد.
«اول غمادر و دایی قاسمف فرش ها را خیس می کردند. مادر پودر می پاشید رویشان. خودش از یک طرف و دایی قاسم از طرف دیگر فرچه می کشید. ما هم با دست و پا و همه تن مان پودرها را روی فرش ها حل می کردیم... مادر آب را می گرفت رویشان و وقتی پودرها کمی شسته شدند، دو کاسه برمی داشتند؛ یکی مادر یکی هم دایی قاسم. بعد از بالا شروع می کردند به کاسه کشیدن.» آرام این روزها را روزهای به یادماندنی می خواند؛ روزی که یکی از بزرگ ترین و شیرین ترین تفریحات عمرش را انجام داده.
همه چیز در دوران کودکی راوی خوش عطر و بو به نظر می رسد. بوی نان می دهد و بوی درخت آلبالو. به همین دلیل آرام آرزو می کند که ای کاش پا به بزرگی نمی گذاشت. «روزهای کودکی گذشت. روزهای بد کم کم آمدند و هر روز بدتر از دیروز شد.»
نرم نرمک روایت حسرت آلود زندگی آرام شروع می شود؛ روایتی فاقد یک خط روایی. شخصیت ها در خلال تک گویی های بعضاً پریشان راوی شکل می گیرند و هر بار گوشه یی از یک جریان در روایت آرام تکمیل می شود. مثل صحنه مرگ مادر و کفن و دفنش که صحنه اثرگذاری است و تصویری که آرام از آن دارد انگار از ذهنش پاک شدنی نیست و هماهنگی مراسم خاکسپاری با بیل زدن خاک باغچه توسط مادر، در همان صفحات آغازین، خوب و اثرگذار از آب درآمده است. «مادر بیل را برمی داشت و خاک باغچه را زیر و رو می کرد. بوی خاک می پیچید توی حیاط...»
«مادر لباسی شبیه پوست شکلات به تن داشت و رفته بود توی گودال. بیل نسبتاً بزرگی دست به دست میان مردان می چرخید و خاک نمناک را به روی مادر، که زیر سنگ های بزرگی به پهلو خوابیده بود، می ریخت.»
گویی مادر توسط مردان زنده به گور می شود و کمابیش این نگاه به مردان در تمام کتاب وجود دارد و مردان کمی هستند که از زبان راوی بشود تعریفی از آنها شنید جز یکی دو نفر مثلاً هومن؛ عشق دوران نوجوانی راوی یا پدر نازنین که نویسنده است و بیشتر اوقات را توی خانه، پشت میز تحریرش در حال نوشتن می گذراند.
آرام از مادرش می گوید، از زندگی اش، از حسرت هایش. از غبطه یی که به زندگی زیبا خانم داشت. و گاهی از خودش می گوید. از رابطه سردش با شادمهر، شوهرش، پسر زیباخانم. گاهی از مرگ مادر می گوید و همان جا از بچه دار شدنش و ذهن پریشان راوی همه چیز را در هم می کند و آن چیزی که در نظرش زیباتر یا فاجعه بارتر است، ماندگار شده است. یک تصویر، یا یک نگاه هومن ماندگاری بیشتری در ذهنش دارد تا تصاویری که از دخترش دارد و نمی داند آیا واقعاً دوستش دارد یا نه. چیزی که در تمام کتاب پخش است عشق دیوانه وار آرام است به مادر. مادر شوهرمرده یی که اموراتش را با خیاطی و انداختن ترشی می گذراند و حسرت زندگی زیباخانم ، دوست و همسایه ش را می خورد؛ «زیبا خانم چیزهایی داشت که برای مادر خوشبختی محسوب می شد. دو فرزند سالم، رفاه، شوهری که سرش هوو نیاورده بود و کس و کار و قوم و خویش فراوان.» اما سهم مادر و صدالبته دختر از زندگی همین حسرت است؛ عقده یی که گلو را می فشارد. شاید به همین دلیل راوی از زیبا خانم بدش می آید چرا که زیبا خانم تمام آن چیزهایی را دارد که آرام برای مادرش آرزو می کرد.
زمان در رمان آنچنان که گفته شد خطی نیست. نه تنها خطی نیست بلکه مارپیچ و تودرتو هم هست و خواننده به خوبی درک می کند که یک ذهن پریشان چرا درک درستی از زمان خاطراتش ندارد و چرا همه چیز را قاطی می کند. نظام گذشته نظام دل است. نباید پنداشت که زمان حال چون بگذرد به صورت نزدیک ترین خاطره ما درمی آید. مسخ شدگی زمان حال ممکن است آن را به ژرفای حافظه براند یا در سطح آن نگه دارد. فقط تراکم خاص آن و معنای فاجعه زندگی، سطح آن را تعیین می کند.
در فصل آخر رمان تا حدودی احوالات راوی تغییر می کند. راوی می خواهد خودش را نشان دهد. دل دخترکش را به دست آورد و به همین دلیل بیرون می زند. به دنبال ناشری می گردد تا حاصل عمرش را، کتابش را به او بسپارد. این فصل تنها فصلی است که راوی پا به جهانی خارج از محله و خانه خودش می گذارد. وارد جامعه می شود. تاکسی می گیرد. در فصل آخر راوی می خواهد با سرنوشتش مبارزه کند. اما وقتی دست نوشته هایش توسط دزدی ناشی که به «کاهدان» زده، سرقت می شود درمی یابد سرنوشت همین است. با وجودی که راوی خودش را جبری مسلک نمی داند اما به قول خودش «من در ناحیه یی از زمین زندگی می کردم که بخت و سرنوشت در آنجا پرزورتر از نواحی دیگر می نمود. ساده ترین کارها هزارجور دست انداز و پیچ و خم داشت و دشوارترین چیزها به مویی بند بود.» در نهایت وقتی آرام، تنها و مستاصل مردم خسته و عجول خیابان را می بیند، می گوید؛ «بزایید برای مرده شدن و بسازید برای خراب شدن.» و تسلیم محض سرنوشت خودش می شود و تمام گذشته اش را می خندد.
نکته دیگری که به گمان من از نقاط قوت رمان- که کم هم نیستند- محسوب می شود، زبان داستان است. زبان نه فقط به معنای جملاتی با ارکان درست، بلکه به معنای استفاده درست از ترم های عامیانه در دیالوگ ها. عاطفه طیه با وجود آنکه نویسنده جوانی است به خوبی توانسته است از ترم های عامیانه در دیالوگ ها و به خصوص دیالوگ هایی آدم های پا به سن استفاده کند. ترکیب هایی که نویسنده در رمانش استفاده کرده است، نشان می دهد نویسنده گوش خوبی برای شنیدن گفت و گو های عامیانه دارد که خودش یکی از ابزار نوشتن است. اما همیشه یک اما وجود دارد- رمان گرفتار یکی از دردهای همیشگی ادبیات ایران است. تک صدایی است. هرچند این حق را برای راوی اول شخص قائل هستند که از آرا و عقاید خودش راجع به آدم های دور و برش بگوید اما چنین حقی نباید موجب شود که نویسنده چنان افسار راوی را رها کند که هر چه میلش کشید راجع به آدم های دور و برش بگوید. بعضی جاها قضاوت راوی آرام، در مورد آدم های داستان واقعاً یک طرفه است. کیست که یک طرفه به قاضی رود و راضی برنگردد؟ بر فرض قضاوت آرام درباره زیباخانم، یا پسر زیبا خانم و شوهر آرام، بیشتر اوقات دور از انصاف و میانداری است؛ مردی که تمام کارهای نفرت انگیز را انجام می دهد و ید طولایی در منفور کردن خود دارد، تخمه می شکند و به قول راوی برای به دست آوردن علاقه او کتکش می زند و به او خیانت می کند. نویسنده حتی مجال اندکی هم به شخصیت های مورد نفرت راوی نداده است تا دفاعی از خودشان بکنند و در خلال این گپ و گفت ها خواننده بفهمد هر کسی کجای کار قرار دارد. آدم ها در نظر آرام یا سیاه سیاه هستند یا سفید سفید. از آدم خاکستری خبری نیست. این یکی از نقاط ضعف بزرگ رمان است که اگر نبود بسیار بسیار تو دل بروتر از آب در می آمد. نکته دیگر که به نظرم جا داشت بیشتر رویش کار می شد دلایل توجیهی راوی برای ازدواج با شادمهر است که در ساختار داستان چندان قرص نیستند. خواننده نمی فهمد چرا این ازدواج سر می گیرد. در صورتی که مادر هم چندان آرام را اجبار نکرده بود با شادمهر ازدواج کند. بهتر بود نویسنده دلیل بهتری از فرار از آزار و اذیت های برادر پیدا می کرد تا باورپذیری بیشتری داشته باشد. در مجموع و بعد از این اما و اگرهای همیشگی رمان «کجا می برند درختان مرده را» رمانی است قابل تامل و به اعتقاد من عمیق و پرکشش.
علی چنگیزی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید