یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


تامارا


تامارا
اولین بار كه تامارا (نامی هماهنگ با نام واقعی او) را دیدم پانزده سال داشت و من یك‏سال بزرگتر از او بودم. مكان، روستایی با طبیعت خشن اما زیبا (صنوبرهای سیاه،غان‏های سفید، مردابها، یونجه‏زارها و زمین‏های بایر) در جنوب سن‏پترسبورگ بود.جنگ در جایی دور از ما همچنان ادامه داشت. دو سال بعد دست غیب از آستین انقلاب‏روسیه درآمد و میان من و آن چشم‏انداز فراموش ناشدنی جدایی انداخت. در واقع ازهمان زمان، یعنی از ژوئیه‏ی ۱۹۱۵ نشانه‏های گنگ و هیاهوی پشت پرده و نفس‏های داغ‏آشوبی حیرت‏انگیز رفته رفته بر مكتب "سمبولیست" شعر روسی، خاصه شعرآلكساندر بلوك تأثیر نهاده بود.
در اوایل تابستان و سراسر تابستان قبل، نام تامارا (با نوعی معصومیت دروغین كه‏شگرد همیشگی تقدیر است وقتی كه نقشه‏ای در سر دارد) در گوشه و كنار مِلك‏خودمان (ورود ممنوع) و ملك عمویم (ورود اكیداً ممنوع) و در آن طرف رودخانه پیش‏چشم من ظاهر می‏شد. این نام، نوشته با قطعه چوبی بر ماسه‏های قرمز كوچه باغ، یا بامدادی بر دری سفید، یا به تازگی (اما ناتمام) كنده بر تخته‏ی نیمكتی قدیمی یكسر جلوچشمم بود، انگار ما در طبیعت با اشاراتی رمزآمیز مرا از وجود تامارا باخبر می‏كرد. آن‏بعدازظهر ساكت در ماه ژوئیه كه او را خاموش و بی‏حركت (فقط چشمهایش حركت‏می‏كرد) در بیشه‏ی غان دیدم، انگار همان لحظه آنجا سبز شده بود، زیرچشم كنجكاودرختان و در سكوتی كه آن جلوه‏ی اساطیری را كامل می‏كرد.
با یك ضربه‏ی دست خرمگسی را كه در كمین‏اش ایستاده بود تا بنشیند، هلاك كرد وبعد به سراغ دو دختر دیگر رفت كه صدایش می‏كردند و البته به زیبایی خودش نبودند.من از آن بلندی بالای رودخانه می‏توانستم ببینمشان كه با تق تق پاشنه‏های باریك و بلنداز پل گذشتند، هر سه نفر دست توی جیب كت‏های آبی رنگ فرو كرده بودند و گاه به‏گاه، كلافه از هجوم پشه‏ها، سرشان را كه آراسته با روبان و گل بود به این ور و آن ور تكان‏می‏دادند. كمی بعد رد تامارا را گرفتم و به داچكای(۲) (خانه‏ی ییلاقی) ساده‏ای رسیدم كه‏خانواده‏اش اجاره كرده بودند. با اسب یا دوچرخه در آن حوالی می‏گشتم و یكباره سرپیچ جاده جلو روی تامارا سبز می‏شدم، آن وقت چیزی مثل انفجاری خیره كننده دروجودم احساس می‏كردم و تا دلم به خود بیاید و دست و پاش را جمع كند كلی وقت‏می‏طلبید. مادرِ طبیعت اول یكی از همراهان او و كمی بعد دومی را هم از سر راهم‏برداشت، اما تا من دل و جرئت حرف زدن با تامارا پیدا كنم ماه اوت فرارسیده بود، اگربخواهم مثل پترارك(۳) دقیق حرف بزنم نهم ماه اوت، ساعت چهار و نیم بعدازظهری‏دل‏نشین در آلاچیقی كه پنجره‏ای از طاق رنگین كمان داشت و دیده بودم كه گاهی اوقات‏به آنجا می‏رود.
امروز كه از پشت عدسی‏های پاك و بی‏غبار زمان نگاه می‏كنم زیبایی چهره‏ی او را به‏همان نزدیكی و به همان تابندگی آن روزها می‏بینم. كم و بیش فربه بود اما هیكلی خوش‏تركیب داشت، با آن ساق پای ظریف و كمر پرنرمش چشمهای مورب و خندانش و ته‏رنگ تیره‏ی گونه‏های شادابش احتمالاً نشانه‏ی قطره‏ای از خون تاتار یا چركس بود. كركی‏ظریف و كمرنگ، مثل كرك بادام، قابی از نور گرداگرد نیم‏رخ او می‏گرفت. همیشه ازدست مویش كلافه بود و می‏گفت رام نشدنی و مایه‏ی دردسر است و تهدید می‏كرد كه‏بالأخره كوتاهش می‏كند و سال بعد همین كار را هم كرد، اما من همیشه مویش را همان‏طور كه بود به یاد می‏آرم، گیسی بافته یك تخت و محكم كه پشت سر جمع می‏كرد وفكل درشتی از ابریشم سیاه به آن می‏بست. گردن خوش تركیبش همیشه، حتا درزمستانهای سن‏پترسبورگ عریان بود، چون به هر نحو كه شده اجازه گرفته بود خود را ازشر یقه‏های خفت مانند اونیفورم‏های مدارس دخترانه خلاص كند. هر وقت مزه‏ای‏می‏پراند یا از انبان پر و پیمان شعرهای پیش پا افتاده‏اش مضمونی كوك می‏كرد. پره‏های‏بینی‏اش به دلربایی تمام می‏لرزید و خرده‏نفیری از آن برمی‏آمد. اما هیچ وقت‏سردرنیاوردم كه كی جدی است و كی جدی نیست. خنده‏ی مواجش، گفتارشتاب‏زده‏اش، رهای غلیظ و غلتانش و آن برق لطیف و نمناك بر پلك زیرین‏اش، در یك‏كلام تك تك اطوار چهره‏اش برای من سكرآور و فریبنده بود، اما این ویژگی‏ها به جای‏آنكه چیزی از شخصیت او فاش كند، پرده‏ای درخشان گرداگرد او می‏كشید كه من هروقت سعی می‏كردم بیشتر بشناسمش در تار و پود آن گرفتار می‏شدم. وقتی به او می‏گفتم‏روزهای آخر سال ۱۹۱۷، وقتی از مدرسه دربیایم، باهم ازدواج می‏كنیم، در نهایت‏آرامش مرا احمق می‏خواند. خانه‏شان را پیش چشم مجسم می‏كردم اما تصویر مبهمی ازآن داشتم. اسم كوچك مادرش و نام پدر او(۴) (تنها چیزی كه از آن زن می‏دانستم) نشان ازتبار بازاری یا اداری داشت. پدرش كه، بعدها دانستم، چندان دلبستگی به خانواده‏نداشت، مباشر ملكی وسیع در جنوب بود.
آن سال پاییز زودتر فرارسید. اواخر ماه اوت آن قدر برگ خشك از درختها ریخته بودكه تا مچ پا توی برگ فرو می‏رفتیم. پروانه‏ها با بالهای سیاه مخمل گون كه حاشیه‏ی شیری‏رنگ داشت آرام در هوا چرخ می‏زدند. معلم سرخانه‏ای كه مراقبت از من و برادرم در آن‏فصل به كف بی‏كفایت او سپرده شده بود، اغلب با تلسكوپ كهنه‏ای كه در انبار خانه پیداكرده بود، میان بوته‏ها پنهان می‏شد تا زاغ سیاه من و تامارا را چوب بزند. اما این جنابِ،فضول‏باشی هم یك روز مچش پیش باغبان دماغ قرمز عموی من، آپولستوسكی(۵) (كه ازقضا صیاد چیره دست دخترهای دَدَری بود) باز شد و باغبان هم لطف كرد و ماجرا را به‏مادرم خبر داد. مادرم تحمل خبرچین‏ها را نداشت. از این گذشته (با وجودی كه من‏چیزی از تامارا به او نگفته بودم) از شعرهایی كه بی هیچ رودربایستی برایش می‏خواندم‏و او هم با ذوق و شوق در آلبومی یادداشتشان می‏كرد، از ماجرای عشق من تا آنجا كه‏خود می‏خواست باخبر شده بود. پدرم با هنگ خود از پیش ما رفته بود و یك ماه بعد كه‏از جبهه برگشت، وقتی از ماجرای ما باخبر شد بنا بر وظیفه‏ای كه احساس می‏كرد چندسؤال ناجور از من كرد. اما خوش قلبی مادرم وظایفی دشوارتر بر دوش او می‏گذاشت واین وظایف بعدها دشوارتر هم شد. باری، او به این قناعت كرد كه سرش را با تردید، امانه با سرزنش، این ور و آن ور بجنباند و به پیشخدمت سفارش كند هر شب كمی میوه‏برای من توی مهتابی بگذارد و چراغ مهتابی را هم خاموش نكند.
محبوب نازنین خودم را به گوشه‏های دنج جنگل می‏كشاندم. همان جا كه با شور وشوق تمام در عالم خیال دیدارش می‏كردم یا برای خود می‏آفریدمش. در آن بیشه‏ی كاج‏همه چیز معنای واقعی خودش را پیدا كرد. پرده‏ی وهم و خیال را دریدم و طعم واقعیت‏را چشیدم. عمویم آن سال به ییلاق نیامده بود، بنابراین ما می‏توانستیم با خیال راحت درباغ پهناور، پر درخت و دویست ساله‏ی او گشت بزنیم؛ باغی با تندیس‏های سنگی‏پوشیده از لكه‏های سبز و باریك‏راه‏های پیچاپیچی كه همگی از حوض وسط باغ‏منشعب می‏شد. ما مثل روستایی‏ها دستهای قلاب كرده درهم را تاب می‏دادیم و راه‏می‏رفتیم. من زیر نگاه بزرگوارانه‏ی پریاپوستولسكی(۶) كه از دور مراقب‏مان بود از كنارجاده‏ی شنی برای تامارا گل كوكب می‏چیدم. وقتی با او در خانه‏اش یا نزدیكی‏های‏خانه‏اش یا حتا كنار پل دهكده قرار می‏گذاشتم آن قدرها احساس امنیت نمی‏كردیم.هنوز آن نوشته‏ی كژ و كوژ را بر دروازه‏ای سفید به یاد می‏آرم كه نام خودمانی ما را كنارهم گذاشته بود، یا كمی آن طرف‏تر این ضرب‏المثل: "احتیاط دوست تمناست" با خطی‏كه خوب می‏شناختمش. یك روز وقت غروب، نزدیكی‏های رودخانه كه به رنگ نارنجی‏و سیاه درآمده بود، یكی از آن جوانك‏های خوش‏گذران كه شلاق سواری در دست‏داشت وقتی از كنار ما رد می‏شد پیش تامارا سری خم كرد. تامارا مثل دخترهای توی‏رمان‏ها سرخ شد و بعد ریش‏خندكنان گفت كه این جوانك تا حالا سوار اسب نشده. باردیگر همین كه از پیچ جاده گذشتیم، دو خواهر كوچك من كه سوار قایق قرمز خانوادگی (اژدر) بودند، از روی كنجكاوی جوری به طرف پل خم شدند كه كم مانده بود از قایق‏بیرون بیفتند.
شبهای تاریك و بارانی من چراغ دوچرخه‏ام را پر از تكه‏های معجزه‏گر كربور كلسیم‏می‏كردم، با زور و زحمت در هجوم باد كبریتی می‏گیراندم و بعد وقتی آن شعله‏ی سفیدپشت شیشه‏ی چراغ محبوس می‏شد، آرام و با احتیاط توی تاریكی ركاب می‏زدم. نورچراغ دوچرخه كناره‏ی جاده را با ردیفی از چاله‏های پرآب و حاشیه‏ای از علف روشن‏می‏كرد. وقتی به طرف رودخانه سرازیر می‏شدم، نور پریده رنگ چراغ مثل شبحی‏تلوتلوخوران از كناره‏ی گل گرفته‏ی رودخانه پیش می‏رفت. آن طرف پل جاده سربالامی‏شد تا به جاده‏ی روژسونو - لوگا(۷) می‏رسید و كمی بالاتر از این تقاطع كوره راهی ازمیان بوته‏های سر خم كرده‏ی یاس با شیب تندی بالا می‏رفت.
اینجا ناچار بودم پیاده‏بشوم و دوچرخه را با خود بالا بكشم. وقتی به بالای راه‏كوره می‏رسیدم نور چراغ برایوان شش ستونی پشت خانه‏ی اربابی عمویم می‏افتاد، خانه‏ای خاموش و دربسته، آن‏چنان خاموش و دربسته كه شاید امروز بعد از گذشت نیم قرن، آنجا، در كنج آن جان پناهِ‏تاق تاقی، تامارا كه از آن بالا نور قیقاج زن چراغ دوچرخه را تماشا می‏كرد، پشت به‏ستونهای ایوان نشسته بود. چراغ را خاموش می‏كردم و كورمال كورمال به طرف اومی‏رفتم. آدم وسوسه می‏شود كه با آب و تاب بیشتر از این چیزها حرف بزند و از بسیارچیزهای دیگر كه امیدوار است آنها را از اسارت در باغ وحش كلمات نجات بدهد، اماانبوه درختان زیرفون قدیمی دورادور آن ساختمان در آن شبِ بی‏آرام تك گویی‏نموسنه(۸) را در قرچ قرچ شاخه‏ها و همهمه‏ی برگهاشان غرق می‏كنند. كم كم همهمه‏ی‏آهشان فرو می‏نشست. از ناودان گوشه‏ی ایوان باریكه آبی شوخ و شنگ قل قل كنان‏جاری بود. گاه به گاه خش دیگری هم شنیده می‏شد و آهنگ یك‏نواخت باران را در میان‏برگها برهم می‏زد و تامارا رو به سوی آن صدای پای خیالی می‏كرد و آن وقت من درنوری بی‏رمق - كه حالا به رغم آن همه باران از افق خاطره‏ی من بالا می‏آید - می‏توانستم‏خطوط چهره‏اش را تشخیص بدهم، اما بی‏خود ترسیده بود، هیچ خبری نبود؛ آن وقت به‏آرامی نفسی را كه در سینه حبس كرده بود بیرون می‏داد و باز چشمهاش را می‏بست.
زمستان كه آمد ماجرای عشق آسوده‏وار ما را به سن‏پترسبورگ دلگیر كشانید.یك‏باره دیدیم كه از آن امن و آسایش مألوف محروم شده‏ایم. هتل‏هایی كه آن قدر بدنام‏بودند كه ما را راه بدهند بیرون از قلمرو تهور ما بودند و دوران عاشقان پارك كرده دراینجا و آنجا هم هنوز فرانرسیده بود. آن پنهان كاری كه در روستا آن همه دل‏نشین بودحالا باری بر دوش‏مان شده بود و هیچ كداممان هم حاضر نبودیم به دیدار در خانه‏ی اویا من كه فارغ از حضور دیگران نبود فكر كنیم. بناچار ساعتها در شهر پرسه می‏زدیم (اوبا پالتوی كوتاهی كه یقه‏ای از پوست خاكستری داشت و من با گترِ سفید و پالتویی كه‏یقه‏اش از پوست قره كل بود و پنجه بوكسی در جیب پالتو كه لبه‏اش مخمل دوزی شده‏بود.) این جستجوی مداوم در پی پناهگاه با احساس غریب درماندگی همراه بود، و این‏درماندگی به نوبه‏ی خود مقدمه‏ای بود بر پرسه گردیهای بیشتر و تنهایی بیشتر درسالهای بعد.
از مدرسه جیم می‏شدیم، یادم نیست تامارا چه دوز و كلكی سوار می‏كرد، اما خودم‏اغلب با دو راننده‏مان قرار گذاشته بودم مرا سر راه مدرسه‏ای در كنج خیابانی پیاده كنند این راننده‏ها هر دوشان آدمهای خوبی بودند و از من رشوه‏ای قبول نمی‏كردند، و این‏رشوه عبارت بود از یك سكه‏ی پنج روبلی كه در بسته‏های سوسیس وار حاوی ده یابیست سكه‏ی درخشان و هوس‏انگیز از بانك می‏گرفتیم و امروز كه فقر سرافرازانه‏ی‏دوران مهاجرت صرفاً چیزی مربوط به گذشته شده، می‏توانم با خیال راحت خاطره‏ی‏آن سكه‏های قشنگ را در دل زنده كنم.
از بابت اوستین هم خیالم راحت بود، این مردبسیار جالب و رشوه بگیر كه همیشه تلفن طبقه‏ی هم‏كف خانه‏مان را كه شماره‏اش ۲۴- ۴۳ بود جواب می‏داد و تروفرز به طرف می‏گفت من گلو درد دارم. بگذریم، دارم به این‏فكر می‏كنم كه اگر همین الان از پشت همین میز آن شماره را بگیرم چه خواهد شد؟جواب نمی‏دهد؟ همچو شماره‏ای وجود ندارد؟ همچو كشوری وجود ندارد؟ یا صدای‏اوستین را می‏شنوم كه می‏گوید moyo pochtenieste (عبارتی تملق‏آمیز به معنای ارادتمند شما). آخر كلی تبلیغ می‏شنویم درباره‏ی اسلاوها یاكردهایی كه بیشتر از صد و پنجاه‏سال عمر كرده‏اند. تلفن دفتر كار پدرم (۵۸۴-۵۱) در دفتر تلفن نبود و مدیر مدرسه‏ی مابا همه‏ی تلاشی كه كرد نتوانست به رمز و راز بنیه‏ی ضعیف من پی ببرد، هر چند گاهی‏اوقات سه روز پشت سر هم از مدرسه غیبت می‏كردم.زیر توری سفید در خیابانهای یخ بسته‏ی پاركهای عمومی قدم می‏زدیم. لایه‏های‏مواج برف را از روی نیمكتها می‏روفتیم، بعد دستكش‏های بی‏انگشت‏مان را می‏تكاندیم‏و آن وقت روی آن چوبهای سرد به هم می‏چسبیدیم. یكسر به موزه‏ها پناه می‏بردیم.موزه‏ها صبح روزهای غیرتعطیل خلوت و رخوت‏آور و گرم بود، برخلاف هوای بیرون بامهی یخ زده و خورشیدی سرخ كه مثل ماه گداخته از پشت پنجره‏های شرقی آویزان بود.
آنجا دنبال اتاق‏های دنج و خلوت می‏گشتیم، بخش اساطیر كه هیچ كس به آن سر نمی‏زد،قسمت حكاكی‏ها و مدال‏ها، اشیاء و اسناد مربوط به دیرین‏شناسی، تاریخچه‏ی چاپ واین قبیل چیزها كه به درد كسی نمی‏خورد. اما، فكر می‏كنم، بهترین كشف ما پستویی بودكه جارو و نردبان را توی آن می‏گذاشتند، هرچند گاه می‏شد كه چند تا قاب خالی یكباره‏از آن بالا لیز می‏خورد و پایین می‏افتاد و سروصدای آن هنردوستان كنجكاو را جلب‏می‏كرد و ما پا به فرار می‏گذاشتیم. موزه‏ی آرمیتاژ، یعنی همان لوورِ سن‏پترسبورگ،جاهای دنج زیاد داشت، به خصوص تالاری در طبقه‏ی هم كف در میان قفسه‏هایی پر ازمهرهای سنگی و پشت تابوت سنگی نانا، كاهن اعظم آیین پتاح(۹).
در موزه‏ی روسیه‏آلكساندر سوم، دو تالار (شماره ۳۰ و ۳۱ در جناح شمال شرقی ساختمان) كه پر ازتابلوهای مهوع آكادمیك مثل آثار شیشكین )قطعه زمینی در جنگل كاج( و هارلاموف)سر كولی جوان(، بود به خاطر چند پایه‏ی بلند كه تابلوها را روشان گذاشته بودند، جای‏كم و بیش دنجی برای ما بود، تا این كه یك روز یكی از آن كهنه سربازهای بددهن‏بازمانده از جنگ با تركها تهدیدمان كرد كه به پلیس خبر خواهد داد. باری، رفته رفته ازموزه‏های بزرگ به موزه‏های كوچكتر پناه بردیم، مثل موزه‏ی سووروو(۱۰)، و من هنوزاتاق‏های خلوت آنجا را به یاد می‏آرم، اتاق‏هایی آكنده از جوشن‏ها و قالی‏های قدیمی،پرچم‏های ابریشمی پاره پاره، و چندین آدمك كلاه گیس به سر با اونیفورم‏های سبز كه‏جلو روی ما صف كشیده بودند.
اما به هر جا كه پناه می‏بردیم، بعد از یكی دو بار، یكی ازآن نگهبان‏های چكمه نمدی با چشمهای قی گرفته و موی سفید به ما شك می‏برد وناچار می‏شدیم دیوانه بازیهای پنهانی‏مان را به جایی دیگر ببریم - به موزه‏ی تعلیم وتربیت، موزه‏ی كالسكه‏های سلطنتی یا موزه‏ی كوچك نقشه‏های قدیمی كه حتا دركتابهای راهنما هم اسمی از آنها نبرده‏اند - و بعد دوباره آواره‏ی هوای سرد بیرون‏می‏شدیم، در كوچه‏ی باریكی كه به دروازه‏ی بزرگی با شیرهای سبز كه حلقه‏ای به دهن‏داشتند منتهی می‏شد، یا در جان پناه پرتكلفی مثل "دنیای هنر" - دوبوژینسكی،آلكساندر بنوا - كه آن روزها برای من بسیار عزیز بود.
طرفهای عصر به یكی از دو سینمای بولوار نوسكی (پاریزیانا و پیكادیلی) می‏رفتیم ودر ردیف آخر می‏نشستیم. هنر پیش می‏رفت. امواج دریا رنگ آبی بی‏رمقی داشت ووقتی این امواج شتابان و كف‏آلود به آن صخره‏ی سیاه و آشنا می‏خورد (روشر دلاویرژ(۱۱)،بیاریتس با خودم فكر می‏كردم چقدر جالب است كه می‏توانم آن ساحل را كه به كودكیِ‏جهان وطنانه‏ی من تعلق داشت دوباره ببینم) دستگاهی بود كه صدای موج و خش خش‏آب بر كرانه‏ی دریا را تقلید می‏كرد و این صدا یك‏بار هم نشد كه هم‏زمان با همان صحنه‏قطع بشود، اغلب تا صحنه‏ی بعد كشیده می‏شد، كه مثلاً تشییع جنازه‏ای بود یا نمایی ازچند زندانی ژنده پوش كه چند آدم تر و تمیز دستگیرشان كرده بودند.
عنوان فیلم‏هااغلب برگرفته از شعرها و ترانه‏های مردم پسند بود و گاه بسیار دور و دراز از آب‏درمی‏آمد، مثل داودیها دیگر در باغ نمی‏شكفند، یا دل او چون عروسكی در دست آن‏مرد بود و چون عروسكی شكست. هنرپیشه‏های زن پیشانی كوتاه داشتند و ابروهای پهن‏و باشكوه و چشمهایی به افراط سایه خورده. هنرپیشه‏ی مرد محبوب آن روزهاموزژوهین(۱۲) بود. یكی از كارگردانهای مشهور در حومه‏ی مسكو نیمچه قصری باستون‏های سفید (كه بی‏شباهت به عمارت عموی من نبود) خریده بود و این ساختمان رادر همه‏ی فیلم‏هاش نشان می‏داد. موزژوهین سوار بر سورتمه‏ای تیز تاز به این قصرمی‏رسید و با نگاهی سرد و خشن به نوری كه از پنجره می‏تابید خیره می‏شد و در همان‏حال آن عضله‏ی كوچك مشهور زیر پوست كشیده‏ی آرواره‏اش بالا می‏جست.
وقتی موزه‏ها و سینماها جوابمان می‏كردند و شب هنوز در آغاز راهش بود بناچارپرسه گرد برهوت زشت‏ترین و اسرارآمیزترین شهر عالم می‏شدیم. رطوبت یخ بسته‏ی‏شهر بر پلك‏هامان چنان بود كه چراغهای تك افتاده‏ی خیابانها پیش چشممان به صورت‏موجودات دریایی با تیره‏ی پشت درخشان جلوه می‏كردند.
وقتی از میدان‏های فراخ ردمی‏شدیم شبح ساختمانها یك‏باره جلو چشممان قد می‏كشید. لرزه‏ای سرد به جانمان‏می‏افتاد، اما این هراس از بلندی نبود، ترس از ژرفا بود، انگار پرتگاهی زیر پامان بازمی‏شد، وقتی آن ستونهای یك‏پارچه از سنگ خارای صیقل خورده - صیقل خورده به‏دست بردگان، و باز جلا دیده از مهتاب و باز چرخیده در خلاء صیقل خورده‏ی شب -بالای سرمان قد می‏افراشتند تا حجم‏های رمزآمیز كلیسای سن ایساك را بر شانه بگیرند.
ما در آستانه‏ی این توده‏ی پرهیبت سنگ و فلز می‏ایستادیم و دست در دست هم باهراسی در خور لی‏لی‏پوت‏ها(۱۳) گردن می‏كشیدیم تا چشم‏انداز غول‏آسای جدیدی راتماشا كنیم كه سر راهمان قد می‏افراشت - ده پیكره‏ی خاكستری براق بر رواق‏های‏قصری، یا گلدان عظیمی از سنگ سماق كنار دروازه‏ی آهنین باغی، یا آن ستون غول‏آسابا فرشته‏ای سیاه بر تاركش كه نه تنها میدان مهتاب پوش قصر را زیباتر نمی‏كرد بلكه‏سایه‏ی تشویشی بر آن می‏انداخت و به تقلایی عبث خود را بالا و بالاتر می‏كشید تا به‏پایین پایه‏ی مجسمه‏ی یادبود پوشكین برسد.
بعدها تامارا در یكی از آن لحظات كژخلقی كه به ندرت پیش می‏آمد به من گفت كه‏عشق‏مان فشارهای آن زمستان را تاب نیاورده بود، می‏گفت تركی بر آن افتاده بود. من درسرتاسر آن چند ماه خطاب به او، برای او و درباره‏ی او شعر می‏گفتم، هفته‏ای دو سه‏شعر. در بهار ۱۹۱۶ مجموعه‏ای از این شعرها را منتشر كردم - و سخت یكه خوردم‏وقتی تامارا گوشزد كرد كه وقت آماده كردن این مجموعه یك نكته از چشمم پنهان مانده،و این نكته همان ترك شوم بود، اشاره‏ای مبتذل به این كه عشق ما محكوم به فناست چراكه هرگز نمی‏تواند بار دیگر معجزه‏ی لحظه‏ی آغازین، خش خش برگهای زیرفون درباران و شفقت آن روستای وحشی را به چنگ بیاورد. از این گذشته، شعرهای من‏قلم‏اندازهایی كودكانه و خام بود و هیچ چیز باارزشی نداشت و اصلاً نبایست منتشرمی‏شد.
این كتاب - كه متأسفانه هنوز یك نسخه از آن در "قفسه‏ی بسته‏ی" كتابخانه‏ی‏لنین در مسكو موجود است - در چنگال بی‏رحم چند منتقد كه در یكی دو مجله‏ی گمنام‏به آن اشاره كردند به مكافاتی كه سزایش بود رسید. معلم زبان روسی من، ولادیمیرهیپیوس(۱۴)، شاعری درجه یك اما كم و بیش عجیب و غریب كه من شیفته‏ی شعرهایش‏بودم (و فكر می‏كنم بسیار بااستعدادتر از دخترعموی بسیار مشهورترش،زنیائیداهیپیوس، بانوی شاعر و منتقد، بود) نسخه‏ای از كتاب را به كلاس آورد و با آن‏ریش‏خندِ خشم‏آلودش (او آدمی زودخشم با موی قرمز بود) رومانتیك‏ترین شعرهای‏مرا آماج خنده‏ی دیوانه‏وار همشاگردیها كرد.
دخترعموی سرشناس او هم در یكی ازجلساتِ مجمع ادبی، از پدرم كه رئیس مجمع بود خواهش كرد كه لطف كند و به من‏بگوید هیچ وقت نویسنده نخواهم شد. روزنامه‏نگاری خوش نیت و در عین حال مفلس‏و بی‏استعداد كه به دلایل زیاد وامدارِ پدرم بود، مقاله‏ای پانصد سطری درباره‏ی من‏نوشت كه سراسر احساسات باور نكردنی و ستایش چاپلوسانه بود. پدرم به موقع جلوانتشار آن مقاله را گرفت و یادم هست كه وقتی دوتایی داشتیم دست‏نوشته آن مرد رامی‏خواندیم دندان قروچه می‏كردیم و یكسر قر می‏زدیم، و این رسم خانواده‏ی ما بود،در برابر هر چیز كژسلیقه و دسته گل به آب دادن این و آن. این ماجرا مرا برای همیشه ازهر علاقه‏ای به شهرت ادبی خلاص كرد و بسا كه علت اصلی بی‏اعتنایی بیمارگون - و گاه‏توجیه‏ناپذیر - در برابر نقد و بررسی نشریات باشد كه در سالهای بعد مرا از احساساتی‏كه بنا بر مشهور بیشتر نویسندگان طعم آن را چشیده‏اند، محروم كرد.
آن بهار سال ۱۹۱۶ برای نمونه‏ی بارز بهار سن‏پترسبورگ است، وقتی برخی ازتصویرهای آن روزها را به یادمی‏آرم، مثلاً تامارا را با آن كلاه سفید جدید در میان‏تماشاگران مسابقه‏ی پرجوش و خروش فوتبال میان دبیرستانها، همان مسابقه‏ی روزیكشنبه كه من به یاری بخت بلندم توانستم چند بار پشت سرهم دروازه را نجات بدهم؛و تصویر پروانه‏ای كه دقیقاً هم‏سن عشق ما بود و بر پشتی نیمكتی در باغ‏آلكساندرووسكی، بالهای سیاه ساییده را كه لبه‏هایش در خواب زمستانی رنگ باخته‏بود، آفتاب می‏داد؛ و طنین گرفته‏ی ناقوس‏های كلیسای جامع در هوای سرد شلاق‏كش،بر فراز سرمه‏ای موج موج نوا(۱۵) كه عریان و هوس‏انگیز پوشش یخ را دورانداخته بود؛ وبازار مكاره‏ای در گل و شل پوشیده از خرده كاغذهای رنگی در بولوار گارد سوار بإ؛/اعروسك‏های چوبی و همهمه‏ی گومب گومب و جیرجیر و جار و جنجال دوره گردهای‏ترك و شیطانك‏های دكارتی كه به‏اشان amerikanski zhileti (اهالی امریكا) می‏گفتند و اینهاجن‏های شیشه‏ای كوچكی بودند در لوله‏های شیشه‏ای پر از الكل صورتی یا بنفش وتوی این لوله‏ها بالا و پایین می‏رفتند، مثل امریكایی‏های واقعی كه وقتی روشنایی‏چراغ‏های ادارات بر آسمان سبزرنگ می‏تابد، در استوانه‏های شفاف آسمان خراشهابالا و پایین می‏روند. قیل و قال خیابانها آدم را مست این تمنا می‏كرد كه سر به جنگل ومزرعه بگذارد.
تامارا و من حسرت برگشت به گردشگاههای قدیمی را داشتیم، اما مادرتامارا سرتاسر ماه آوریل سرگردان این بود كه همان كلبه‏ی روستایی سابق را اجاره كند یابا صرفه جویی بیشتر در شهر بماند. سرانجام با شرط و شروطی كه تامارا آن را باشكیبایی پریهای دریایی هانس آندرسن قبول كرد، كلبه را اجاره كردند و آنگاه تابستان‏پرشكوهی ما را در میان گرفت. و دیگر تامارای خوشحال و خندان من بود كه روی‏پنجه‏ی پا بلند شده بود و سعی می‏كرد شاخه‏ی درخت را پایین بكشد و میوه‏های‏خوشه‏ای چروكیده‏اش را بچیند و در همان لحظه تمام عالم با درختهایش در گوی‏چشمان خندان او می‏چرخید و از تلاش و تقلایی كه زیر آفتاب می‏كرد لكه‏ای تیره رنگ‏زیر بغلش بر پیرهن ابریشمی زردش افتاده بود. خودمان را در بیشه‏های خزه گرفته گم وگور می‏كردیم و در خلیج كوچك قصه‏های پریان تن می‏شستیم و تاج گل‏هایی را كه تامارامثل هر پری دریایی روسی با عشق و علاقه می‏بافت شاهد جاودانگی عشق خودمی‏گرفتیم.
در اوایل پاییز تامارا به جستجوی كار به شهر رفت (این همان شرط مادرش‏بود) و من در طول چند ماهی كه از پی‏آمد او را ندیدم، چرا كه خود درگیر تجربه‏ای‏رنگارنگ بودم كه فكر می‏كردم هر ادبیات وزینی باید از سر بگذراند. دیگر پای به‏مرحله‏ی افراط در احساس و حساسیت گذاشته بودم كه قرار بود ده سال به درازا بكشد.حالا كه از فراز برج اكنون‏ام به آن مرحله نگاه می‏كنم خود را در هیئتِ صد جوان متفاوت‏می‏بینم كه همه‏شان در گیرودار ماجراهای عاشقانه هم‏زمان و متداخل به دنبال دختری‏هماره متغیر افتاده‏اند، ماجراهایی شاد یا اندوهناك، ماجراهایی گوناگون، از رابطه‏ای‏یكشنبه تا دل‏سپردگی دور و دراز اما با دستاوردی ناچیز برای هنر. آن تجربه و نیزسایه‏ی آن همه خانم‏های دلفریب نه تنها در بازگویی گذشته‏ی من بی‏فایده است، بلكه‏مایه‏ی تشتتی ملال‏آور می‏شود و من هر قدر هم به ذهنم فشار می‏آورم قادر به یادآوری‏این نیستم كه من و تامارا چگونه از هم جدا شدیم.
شاید این تیرگی ذهن دلیل دیگری هم‏داشته باشد: ما پیش از آن بارها از هم جدا شده بودیم. در سرتاسر آن تابستان آخر،بعداز هر دیدار پنهانی برای همیشه از هم جدا می‏شدیم، وقتی كه در ظلمت سیالِ شب‏بر آن پل چوبیِ قدیمی، میان ماه نقاب پوش و رود مه گرفته پلك‏های گرم و مرطوب وچهره‏ی سرد از باران او را می‏بوسیدم و بعد بلافاصله به سویش برمی‏گشتم تا بازخداحافظی كنم و آن وقت ركاب زدن آرام و دشوار من برای بالا رفتن از تپه آغاز می‏شدو چه تلاشی می‏كردم تا آن ظلمت غلیظ و مقاوم را كه از زیر پا در می‏رفت، با هر ضربه‏ی‏ركاب پایین برانم.
اما آن شب تابستان ۱۹۱۷ را با وضوح دل آزاری به یاد می‏آرم، آن شب كه بعد اززمستانِ جدایی درك ناشدنی، تامارا را تصادفی در قطار حومه‏ی شهر دیدم. در طول‏چند دقیقه از این ایستگاه تا ایستگاه بعد، ما در راهرو واگنی تق و لق و پرسروصدا كنارهم ایستادیم، من سخت دست‏پاچه و گرفتار حسرتی خردكننده و او سرگرم گاز زدن‏تكه‏ای شكلات كه با نظمی مداوم تكه‏های كوچكی از آن را به دندان می‏كند و از اداره‏ای‏حرف می‏زد كه در آن مشغول كار بود. در یك طرف ریل، آن سوی مردابهای كبود، دودسیاه زغال سنگ نارس با ویرانه‏های دودخیز غروب گسترده و كهربایی درهم آمیخته‏بود.
فكر می‏كنم می‏توان با تكیه بر گزارش‏های منتشر شده ثابت كرد كه آلكساندر بلوك‏حتا در آن لحظه چشم‏انداز همان دود سیاه و همان آسمان متلاشی را كه من می‏دیدم دردفتر خود یادداشت می‏كرد. بعدها دوره‏ای در زندگی من پیش آمد كه شاید می‏توانستم‏آن چشم‏انداز را با آخرین تصویر از تامارا پیوند بدهم كه روی پله‏ی قطار برگشته بود تاپیش از پیاده شدن و فرو رفتن در تاریكی سرشار از عطر یاس و آشفته از غوغای‏جیرجیرك‏ها در آن ایستگاه كوچك نگاهی به من اندازد؛ اما امروز هیچ غبار بیرونی‏نمی‏تواند زلالی آن درد را تیره و تار كند.
۱) برگرفته از فصل ۱۲ كتاب Speak Memoryنوشته‏ی ولادیمیر ناباكوف‏
۲) Dachka
۳) Petrarch، مورخ رُمی مشهور، در عهد باستان. م.
۴) در روسیه، نام پدر شخص بعد از نام او و قبل از نام خانوادگی ذكر می‏شود.م.
۵) Apolstosky
۶) Pria Postolski
۷) Rozhesvene - Luga
۸) Mnemosyne، در اساطیر یونان، الهه‏ی حافظه .م.
۹) Ptah، در اساطیر مصر، از خدایان بزرگ. م.
۱۰) Suvorvo
۱۱) Rocher de la vierge
۱۲) Mozzhohin
منبع : سمر قند


همچنین مشاهده کنید