پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

قوی سفید و بی نظیر درون


قوی سفید و بی نظیر درون
جوجه اردک دیده اید گاه در بین بساط کسانی که تابستان در کنار خیابان جوجه های رنگ و وارنگ ماشینی می فروشند، جوجه اردک هم پیدا می شود. جوجه اردک ها شیطان و پرجنب و جوش اند، اما کمتر کسی جوجه «قو» را از نزدیک دیده است. من جوجه قو را اولین بار در کتاب جوجه اردک زشت، نوشته «هانس کریستین اندرسن» دیدم. یک جوجه سیاه زشت بی ریخت بود بین جوجه های زرد و بازیگوش یک اردک. بعد کارتون همان داستان را دیدم. بعد هم یک بار در راز بقا دیدمش؛ همان جوجه سیاه بی ریخت بود. آن وقت ها داستان فقط از یک جهت، آن هم به خاطر ماجرایش برایم جذاب بود. بعدها فهمیدم که خیلی از داستان ها، از جمله همین داستان، حرف های زیادی برای ما دارند.
کم کم تجربه های بیشتری در زندگی پیدا کردم. کسب تجربه بر نوع نگاه ما به زندگی تأثیر می گذارد. داستان جوجه اردک زشت همان داستان بود، اما من برداشت دیگری هم از آن پیدا کرده بودم، در واقع این دوستم فریده بود که موجب شد به چنین تجربه ای برسم.
کلاس اول راهنمایی، به علت جا به جایی خانه مان، مجبور شدم به مدرسه دیگری بروم. بین همکلاسی های جدیدم یکی بود که هیچ دوستی نداشت. او قیافه زیبایی نداشت و لباس هایش هر چند همیشه تمیز و مرتب بود اما نو نبود، برای همین هیچ کس برای دوستی سراغ او نمی رفت. او اغلب تنها بود، تنهایی درس می خواند، تنهایی مدرسه می آمد و تنهایی، زنگ تفریح یک گوشه حیاط می نشست و به بچه ها نگاه می کرد. من هم تنها بودم و هنوز باکسی دوست نشده بودم. جای من کنار او بود. روز سوم که وارد کلاس شدم و سلام کردم، فقط او با لبخند به سلامم جواب داد. این اول دوستی ما بود. روز بعد، سر امتحان، پاک کن نداشتم. آن را جا گذاشته بودم. فریده، حالا دیگر اسمش را می دانستم، پاک کن اش را نصف کرد و نصفش را به من داد. این دوستی ما را محکمتر کرد. هر روز اتفاقی می افتاد و دوستی ما را محکم تر می کرد. فریده دختر بسیار مهربان و خوش قلبی بود و همیشه به دیگران کمک می کرد. با اینکه بقیه بچه ها با او مهربان نبودند و به اصطلاح تحویلش نمی گرفتند، اما او هیچ وقت این چیزها را به دل نمی گرفت. او بدی های دیگران را ندید می گرفت. هیچ وقت درباره کسی بد نمی گفت و اگر به کمک احتیاج داشتی، می توانستی روی او حساب کنی. یک عادت خوب دیگر هم داشت: همیشه لبخند می زد. به محض دیدن یک آشنا گوشه های لبش تا بالای سرش می رفت. کم کم دوستی ما دو تا به دوستی خانوادگی تبدیل شد.
حالا دیگر ما مثل دوقلوها، همه جا با هم بودیم؛ با هم درس می خواندیم، با هم بازی می کردیم، با هم می خندیدیم و با هم گریه می کردیم. کم کم نمرات درسی مان بهتر از قبل شد تا جایی که همیشه جزو پنج نفر اول در کلاس بودیم. تعداد دوستانمان هم بیشتر شد. هنوز هم با هم دوستیم، حالا او یک جراح موفق است و هنوز هم خوش قلب و خوش برخورد است و همان لبخند معروف زیبایش را حفظ کرده است. مهمتر اینکه من از او چیزی یاد گرفته ام که هرگز فراموش نخواهم کرد.او به من یاد داد درون هر کس - چه زشت و چه زیبا- چیزی بسیار مهمتر وجود دارد. ظاهر ما زشت باشد یا زیبا، اهمیتی ندارد اما زشت یا زیبا بودن آنچه درون ماست، اهمیت زیادی دارد. در واقع ما هر چقدر هم که یک جوجه اردک زشت باشیم، روح ما مثل یک «قو» زیبا و سفید است. ما زشت باشیم یا زیبا، وظیفه داریم سفیدی و زیبایی این «قو» را حفظ کنیم. «قو»ی درون ما، اگر به خاطر کارهای بد یا عادت های بد ما، سفیدی اش را از دست بدهد، با هیچ سفید کننده ای نمی توان آن را به حالت اول درآورد مگر با جبران آن کارهای بد و انجام کارهای خوب.
قوی زیبای درون ما، منحصر به فرد و بی نظیر است و نیاز به مراقبت و نگهداری دارد. او بسیار حساس است و هیچ دوست ندارد سفیدی و درخشندگی اش را از دست بدهد. به خاطر همین است که اگر کار بدی انجام دهیم، مثلاً دروغ بگوییم، احساس ناراحتی می کنیم، اما اگر کار خوبی انجام دهیم، مثلاً به کسی کمک کنیم، احساس خوشحالی می کنیم و حس می کنیم چیزی دردرون ما منبسط شده و رشد کرده است. ایمان، کمک به دیگران، دوست داشتن همه، راست گویی، امانت داری و همه خوبی ها سفیدی و درخشندگی درون ما را حفظ می کند و کارهای بد، از این درخشش و سفیدی کم می کند. فریده به من یاد داد که به جای ظاهر آدم ها به روح آنها توجه کنم.

[باران طلایی]
منبع : روزنامه ایران