سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


مجموعه ای درباره خوان کارلوس اونتی، نویسنده اهل اروگوئه


مجموعه ای درباره خوان کارلوس اونتی، نویسنده اهل اروگوئه
● منتقدین مثل مرگ هستند
خوان کارلوس اونتی، یکم جولای ۱۹۰۹ در مونته ویدئو متولد می شود، پدرش کارلوس اونتی کارمند گمرک و مادرش اونوریا دختری از یک خانواده، با اصلیت برزیلی است. یک برادر به نام رائول دارد که از او بزرگتر است و یک خواهر کوچکتر به نام راکوئل. «من کودکی پرمطالعه، اهل صحبت و برنامه ریز جنگ های بین محله خودم و محله های دیگر بودم و یادم می آید که پدر و مادرم عاشق هم بودند.» خوان کارلوس دبیرستان را در سال سوم ترک و شروع به کار می کند. در این سال ها به کارهای مختلفی مثل حمالی، پیشخدمتی و بلیت فروشی در استادیوم می پردازد. اونتی، بنابر گفته دوستانش، ورزشکار قابلی است. در سال های ۱۹۲۹_ ۱۹۲۸ شروع به کار در مجله تیخرا (قیچی) می کند که جمعی از جوانان آن را منتشر می کنند. در ،۱۹۲۹ سعی می کند به اتحاد جماهیر شوروی سفر کند، «جایی که سوسیالیسم داشت ساخته می شد.» اما خیلی زود از این سفر پشیمان می شود. دلیل او، اولین و تنها مصاحبه اش با سفیر کشور مذکور است. یک سال بعد، برای اولین بار ازدواج می کند و در ماه مارس، همراه همسرش به بوئنوس آیرس می رود. آنجا، زندگی اش را از راه فروشندگی تامین می کند. یادداشت های کوچکی هم درباره سینما در مجله کریتیکا (نقد) چاپ می کند: «در همین سال ها بود که شروع به نوشتن کردم. در شرکتی کار می کردم که در یک انبار قرار داشت. حقیقت این است که تنباکو باعث همه اینها شد. شنبه ها و یکشنبه ها، فروش سیگار ممنوع بود، همه از روز جمعه ذخیره شان را تکمیل می کردند. یک جمعه یادم رفت این کار را بکنم و ناکامی ام از داشتن سیگار تبدیل شد به یک داستان ۳۲ صفحه ای که اولین نسخه رمان «چاه» بود.» در ،۱۹۳۳ او اولین داستانش را در لاپرنسا چاپ می کند. در همین سال از همسر اولش جدا می شود. سال ۱۹۳۴ به مونته ویدئو برمی گردد و دوباره ازدواج می کند. همسر دوم او، خواهر همسر اولش است: «در آن دوران، من وضعیت بسیار سختی را تنها و بیوه در مونته ویدئو می گذراندم، از نخستین سفرم به بوئنوس آیرس شکست خورده و بیچاره بازگشته بودم، اما این مسئله آن موقع اهمیت ویژه ای نداشت. چون بیست و پنج سالم بود و به خصوص که داشتم رمانی به نام «زمان در آغوش کشیدن» می نوشتم که هرگز چاپ نشد. به خاطر این بدشانسی بسیار ساده که آن را در یک جابه جایی گم کردم. خسته از پاکدامنی، نوستالژی و نقشه هایی برای به قتل رساندن یک دیکتاتور، برای سه روز عید پاک به دنبال پناهگاه آرامی می گشتم. به خانه ایتالو کوسیتا رفتم و سه سال آنجا ماندگار شدم.» مابین سال های ۱۹۳۸ _ ۱۹۳۵ داستان های کوتاه اونتی در بوئنوس آیرس چاپ می شوند؛ «مانع»، «کودکان در جنگل» و رمان «زمان در آغوش کشیدن» که نام آن را دوباره بر دست نوشته جدید خود گذاشته است. با شروع جنگ های داخلی اسپانیا، به بریگادهای انترناسیونال که مدافع جمهوری هستند می پیوندد و برای دو سال با نام مستعار ستونی در مجله ادبی «مارچا» می نویسد. در دسامبر ۱۹۳۹ رمان «چاه» را در پانصد نسخه منتشر می کند. فقط جمع اندک شماری از دوستان و ستایشگران جوانش متوجه می شوند که این کتاب چه شم روایی قوی و تاثیرگذاری در خود دارد: «فقط یک راه وجود دارد. اینکه، خالق حقیقت، این قدرت را دارد که با نگاه کردن به درونش تنها زندگی کند. او باید بفهمد که هیچ ردپایی برای دنبال کردن وجود ندارد و هر کس باید با قدرت و شادمانه راه خودش را بسازد.»
از سال ،۱۹۴۱ شروع به کار در آژانس خبری رویترز در مونته ویدئو می کند و همان وقت با حفظ سمت راهی بوئنوس آیرس می شود و تا سال ۱۹۵۵ آنجا اقامت می کند. علاوه بر این، به عنوان ویراستار در مجلات مختلف کار می کند و «سرزمین هیچ کس» که در این دوران متولد می شود در جولای به چاپ می رسد. در ماه ژوئن نیز مهمترین داستان کوتاه او در پرونده کاری اش به نام «رویای متحقق شده» در مجله «لاناسیون» چاپ می شود: «وسط کار پرهیاهوی روزنامه و مجله، زمانی را برای نوشتن سرزمین هیچ کس دزدیدم که طبق معمول جایزه دوم را به آن دادند. اما این ناراحتم نکرد؛ چون دیگر به اینکه اول نباشم عادت کرده ام. رمان درباره عده ای آدم است که به رغم اینکه ممکن است در بوئنوس آیرس غیرعادی به نظر برسند، معرف نسلی هستند که در اروپای بعد از جنگ به وجود آمده اند؛ نسلی که ارزش های عرفی کهنه را به کناری گذاشته اند اما هنوز ارزش هایی را که بتوان جایگزین آنها کرد نیافته اند.»
در ،۱۹۴۳ رمان «برای امشب» را به چاپ می رساند. می خواسته است اسم کتاب را «سگ روز خودش را دارد» بگذارد، اما ناشر این اسم را قبول نمی کند. «وقتی برای امشب را شروع کردم، به آن به صورت اثری فانتزی نگاه می کردم که نه آغاز و نه پایانی داشت. اما بررسی ها و صحبت های مختلف نظر اولیه ام را کاملاً تغییر داد. کم کم، شروع کردم به واضح دیدن شخصیت ها و مکان ها و بعد خودم را دیدم که در حال فرار از شهری بمباران شده هستم. اثر زاییده این نوع نگاه من است.»
اونتی در ،۱۹۷۶ وقتی داستان هایش مدام در مجلات مختلف چاپ می شوند داستانی با نام ممنوع «سگ روز خودش را دارد» می نویسد. اما مهمترین بخش کار ادبی اونتی، بعد از ۱۹۴۹ و با خلق شهر اسطوره ای سانتاماریا شکل می گیرد. شهری کاملاً خیالی که از این سال به بعد، محل وقوع داستان های اونتی است. شهر، با داستان «خانه ای در شن» زاده می شود و بعد از آن رمان «زندگی کوتاه» که اونتی آن را بهترین کار خود می داند در سانتاماریا شکل می گیرد. «در درجه اول، همه چیز از آغاز رمان زندگی کوتاه، با براوسن قهرمان اثر شروع می شود که حین انجام کارهای روزمره رویای زندگی دیگری را در سر می پروراند. براوسن خیلی ساده سانتاماریا را تصور می کند. وقتی می فهمد که این جهانی ممکن است و می تواند به آن وارد شود... تمام اینها برای مرد بدبختی مثل براوسن اتفاق می افتد، او قدرتش را کشف می کند و از آن، برای خودش در دنیای خیالی اش استفاده می کند.»
در این سال ها، تمامی ناشران در اروگوئه، آرژانتین و حتی شیلی به چاپ آثار او اهتمام می ورزند. در ،۱۹۷۲ به عنوان بهترین داستان نویس اروگوئه در ۵۰ سال انتخاب می شود. رای گیری توسط مجله مارچا از ۲۵ نویسنده و شاعر از سبک های مختلف انجام شده است. در همه جای دنیا او را جزء گروه نویسندگان بوم (Boom) می دانند: «من دوست همه اعضای گروه بوم هستم. ماریو بارگاس یوسا، گابریل گارسیا مارکز، خولیو کورتاسار. اما این را باید بگویم که بعد از موفقیت گابو بود که اسپانیایی ها این دغدغه را پیدا کردند که دنبال بقیه نویسندگان آمریکای لاتین بروند.» در ،۱۹۷۳ به اسپانیا می رود. آنجا از او و اثرش قدردانی و استقبال بسیاری به عمل می آید. در ،۱۹۷۴ ناگهان اونتی و عده ای از اعضای هفته نامه مارچا توسط رژیم نظامی به زندان می افتند. او از ۹ ژانویه تا ۱۴ مه در زندان می ماند. در اکتبر، پس از آزادی از زندان، به رم می رود تا جایزه بهترین نویسنده کتاب ترجمه شده به ایتالیایی را دریافت کند. بعد از آن، به دعوت انستیتوی فرهنگ آمریکای لاتین در مادرید به این شهر می رود و همان جا می ماند.
«دو سال بود که حتی یک خط هم نمی توانستم بنویسم. نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود.» در ،۱۹۷۶ پس از دو سال، با اولین شعرش به نام چکامه فقدان به نوشتن بازمی گردد. از این سال به بعد در اسپانیا می ماند. در روزنامه ال پائیس و چند روزنامه آمریکای لاتینی (از طریق Ef E، خبرگزاری دولتی اسپانیا) مطلب می نویسد. در ،۱۹۷۹ دبیر همایش بین المللی نویسندگان اسپانیایی زبان می شود و در همین سال، «بگذار در باد صحبت کنیم» را چاپ می کند: «رمان بگذار در باد صحبت کنیم، از شوخی یکی از دوستانم زاده شد که به من گفت: ببین! اگر یک روز سانتاماریا آتش بگیرد تو بی موضوع می مانی. همان موقع به این فکر افتادم، واقعاً می توانستم: سانتاماریا را از بین می بردم و از هر نوع تعهد ادبی به آن هم اجتناب می کردم. به همین سادگی و تمام. خداحافظ!» در ،۱۹۸۵ با انتخابات ملی، اروگوئه به دموکراسی باز می گردد، رئیس جمهور منتخب، از نویسنده دعوت می کند که در جشن های برپایی دولت جدید شرکت کند. اما او، ضمن تشکر، ترجیح می دهد در مادرید بماند: «مردی به سن من ناگهان خودش را در محاصره انواع زیادی از عشق و تفاهم می بیند، بی اینکه لیاقتش را داشته باشد. این به خودی خود می تواند هدیه ای از طرف خدایان باستانی باشد که خیلی هم کم اتفاق می افتد. اما من، به طور خاص، به اسپانیا مدیون هستم. با این اطمینان به اسپانیا آمدم که همه چیز را از دست داده ام، که فقط چیزهایی که پشت سرم به جا گذاشته ام وجود دارد و هیچ چیز نیست که من را در آینده نگه دارد. دیگر به زندگی ام به عنوان یک نویسنده نگاه نمی کردم. اما در عوض اینجا، چند سال بعد، دوباره به زندگی بازگشتم و این زندگی دوباره را مدیون اسپانیایی ها هستم. این سال هایی که به من هدیه شد، سال هایی بود که در آنها با علاقه به نوشتن بازگشتم، آن هم بعد از زمان طولانی که اینطور نبود. من، به لطف این سرزمین بخشنده است که هنوز چیزهایی برای گفتن دارم.» در ،۱۹۹۰ جایزه اتحادیه ادبیات لاتین را برای روح جهانی آثارش دریافت می کند، سه سال بعد انتشارات الفا گوارا، رمانی را که کتاب آخر او خواهد بود با نام «وقتی دیگر اهمیتی ندارد» چاپ می کند. در ۱۹۹۴ ، از ۲۷ تا ۲۹ آوریل، از طرف وزارت آموزش و پرورش، مجله کوادرنو د مارچا و شهرداری مونته ویدئو در دانشگاه علوم و اومانیته از نویسنده تجلیل به عمل می آید. در عصرگاه سی ماه مه، اونتی در کلینیکی در مادرید، شهری که ۱۹ سال آخر عمرش را در آن گذرانده می میرد. او پنج سال آخر را تقریباً در رختخواب گذرانده است. در آخرین یادداشت هایش، مثل همیشه بدخلق با منتقدان، می نویسد: «همیشه گفته ام که منتقدین مثل مرگ هستند. بعضی وقت ها دیر می کنند، اما، همیشه می آیند.»● گفت وگویی کوتاه با اونتی
▪ چه تدبیری رابطه نویسنده- اجتماع را زنده نگه می دارد؟
اینکه نویسنده استعداد داشته باشد.
▪ به قضاوت شما، چطور تعهد یک نویسنده را باید بیان کرد؟
این مثل جواب دادن به سئوال یکی از آن نظرسنجی های از پیش آماده شده روزنامه های کمونیست است. تنها تعهدی که من می پذیرم سماجت و تلاش برای خوب و بهتر نوشتن است و دریافتن اینکه زندگی، آن گونه ای که من می شناسم و آن گونه ای که شخصیت هایی می شناسند که محکومند به قهرمانان کتاب من تبدیل شوند، چطور است.
▪ به تنهایی نویسنده معتقدید یا فکر می کنید که باید آن را با کنش با زمان حال تعدیل کرد؟
اگر تنهایی به آن معنایی باشد که من درک می کنم بهترین است. برای همه ابنای بشر، بنویسند یا ننویسند. اما اگر غیر از این مفهوم باشد، من خیلی جدی، با تمام وجود به جمع، میزگرد و مسابقات شلوغ رای می دهم.
▪ اگر جای من بودید و می خواستید با اونتی مصاحبه کنید، از او درباره ادبیات اروگوئه چه می پرسیدید؟
یک چیز هیولایی.
▪ و اونتی چه جوابی می داد؟
اینکه حرف زدن در مورد همکارها مودبانه نیست.
▪ فکر نمی کنم شخصیت یک داستان سیاه چنین جوابی بدهد.
اشتباهتان همین جا است. من هیچ ارتباطی با این داستان ندارم.
▪ چطور، مگر شما همان کسی نیستید که با آدم ها مثل موش آزمایشگاهی برخورد می کنید؟ یک آزمایشگر، آن هم از نوع بی رحم و وسواسی، همان هایی که باعث بدترین اتفاقات می شوند؟
نه! من نیستم. من آن الکلی هوسبازی هم نیستم که در یکی از کتاب هایم از او اسم برده ام.
▪ با وجود این، چهار بار ازدواج کرده اید و از وقتی مصاحبه شروع شده است سه لیوان خورده اید.
فقط به ضرب الکل می توانم مصاحبه را تحمل کنم.
▪ متشکرم!
آیا من گناه کرده ام که در کارم استادم؟ من کنار هم چیدن چیزها را خوب بلدم و گناه من نیست اگر بقیه این کار را بد انجام می دهند. تنها تفاوت من با بقیه در همین است. من گناهکار نیستم. خداوند مرا اینطور آفریده، داستان ها و افسانه ها نوعی هتک حرمت هستند. نوعی عدم شناخت و نادیده گرفتن اعمال را در خود دارند. من زندگی می کنم و داستان ها با من رشد می کنند و هر روز من از روز قبل بدتر هستم.
▪ فکر نمی کنید همین افسانه ها بر ادبیات شما خیلی تاثیر دارند؟
نه! ادبیات من ادبیات مهرورزانه است. هر کس این را نمی فهمد به خودش مربوط است.
▪ چرا می نویسید؟
برای خودم. برای لذت خودم. برای مفهوم بخشیدن و شیرین کردن محکومیت ام.
▪ چطور می نویسید؟
عالی.
▪ جدی جواب بدهید.
سئوالتان را نفهمیدم.
▪ منظورم این بود که با یک طرح از پیش تعیین شده می نویسید؛ یعنی آیا دقیقاً می دانید که داستان به کجا خواهد رسید؟
می دانم که چه اتفاقی خواهد افتاد، اما نمی دانم این اتفاق چطور رخ خواهد داد. اگر می دانستم چطوری قرار است اتفاق بیفتد هرگز آن را نمی نوشتم.
▪ یعنی واقعاً برای خودتان می نویسید؟ در یک جزیره نامسکونی می توان نوشت؟
بله. می توان نوشت.
▪ فکر می کنید که منتقدین شما، قرائت درستی از کارهایتان ارائه نمی دهند؟
برای قرائت صحیح باید بر کل قرائت احاطه داشت و این هرگز نمی تواند اتفاق بیفتد. منتقدینی که برای من ارزش دارند کسانی هستند که خیلی بیش از من راجع به ادبیات می دانند.
▪ شما به ادبیات متعهد اعتقاد ندارید، پس چرا در مقدمه کتاب «برای امشب» از شرکت در دردها و نگرانی ها حرف زده اید. انگار به طور خاص در این کتاب شما موقعیتی مقابل یک درگیری بیرونی اتخاذ کرده اید. انگار تعهد را قبول کرده اید.
اینکه در مقدمه این اثر خاص از تعهد صحبت کرده ام چیزی را عوض نمی کند. من در تمام چیزهایی که نوشتم شرکت کرده ام اما فقط نویسنده های بد هستند که فکر می کنند تعهد یعنی سیاسی بودن .
▪ مثلاً سارتر؟
سارتر در بهترین رمانش، تهوع، چه تعهد سیاسی ای دارد؟
▪ خب ، من فکر می کنم که شما جهان را انکار می کنید و ادبیات شما بازتاب خیلی روشنی از شیوه زندگی تان است، پرسوناژ ها از واقعیت بریده اند و در یک دنیای پرت و غیرواقعی حرکت می کنند.
اول باید بپرسم که چرا فکر می کنید که واقعیت شما واقعیت است. شخصیت های من با واقعیت شما قطع رابطه کرده اند نه با واقعیت خودشان. در رابطه با دنیای غیرواقعی هم من فکر می کنم که آدم ها دنیا را انکار می کنند و حقیقت را غیرواقعی جلوه می دهند تا خود را بیان کنند، روزنامه نگاری کنند، مصاحبه کنند و رمان های بدعکس مانند بنویسند.
▪ شما شبیه شخصیت رمان چاه هستید که می گوید: من یک مرد تنها هستم که در یک جایی از شهر سیگار می کشد.
بله، من شبیه به او و بسیاری شخصیت های دیگر هستم. به شما نگفته اند که هنر یک اعتراف جاودان است؟
▪ هنوز هم احساس تنهایی را با وجود موفقیت تان همراه دارید؟
مثل همه جهان. تفاوت در این است که بعضی ها متوجه می شوند و بعضی ها نه.
▪ درباره اینکه چرا آثارتان اینقدر کم توسط مردم معمولی پذیرفته و فهمیده می شود نظری ندارید؟
کلید آن می تواند این باشد که من همیشه آن چیزی را که فکر می کنم می نویسم و سعی می کنم کاری را انجام بدهم که دلم می خواهد. آدم هایی را می شناسم که مرا می پذیرند و می فهمند. با آنها زندگی می کنم. اما در کل در من یک بدبینی ذاتی هست: ذاتی و رادیکال و در عمق فکر می کنم که یکی از معدود آدم هایی باشم که به مرگ باور دارند. این خیلی تاثیر دارد. می دانم که همه چیز به شکست منجر می شود. خود من هم. شما هم. این درباره تمام نویسندگان گروه«بوم» گفته می شود، می گویند که آنها بدبین هستند و همیشه در آثارشان شخصیت ها به حضیض می رسند. شاید. اما من در آثار گارسیا مارکز و یا بارگاس یوسا همیشه شادی بزرگ زیستن را حس می کنم. صادقانه بگویم، فکر نمی کنم که به مرگ به عنوان یک مشکل نگاه کنند، مثل خود من. منظور من از مرگ این نیست که پیرم و همین امشب ممکن است بمیرم. بلکه چیزی است که از نوجوانی احساسش کرده ام همانطور که کشف کردم که من، من هستم مرگ را هم کشف کردم. این برای یک پسربچه وحشتناک ترین کشف ها بود. فهمیدم تمام آدم هایی که دوست شان دارم یک روز خواهند مرد. این به نظرم نامعقول می رسد، هنوز هم از این احساس رهایی نیافته ام و هرگز هم رهایی نخواهم یافت.
▪ هیچ وقت در سانتاماریا گم نشدید؟
یک بار با یکی از دوستانم نقشه سانتاماریا را کشیدیم، اما این فقط برای به حرکت درآوردن کاراکترها بود. وقتی از بوئنوس آیرس آمدم آن را گم کردم. وقتی ایده یک رمان به ذهنم می رسد، مکانش سانتاماریا است. اما به شرح و بسطش فکر نکرده ام.
▪ حرفه نویسنده در چه زمانی ریشه می گیرد؟
نمی دانم، شاید در کودکی، شاید در نوجوانی. اما قطعاً در واکنش به جهان آدم بزرگ ها شکل می گیرد. برای مثال اینجا می شنوم که روزنامه ها دائماً درباره فوتبال صحبت می کنند. با نوشتن از این واقعیت انتقام می گیرم. بیشتر از اینکه من از آن در عذاب باشم، شخصیت ها عذاب می کشند.
▪ به خاطر شما عذاب می کشند؟
شاید.
▪ به خواننده ها نیاز دارید؟
من همان جوابی را به این سئوال می دهم که یک بار جیمز جویس به کسی که با او مصاحبه می کرد، داد. من خودم را در یک سوی میز کار فرض می کنم و برای آدمی می نویسم که در سوی دیگر میز نشسته است. در سوی دیگر میز جیمز جویس نشسته است.
▪ اگر می توانستید، در سانتاماریا زندگی می کردید؟
سانتاماریا بیرون از کتاب های من وجود ندارد. اگر واقعاً وجود داشت، اگر می توانستم آنجا زندگی کنم یا اینکه آنجا زندگی می کردم، شهر دیگری اختراع می کردم که اسمش مونته ویدئو باشد.
کتاب شناسی خوان کارلوس اونتی
زمان در آغوش کشیدن- ،۱۹۳۸ چاه- ،۱۹۳۹ سرزمین هیچ کس- ،۱۹۴۱ برای امشب- ،۱۹۴۳ زندگی کوتاه- ،۱۹۵۰ خداحافظی ها- ،۱۹۵۴ گور بی نام - ،۱۹۵۹ چهره بدبختی- ،۱۹۶۰ آنقدر غمگین، مثل او- ،۱۹۶۳ خونتا کادابرس (جسد جمع کن)- ،۱۹۶۴ مرگ و کودک- ،۱۹۷۳ بگذار دوباره صحبت کنیم- ،۱۹۷۹ پس همان وقت- ،۱۹۸۷ وقتی دیگر اهمیتی ندارد- ۱۹۹۳
گردآوری و ترجمه: جیران مقدم
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید