جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


زنجیر منو بافتی؟


زنجیر منو بافتی؟
چشم می گشایم به صدای خنده های آسمانی کودکانی که در همسایگی من روزهایشان را درلابه لای دعاها و آیات قران شروع می کنند. زنگ تفریح هایشان به دیالوگ قدیمی نسل های ایرانی با "عمو زنجیر باف" می گذرد ... کودکانه می پرسند از عمویی که واقعا معلوم نیست به چه شغل شریفی اشتغال دارد، که آیا سهمیه زنجیر آنها را بافته یا نه و بعد قهقهه خنده هایشان سرمی کشد به آسمان، و زنگ می خورد و می روند سر اولین کلاس های عمرشان.
روزنامه اعتماد در صفحه مانیتور نقش بسته است. هنوز در هوای همان صداها مانده ام و دارم توی ذهن صورت کودکی هایم را می کاوم با آن موهای لخت و "خرگوشی" که چقدر به تکان هایشان موقع "لی لی" می نازیدم. چشم ام می ماند روی عکس دختربچه ۹ ساله ای در صفحه حوادث. همین بودن کودک در این صفحه یعنی فاجعه ای دیگر
بله! هیچ کم از فاجعه نیست. مریم ۹ ساله را در کرج دزدیده اند. بارها به او تجاوز کرده اند و در آخر با گلو و دست و پای بریده در گوشه خیابان پر ترددی رهایش کرده اند. مریم آخرین نفس هایش را در گوشه همین خیابان و زیر پای عابران می کشد و تمام می کند.
کودکی های خودم را می بینم با گردن بریده و دست و پای بریده. به خِرخِر می افتد گلویم. بوی خون دهانم را پر می کند. کودک ۹ ساله ای در این مرزپرگهر! سلاخی شد.
بالای همین خبر مژدگانی داده اند که به زودی قاتل دختر ۱۱ ساله پس از ۱۲ سال اعدام می شود. حالا سلاخ یا سلاخان مریم را می بینم که اعدام می شوند و لابد در ملاء عام. چه راه دیگری در این همه سال یافته ایم جز اعدام؟ و همچنان مکرر می شود خشونت ها. تجاوز و قتل و فردا اعدام دیگر و پس فردا تجاوز و قتل دیگری و اعدامی دیگر ... و گویی این بازی خون و جان آدمی را پایانی مقدر نیست.
این خبرها هر روز در صفحه حوادث می مانند تا بقای تیراژ را تضمین کنند. کسی در این صفحه ها یقه پلیس را نمی گیرد که چرا کودکی مثله شده در مرکز شهری شلوغ رها شد و شما نبودید؟ کسی یقه نهادهای آموزشی را نمی گیرد که چرا هر اتفاقی در این مملکت با تجاوز همراه است؟ چرا تامین امنیت را "زنان، دانشجویان، معلمان، کارگران ..." برهم می زنند!!
و کودکان هر روز در روزنامه ها قطعه قطعه می شوند. کسی در این صفحه ها یقه سازمان یونیسف را نمی گیرد که چرا دست کم یک بیانیه را دریغ می کنند از کودکانی که رفتشان را زمانی هست ولی برای بازگشتشان هیچ ضمانتی نیست؟
عکس مریم را می بینم با چشم های مورب و معصوم اش و روسری که همه موهایش را پوشانده. موهایی که دیگر در باد نخواهید رقصید. پای "لی لی" بازی هایش بریده شد و دستی که حلقه می ساخت برای آواز "عمو زنجیر باف" دریده شد.
حالا چرا باید منتظر بمانیم که پلیس سلاخ مریم را به دام اندازد؟ مگرچه اتفاقی قرار است بیافتد؟ از همین حالا می توانیم حدس بزنیم که قاتل خود قربانی جسته از همین نوع خشونت بوده و تازه مگر با اعدام او مشکلی حل خواهد شد؟ اعدام او صدای مریم را در خانه خواهد پیچاند؟
چند قربانی دیگر باید داد تا ثابت شود خشونت هایی اینچنین با اعدام از این خانه نفرین شده فرار نمی کنند.
مریم رفت مثل صدها کودکی که دست کم هر ۳ روز یکبار عکس یکی شان اشکمان را درآورد. فکر می کنم اگر تنها یکی از این اتفاق ها در یکسال در کشور به سامانی می افتد چه اتفاق هایی که از پی اش نمی آمد؟
... باز آخرین صدای گلوی بریده ی مریم می پیچد و می ماند در خانه تا بپیچد با صدای کودکان مدرسه همسایه : عمو زنجیر باف / بله؟ / زنجیر منو بافتی؟ /...
و عمو زنجیر باف چه بیرحمانه در این سرزمین برای بچه هایمان می بافد و ما چه ساده لوحانه به صدای شادمان کودکان و ابدی بودن این شادی دل خوش می کنیم. چه کسی می داند تا فردا بدن کدام یک از کودکان مدرسه همسایه من دریده خواهد شد؟
مونا فرامرزی