سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


نامه ای به مانی حقیقی کارگردان کنعان


نامه ای به مانی حقیقی کارگردان کنعان
ـ آقای حقیقی
نمی دانم برداشت و حس کلی شما از واکنش منتقدها به «کنعان» و بازخوردهای رسانه ای اش چیست. واکنش بیشترشان برای من ـ که ربطی هم به من ندارد ـ شگفت آور و تاسف برانگیز است. میان این همه فیلمهای کهنه چه از نگاه و چه پرداخت، میان این سینمای رقت انگیز بی ذوق نیمدار، این معنا بافتن های اجباری، با همه بی هنری ها، آیا جایگاه کنعان آن است که باید باشد؟ و آنچه بر آن رفته به راستی سزا بوده؟ چه بی اعتنایی به آن در داوری جشنواره فجر – شاید هنوز یادتان هست که جایزه تماشاگران بخش بین الملل را هم به رسم میهمان نوازی از شما گرفتند و به فیلم دیگری دادند!!! ـ و چه در مقایسه با حجم عظیم تبلیغ رسانه ای چندگانه فیلمهای دیگری که همزمان با کنعان اکران شده اند .
چگونه از نظر پنهان می ماند؟ فیلمی که پرداختی وسواس گونه و تازه دارد و احترام ورزیدن به تصویر و هنر سینما ـ به ناب ترین تعریفش ـ از تمام گوشه های پیدا و ناپیدایش پیداست.فیلمی که می گوید و نمی گوید و مخاطبش را دست بالا فرض می کند.کنعان از آن فیلمهایی است که تماشاگر می خواهد و نه تماشاچی. فیلمی که نشانمان می دهد چگونه می شود با همین داشته های خرد و اندک سینمایمان و همه خطوط قرمز و سیاه، همه سختی ها، فیلمی هوشمندانه ساخت. از کلیشه دوری جست و منظری تازه به روایت گشود...
کنعان آغازی برای فصل تازه ای از سینمای ایران است.در هماهنگی غبطه برانگیز میزانسن و روایت، در گزینش بکر ناگزیری های اجتماع این روزگار ، در والایش اقتباس ادبی و برگردان درست دستمایه های داستان مکتوب به نمایه های تصویری موجز و در چینش شهر بی حوصله ی چاقو به عصب در چهارچوبی کمینه گرا.(بخوانید مینی مالیستی)
تردیدندارم که «کنعان» از بسیاری از جنبه های تکنیکی، سرآمد فیلمهای دیده شده جشنواره سال گذشته بود. مهندسی هوشمندانه میزانسن با وسواس بر کمترین کنش و واکنش های درون قاب، بازیهای بسیار درست و حسابی و ستایش برانگیز .بازیهایی که نه حاصل شطح و بداهه که می توان به جرات گفت کارگردانی شده و پیراسته اند. تصویر و صحنه آرایی و گزینش رنگ همه در جای درست. فیلمنامه سنجیده و مینیاتوری ... و لابد هیچیک شایسته هیچ پاسداشتی نبودند و نیستند.
خیلی تلخ است که هیچ کس به صحنه زیبای پناه بردن مینا به مرتضی در آن تاریکی پر دریغ و البته با شکوه اشاره نمی کند. سکانسی که برآمده از «فقدان» است و جادوی سینما را از مرز «نمایش» و «نمودن» فراتر می برد.
چگونه می شود از شر نگاه های علی کنعان خلاص شد.چگونه می شود سکوتش را به هیچ و پوچ گرفت؟ یا از تجربه خوابناک دو رویای مینا و آن پرده رها در باد نگفت؟ خوابهایی که بعد از کابوسهای فانتزی وار حمید هامون، نمونه اش را در این سینمای کم بار ، کم دیده ایم.
من شک ندارم این نادیده گرفتن بیش از گمانه های فرامتنی به کاستیهای هنرباوری باز می گردد. تجربه سرخوشانه فیلم شما همچنان با من است. از زمستان سرد بهمن تا به امروز . زمان می گذرد. از پس این روزها فیلمتان خواهد ماند. روایت بی کم و کاست و خوب شما.
خیلی ها قرار مینا را کارکرد رندانه معناگرایی نام دادند.... بگذارید این نوشته را با خاطره ای از سربازی ام پایان دهم، رازی مگو، قراری که در کوههای سرد و بی رحم زمستان بر من گذشت:
آموزشی سربازی است- شیراز است- سی کیلومتری شیراز- وسط کوه سنگ های سر به آسمان کشیده و خشمگین بین شیراز و مرودشت- دو روز دیگر قرار است آموزشی تمام شود-مار ا به اردویی دوروزه در دل این کوهها آورده اند- با کوله ای سنگین و کلاشنیکف- قرار است زندگی سخت را بیاموزیم- مرا چند کیلومتر دورتر از کمپ سربازان که چیزی بیش از چادرهای برزنتی انداخته روی میله های زنگ زده نیست میان دو صخره تنها گذاشته اند- من دژبان این صخره های تنهایم- ظهر است و سوز بهمن ماه توی مخ و استخوانهای ساقم می دود -دراز می کشم روی پتوی سربازی ام به آسمان نگاه میکنم- سیگاری هم در کار نیست که دود کنم- دود کنم به روزهای بیهوده ای که میگذرند بی عشق و بی دل- آسمان خیلی آبی است- یک کپه ابر درست بالای سرم در رقص است- باد تند و تیز و سردی در هایهو ست – کپه ابر مدام شکل می بازد و با هر نوازش باد شکلی تازه وانمود میکند-دلم گرفته – دوست ندارم اینجا بمانم- دوست دارم میان آن همه سرباز بی نام و غریب تنهاییم را گم کنم- کم کنم- مرا چه به دژبانی دو صخره منگ- که جیک نمی زنند- که دلتنگیهای من برایشان هیچ است- ناگهان بر آن می شوم- همان آن نابکار ثانیه های برگزیدن- که کم نیستند توی دوراهی های زیستن- اگر این باد این تنها ابر چاق آسمان را بتاراند من برخواهم خاست- خواهم رفت- از بازداشت نمی ترسم- از تنهایی این کوه می ترسم- باد در ستیزه است- ابر تن می چرخاند و جا خالی میکند- نیم ساعتی شده که در تماشای این نبرد نابرابرم- پیمان درستی بسته ام – پشیمان نیستم- ابر چاق وا می دهد- دود پراکنده می شود- دور و دور و دور تر از میانه می شود- دیگر ابری در کار نیست- بر می خیزم کوله ام را می بندم- کلاشنیکف را بر می دارم- صخره ها را به هیچ می گیرم و پا به گریز می گذارم...
رضا کاظمی


همچنین مشاهده کنید