شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


من هرگز «سبک‌بال» نخواهم شد، پس «رست‌گار» خواهی شد!


من هرگز «سبک‌بال» نخواهم شد، پس «رست‌گار» خواهی شد!
انگار به او می‌خندید. چشم‌هایش طعم تلخ طعنه‌یی می‌داد که به استهزا آلوده شده بود. سنگینی آن‌ها در وجودش لحظه به لحظه ‌طنین‌اندازتر حس می‌شد، پس بگذار یک شلیک تمام آن‌ها را پایان بخشد! او اینک انسانی را کشته بود. دوستان‌اش پس از خالی کردن ‌دخل مغازه در رفته بودند، اما او مانده با آن‌چه کرده بود. او در محل قتل میخ‌کوب شده بود، انگار وقتی دریافت که انسانی را کشته است، چیزی از درون او بیرون رفت و او را تهی جا گذاشته بود.
او چون یک نوجوان وارد زندان شد و اکنون مردی میان‌سال است. تمام این مدت چون روحی سرگردان، خاموش و فاقد هر نوع شور و شوق و حس زنده‌گی بوده است. رفتار او آن قدر پسندیده است که مسؤولان زندان، خودشان (بدون درخواست او) درخواست عفو برای ‌باقی‌مانده‌ی مدت حبس‌اش کرده‌اند.
او در حضور هیأتی که برای بخشش وی تصمیم می‌گیرند، اذعان می‌کند: "من تقاضای بخشش ندارم، چون استحقاق‌اش را ندارم! این‌جا راحت‌ام، چون احساس می‌کنم باید اینجا باشم‌ ..."
او تمام این مدت خودش را نبخشیده است. تمام مدت حبس و تمام لحظاتی که پس از آن شلیک گذشت. هیأت ژوری حبس ابد وی را تقلیل می‌دهد و او را آزاد می‌سازد، اما او هنوز از درون‌اش آزاد نشده است. او در بند وجدان خویش است.
از این رو، پس از خروج از زندان، سرگردان و بی‌هدف، هم‌چون ‌روحی سرگردان در میان مردم پرسه می‌زند و پس از رفتن مردم، او می‌ماند و آزادی سرگردان‌اش که اینک بر گردن‌اش سنگینی می‌کند. مانوئل به ‌سوی همان فروش‌گاهی می‌رود که بیست‌وشش سال پیش جوانی را آن‌جا کشته بود. برای جبران گذشته و حل آن نمک به جا مانده بر زخم وجودش؟ نه، او امیدی به بخشش ندارد! در کتب مذهبی شرایطی برای آمرزش گناهان ذکر شده که مانوئل با خواندن‌شان دریافته است، با گناهی که او مرتکب شده است، هرگز بخشیده نخواهد شد. او حتا نمی‌داند که چرا بدان سوی می‌رود.
تلفنی عمومی که در کنار همان فروش‌گاه است، زنگ می‌زند. مانوئل مردد است که تلفن را بردارد یا نه. گوشی را برمی‌دارد. شخصی در آن سوی ‌خط از او می‌پرسد: "کجا بودی؟ چرا نمی‌آیی؟ ..." گوشی را می‌گذارد. تلفن باز زنگ می‌زند. از او سؤال می‌کند: "دویی، دویی کجاست؟" مانوئل با تعجب می‌گوید: "این یک تلفن عمومی‌ست!" گوشی را می‌گذارد. باز زنگ می‌زند: "یه سؤال ازت دارم. مقصدت کجاست؟"
شخصی آن طرف گوشی پیش‌نهاد همان کاری را به مانوئل می‌کند که سابقا دویی انجام می‌داد. مانوئل نگه‌بانی در مکانی را آغاز می‌کند که مایلز به او واگذار کرده است. مایلز هم‌چون یک آموزگار یا کشیش برای جوانان موعظه می‌کند و برای تفسیرات‌اش، گواهانی از کتب مقدس می‌آورد. او مدعی‌ست که: "خداوند می‌خواهد بداند در گناهان‌تان کجایید و در شناخت ‌گناهان‌تان چه‌قدر صادق‌اید. ممکن است بخت‌یار شوید و خداوند سر پیچ زنده‌گی به شما کمک کند."
مانوئل در تعقیب زنی‌ست که از خانواده‌ی همان شخصی‌ست که او سال‌ها پیش به قتل رسانده بود. مانوئل می‌خواهد به او کمک کند، ولی آن زن به وی اجازه نمی‌دهد. زن در تصور است که او را تعقیب می‌کند و می‌خواهد مزاحم‌اش شود. مانوئل در برخورد اول‌اش با وی ‌موفق نمی‌شود. مانوئل آن‌قدر در خودش است که وقتی او را صدا می‌زنند، متوجه نمی‌شود.
در تمام این سال‌ها، فکر آن‌چه انجام داده او را رها نساخته است. مانوئل بار دیگر جلو همان زن سبز می‌شود و باز می‌خواهد به هر طریقی به او کمک کند. این بار شاخه‌ی گلی نیز برای وی آورده است. زن گیج شده است و از او می‌خواهد صریح‌تر منظورش را بیان کند. مکث‌های مانوئل و موانع درونی‌اش مانع از ورودشان به آن وادی ‌می‌شود. او خود را معرفی می‌کند و از مانوئل می‌خواهد که به خانه‌شان بیاید. خانم ایسلی برای چند خانواده پخت و پز می‌کند و این گونه زنده‌گی خود و پسر سرکش‌اش را می‌گذراند. مانوئل خیره به عکسی می‌شود که در منزل ایسلی قاب گرفته شده است. برادر ایسلی که ‌او را کشته بود.
مانوئل در محل کارش نیز سعی دارد تا به طریقی کمک کند که گاه نوع آن یاری‌رسانی خنده‌دار جلوه می‌کند، مثل وقتی که شیشه‌های بیرون به سبب برودت هوا به شدت یخ زده است و او در حال تمیز کردن‌شان است (پیداست که در آن هوا باز به سرعت یخ می‌زنند). مایلز با دیدن این صحنه به مانوئل می‌گوید: "تو غیرعادی‌ترین و عجیب‌ترین آدمی هستی که من تا به حال دیده‌ام." مایلز شورا را متقاعد می‌سازد تا مکانی را برای تفریح و ورزش جوانان محل اختصاص دهند. او از این عمل خیرش راضی‌ست.
مایلز جایی کار دارد و مانوئل را به جای خود می‌گذارد تا برای جوانان حرف بزند. او به جوانان می‌گوید: "من چیزهایی را که وقتی به سن شما بودم، برای‌ام مهم بود تا یکی به من بگوید نوشته‌ام، اما حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم چیز مهمی نیست که بگم."
بچه‌ها که تنها به خاطر این که بیرون نروند و درخت اره نکنند، به ماندن سر کلاس مانوئل رضایت داده‌اند، هیچ علاقه و حوصله‌یی ‌نسبت به صحبت‌های او نشان نمی‌دهند. مانوئل می‌پرسد: "کسی احساسی در این‌جا ندارد؟" یکی از بچه‌های رند می‌گوید: "چرا! من دارم. من فکر می‌کنم به‌تر بود توی جنگل بودم و هیزم می‌شکستم!" (امیدوارم خواننده‌گان این اثر احساس مشابهی نداشته باشند!)
پلیس‌ها به دنبال یک مجرم با نام جانی گالووین می‌گردند. مایلز عقیده دارد اگر گالووین قبلا تخلفی کرده به معنی این نیست که حالا باید حتما برود زندان تا بخشیده شود، زیرا زمان سریع‌تر از اعمال ما پیش می‌رود. شاید او بعد از آن با کارهای مثبت خود در جامعه جبران ‌گذشته کند، ولی در زندان به فردی بی‌خاصیت بدل شود!
پسر خانم ایسلی طی قدبازی‌های جوانان زخمی می‌شود. مانوئل به هم‌راه خانم ایسلی به بیمارستان می‌رود و تا لحظه‌یی که او در بیمارستان هست، در کنارش می‌ماند. این رفتار مانوئل بسیار مورد پسند خانم ایسلی قرار می‌گیرد، گرچه آن را به زبان نمی‌آورد، ولی از حرکات وی می‌توان این حس او را خواند. او دردلی با مانوئل می‌کند. نمی‌داند در تربیت فرزندش سهل‌انگاری کرده است یا نه. او سعی ‌داشته با پسرش کنار بیاید و خواسته‌های او را نیز در نظر گیرد.
مانوئل وقتی به سر کار بر می‌گردد، می‌بیند همان دختری که پیش از آن بی‌هوش شده بود، در حال شوخی کردن با پسرهای آن‌جاست که از کار او عصبانی می‌شود. دختر سعی می‌کند از دل او در بیاورد، اما مانوئل بر این عقیده است آن‌ها زیاد با هم جور در نمی‌آیند.
دختر برای جبران زحمات گذشته‌ی مانوئل از وی خواهش می‌کند تا برای‌اش غذا درست کند و مانوئل می‌پذیرد. او نکته‌یی را برای مانوئل فاش می‌سازد: "اگه نتونی تأثیری رو جامعه بذاری، حس می‌کنی دو باره می‌خوای آدم بکشی." او از مادری تنها و مریض مراقبت می‌کند که ‌بیماری‌اش او را به کج‌خلقی نیز می‌کشاند، ولی دخترک بی‌چاره به هر طریقی هست کارها را با تمامی کاستی‌ها سر و سامان می‌دهد. او احساس نیاز خویش را به یک حامی در قامت برادر بزرگ‌تر پنهان نمی‌سازد. این‌جاست که می‌توان پی برد برخی از رفتارهای او، مانند پناه ‌بردن به مواد مخدر و خوش‌گذرانی، سوپاپ اطمینانی برای اوست تا زنده‌گی دشوار خانواده‌گی‌اش را هم‌چنان هل دهد.
مایلز می‌خواهد مانوئل را به جلو ببرد تا از بن‌بستی که در آن گیر افتاده خارج سازد: "بس کن! اتفاقی‌ست که افتاده ..."» (منظور قتلی‌ست که مانوئل کرده.)
خانم ایسلی تلفن می‌زند و سراغ مانوئل را می‌گیرد. پیداست که در زنده‌گی او تأثیر مفیدی داشته است. او قرار ملاقاتی با مانوئل می‌گذارد و از وی خواهش می‌کند که با پسرش صحبت کند و او را از درگیری با کسی که وی را زخمی کرده بود، برحذر دارد. مانوئل خود را شخص مناسبی برای این کار نمی‌داند، اما خانم ایسلی می‌گوید به غیر از او کسی را ندارد. مانوئل با پسر خانم ایسلی صحبت می‌کند، اما بی‌فایده است. او جواب می‌دهد: "آن گلوله هنوز در تن‌ام هست و اگر من او را نکشم، او این بار مرا می‌کشد."
مایلز در حال فرار است، چراکه پلیس در تعقیب اوست. او همان گالووین جانی‌ست که مأموران قانون دنبال اویند. جوانان کم‌تجربه با لو رفتن گالووین تصور می‌کنند که سخنان او مشتی مزخرف بوده است، غافل از این که آن سخنان عبرت‌آموز از این روی به کرات توسط او بیان می‌شدند که به دغدغه‌ی اصلی زنده‌گی وی بدل شده بودند.
مایلز در این جهان گناهی را مرتکب شده بود و پس از آن، جلو گناه برخی را گرفته بود. موعظه‌های او در حقیقت دیه‌ی گناهانی بودند که قبلا مرتکب شده بود و دیگر تکرارشان نمی‌کرد تا هنگامی که از آن‌ها هم‌چنان بی‌زار بود. مایلز با کارهای نیک حال و آینده در صدد جبران گذشته است، نه با تنبیه خود یا بریدن از زنده‌گی. مانوئل و او از دو راه مختلف و در دو جای متفاوت، گذشته و اعمال ناپسندشان را کنار می‌گذارند؛ یکی در زندان و دیگری در بیرون، چراکه ندامت‌گاه باید در درون انسان بنا شود. آن‌ها دو روی‌کرد مختلف را نیز برای کمک به دیگران بر می‌گزینند؛ یکی با موعظه‌ی دیگران و دیگری تنها با یاری رساندن بدون هر گونه داوری یا نصیحت.
مایلز به خداوند ایمان عیانی دارد، ولی در ایمان به خدای مانوئل باید درنگ بیش‌تری کرد. مانوئل ظاهرا به خدا ایمان ندارد، ولی خدای او تصوری در ذهن‌اش نیست (چنان‌که بسیاری از باورمندان به چنان خدایی ‌ایمان دارند)، بل‌که وجدان اوست که مدام با اوست و ژرف‌تر از هر باوری در درون انسان است و بیش از هر تصوری وی را هدایت می‌کند و بر حذر می‌دارد، هم‌چون معنی نام او؛ «مانوئل» یعنی «خدا با ما».
مانوئل برای خانم ایسلی نامه‌یی می‌نویسد و برای‌اش شرح می‌دهد که کیست. او اذعان می‌کند در کتابی در باره‌ی‌ رست‌گاری، شرایطی را برای بخشایش گناهان خوانده است‌: گام نخست پذیرش خطا و گناه، دوم ندامت قلبی، سوم انجام رفتار پسندیده، به خصوص با کسانی ‌که به آنان آسیب رسانده‌ایم، چهارم رویارویی صمیمانه و رو راست با خداوند و پنجم با قرار گرفتن در همان وضعیت پیشین و این بار متفاوت عمل کردن با گذشته. این‌گونه خطاها و گناهان جبران خواهند شد. مانوئل اذعان می‌کند با این اوصاف «دانستم که هرگز رست‌گار نخواهم شد»، زیرا هر چه‌قدر سعی کنم نمی‌توانم شرایطی را دو باره به وجود بیاورم که در گذشته مرتکب اشتباه شده‌ام و اینک آن را تکرار نکنم.
او نمی‌داند با وجود پشیمانی و اعتقاد به این اصل که رست‌گار نخواهد شد، آمرزیده شده است! پشیمانی او که آن قدر ژرف در شخصیت‌اش تأثیر گذاشته، به طوری که سامان زنده‌گی‌اش را بر هم زده و او را به کلی دگرگون ساخته، خود گواه پذیرش توبه‌ی اوست. شاید تفاوت بزرگ راه مانوئل با مایلز، آن دخترک خلاف‌کار و سایر کسانی که در صدد توبه از گذشته‌‌شان هستند، در آن است که مانوئل راهی دشوارتر و تحولی عمیق‌تر را برگزیده، گرچه توبه‌های سایران نیز به حق و به درستی مقبول خواهد بود، ولی تنها توبه‌ی او توبه‌یی نستوه به معنای حقیقی کلمه بوده است. باید توجه کرد که اگر او کسی بود که به راحتی خود را می‌بخشید، آمرزیده ‌نمی‌شد! او بدون دریافت ابعاد گناهی که مرتکب شده قادر به گذشتن از آن و بخشیده شدن نیست.
مانوئل در راهی که برای گذشتن از همه چیز برگزیده است، به پسر خانم ایسلی بر می‌خورد که قصد دارد کسی را که زخمی‌اش کرده بکشد. مانوئل دخالت می‌کند و به هر قیمتی مانع از مرگ انسانی می‌شود، حتا به قیمت جان خودش! خانم ایسلی سر می‌رسد و پس از اطمینان از حال پسرش، لباس‌اش را در می‌آورد و روی مانوئل می‌اندازد و سپس سراسیمه برای کمک گرفتن از مردم می‌دود. مانوئل در بیمارستان است و حال‌اش رو به به‌بود می‌رود. پس دو گام دیگر را نیز بدان‌ها بیفزایید: گام ششم پرداخت بهای تاوان اشتباهات‌مان و در انتها، رضایت ‌قلبی شاکیان و متضرر شده‌گان از ما، اما به راستی آنان با چه تجارب برنده و نقش‌های سختی، آزمون زنده‌گی‌شان را پس دادند تا در نهایت رست‌گار شدند!
کاوه احمدی علی‌آبادی
دارای گواهی دکترای فلسفه و مطالعات ادیان از دانش‌گاه راچ‌ویل تگزاس در آمریکا
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید