شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


تلخ زبانی


تلخ زبانی
در یخچال را باز کرد و بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
- باز این شربت گیلاسه رو تو برداشتی؟
- نه! من که اصلا شربت نمی‌خورم، ببین باز اشتباهی نبردی تو کمد بذاری!!
آرتین عادت کرده بود که با لحنی گزنده با هما شوخی کند، هما هم این را می‌دانست برای همین سرش را برگرداند و گفت:
- حیف که خیلی خسته‌ام وگرنه یه جوابی بهت می‌دادم برق سه فاز از کله‌ات بپره!
- آره والا! خیلی خسته‌ای! آخه تازه تیشه رو از فرهاد گرفتی، نصف بیستون رو کندی، مگه اونجا چی کار می‌کنید؟ جز اینکه دور هم جمع می‌شید، پشت سر مرداتون حرف می‌زنید یا پته خواهرشوهر و مادرشوهراتون رو می‌ریزید روی آب! ولی از اعتماد به نفستون خوشم میاد جوری ساک ورزشی رو دستتون می‌گیرید که هر کی ندونه فکر می‌کنه تو باشگاه سه بار رکورد وزنه‌برداری دنیا رو زدید!! والا ما وقتی می‌رفتیم ورزش همه وسیله‌هامون رو می‌ریختیم تو یه کیسه دسته‌دار، اینجوری نبود که واسه جورابامون یه ساک، واسه کفشامون یه ساک، واسه حوله یه ساک داشته باشیم، حالا شما از بس امکانات دارید تا می‌آیید لباسای ورزشتون رو بپوشید و با هم ست کنید وقت کلاس تموم می‌‌شه، ما که اینجوری نبودیم!
هما لیوان شیشه‌ای را پر از آب کرد و چند دانه قند توش ریخت و همانطور که با قاشقش هم می‌زد گفت:
- جدی؟ یعنی می‌خوای بگی تو هم یه روزی ورزش می‌کردی؟ اونوقت می‌شه بگی چه ورزشی بود؟ منچ با مانع؟ یا واترپلو روی فرش؟ بعد تنهایی می‌دویدی یا دو سه نفر شکمت رو می‌گرفتن که پاهات گیر نکنه به شکمت؟!
آرتین و هما چهار سالی بود که با هم ازدواج کرده بودند اما هنوز شوخی و شیطنت دوران نامزدی را داشتند، هما همیشه می‌گفت اونقدر از این زنها و دخترا که ازدواج می‌کنن و دماغشون رو بالا می‌گیرن بدم میاد که نگو، چند روز پیش سمانه رو دیدم تو خیابون، با شوهرش بود، خبر نداشتم که شوهر کرده، یعنی از وقتی درسمون تموم شد دیگه ندیده بودمش، رفتم جلو که سلام کنم و مثل همیشه بهش بگم چطوری! دیدم سرش رو برگردوند طرف ویترین یه مغازه و دست شوهرش رو کشید که نکنه یه وقت من برم جلو باهاش حرف بزن و به شوهرش بگم این سمانه یک دماغی داشت که می‌تونست باهاش زمین رو شخم بزنه، الان رفته بعد از شش بار عمل اینقدر فنقلی‌اش کرده! حرصم گرفت از دستش، جوری دست شوهرش رو می‌کشید انگار اون تنها دختریه که شوهر کرده و همه ما موندیم تو بشکه سرکه مامانامون!
هما عادت داشت توی هر داستان و ماجرایی که تعریف می‌کرد پیاز داغش را زیاد کند، با این همه بددل و کینه‌ای نبود، اما تنها رفتاری که آرتین را دیوانه می‌کرد، زبان تند و تیز و تلخش بود، یعنی اگر شروع می‌کرد دیگر کسی جلودارش نبود.
تولد نوشین؛ دختر آهو بود، آهو خواهر بزرگتر آرتین که زنی باشخصیت و فوق‌العاده مهربان بود، هما خودش هم همیشه اعتراف می‌کرد که آهو خیلی متین است. اما برعکس از دست امید شوهرش همیشه گله داشت، توی مهمانی امید مدام سوئیچ زانتیایی که خریده بود را توی دستش می‌چرخاند، انگار می‌خواست همه ببینند که او ماشین نو خریده است، هما که به رفتارهای او حساس شده بود برگشت و گفت:
- آقا امید با زانتیا اذیت نیستی؟
- نه! چرا باید اذیت باشم؟ ماشین خوب و راحتیه!
- نه! آخه وقتی آدم پیکان مدل ۶۰ خودش رو می‌فروشه و زانتیا سوار می‌شه احتمالا یه چند وقتی اذیته، همه‌اش فکر می‌کنه نکنه کسی ماشینش رو بدزده!
این را که گفت جمع زدند زیر خنده، امید که او را می‌شناخت کمی سرخ و سفید شد ولی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- این هم برای خودش صحبتیه، اما شما هنوز هم توی رادیاتور روغن موتور می‌ریزید یا یاد گرفتید که موتور ماشین کجاست؟
این‌بار جمع همه به هما نگاه کردند و خندیدند، می‌دانستند که اگر او شروع کند تمام مجلس را می‌چرخاند و لازم نیست دیگر کسی در مورد ترافیک و گرم و سرد شدن هوا و سهمیه بندی بنزین و... حرف بزند، آرتین خواست مداخله کند ولی هما با اعتماد به نفس سرش را بالا گرفت و گفت:
- خب آقا امید! خودت هم می‌دونی که من اون روز فکر کردم آب تو چهار لیتریه، نه روغن! اما یادته وقتی تازه پیکانت رو خریده بودی، زمستون بود با هم رفتیم دماوند هی عقب می‌موندی، آرتین اومد گفت چیه؟ چرا اینقدر یواش میای، گفتی آخه بارندگیه، شیشه جلوم خیس می‌‌شه مجبورم بیام با دستمال خشکش کنم، آرتین بهت گفت؛ لازم نیست چون برف پاک کن اختراع شده! یادته تا زمستون تموم شد هر وقت می‌خواستی برف پاک کن رو روشن کنی می‌زدی لامپای ماشین رو روشن می‌کردی؟
این دو نفر آنقدر ادامه دادند تا اینکه امید ناراحت شد و رفت توی تراس نشست مهمانی که تمام شد تو راه برگشتن به خانه، آرتین گفت:
- تو فکر می‌کنی رفتارت با امید درست بود؟ درسته شوهر خواهرمه و تو فکر می‌کنی من ممکنه ازش دفاع کنم ولی آخه چرا اینقدر سربه سرش می‌ذاری و اوقاتش رو تلخ می‌کنی؟ درست نیست آدم با میزبانش اینجوری برخورد کنه!
- چی؟ تو از امید دفاع می‌‌کنی؟ آخه امید از بس بی‌عرضه‌بازی در میاره که با تانک هم نمیشه ازش دفاع کرد.
بعد بدون اینکه حتی سرش را بالا بگیرد با گوشی‌اش ور می‌رفت و اس‌ام‌اس می‌فرستاد.
- ببین آرتین! یه اس‌ام‌اس توپ برام اومده بخونم برات؟
آرتین که حسابی کلافه شده بود، گفت:
- نه! چون من! دارم با شما حرف می‌زنم، تا کی می‌خوای این رفتارت رو ادامه بدی، بسه هما، تو بچه نیستی دیگه، الان ۲۷ سالته، هیچ چی رو جدی نمی‌گیری، با همه مثل بچه‌های پنج ساله شوخی می‌کنی، سر به سر می‌ذاری، اندازه داره والا، من مُردم از خجالت، آخه این چه حرفیه برگشتی به امید زدی؟ بهش میگی می‌دونی زانتیا کولر داره نمی‌خواد مثل پیکان با خودت بادبزن ببری!! والا اگه این حرف رو آهو هم به من زده بود کله‌اش رو می‌کندم، آخه تو چرا اینقدر همه چی رو به شوخی می‌گیری؟ به خدا باید این رفتارت...
- میگم آرتین! ببین نذاشتی اس‌ام اسه رو واسه‌ات بخونم، پس به جاش سر راه یه بستنی بگیر چون من خیلی آش دوغ خوردم فشارم اومده پایین!!
آرتین زد روی ترمز، ماشین با صدای کشیده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت ایستاد، گوشی از دست هما پرت شد زیر صندلی.
- چیه؟ چرا این دیوونه بازی‌ها رو از خودت در میاری؟ خوب شد کمربندم رو بسته بودم وگرنه الان باید با کاردک دماغم رو از شیشه جدا می‌کردی!!
- هما! بس کن دیگه، می‌‌شه هیچی نگی؟!!
این حرف‌ها را با داد و فریاد زد و بعد سرش را گذاشت روی فرمان ماشین. آرتین به معنای واقعی از این رفتار هما آزرده شده بود، در این چهار سال مدام سر این موضوع با هم جنگ و دعوا کرده بودند اما بی‌‌فایده بود، هما حرف خودش را می‌زد.
- ببین آرتین! من اینجوری بزرگ نشدم که هر کی هر چی گفت بهش بگم چشم، حرف حرف شماست! وقتی یکی حرف زور بزنه جوابش رو می‌دم، خانم، آقا، آشنا و غریبه هم نداره، هر کسی باید بدونه که نباید با حرفاش یا حرکاتش من رو تحقیر کنه، امشب هم امید داشت رو اعصاب من رژه می‌رفت، ماشین خریده که خریده؛ مبارکش باشه، دیگه لازم نیست سوئیچش رو فرو کنه تو چشم من!
دو روزه ماشین خریده یه جوری دور برداشته که من جای آهو باشم هزار تا نذر و نیاز می‌کنم، آخه تو نمی‌دونی، من دلم از این کاراش پره پارسال رفته بود تایلند، نمی‌دونم اونجا مرده می‌سوزوند، چی کار می‌کرد وقتی برگشت اندازه سی و دو سال خاطره تعریف کرد، می‌خواستیم پرتقال بخوریم می‌‌گفت؛ نمی‌دونی چه پرتقال‌هایی تو تایلنده، می‌خواستیم یه جفت کفش بخریم می‌گفت، اگه بدونی تو تایلند چه کفشایی هست اصلا از این کفشا نمی‌خریدی، می‌خواستیم بمیریم می‌گفت؛ نمی‌دونی اونجا چه قبرستونایی داره!! ببینم تو هر کی هرچی بگه، هیچی نمی‌گی طرف سرت رو گول می‌‌ماله تو جیبت گردو می‌ذاره بهش می‌خندی، نمی‌گم نمی‌فهمی، می‌فهمی اما هیچی نمی‌گی، من اینجوری نیستم، با هر کس باید مثل خودش برخورد کرد، نه اینکه بذاری طرف دور برداره! دو روزه زانتیا خریده می‌دونه ما ماشینمون رو فروختیم رفتیم سمند خریدیم می‌خواد بگه آره، دیدی زدم رو دستتون...!
هما یکریز حرف می‌زد، انگار تمام مدتی که توی ماشین داشت اس‌ام اس بازی می‌کرد توی ذهنش این حرف‌ها را مرور می‌کرد، آرتین سرش را بلند کرد و گفت:
- من این حرفت رو قبول ندارم، یعنی چی تو باید مثل اون رفتار کنی؟ یعنی هر کی کار اشتباهی کرد و ما هم فهمیدیم داره اشتباه می‌کنه، رفتارش غلطه، باز هم باید مثل اون عمل کنیم؟ اونوقت فرق ما و اون چیه؟ من اگه چیزی نمی‌گم، اگه حرفی نمی‌زنم واسه اینه که می‌دونم کار اون غلطه و نمی‌خوام من هم یه کار غلط انجام بدم.
- باز داری نصیحت‌های اخلاقی می‌کنی؟
- نصیحت اخلاقی چیه هما! تو اصلا نمی‌خوای بفهمی که کارت غلطه، این تلخ زبونی‌ها و حاضرجوابی‌ها شاید توی دبیرستان و دوران دانشجویی شیرین و جالب باشه اما توی زندگی متاهلی، توی رفت و آمدهای خانوادگی کدورت میاره، آخه چرا اینقدر کل کل می‌کنی؟
هما با همان بی حوصلگی‌اش گفت:
- نمی‌خوام کم بیارم!!
- این چه حرفیه؟ کم نیاری بهت مدال المپیک می‌دن؟ ستاره سینما می‌‌شی؟ این حرفا فقط توجیه کردن رفتارته! ببین با همین حرفا امشب باعث شدی امید رنجیده بشه، باعث شدی یه ماه مادر من نیاد خونه‌مون، باعث شدی بابات اون شب تو خونه‌شون برگرده بهت بگه هما! تو دیگه ۱۶ سالت نیست! یادته چقدر بهت برخورد؟ برای اینکه نمی‌خوای باور کنی که...
- ببین آرتین! بی خودی کشش نده، من خوابم میاد، مرسی که همه اینا رو گفتی ولی متاسفم، من همینم که هستم، از این رفتارم هم حتما خوشم میاد که انجامش می‌دم و به نظرم کار درستیه، امشب صفا کردم که روی امید رو کم کردم، پس لطفا شبمون رو خراب نکن.
آرتین مثل کسی که کاملا مایوس شده باشد پایش را روی گاز فشرد و ماشین توی تاریکی راه افتاد، زمان توی سکوت و تک و توک بوق‌های نصف شب ماشین‌های گذری می‌گذشت. موبایل آرتین زنگ خورد ولی او گوشی را برنداشت.
- چرا بر نمی‌داری گوشیت رو؟جواب بده، زنگش رو اعصابه!
- دارم رانندگی می‌کنم، می‌دونی که جواب نمی‌دم.
- خب بده به من جواب بدم.
این را گفت و بدون آنکه منتظر جوابی بماند گوشی را برداشت.
- شماره آهو؟ نکنه باز چیزی جا گذاشتی؟ الو! ... سلام... خوبی آهوجون؟
- مرسی! خوبی هما جون! یه کاری با آرتین داشتم.
- پشت رله، نمی‌تونه حرف بزنه اگه ضروری نیست بگید من بهش می‌گم.
- والا اول اینکه امید می‌خواست از شما عذرخواهی کنه اما روش نشد.
این را که گفت، هما دستش را گذاشت جلوی دهنی گوشی و با چشم و ابرو به آرتین اشاره کرد و گفت:
- دیدی حالش گرفته شد، حالا زنگ زده معذرت‌خواهی کنه، روش نشده گوشی رو داده به آهو!
بعد برای اینکه بیشتر از این موضوع لذت ببرد، گوشی را گذاشت روی آیفون تا آرتین هم صدای او را بشنود.
- خب داشتی می‌گفتی آهوجون!
- راستش رو بخوای هما جون ما اصلا ماشین نخریدیم، یعنی زورمون نمی‌رسه از این ماشینا بخریم، اون سوئیچ هم که شما دیدی دست امید، مال ماشین دوستشه، گرفته بود بده به آرتین ، آخه آرتین دو روز پیش به من گفت که می‌خواین برین شیراز اما ماشینتون کمی مشکل داره من هم به امید گفتم، اون هم ماشین دوستش رو گرفت، تازه کلی بنزین اضافه هم تو کارتش هست، راستش رو بخواین من بهش گفتم که کمی از بنزین رو بریزه تو پیکان خودمون آخه خیلی مصرفش بالاست ولی گفت که شما تو سفر بیشتر لازمتون می‌شه، خواستم به آرتین بگم که فردا می‌تونه بیاد ماشین رو ببره. حالا شما همین رو بهش بگین.
گوشی توی دست هما یخ زده بود، خداحافظی کردند. آرتین بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند به جاده نگاه می‌کرد و به قطره‌های درشت بارانی که از روی شیشه جلوی ماشین لیز می‌خورد و پایین می‌آمد. هما با لحن آدمی که پشیمان است ولی حتی جرات عذرخواهی هم ندارد، گفت:
- لعنت بهش، چرا یک کلمه نگفت امید، چرا گذاشت من اون همه بهش...
و بعد ساکت شد.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید