سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


نت های ناموزون زندگی


نت های ناموزون زندگی
بهروز هیجان زده به آینه نگاهی انداخت. از روزی كه دست سرنوشت ، دختر رؤیاهایش را سرراهش قرارداده بود حال و هوای دیگری داشت. حس می كرد به آرزوهایش رسیده است.
بهروز به نخستین دیدارش فكر می كرد. به روزی كه سركلاس درس نگاهش با نگاه دخترجوان همسو شد. او از آن به بعد سعی داشت راز خود را در چشمانش پنهان نگه دارد. بهروز می دانست كه مادرش دختر دیگری را برایش درنظر گرفته است. اما او تصمیم خود را گرفته بود و حاضر بود برای رسیدن به «فرانك» هر سختی و رنجی را تحمل كند.
- پسرم، هنوز هم پدرت راضی به این وصلت نیست. بیشتر فكر كن.
بهروز در حالی كه حجب درونی او را وادار به سكوت می كرد، با دلخوری گفت:
- من او را پسندیده ام. در غیر این صورت هرگز ازدواج نخواهم كرد.
مادر نمازش را خواند. باردیگر نگاهی به سراپای پسرش انداخت. این جوان بلندقد و خوش قیافه هنوز مثل دوران كودكی اش یك دنده و لجباز بود.
مادر چاره ای جز تسلیم دربرابر خواسته فرزندش ندید. اما پدر سعی داشت وانمودكند بیمار است، به همین خاطر از خواستگاری رفتن طفره رفت. بالاخره پدر با اصرار پسرش كوتاه آمد و با دلخوری و بی میلی لباس پوشید.
بهروز شادبود و سرحال. مادر درحالی كه زیرلب دعا می خواند، سوار ماشین شد. وقتی وارد خانه فرانك شدند، تمام وجود بهروز ناگهان به لرزه افتاد. خانواده دختر پوشش مناسبی نداشتند و در همان برخورد اول تضاد مذهبی و فرهنگی ۲خانواده حسابی به چشم می خورد.
وقتی دختر با لباس كوتاه و موهای آراسته وارد پذیرایی شد، بهروز جاخورد. لحظاتی بعد هم دستانش لرزید و مقداری قهوه روی لباسش ریخت. سنگینی نگاه های ملامت بار پدر را روی خودش حس می كرد. بهروز به چهره رنگ پریده مادر نگاهی انداخت و بسیار شرمنده شد. پس از گفت وگویی كوتاه به خانه برگشتند.
پدر با حالتی عصبی دست به محاسن سفید و بلندش كشید و با حالتی اعتراض آمیز گفت: در عمرم با چنین صحنه هایی روبه رو نشده بودم. رفتار سبك خانواده دختر مرا متحیر كرد. دیگر هیچگاه حاضر نیستم با این خانواده روبه رو شوم. واقعاً شرم آور است.
مادر نیز در حمایت از شوهرش به تندی بهروز را موردخطاب قرارداد و گفت:
- همان طور كه می دانی پدرت معتمد محل و عضو هیأت امنای مسجد است. اعتقاد به محرمات یكی ازاصول خانوادگی ماست و من هم راضی به ازدواج تو با این دختر نیستم.
بهروز جوابی نداشت. درواقع او هم غافلگیر شده بود. تصمیم گرفت تا دختر هم دانشگاهی اش را فراموش كند. اما بهروز هروقت چشم هایش را می بست تصویر دختر را می دید كه با لبخندی ملیح و ظاهری آراسته در برابرش قرارگرفته است. یك ماه با خود جنگید اما بی فایده بود. بهروز با آن كه می دانست در صورت ازدواج با دختر موردعلاقه اش باید قید خانواده اش را بزند اما برای آخرین بار به سراغ مادر رفت و خواسته خود را مطرح كرد.
- مادر جان، من شیفته اخلاق خوب و محبت این دختر شده ام. درست است كه او و خانواده اش حجاب مناسبی ندارند اما باوركنید دختر مهربان و متینی است. من هم پس از ازدواج درمورد حجاب و نوع پوشش به او تذكر خواهم داد. این مسأله قابل حل است.
مادر برآشفت و با چهره ای درهم فریاد كشید:
- پسرجان موضوع تنها حجاب نیست. عاقل باش. كسی كه اعتقادی به پوشش در برابر نامحرم ندارد، بقیه توصیه های دینی را هم رعایت نمی كند. ما به هیچ وجه این دختر را به عنوان عروسمان نمی پذیریم. جواب فامیل و مردم را چه بدهیم؟
بهروز روز به روز بیشتر به دختر علاقه مند می شد. او برای نخستین بار عاشق شده بود.
سرانجام به رغم مخالفت های جدی پدر و مادر پسر، مقدمات عروسی بهروز و فرانك فراهم شد. دخترجوان در لباس سپید عروسی بسیار زیبا شده بود و بهروز از داشتن چنین همسری به خود می بالید. تنها ناراحتی بهروز این بود كه خانواده اش او را طرد كرده بودند. جای خالی پدر و مادرش تو چشم می زد. تنها دو هفته از آغاز زندگی مشتركشان می گذشت كه ماه رمضان فرارسید. بهروز مثل سال های قبل به پیشواز رفت. اما غروب كه به خانه برگشت كسی سر سفره افطار منتظرش نبود.
- ببین فرانك، فردا نخستین روز ماه رمضان است. دلم می خواهد با هم سر سفره سحر و افطار بنشینیم. اما پاسخ همسرش آن چیزی نبود كه به مذاقش خوش بیاید.
چند روزی بود كه فرانك در تدارك سفارش دوخت لباس و خرید كفش برای شركت در عروسی پسرخاله اش بود. روز عیدفطر او از صبح زود به آرایشگاه رفت و از شوهرش خواست تا شب به باغ بزرگی كه قرار بود جشن در آنجا برگزار شود، بیاید. بهروز به محل جشن كه رسید از دیدن این همه زن و مرد دچار هراس شد. آنها را به چشم دوزخیان می دید و نمی توانست آن وضع را تحمل كند. ناگهان زنی آشنا از بین جمعیت به طرف بهروز حركت كرد. بهروز در نگاه اول او را نشناخت اما وقتی فهمید همسرش است، از كوره دررفت. فرانك كلاه گیسی به سر گذاشته بود. چشمان سیاه رنگ اش سبز شده بود و لباس نامناسب و آرایش غلیظی داشت.
صحنه ای كه می دید برایش حیرت انگیز بود.
فرانك با بهت و حیرت صدای شوهرش را شنید كه می گفت:
- شرم نمی كنی؟ خجالت نمی كشی؟ تو یك زن شوهردار هستی نه یك عروسك!
بهروز با چنان هیبتی حرف می زد كه همسرش خودش را نابودشده می دید.
بهروز از زنش خواست تا هرچه سریعتر مراسم را ترك كند و به خانه برگردد. در تمام طول راه زن جوان به شدت گریه می كرد و از این كه شوهرش با او چنین برخوردی كرده، آزرده خاطر بود.
از آن شب به بعد روابط زن و شوهر سردترشد. فرانك واقعاً شوهرش را دوست داشت و نمی خواست او را ازدست بدهد، اما از موعظه های او هم خسته شده بود.
فكر كرد با تولد فرزندشان سختگیری های شوهرش كمتر می شود. وقتی به بهروز مژده داد كه بزودی پدر خواهدشد، انتظار چنین برخوردی را از او نداشت. بهروز درخود فرورفته و به نقطه نامعلومی خیره مانده بود.
بهروز در فكر بود. به این می اندیشید كه چطور تضاد مذهبی پیش چشم او مشكلی كوچك و پیش پا افتاده آمده بود. به این فكر می كرد كه در صورت ازدواج با دختری هم سطح و عقیده خودش چه زندگی راحت تری داشت. به طرز لباس پوشیدن زنش در جمع و آداب معاشرت خاص او می اندیشید.
از ازدواج با فرانك احساس خوبی نداشت؛ چرا كه همسرش هرگز قادر نبود خود را با معیارهای اخلاقی شوهرش مطابقت دهد.
ازسوی دیگر بهروز نگران تربیت فرزندش بود. می دانست بچه اش مستقیماً تحت تأثیر فرهنگ و رفتار مادرش قرار می گیرد. بهروز با خود فكر كرد آیا خود كرده را تدبیری هست؟
ایران واشقانی فراهانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید