یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


تلخی های فیتز جرالد


تلخی های فیتز جرالد
● یک
«اسکات فیتز جرالد» آدم مشهوری بود؛ می گویند محبوب هم بود؛ و می گویند که همینگوی خیلی حسادت می کرد به محبوبیت اش؛ اما همه ما می دانیم که «گتسبی بزرگ» که چند دهه، در فهرست ۱۰ رمان برتر انگلیس قرن بیستم، جایگاه اش بالا و پائین شد، در مقایسه با «پیرمرد و دریا»
آش دهن سوزی نیست یا در برابر «خشم و هیاهو» یا «حریم» فاکنر.
شاید خیلی از شما ندانید اما بعضی ها می دانند که فیتز جرالد، آن آخری ها حوصله همه را سر می برد حتی حوصله آدم شوخ و شنگی مثل «بیلی و ایلدر» را که اساساً کمدی ساز بود و حتی می توانست ستاره غیرقابل تحملی مثل مونرو را توی چند فیلم تحمل کند و روانی نشود؛ فیتز جرالد از دست وایلدر شکایت کرده بود که به جای کارکردن روی فیلمنامه، دائم با تلفن مشغول است در حالی که وایلدر در عوض تقاضایش برای بررسی یک فیلمنامه در عوض هزار دلار، پیشنهاد داده بود که هفته ای هزار دلار بگیرد و در نوشتن فیلمنامه مشارکت کند. چون به رغم مسلط بودن وایلدر به انگلیسی، همیشه می خواست - به دلیل آلمانی زبان بودنش - یک نویسنده انگلیسی زبان کنارش باشد که «قضایا» را - در محدوده درکی جامع از «زبان» - جفت و جور کند.
بله! فیتز جرالد چنین آدمی بود اما همیشه این طور نبود. لااقل موقعی که در ۲۹ سالگی «گتسبی بزرگ» را منتشر کرد، این طوری نبود. جوان بود آینده داشت و هنوز زنش «زلدا» به دلیل «جنون» راهی بیمارستان روانی نشده بود. پنج سالی بود که با «زلدا» ازدواج کرده بود و دخترش «فرانسس» چهار ساله بود. دو تا رمان نوشته بود - جدا از «گتسبی» - دو تا مجموعه داستان کوتاه و یک نمایشنامه برای برادوی. هنوز همینگوی را ندیده بود لااقل تا ماه «مه» آن سال که در آوریل اش «گتسبی» منتشر شده بود، همینگوی را ندیده بود، منظورم سال ۱۹۲۵ است که همینگوی تو پاریس، توی کافه ها به «نوشتن» مشغول بود و گرترود استاین - که زندگینامه پیکاسو را نوشته بود - با آن هیکل بورژوایی و زندگی بورژوایی اش به ارنست پیشنهاد می کرد که عوض ولخرجی، تابلوی نقاشی بخرد و همینگوی، برای هماهنگ کردن دخل اش با خرج اش، روزها که از خانه می زد بیرون، ناهار نمی خورد و البته به زنش هم چیزی نمی گفت. آن وقت ها، وضع فیتز جرالد توپ بود؛ هم شهرت داشت هم محبوبیت هم ثروت هم موفقیت هم یک زندگی خانوادگی عالی؛ و همینگوی - چنانکه بعدها در «عیش مدام» نوشت - آشکارا حسادت می کرد گرچه سعی داشت این حسادت را، پیچیده در توصیفات ناخوشایند از فیتز جرالد، پنهان کند.
وقتی که «گتسبی بزرگ» منتشر شد، چند نفر آدم مشهور - یا به هرحال بعداً خیلی مشهور - فوراً عکس العمل نشان دادند. «تی.اس. الیوت»- که شاعر گنده ای بود و هنوز هم هست - در ۳۱ دسامبر همان سال از لندن نوشت:
«گتسبی بزرگ با اهدائیه قشنگ و مقهور کننده آن، صبح همان روزی به دستم رسید که با عجله به توصیه پزشک عازم سفر دریا بودم؛ بنابراین آن را همراه نبردم و تنها پس از بازگشت، چند روز پیش، آن را خواندم؛ اما تا به حال چندبار آن را خوانده ام و هنگامی که می گویم آنچنان مرا جلب کرده و به هیجان آورده است که هیچ رمان تازه ای، چه انگلیسی و چه آمریکایی، در چند سال اخیر نیاورده بود، به هیچ وجه تحت تأثیر گفته شما درباره خودم نیستم.»
البته بود! تا آن موقع «جیمز جویس» و «ویرجینیا وولف» شاخص ترین کارهایشان را ارائه داده بودند. در فوریه ،۱۹۱۸ از راپاوند - همان کسی که با ویرایش «سرزمین ویران» الیوت، آن را به یک شاهکار بدل کرد - بخش اول شاهکار عظیم جویس یعنی اولیس را برای مارگارت آندرسن و جین هیپ به نیویورک فرستاد؛ آنها این بخش را در شماره ماه مارس «لیتل ریویو» چاپ کردند و چاپ اول «اولیس»، درست همان سالی که «سرزمین ویران» منتشر شد یعنی ۱۹۲۲ در هزار نسخه منتشر شد. نه! آقای الیوت عزیز! همه ما از تعریف کردن خوشمان می آید!
● دو
اسکات فیتز جرالد در دسامبر ،۱۹۱۵ دانشگاه پرینستون را بعد از دوسال ول معطلی به عنوان دانشجو، ول کرد و تا آخر سال تحصیلی هم برنگشت. آن موقع ۱۹ ساله بود یعنی سرراست اش می شود این که در ۱۸۹۶ در سنت پال ایالت مینه سوتا به دنیا آمد. در ،۱۹۱۱ دبیرستانی که می رفت اسمش Newman بود و اسکات جوان احتمالاً از همان موقع به این فکر افتاد که باید «انسان جدید»ی شود.
در ،۱۹۱۷ یک شعر به مجله پوئت لور فروخت و این، نشان می دهد که از همان اولش استعداد زیادی در دست و پا کردن مخاطب و فروش کارهایش داشت.
در همان سال، با درجه ستوان دومی به ارتش رفت. سال بعدش پیش نویس رمان «خودپرست رمانتیک» را تمام کرد و بعد با «زلدا میر» آشنا شد. در ۱۹۱۹ خدمت نظام اش تمام شد. به نیویورک رفت و در یک آژانس تبلیغاتی کاری دست و پا کرد. زلدا البته، نامزدی اش را با او به هم زد. در ماه ژوئن، گرچه در نوامبر دوباره نامزد شدند. در ژوئیه همان سال، «خودپرست رمانتیک» را از نو نوشت و در سپتامبر، با نام «این سوی بهشت» از طرف مؤسسه اسکریبنر برای چاپ قبول شد. در اکتبر ،۱۹۱۹ نخستین داستان کوتاه اش را به مجله «ساتردی ایونینگ پست» فروخت. در مارس ،۱۹۲۰ «این سوی بهشت» منتشر شد و در آوریل، با زلدا ازدواج کرد. در اوت همان سال مجموعه داستان های کوتاه «افسونگران و فیلسوفان» را منتشر کرد.
در ،۱۹۲۱ دخترش «فرانسس» به دنیا آمد. در آوریل ،۱۹۲۲ رمان «مه رویان و لعنت شدگان» اش منتشر شد و در سپتامبر، مجموعه داستان «قصه های عصر جاز»؛ در نوامبر ۱۹۲۳ نمایشنامه «سبزیجات»اش در برادوی بر صحنه رفت و استقبالی از آن نشد. در ،۱۹۲۵ «گتسبی بزرگ» را منتشر کرد و در فوریه ۱۹۲۶ مجموعه داستان «همه مردان جوان غمگین» را. حالا ۳۰ ساله بود و همه چیز درست بود اما یک دفعه شروع کرد به خراب شدن. بیماری روانی زنش البته در آوریل ۱۹۳۰ بروز کرد اما به روایت همینگوی، از ۱۹۲۵ معلوم بود که چندان تعادل روانی ندارد شاید هم این روایت همینگوی از سر بدجنسی بود!
به هرحال در ،۱۹۳۱ پدرش مرد. در ،۱۹۳۲ بیماری زلدا دوباره عود کرد؛ بعد در ،۱۹۳۴ دوباره. در ۱۹۳۴ رمان «شب دلاویز است» را منتشر کرد و در ۱۹۳۵ مجموعه داستان «شیپور خاموشی به هنگام بیدار باش» را. در سپتامبر ،۱۹۳۶ مادرش مرد. در اکتبر ۱۹۳۹ نخستین فصل رمان «آخرین قارون» را نوشت که بعدها از رویش در دهه هفتاد، الیا کازان یک فیلم متوسط با شرکت رابرت دنیرو ساخت. در نوامبر ۱۹۴۰ دچار نخستین حمله قلبی اش شد و در دسامبر مرد. در ۱۵ سال آخر عمرش، یک زندگی افتضاح داشت. زنش مریض بود خودش الکلی شده بود و تنها دو کتاب منتشر کرد که چندان هم آش دهن سوزی نبودند؛ و از همه بدتر، آن جوانک با استعدادی که در ۱۹۲۵ در پاریس دیده بود، حالا مشهورترین نویسنده دنیا بود و دائم مثل یک کابوس غیرقابل تحمل، در هر مجلس و محفلی، سرش داد می زد که آخرش هیچی نشده! اسکات فیتز جرالد، فقط از همینگوی بدش نمی آمد، از او می ترسید و همینگوی از این که این ترس را توی چشم هایش ببیند لذت می برد انگار تمام بدبختی هایی که روزگاری به عنوان یک نویسنده جوان و آس و پاس کشیده بود تقصیر فیتزجرالد بود!
فیتز جرالد در ۴۴ سالگی مرد؛ آن هم موقعی که به هزار زور و زحمت، اعتیادش به الکل را ترک کرده بود و به قول خودش تازه آدم شده بود! او در سنی مرد که خیلی ها تازه نویسندگی را شروع می کنند و این، خیلی، خیلی غم انگیز بود. زندگی اش، یک عبرت بزرگ بود برای نویسندگان جوان؛ و هست! و نویسندگان جوان، معمولاً، معمولاً عبرت نمی گیرند!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید