شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


توقف در ایستگاه عدالت


توقف در ایستگاه عدالت
خواندن متنی که چیزی قریب به دویست سال پیش نوشته شده است- متنی که داستان است و دغدغه روایت دارد- آن هم از ادبیات کشوری اروپایی به نام آلمان که تاثیر فراوانی بر نویسنده های جهان بر جا گذاشته است، کار ساده یی نیست. گویی باید هم با تاریخ اروپا در آن زمان آشنا بود و هم معاصران نویسنده را شناخت و فهمید او چه را، در چه زمانی با چه محدودیت هایی خلق کرده است. می توانید در عین حال هم از خود بپرسید نویسندگان آن زمان از چه زبانی برای خلق داستان استفاده می کرده اند؟ آیا سعی به نزدیکی به واقعیت را داشته اند؟ روایت ذهنی را تا کجا و چرا آزمودند؟ اما این سوالات ذهن هر مخاطبی را درگیر نمی کند و اصلاً هر مخاطبی از فضاهایی که مربوط به گذشته بشریت است، لذت نمی برد. شاید هنوز هم بسیاری از نویسندگان معاصر در متن رمان هایشان فرصت طرح فضاهایی مربوط به چند صد سال اخیر را داشته باشند و اساساً به این روند علاقه مند بوده و فکر کنند با استفاده از این تکنیک بیشتر می توانند به درونمایه کار خود نزدیک شوند ولی به طور عام همه کس از بازگشت به گذشته لذت نمی برد. و این شاید برخاسته از نوع شتابی باشد که همه ما را در خود گرفتار کرده است؛ شتابی که در سایه عصر ارتباطات حاصل شده است. اطلاعات مهم و کلیدی در فرصتی کوتاه تر از بر هم زدن پلکی، به طرفه العینی جابه جا می شوند. عناصر مدرن چنان ما را محاصره کرده اند که نه توان جنگیدن با آنها را داریم، نه می خواهیم خود را از لذت بهره وری از آنها محروم کنیم. در چنین فضایی است که سفر به دویست سال پیش آلمان بیشتر شبیه توقف کردن در ایستگاهی است که از آن قطاری عبور نمی کند. می خواهم کمی فراتر روم. شمای مخاطب را مسافری در نظر آورم که بی توجه به ساعت عبور قطارهای عادی در انتظار واقعه یی نامعلوم روی نیمکت برف گرفته ایستگاه نشسته اید و سعی می کنید خونسردی خود را حفظ کنید. شما صبور هستید و باید صبورتر هم بمانید. قرار است نویسنده یی به ملاقات تان بیاید و قصه هایی از زمان های دور را آهسته روایت کند. قصه آرمان های بشری، امیدها، حسرت ها و ناکامی ها. پیروزی های کوچک و اندیشه های متلاطم. بشریت هنوز قله های مدرنیته را فتح نکرده است. انسان هنوز اسیر افکار و باورهای جمعی است.
افکار عمومی از عدم آگاهی رنج می برد. وجدان بشری اما حساس است. لااقل نبض تپنده قهرمان داستان هاست. قهرمان هایی که به دنبال حقیقت و عدالت لحظه یی آرام و قرار ندارند. (می بینید، این جمله آخر هر چه کردم چه کلیشه یی شد و شعاری؟ آیا واقعیت امر، این است که در این روزگار حرف از حقیقت و عدالت به میان آوردن غیرمتفکرانه است؟ نشانه عدم شناخت ساز و کارهای جامعه مدرن است؟ آیا مدرنیته با خود آرمان ها را هم دفن کرده است؟ آیا پست مدرنیسم به همین دلیل از دل آن سر برون آورد؟ به هرحال مفاهیم مقدسی چون حقیقت و عدالت و صداقت یا شرافت و حمیت و جوانمردی- حتی همین واژه آخری محل مناقشه است، این روزها که می گویند هویت برتر جنسی مرد را دیگر هیچ روشن ضمیری برنمی تابد- دائم رنگ عوض می کنند، درهم می شوند، استحاله می یابند و مخلص کلام آنکه دیگر قطعیت و اعتبار سابق خود را ندارند. در بیشتر مواقع در هنگام بحث های کلامی می بینید که طرفین از هم می خواهند تعریف حقیقت را در ابتدا ارائه کنند و بعد از چند جلسه بحث تازه دو طرف متوجه می شوند برداشت شان از حقیقت تا چه حد متفاوت است.) اولین برخورد شخصی که شما می توانید با داستان ها داشته باشید، از طریق مضمون شان ایجاد می شود که این می تواند دو دلیل عمده داشته باشد؛
الف) شمایی که تا به امروز داستان های زیادی با فرم ها و ساختارهای گوناگون خوانده اید که در آن درونمایه تا حد زیادی پنهان بوده است بعد از خواندن این آثار اولین حس تان مواجهه با مضامین و احساس و موضع گیری نویسنده در پس روایت هاست.
ب) به نظر می رسد در آن زمان ادبیات دلیلی بوده برای ارائه ایده های فکری نویسنده یعنی داستان و خود روایت و شخصیت ها همه بهانه یی هستند تا اندیشه اصلی نویسنده را برسازند وگرنه فی نفسه واجد ارزش والایی نیستند. شما مسافر ایستگاه، صبورانه می نشینید و به این روایت ها گوش می سپارید؛ روایاتی که در سطح نخست علاوه بر مضمون های آرمان گرایانه شان، زبانی فاخر و پرطمطراق دارد. زبانی که در آن جملات توضیحی و توصیفی به وفور دیده می شود. صفت ها فراوانند و القاب فراوان تر. داستان میشائیل کلهاس به خصوص پر است از آدم های اصلی و فرعی که گویی در بخش وسیعی از خاک آلمان دائم در حرکتند. لحظه یی آرام و قرار ندارند و مترجم این مجموعه محمود حدادی با هوشمندی و وفاداری خاصی متن کتاب را ترجمه کرده است.شما جمله های فارسی را نه به شکل معمول سایر آثار ترجمه شده در سال های اخیر، که با نشانگان خاصی که مشخص است از زبان مرجع برآمده است، می خوانید. مرجع ضمایر به شکل عادی خود دیده نمی شوند. «آن یک»، «آن دیگری» و گاه ضمایر مستتر در جمله ها دیده می شود و خودتان باید با خواندن دوباره چند سطر بالاتر مرجع فعل را شناسایی کنید. این هم، خواندن مجموعه را به شکل نفس گیری، جذاب و درگیرکننده می سازد. مشخص است که مترجم می توانست با آوردن یک ضمیر ساده «او» تکلیف جمله را مشخص کند و عمداً برای وفاداری به متن از این رویکرد پرهیز کرده است. و این خود در این میان آثار انبوه ترجمه داستانی جداً حکم کیمیا را دارد.
محمود حدادی خود در ارتباط با نوع ترجمه این کار چنین توضیح می دهد؛ «حتماً در ابتدای کتاب خوانده اید که خود توماس مان به زبان داستان کلهاس اشاره می کند که یگانه است.
داستان های کلایست به ذائقه مردم آلمان نزدیک شده است. به گمانم ترجمه ام هم موفق بوده است. ذاتاً نه تنها خود را روشنفکر نمی دانم بلکه ضد روشنفکری هم هستم. دوست دارم براساس ذائقه مردم بنویسم. ده سال پیش هم ترجمه این کتاب را به من پیشنهاد دادند ولی نپذیرفتم. تجربه ده ساله ام بعداً در هنگام کار به کمکم آمد. شوق زبان اصلی مرا به وجد آورد. به ویژگی های آبشاری زبان کلایست نزدیک شدم. خواننده را محدود به گروه روشنفکران یا افراد و مخاطبان خاص نمی دانم. این کتاب را در آلمان «زن و مرد» می خوانند. کلایست نزدیک صد سال گمنام بود ولی حالا مثل یک نویسنده ملی دوستش دارند. زبانش به روایت مردمی نزدیک است. در هر جمله توصیفات را خردخرد می آورد. اگر همین داستان میشائیل کلهاس را یک نفر دیگری می نوشت خودش دویست صفحه رمان می شد. البته زندگی خود هاینریش فون کلایست پرشتاب و پرتب و تاب بوده است. او خیلی دیر متوجه می شود نویسنده است. از بچگی به طور طبیعی در این مسیر نبوده است.
او کانت را می خواند و به دنبال حقیقت مطلق بوده است و بعد به برداشت شخصی اش می رسد که تجربه در معرفت شناسی کار موثر است. او حتی یکی دو بار رمان بزرگ خود را آتش زده است. زبان او سیلابی از جملات است و همه چیز را هم بسیار تند و پرشتاب می گوید. البته در جاهایی هم به نسبت تأنی پیدا می کند ولی در مجموع همه چیز را شتاب زده روایت می کند. او برای خودش فرصت خیلی کمی را قائل بوده است اما همین سرعت به کیفیت زبانش لطمه نزده است. برخورد ایده آلیستی حق و ناحق در این کتاب هست که اتفاقاً با ذائقه مخاطب ایرانی هم سازگار است. ما هنوز از قهرمان پروری لذت می بریم. اما عدالت خواهی مساله اصلی داستان است. به هرحال در آن زمان کشور آلمان از خان نشینی بسیار رنج می برده است.»
اما نکته یی که غریب می نماید توجه امروز مردم آلمان به آثار هاینریش فون کلایست است. چرا که به هر حال درونمایه این داستان ها آرمان گرایانه است و زبان آن فاخر و اینکه امروز یک جامعه مدرن و صنعتی و پیشرفته چنین روح عدالت خواهانه داستان های فون کلایست را جذاب می بیند و خواندنی در نوع خود اتفاقی شگفت است. مجموعه داستان میشائیل کلهاس شامل چهار داستان است که دوتای آن یعنی خود میشائیل کلهاس و «مارکوئیز فون اï...» نسبتاً بلند است و «گنده پیرلوکارنو» و «زلزله در شیلی» کوتاه است. اما در تمام این داستان ها اندیشه نویسنده بیش از هر چیزی به چشم می آید یعنی مضامین در متن روایت به شدت دیده می شوند. در این داستان ها دیالوگ ها سهم اندکی دارند. دیالوگ ها در متن میان توصیف ها و تصاویر پنهانند. گویی از نظر نویسنده دیالوگ میان قهرمانی به اسم «میشائیل کلهاس» و همسرش در هنگام رفتن به جنگ بی عدالتی چندان محل اعتنا نیست. او ضرباهنگ لازم در روایت را به واسطه کنش بیرونی شخصیت ها و توصیف صحنه ها به وجود آورده است. این ضرباهنگ می توانست به واسطه وجود دیالوگ از ریتم بهتری برخوردار باشد و در عین حال فراموش نکنیم که فون کلایست نمایشنامه نویس نیز بوده است.
جالب تر آنکه او هنگام آوردن دیالوگ، آنها را به شکل عمودی در ادامه متن توصیفی روایت آورده و نیز لحن خاصی را برای ارائه دیالوگ های خود در نظر نگرفته است. همگی شخصیت ها تقریباً از یک نوع صرف و نحو زبانی بهره برده اند. میان گفتار زن کولی و فون کلایست تفاوت چندانی نیست. گویی در آن زمان همگی از یک نوع صرف و نحو در گفتار روزمره خود استفاده می کرده اند. به هرحال هنوز هم گاه در آثار متاخر اروپایی به خصوص ادبیات آلمان و ایتالیا کم بودن حجم دیالوگ ها نکته غریبی است که می تواند محمل یک تحقیق ادبی قرار گیرد. بیشتر نویسندگان آلمانی یا ایتالیایی به خود روایت بیشتر از دیالوگ اهمیت می دهند.
دیالوگ تکنیکی است که به پرداخت شخصیت های یک کار ادبی بسیار کمک می کند. عنصری است که به برساخته شدن ریتم و پرداخت کاراکترها توأمان کمک می کند. فرصت ایجاد متنی دموکراتیک را فراهم می کند. گفتمان غالب در داستان «میشائیل کلهاس» اندیشه این قهرمان و نویسنده اثر است. راوی این داستان دانای کل همه چیزدانی است که از ورود به ذهنیات کاراکترهای فراوان تبری می جوید و بیشتر در جهت برجسته کردن کنش های بیرونی اهتمام می ورزد. اصلاً اینکه راوی این داستان اول شخص نیست، خود موضوع شگفتی است. حتی در داستان های دیگر مجموعه نیز راوی ها دانای کل هستند که گاه در موارد اندکی به ذهن قهرمان اصلی نزدیک می شوند ولی نه به این شکل که در دالان های درونی فکرشان وارد شده و نکاتی ظریف از نوع تفکر آنها را در معرض نمایش بگذارند. هاینریش فون کلایست فریفته شرح وقایع و ارائه اطلاعات است. به چگونگی ها چندان وقعی نمی نهد بلکه از کجا، به کجا رفتن کاراکتر اصلی برایش مهم است.
زمان در داستان های او پویا است. زمان ساکنی که در آن توصیف فضای بیرونی برجسته شود اندک است بلکه زمان پویا و در حال حرکت روایت بیشتر لحظه های داستان را انباشته می کند. «محمود حدادی» در ارتباط با این رویکرد که در آن دیالوگ اندک است و انگشت شمار چنین می گوید؛ «هاینریش فون کلایست در نمایشنامه نویسی وقتی شکست می خورد، به قصه پناه می برد. در آن زمان اعتبار یک نویسنده به نمایشنامه هایش بوده است. او می خواهد در فضایی کوچک از اتفاقاتی بزرگ بگوید. برای همین دیالوگ ها را در پی هم می آورد. گاهی گویی یک مرتبه دو نفر وارد جر و بحث می شوند. به خصوص آنجا که کلهاس از مادر راهبه در داستان «میشائیل کلهاس» می پرسد که خان کجا است. آنجا دیالوگ ها پشت سر هم می آیند، در متن اصلی هم این دیالوگ ها پشت سر هم و در پی یکدیگر می آیند. من هنگام ترجمه گاهی لازم می شد که سر و ته صفحه را بارها می رفتم و می خواندم تا متوجه شوم که یک دیالوگ از دهان کدام پرسوناژ بیرون آمده است.»
داستان «میشائیل کلهاس» که اولین داستان مجموعه است با ریتمی تند و حیرت انگیز از مبارزه این شخصیت محوری در جهت رسیدن به عدالت می گوید. خط روایی داستان شکست ندارد مگر در انتها. راوی دانای کلی است که از همه چیز و همه جا خبر دارد. این نوع راوی برای چیدمان انواع اتفاقاتی که می تواند به عصیان یک شخصیت منجر شود تسلط و احاطه کافی دارد. مثلاً بارها شما در روایت می بینید که می گوید «اما از آن طرف هم» یا «حالا در جای دیگر...» و این یعنی چیدن تمام نشانه ها در کنار هم برای نیل به یک یا چند اتفاق؛ اتفاقاتی که قهرمان اصلی از سر می گذراند تا به آن مرحله یی که در جست وجوی آن است، نائل شود. کلهاس که در ابتدا به نظر می رسد مردی قاعده مند و سر به راه است، آرام آرام تبدیل به یک شورشی تمام عیار می شود و حتی می خواهد داد ملتی را از شاهزاده و خان و امپراتور بگیرد. در میانه جنگ و ستیزهایش هم پی می برد که دیگر با یک شخص به خصوص درگیر نیست بلکه حلقه های قدرت هر کدام به شکلی آلوده اند.
به نظر می رسد حتی لحظه هایی از کاری که انجام داده پشیمان می شود. شاید با خود می اندیشد که کار خراب تر از این حرف ها است، شاید هم فکر می کند در حد خود باید کاری انجام می داده که داده و حالا دیگر می تواند با خیال آسوده نفسی تازه کند. او پس از تجربه یک شورش تمام عیار از خود چهره یک ظالم را تا حدی به نمایش می گذارد. در این لحظه ها نویسنده به خوبی پشت خط روایی و شخصیتش خود را پنهان کرده است. اصلاً اینکه یک حرکت شورشی عدالت طلبانه چگونه به ضد خود تبدیل می شود، به زیبایی از دل روایت بیرون آمده است. شما با میشائیل کلهاسی روبه رو می شوید که به سرعت مردم را جذب خود می کند، هر چند گاهی هم به زور متوسل می شود ولی از آنجایی که به خود ایمان دارد، مردم هم به او ایمان می آورند.
و در یک کلیت انسجام یافته شما با بمباران اطلاعات، باید در روایت جلو بروید. در این بخش ها اسامی شخصیت های فرعی با عناوین و القاب شان در کنار نام مکان های مختلف به همراه سیلی از رویدادها روایت پرشتاب داستان را به پیش می برد. اما نکته قابل تامل اینجا است که هر چند ریتم وقایع بسیار شتاب آلود است ولی نوع زبانی که این وقایع را نقل می کند یا برمی سازد، زبانی است پرتانی و کشدار. یعنی جملات طولانی اند. چنان که خوانده ایم در بیشتر مواقع نویسندگان برای داستان های کنش مند از جملات کوتاه و خبری با ریتم چکشی استفاده می کنند. ولی در این داستان زبان به غایت فاخرانه است. جمله های بلند، جملات معترضه یا توضیحی در میانه جمله اصلی به وفور دیده می شوند و این یعنی نوعی از تضاد. یعنی جایی که شما می خواهید هر چه سریع تر از فرجام میشائیل کلهاس آگاه شوید، نویسنده ناخودآگاه می گوید، صبر کنید. باید ابتدا از سر زبان عبور کنید. باید به منً خالق فرصت دهید تا به طور کامل بگویم که چه بر سر فردی عدالت طلب آمد.
این رویکرد پارادوکسیکال به جذابیت در فرم ارائه می انجامد و به نظرم در عرصه داستان نویسی دویست سال پیش در نوع خود بدیع است. همچنان که الان هم اگر در متنی کنش مند، نویسنده از زبان غیرمعمول در قالب جمله های بلند استفاده کند، از کنش و ریتم سریع پیش برنده آن می کاهد و به خواننده فرصت رفتن به ژرف ساخت ها را می دهد. «محمود حدادی» مترجم مجموعه داستان «میشائیل کلهاس» در مورد حجم زیاد اطلاعات و کنش های بسیار داستانی در آثار «هاینریش فون کلایست» می گوید؛ «به گمان من در حقیقت حجم این رویدادها و انواع اتفاقاتی که در روایت ساخته می شود، فضای نوول جوابگویش نیست. شاید بهتر بود که نویسنده این داستان ها را در قالب رمان می نوشت. اما عناصر قصه را به راحتی می شود پیدا کرد. مثلاً بخش طنز آمیز روایت به شکل جداگانه یی دیده می شود که بسیار هم لذت بخش است. ما گاهی رودرروی اتفاقات بسیار قرار می گیریم. حتی در داستان میشائیل کلهاس در پایان متن بخش رمانتیک هم لطف خودش را دارد. این درست که نویسنده در پایان بندی عینیت و واقعیت گرایی را می شکند، اما خود این نوع نگاه جذاب است. پیشگویی به شکل هولناکی اتفاق می افتد. او از پیش می گوید که سرانجام عدالت برقرار خواهد شد. این قصه چند مرحله دارد. چند موضوع دارد و خود قصه ما را به شتاب برمی انگیزد. اگر این بخش ها را جدا جدا نگاه کنیم اصلاً گیج کننده نخواهد بود.»
یکی از شگردهای ساختاری مورد علاقه «هاینریش فون کلایست» ارائه دال های بسیار پیش پا افتاده برای وقوع مدلول های شگفت انگیز است. دو اسب معمولی میشائیل کلهاس در خانه اربابی به دستور یک خان در اصطبل شخصی اش می ماند و به دلیل کار سنگین خسته و فرسوده به صاحبش تحویل داده می شود یعنی به طریقی خیانت در امانت اتفاق می افتد. در این میان این دو اسب بهانه یی می شوند برای یک قیام همه جانبه علیه ظلم جاری در آن زمان. این نوع نگاه به شدت از دل واقعیت زندگی برمی آید. نمی دانم چرا هنگام خواندن این داستان یاد بیگانه کامو افتادم که راوی در آن می گوید به دلیل گرما آدم کشتم. همیشه میان شبکه علت ها و معلول ها نباید تعادل و توازن محسوس و بسیار بالایی وجود داشته باشد. گاهی رخدادهای بی اهمیت اسباب جنگ میان دو ملت می شود یا حوادثی تاثیر گذار در سیر تاریخ.
به هر حال نویسنده آلمانی در دویست سال پیش به خوبی به این تکنیک آگاه بوده و توانسته میان علت و معلول خود پیوندی ارگانیک برقرار کند و به همین دلیل روایت خود را باورپذیر می کند. مثلاً حتی در داستان «زلزله در شیلی» همزمانی دو اتفاق انسانی و محیطی به شکلی فاجعه بار ساخته و پرداخته می شود. زلزله در شرایطی رخ می دهد که دختری به اتهام ارتباط با یک پسر قرار است اعدام شود و در همین لحظه زلزله یی عظیم رخ می دهد. مردم ابتدا همه چیز را از یاد می برند. با آغوش باز او را پذیرا می شوند. اما کمی بعد دوباره هم او را و هم محبوبش را به شکل فجیعی به قتل می رسانند. نویسنده در این داستان به شکل ضمنی به قدرت افکار و باورهای عمومی اشاره می کند. به جایی که مجری قانون هم اگر نباشد خود مردم راساً وارد عمل می شوند و باز مثل داستان میشائیل کلهاس مردی هست که با مردم هم رای نباشد، در برابرشان بایستد و جان فرزند شیرخواره دختر را نجات دهد. «محمود حدادی» در ارتباط با توجه نویسنده به این سبک ارائه بر این باور است؛ «به نظرم در داستان ها چیزی به شکل تصادف دیده نمی شود. در پشت هر تصادفی جهان بینی فرهیخته یی تکرار می شود و آن همانا تکیه بر روابط انسانی براساس عدالت و انصاف است. شبکه علت و معلولی داستان ها در خدمت مضمون عمل می کنند.»
اما همین ایده عدالت طلبانه بارها و بارها به شکلی مستقیم از آن گفته می شود یعنی نویسنده هیچ جا از عنصر تعلیق استفاده نمی کند. فقط در خود داستان میشائیل کلهاس در پرداخت قهرمان اصلی یک بار از تکنیک تضاد استفاده می کند. اویی که هیچ خدشه یی بر شخصیتش نمی توان متصور شد را می شکند. آن هم زمانی که از او انتظار حیله و نیرنگ نداریم. او به نامه ناگل اشمیت، به درخواست های نابجای او پاسخ مثبت می دهد. عملی خلاف ایده ها و آرمان هایش. از این طریق نویسنده بت شخصیت کلهاس را می شکند. اما در باقی داستان ها تقریباً در پرداخت شخصیت های اصلی که دغدغه های ایده آلیستی دارند، نویسنده یکسونگر است. شخصیت آنها تخت است. صاف و بی غل و غش در سودای رسیدن به کعبه آمال خویش هستند. «هاینریش فون کلایست» در پس راوی دانای کل خود به زیبایی، قدرت و شکوهی عظیم دیده می شود.
ادبیات او مضمون محور است. پرداخت فرمی خاص در آثار او دیده نمی شود. پرداخت زیبایی شناسانه هرچه هست در خدمت زبان فاخر وارد عمل شده است. راوی تغییر نمی کند. روایت خطی و مستقیم نمی شکند. همه چیز به شکل صحیح و سالمی در جهت برسازی ایده اخلاقی مورد نظر نویسنده در حال حرکت و تکوین است. کنش ها یکدیگر را در این جهت تقویت می کنند. بردار ناسازگار یا عنصر متضادی در متن دیده نمی شود. البته در داستان «مارکوئیز فون اï...» شخصیت اصلی داستان یعنی خود مارکوئیز زنی است که در عین پارسایی و نیکخویی، خطایی می کند البته آن هم سهواً. او به سمت فعل نادرست قدم برنمی دارد اما وقتی هم که شرایط به گونه یی رقم می خورد که او می تواند در برابرش بایستد، نمی ایستد و تسلیم می شود. تسلیمی ناخودآگاه و شاید از همین منظر شخصیت او نسبت به کلهاس هم باورپذیرتر باشد هم دوست داشتنی تر. جایی که نویسنده توانسته به ساحت متضاد انسان نزدیک شود طبیعتاً متن از منظر روانشناختی، جذاب تر است چون به ماهیت و ذات انسانی نزدیک تر است. وسوسه وارد روایت می شود. ضمیر ناخودآگاه، مبارزه علیه خواسته های غریزی و تمام اینها باعث می شود که مارکوئیز فون اï... دیگر صرفاً در خدمت مضمون آرمان گرایانه نباشد. از خود ایده، شخصیت جدا می شود. لحظه هایی در مقابل ایده و نویسنده می ایستد و از همین منظر همدلی ما را بیشتر برمی انگیزد.
درست مثل زمانی که برخلاف انتظارمان کلهاس تسلیم یک یاغی به نام ناگل اشمیت می شود. او جایی بالاخره می شکند. مثل تمام انسان ها. شاید هم خودش عمداً خود را می شکند. می خواهد دیگر الگویی برای دیگران نباشد. ظهور پدیده یی به اسم کلهاس به هر حال وسوسه برانگیز است و ممکن است اگر او نشکند بعدها عده زیادی هربار به بهانه یی به خونریزی و قتل عام مردم بیگناه بپردازند. اینها همه به حوزه تغییر و تاویل برمی گردد. نشانه های این نوع پرداخت به وضوح در متن دیده نمی شود. بلکه صرفاً حدس و گمان هایی است که دوست داریم بدان متوسل شویم تا در برابر آن راوی قدرتمند دانای کل هاینریش فون کلایست بایستیم و بگوییم، نه، همه چیز آن نیست که تو می گویی. شاید اتفاقات به شکل دیگری در ذهن کلهاس یا مارکوئیز رقم خورده است.
شاید به هر حال این حداقل کاری باشد که می تواند دویست سال بعد هنگام خوانش آثار کلایست توسط خواننده و نقد خواننده محور انجام گیرد. کلایست خود در جست وجوی خلق قهرمان بود و حال دوره قهرمان ها گذشته است. انسان در عصر حاضر چنان فردیتش برجسته شده که خود در حوزه شخصی اش در جست وجوی اقتدار است. «محمود حدادی» در این ارتباط چنین توضیح می دهد؛«اگر به جزئیات زندگی کلایست نگاه کنیم بعضی مناسباتش را در داستان کلهاس می بینیم.
او شخص بسیار عدالتخواهی بوده است. اصلاً حرکت او به دلیل تحقق عدالت است. در او این حرکت به شکل مطلق تجلی پیدا کرده است. خود نویسنده هم به نظر می رسد که اشخاص را بهانه یی می داند برای طرح مساله عدالت طلبی. در یک بخش از داستان «میشائیل کلهاس» که پرداختی طنزآمیز هم دارد خود قهرمان در کنار مردم به کل حرکتی که انجام داده می خندد و می خواهد از اعاده حقش چشم پوشی کند. او خود برای تحقق عدالت به میدان می آید ولی آنهایی که به دور او جمع می شوند به دنبال قتل و ویرانی هستند. او می داند که عدالت در تمامیت خودش تحقق پذیر نیست.
اینقدر انصاف دارد که از حرکت عدالت خواهانه خود منصرف شود. او خود سرش را داوطلبانه زیر ساطور می گذارد. نویسنده از طرفداران ژان ژاک روسو بوده است. مساله قانون برایش مقدس بوده. او می خواسته به شکلی کاریکاتوری ضدشاهی بسازد. او خودش را از منظر فلسفی هم مطرح می کند. از خود در مقابل مارتین لوتر دفاع کرده، می گوید؛ وقتی شما مرا از اجتماع طرد می کنید، من هم مطابق قانون جنگل رفتار می کنم. این همه نشان می دهد عدالت خواهی او وحشیانه نیست؛ توجیه فلسفی در پس ذهن خود دارد. او می گوید که شما مرا محکوم به بی قانونی می کنید و بعد به محض اینکه بهش امان نامه می دهند تمام دارایی اش را به دولت اهدا می کند. خود نویسنده نسبت به او همسویی ندارد. به خصوص آنجا که صومعه را به آتش می کشد، باران می بارد. یعنی نویسنده امر خدایی و قدسی را بر ضد حرکت جنگ طلبانه او در روایت می آورد. به این ترتیب شما رگه های عرفانی و مذهبی را در آثار او می توانید مشاهده کنید.»
یکی دیگر از ویژگی های این چهار داستان کوتاه در تنوع محیطی آن است. یک داستان در شیلی اتفاق می افتد، یکی در آلمان و دیگری در ایتالیا. البته این سنت هنوز هم در میان نویسندگان جهان دیده می شود که مثلاً داستان یک نویسنده اروپایی در امریکا رخ می دهد و برعکس. (شاید این ویژگی به دو دلیل عمده سخت به چشم من آمد؛ یکی به این دلیل که بسیاری از نویسندگان وطنی غیر از محیط پیرامون خود از هیچ کجای دیگر نمی نویسند. نویسنده تهران از تهران می نویسد. آن هم به شکلی بسیار محدود، از آپارتمانی که در آن زندگی می کند. اصلاً از خیابان یا میدان یا کوه های اطراف تهران کمتر می خوانیم. حال آنکه نویسنده های غیرایرانی به راحتی از جغرافیایی دیگر در داستان خود آورده و از آن در جهت پرداخت عنصر فضاسازی کمک می گیرند.
دلیل دیگر اینکه در دویست سال قبل چطور نویسنده اروپایی توانسته فضای شیلی را در داستان خود بیاورد. شیلی که دیگر شبیه ایتالیایی که دیده است، نیست و این خود از اوج احاطه یک نویسنده بر جغرافیا و شرایط زیست - محیطی خبر می دهد. بد نیست نویسندگان ایرانی هم به این نوع دانش های زیستی و محیطی بیشتر دقت کنند تا هم متن هاشان خواندنی تر باشد، هم شرایط برای جذب مخاطبان غیرایرانی بیشتر باشد. با فرامکانی و فرازمانی کردن یک روایت مرزها برداشته نمی شود. این نوع ارائه فقط برای پوشاندن نقص ندانستن است که وقتی در چند کار تکرار شود، دیگر پذیرفتنی نیست.)
داستان های فون کلایست از نظر فضاسازی به شدت قابل درنگ اند. اسامی مکان های مختلف در کنار ویژگی هاشان به خوبی قابل مشاهده است. آن هم با آوردن جزئیاتی که در ذهن ماندگار می مانند. «محمود حدادی» در این ارتباط می گوید؛ «به نظر من بین نویسنده های اروپایی این یک پدیده کاملاً عادی است. نویسندگان ایرانی چیزی از افغانستان و تاجیکستان نمی دانند، اما ایتالیایی ها به راحتی درباره آلمانی ها می نویسند چون آنها بسیار در رفت و آمدند. آنها در یک ارتباط فرهنگی مدام بوده و هستند. از هم درک هنری دارند. زلزله که واقعاً در شهر لیابون اتفاق افتاده منشاء الهام داستان زلزله در شیلی قرار می گیرد. ما الان سه تا کشور فارسی زبان هستیم. ایران بیشتر از افغانستان و تاجیکستان در معرض تحولات جهانی قرار داشته است. ما نهضت ترجمه داشته ایم، اما کدام یک شان به افغانستان و تاجیکستان رفته است؟ و این مساله یی است که اگر پنجاه سال بعد از آن دور شویم نمی پرسند تقصیر دولت بوده یا هست یا نویسندگان؟ پنجاه سال بعد می گویند چرا این آثار به کشورهای همسایه ارائه نشد. آنها هم البته شاید خودشان کوتاهی می کنند. شاید خود را به روی پدیده مدرنیته بسته اند. ما سه کشور با هم برادریم. اگر عیبی در این بده بستان فرهنگی وجود دارد، همه باید برای رفع آن کوشش کنیم.»
تراش های ظریف شخصیت پردازی هرچند در داستان «مارکوئیز فون اï...» به خوبی دیده می شود و ما با ریزه کاری هایی از قهرمان اصلی کتاب آشنا می شویم ولی داستان های دیگر با این استادی نوشته نشده است. مثلاً جزئیاتی از خصوصیات فیزیکی یا عادت های رفتاری کمتر دیده می شود. عنصر شخصیت پردازی در سایه ارائه درونمایه داستانی قرار گرفته است.
نویسنده از سوی دیگر هرگز به مسائل ذهنی شخصیت ها نزدیک نمی شود. بیشتر توجه او به برساختن کنش های بیرونی است، نه پرداخت مسائل ذهنی و درونی. راوی دانای کل از سطح ساختن واقعیت های عینی و بیرونی فراتر نمی رود. در داستان عنصر وهم، خیال یا هذیان دیده نمی شود.
«محمود حدادی» در این باب می گوید؛«در آثار پیش از او کارهای ذهنیت گرا دیده می شود. البته به نظر من در داستان «مارکوئیز فون اï...» تا حدی این مساله دیده می شود. رنج های او توصیف می شود. تلخی این داستان تا مدت ها با ما می ماند. در بقیه داستان ها با دو سه جمله شخصیت ها معرفی می شوند و بر محور همان شخصیت در عمل قرار می گیرند. نویسنده از میشائیل کلهاس می گوید که وجدانی داشته به حساسیت ترازوی طلا. من در این کتاب به ترجمه همین چهار داستان بسنده کردم تا یک مساله خاص چندان تکراری نشود اما به تازگی مجموعه یی ترجمه کرده ام به نام «جهان از نگاه مجنون». در این قصه ها نویسنده از داخل وجود یک دیوانه دائماً دارد به دنیا نگاه می کند.»
اما اوج داستان نویسی «هاینریش فون کلایست» در پایان بندی ها دیده می شود. پایان داستان های او هرچند بسته است ولی در ذات خود واجد تعلیقی درخور است. آیا کلهاس سرانجام به آرزوی برقراری عدالت می رسد؟ آیا او از حرکت خود رضایت کامل دارد؟ آیا مارکوئیز در داستان آخر سرانجام در کنار مرد محبوبش به خوشبختی کامل می رسد؟ سرنوشت کودکی که از آن دختر و پسر خطاکار در شیلی زنده ماند، چیست؟ او از کنش پدر و مادرش چه احساسی دارد؟ یعنی نوع مضامین مورد نظر نویسنده چنان ایده آلیستی است که پایان خوشایند داستان ها خیال ما را راحت نمی کند. نمی توانیم «هپی اند»ها را باور کنیم. شاید این به دلیل ایده های مطلق گرایانه است. شاید هم به دلیل نوع نگاه نویسنده است که همه چیز را تمام و کمال می خواهد. کمال گراست و شخصیت هایش به قرار و آرام نمی رسند مگر با نیل به مقصود خویش. همین تکاپوی مدام آنها تا پس از پایان داستان نیز ادامه پیدا می کند.
امر مطلق صورت کامل به خود نمی گیرد؛ لااقل هنگام خواندن حکایتی از این امر مطلق در ابتدای قرن بیست و یکم. ما از قطعی ترین سطح نهایی داستان ها بی اختیار می گریزیم و شاید به همین دلیل است که داستان های «فون کلایست» در حال حاضر در آلمان بسیار طرفدار دارد. سطح نهایی داستان در تضاد با سطح اولیه آن است ولی در ژرفای آن هسته یی متلاطم در پی ایجاد تحولی دیگر بی تابی می کند. «محمود حدادی» دراین باره می گوید؛ «به نظرم می آید که ما شاید یادمان رفته است روایت یکی از بنیادی ترین جاذبه ها را برای انسان دارد؛ همین که یکی داستان بگوید و دیگری گوش دهد. این جذابیت با تلویزیون یا SMS از بین نخواهد رفت. یکی قصه می گوید تا ما را وارد افسون رویاها کند. چون نویسنده تمامیت خواه است ما را بلاتکلیف نمی گذارد و پایان روشنی برای ما می گذارد. این نتیجه غایت مندانه تمام رویدادها در داستان فون کلایست است.
شاید شما در داستان «زلزله در شیلی» رگه های غیرمذهبی هم ببینید ولی این در حالی است که در نگاه نویسنده نوعی زیبایی شناسی عرفانی دیده می شود. در داستان «مارکوئیز فون اï...» شخصیت می خواهد بمیرد و با کائنات در پیوند باشد. در این داستان با ورود عشق به روایت اتفاقات جنگی خاتمه یافته و افسر جنگی به فرشته صلح تبدیل می شود. او به محض آشنایی با عشق جنگ را نفی می کند. همه کارهایی که زن انجام داده در سطح ناخودآگاه احتمالاً رخ داده است. پایه داستان بر ناآگاهی زن است. او از همان لحظه اول مرد را دوست داشته است. شاید او ناخودآگاه تسلیم شده است.»
در این داستان آخر مجموعه یعنی «مارکوئیز فون اï...» ما هرگز نمی توانیم به فرجام خوشبخت شخصیت ها دلخوش باشیم چون سیر رنج و دردی که آنها از سر می گذرانند چنان اساسی و عمیق ترسیم شده است که سایه اش تا ابد بر زندگی آنها و ذهن ما سنگینی می کند و این خود تکنیک مهمی است در ارائه داستانی. یعنی شما از ابتدا تا انتهای یک روایت را از رخدادهای تلخ هرگاه انباشته کنید دیگر نمی توانید با یک پایان منسجم و خوشایند و قطعی خط بطلانی بر آنچه ساخته اید بکشید و این تضاد خود از منظر زیبایی شناسانه بسیار محل اعتناست.
و از دیگر تکنیک های به یادماندنی این مجموعه، شکستن قراری است که نویسنده در داستان میشائیل کلهاس با ما می گذارد. داستان ضمن وفاداری به عناصر واقعیت گرایانه ناگهان در پایان بندی شکل دیگری به خود می گیرد. رنگ افسانه یافته، خط روایی می شکند و نویسنده به دیداری که کلهاس با زن کولی در شهر یوتربوک در گذشته داشته اشاره می کند. در این دیدار زن کولی به او طلسمی را می دهد که بعدها بارها جانش را نجات می دهد. این زن ممکن است مادر همسر کلهاس هم باشد. این نوع شکست در خط روایت و دادن سمت و سوی افسانه یی به متن هرچند در جهت برجسته کردن همان ایده آل های نویسنده در پرداخت درونمایه کار است ولی از نظر ساختاری شکلی مدرن دارد. هر چند که ممکن است عده یی هم این تضاد به مذاق شان خوش نیاید و بخواهند براساس همان کدهای قبلی به پایان بندی برسند.
محمود حدادی در این ارتباط چنین می گوید؛ «داستان میشائیل کلهاس براساس یک واقعه تاریخی نوشته شده است. نویسنده همه چیز را قدم به قدم در راستای همان واقعه پیش می برد. سعی می کند به واقعیت وفادار بماند. بعد می بیند آن پادشاه در واقعیت مجازات نمی شود. نمی توانسته در همین بستر عینیت همه چیز را رها کند و به آن چیزی اضافه نکند. ولی کلایست است دیگر. داستان را در فضای افسانه برده است. البته آن دوره سلیقه رمانتیک ها هم در آثار ادبی وارد شده است. برای همین شما رگه هایی از این تاثیر را در متن می بینید.»
می توانید از این ایستگاه برخاسته و از نویسنده یی که متعلق به دویست سال قبل است خداحافظی کنید، می توانید آنجا نشسته و با خود فکر کنید که شاید بعضی از مضامین دیگر در داستان ها به شکل مستقیم ارائه نشوند، اما تاریخ مصرف شان هرگز تمام نمی شود. انسان تا زنده است، به دنبال برقراری عدالت است. از شنیدن حقیقت لذت می برد هر چند تلخ باشد. این مفاهیم شاید در این روزگار دائماً سطح صوری شان دگرگون شود ولی ماهیت شان به گونه یی است که همواره انسان ها را درگیر خود می کند. انسان از این مفاهیم نه گزیری دارد نه گریز.
لادن نیکنام
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید