سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


ذهن درخشان و ناپایدار


ذهن درخشان و ناپایدار
فوری او را شناختم، در یک روز بارانی بهار ۱۹۵۷ همراه همسرش «مری ولش» در حال عبور از بلوار سن ژرمن پاریس بود. آن سوی خیابان پیاده به سمت باغ های لوکزامبورگ می رفت، یک شلوار کابویی بسیار کهنه، پیراهنی چهارخانه و یک کلاه بازیکنان بیسبال بر تن داشت. تنها چیزی که به نظر می رسید به او تعلق ندارد عینک قاب فلزی گرد و کوچکی بود که زودتر از موقع قیافه پدربزرگانه یی به او داده بود. غدر آن موقعف ۵۹ ساله شده بود و تنومـند و تقریباً بیش از حد در دید و قابـل رویت بود اما آن تاثیر و حس قدرت خشنی که بی تردید در آرزویش بود، به وجود نمی آورد چون اندام کوچکی داشت و ساق های پایش در بالای کفش های زمخت چوب بری اش اندکی لاغر و نحیف به نظر می آمدند. در میان بساط های فروش کتاب های دست دوم و سیل جوانان سوربن، سرزنده و پر جنب و جوش به نظر می رسید و امکان نداشت حدس بزنی که فقط چهار سال زنده می ماند.
برای کسری از ثانیه، مثل همیشه، خودم را میان دو نقش متناقضم مردد یافتم. نمی دانستم از او مصاحبه بخواهم یا از خیابان رد شوم تا تحسین بی حد و حصرم را نسبت به او ابراز کنم. اما با غانجامف هر کدام از این کارها با یک مشکل بزرگ مشابه روبه رو می شدم. در آن زمان انگلیسی صحبت کردنم به همین ناقصی و بدی بود که الان هم هست و از زبان اسپانیایی گاوبازی او هم خیلی مطمئن نبودم. و به همین خاطر هیچ کدام از این کارها را که می توانست آن لحظه را خراب کند، انجام ندادم، اما به جایش هر دو دستم را دور دهانم گذاشتم و مثل تارزان در جنگل از غمیانف پیاده رو به سمت پیاده روی دیگر فریاد زدم؛ «Maaaeeestro،» (استاد،). «ارنست همینگوی» فهمید که هیچ استاد دیگری در میان آن انبوه دانشجویان نمی تواند وجود داشته باشد، برگشت و دستانش را بالا آورد و با صدایی بسیار کودکانه به زبان کاستیلایی به سمت من فریاد زدAdiooos amigo (خداحافظ رفیق). این تنها باری بود که او را دیدم.
در آن موقع روزنامه نگاری ۲۸ ساله با یک رمان چاپ شده و یک جایزه ادبی در کلمبیا بودم، اما در پاریس آواره و بی هدف بودم. استادان اصلی ام دو داستان نویس امریکای شمالی بودند که به نظر می رسید هیچ چیز مشترکی با هم ندارند. هر چه را که تا آن موقع چاپ کرده بودند، خوانده بودم اما این خواندن ها مکمل هم نبودند- بلکه درست برعکس- دو قسم از ادبیات ذهنی بودند که تقریباً با هم متناقض بودند. یکی از آنها «ویلیام فاکنر» بود که هیچ گاه ندیده بودمش و تنها می توانستم او را به شکل کشاورزی بدون کت و با پیراهن بر تن تجسم کنم؛ غدرست به همان صورتیف که در عکس مشهوری که «غهنریف کارتیه برسون» از او گرفته بود در کنار دو سگ کوچک سفید دستش را می خاراند. دیگری مرد کوتاه عمر و گذرایی بود که درست همان موقع از آن سوی خیابان با من خداحافظی کرده و با این احساس رهایم کرده بود که چیزی در زندگی ام رخ داده و این چیز برای همیشه رخ داده بود.
نمی دانم چه کسی گفته نویسنده ها فقط غبه این دلیلف رمان های دیگران را می خوانند تا سر در آورند که آنها چگونه می نویسند. گمان می کنم این امر واقعیت دارد. ما با رموزی که در صورت ظاهر صفحه ها در معرض دید قرار داده شده اند، اقناع نمی شویم؛ ما در کتاب ها می گردیم تا لایه ها و خطوط اتصال را بیابیم. از جهتی توضیح این غمسالهف غیرممکن است، ما کتاب را به بخش های اصلی تقسیم بندی می کنیم و بعد از آن که رموز ساز و کار (مکانیسم) چرخ دنده یی اختصاصی آن را فهمیدیم، آنگاه آنها را سر جای خودشان گذاشته و سر هم شان می کنیم. این کار در کتاب های فاکنر مایوس کننده است چون به نظر می رسد او غفاکنرف دارای یک شیوه نوشتن منسجم نیست، در عوض همانند گله یی بز که در مغازه یی انباشته از بلور رها شده باشند، کورکورانه در دنیای انجیلی او از یک طرف به طرف دیگر راه می رویم. کسی که بتواند یک صفحه از آثار فاکنر را جدا و پیاده کند، این احساس را دارد که فنرها و پیچ هایی باز و رها شده اند و اینکه جمع آوری و باز گرداندن شان به حالت ابتدایی غیرممکن است. در مقابل، همینگوی با کمترین فکر بکر، کمترین حرارت و کمترین جنون و در عین حال با خشونتی بی نظیر پیچ ها را درست همان طوری که در واگن های باری هستند، به طور کامـل در معرض دید قرار می دهد.
شاید به همین دلیل فاکنر نویسنده یی است که خیلی در روح من تاثیر داشته است. اما همینگوی کسی است که تاثیر زیادی بر مهارت من گذاشته- نه فقط به خاطر کتاب هایش بلکه به خاطر دانش حیرت انگیزش درخصوص ابعاد مهارت در دانش نوشتن. غهمینگویف در مصاحبه تاریخی اش با «جرج پلیمپتون» در «پاریس ریویو» برای همیشه نشان داد که- برخلاف مفهوم واهی و خیالی (رمانتیک) خلاقیت- آسودگی اقتصادی و تندرستی کامل منتهی به نوشتن می شود؛ اینکه یکی از مهم ترین مشکل ها چیدن درست کلمه ها است؛ اینکه در آن هنگامی که نوشتن سخت می شود بهتر است آدم کتاب های خودش را بخواند تا به خاطر آورد که نوشتن همیشه سخت بوده است؛ اینکه آدم می تواند هر جایی بنویسد به شرطی که هیچ مهمان و تلفنی در کار نباشد؛ و اینکه همیشه گفته شده است روزنامه نگاری کار نویسنده را می سازد، حقیقت ندارد- بلکه درست برعکس، تنها به شرطی که آدم آن را زود رها کند. همینگوی گفته است؛ «وقتی نوشتن بدل به نقطه ضعف اصلی و بزرگ ترین عیش شده باشد، تنها مرگ می تواند نقطه پایانی بر آن بگذارد.» در نهایت، آموزه او این کشف بود که کار هر روز تنها باید زمانـی متوقف شود که آدم بدانـد روز بعد دوباره از کجا شروع کند. گمان نمی کنم تا به حـال توصیه یی سودمندتر از این درخصوص نوشتن شده باشد. این توصیه، بدون هیچ کم وکاستی، چاره یی تمام عیار برای وحشتناک ترین کابوس نویسندگان است؛ غصه صبحگاهی روبه رو شدن با صفحه های سفید.
تمامی آثار همینگوی نشان می دهند ذهن وی درخشان اما ناپایدار بوده است و این طبیعی است. تنشی درونی همانند تنش درونی همینگوی که زیر سلطه شدید تکنیک بوده است، نمی تواند در دامنه های دسترسی بیکران و خطرناک یک رمان استمرار داده شود. این سرشت او بود و اشتباهش این بود که سعی کرد از محدودیت های بی نظیر خودش فراتر برود و به همین دلیل است که هر چیز اضافی در او بیشتر از سایر نویسندگان مشهود است. رمان هایش شبیه داستان های کوتاهی هستند که فاقد تناسب هستند، و این شامل خیلی چیزها است. در مقابل، بهترین چیز درخصوص داستان های همینگوی آن است که این تاثیر را برجای می گذارند که غانگاریف چیزی کم است و این درست همان چیزی است که هاله یی از ابهام و زیبایی شان را به آنها می دهد. «خورخه لوئیس بورخس» که یکی از نویسندگان بزرگ روزگار ما است، همین محدودیت ها را دارد اما این درک را داشته که نکوشد فراتر از آنها برود.
تک گلوله «فرانسیس مکومبر» غدر داستان کوتاه «زندگی شاد کوتاه فرانسیس مکومبر»ف به شیرها خیلی غچیزهاف را غنه تنهاف در قالب یک درس شکار بلکه به عنوان چکیده یی از دانش نویسندگی نشان می دهد. همینگوی در یکی از داستان هایش نوشته است گاوی لیریایی پس از آنکه خود را به سینه ماتادور زد، همانند «پیچیدن گربه یی» برگشت. با فروتنی تمام معتقدم این قوه مشاهده و ابراز یکی از آن تکه های درخشان الهام شده از جنون است که تنها متعلق به عالی ترین نویسندگان است. آثار همینگوی انباشته از چنین کشف های ساده و خیره کننده یی است که نشان دهنده نقطه یی هستند که در آن همینگوی تعریفش از نوشته ادبی را تنظیم می کند؛ اینکه اگر غنوشتنف همانند کوه یخی هفت هشتم حجمش زیر آن را تحمل کند دارای پایه محکمی می شود.
بی هیچ تردیدی این وقوف فنی همان دلیلی است که همینگوی با رمان هایش به افتخاری دست نمی یابد اما با داستان های کوتاه منظم ترش به شکوه و بزرگی می رسد. او زمانی که درباره «ناقوس ها برای که به صدا در می آیند» صحبت می کرد، گفته است که هیچ طرح از پیش اندیشیده یی برای نگارش کتاب ها ندارد بلکه هر روز همان طور که پیش می رفته آنها را سر هم می کرده است. مجبور نبوده این را بگوید؛ واضح است. در مقابل داستان های کوتاه او که در یک لحظه پر از خلاقیت هستند، دست نایافتنی و خدشه ناپذیرند. همانند آن سه غداستانیف که یک بعدازظهر غماهف مه در یک پانسیون مادرید نوشت، زمانی که کولاک برفی باعث لغو گاوبازی در جشن «سن ایزیدور» شده بود. این داستان ها همان طور که خود همینگوی به «جرج پلیمپتون» گفته است «آدم کش ها»، «ده سرخپوست» و «امروز جمعه است» بودند و هر سه آنها مطلق هستند. از نظر من افزون بر آن متن ها، آن داستانی که توانایی های او بیش از همه غدر آن داستانف فشرده و گنجانده شده یکی از کوتاه ترین داستان هایش است؛ «گربه در باران».
با این حال حتی اگر به نظر می رسد تمسخر سرنوشت خودش باشد، به نظرم می آید که جذاب ترین و انسانی ترین اثرش کم اقبال ترین اثرش است؛ «در امتداد رودخانه و به سمت درخت ها». همان گونه که او خودش ابراز کرده این اثر چیزی است که به عنوان داستان آغاز می شود و به بیراهه رفته و به داخل جنگل درختان کرنای رمان می رود. درک این همه شکاف های ساختاری و اشتباه های فوت و فن های ادبی در یک چنین متخصص فرزانه یی دشوار است و گفت وگوها خیلی مصنوعی، حتی سرهم کاری شده، در غاثرف یکی از درخشان ترین زرگرهای تاریخ ادبیات. زمانی که این کتاب در ۱۹۵۰چاپ شد، نقدها تند اما مبتنی بر تصور غلط و سوءتفاهم بودند. در شرایطی که احساسات همینگوی را به شدت جریحه دار کرده بودند احساس آزردگی و رنجیدگی می کرد و با ارسال تلگرافی آتشین از هاوانا که برای نویسنده یی با اعتبار وی به نظر سبک می آمد، از خودش دفاع کرد. نه تنها این اثر بهترین رمانش بود بلکه شخصی ترین غاثرفش هم بود، چون که آن را در آغاز دوران کمالی ناپایدار با حسرت سال های غیرقابل بازگشتی که پیشتر زندگی کرده و پیش آگاهی تاثرانگیز از سال های معدودی که برای زندگی کردن او باقی مانده نوشته بود. او در هیچ یک از کتاب هایش چیز زیادی از خود به جا نگذاشت و- با تمام زیبایی و لطافت- راهی نیافت تا به احساسات ضروری کار و زندگی اش سر و شکلی بدهد؛ بی حاصلی پیروزی. مرگ قهرمان داستانش که به ظاهر بسیار آرام و طبیعی است، تصور قبلی و پیش بینی تغییر شکل یافته خودکشی خودش بود.
هنگامی که کسی برای مدتی طولانی با شغل نویسندگی و چنین شور و عشقی زندگی می کند، فاقد راهی برای تمایز داستان از واقعیت می ماند. من ساعت های فراوانی از روزهای زیادی را صرف مطالعه در آن کافه میدان سن میشل کرده ام که او آنجا را برای نوشتن مناسب می پنداشت چون مطبوع، گرم، پاکیزه و صمیمی به نظر می رسید و همیشه آرزو داشتم بار دیگر دختری را ببینم که او یک روز توفانی، سرد و پر باد ورودش را دیده بود، دختری که بسیار زیبا و شاداب بود، با موهایی که همانند بال کلاغ به طور اریب به میان صورتش ریخته بود. همینگوی با همان قدرت بی رحمانه تملکی که در نویسندگی اش داشت برای آن دختر نوشته است؛ «تو به من تعلق داری و پاریس متعلق به من است.» هر چیزی که او توصیف کرده، هر لحظه یی که مال او بوده، برای همیشه به او تعلق دارد. نمی توانم از کنار شماره ۱۲ «رو دو لودیون» در پاریس بگذرم بدون آنکه او را در حال گفت وگو با «سیلویا بیچ»، در کتابفروشی که اکنون دیگر به همان شکل نیست، نبینم، در حال وقت کشی تا شش شب زمانی که به احتمال «جیمز جویس» سری به او بزند.
زمانی که او در چمنزارهای کنیا تنها یک مرتبه بوفالوها و شیرها را دید مالک بوفالوها و شیرهای خود شد و کامل ترین رازهای شکار برایش پیش آمد. مالک گاوبازها و مشت زن های حرفه یی ، هنرمندان و تفنگدارانی شد که تنها برای لحظه یی زیستند در همان هنگامی که به وی تعلق یافتند. ایتالیا، اسپانیا، کوبا- نیمی از جهان انباشته از مکان هایی است که آنها را به سادگی و با اشاره به آنها تصرف شان کرده است. در «کوجیمار» - روستای کوچکی در نزدیکی هاوانا که ماهیگیر تنهای «پیرمرد و دریا» در آنجا زندگی می کرد - لوحه یی همراه با مجسمه نیم تنه زرین همینگوی است که برای گرامیداشت شاهکارهای دلاورانه اش نصب شده است. در «فینکا دولاویجیا» - پناهگاهش در کوبا و جایی که تا اندکی پیش از مرگش در آنجا زندگی کرد - آن خانه همراه با مجموعه متنوع کتاب ها، نشان های قهرمانی شکار، میز مخصوص نوشتن، کفش های بزرگش و خرت و پرت های بی شمار زندگی از سرتاسر جهان که تا زمان مرگش متعلق به وی ماندند، غهمگیف دست نخورده در میان درختان سایه دار باقی مانده اند و با روحی که با جادوی محض تملک شان به آنها داد بدون او به زندگی شان ادامه می دهند.
چند سال قبل سوار خودروی «فیدل کاسترو» - که یک خواننده پیگیر ادبیات است- شدم و روی صندلی کتاب کوچکی با جلد چرمی قرمز دیدم. فیدل کاسترو به من گفت؛ «استادم همینگوی است.» در واقع همینگوی- ۲۰ سال پس از مرگش - به بودن در جاهایی که آدم به هیچ عنوان انتظار ندارد در آنجا او را بیابد، ادامه می دهد، به همان ماندگاری در عین حال زودگذر آن صبح شاید در ماه مه، زمانی که از آن سوی بلوار سن میشل گفت «خداحافظ رفیق»
گابریل گارسیا مارکز
نویسنده «صد سال تنهایی»، «پاییز پدرسالار» و رمان هایی دیگر
منبع؛ نیویورک تایمز، ۲۶ ژوییه ۱۹۸۱
ترجمه؛ توفان راه چمنی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید