سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


جمله‌ی ‌امام را روی سنگ قبرم بنویسید


جمله‌ی ‌امام را روی سنگ قبرم بنویسید
کیست که با ادبیات ایران سر و کار داشته باشد و نام «شوهر آهو خانم» و نویسنده‌اش، علی‌محمد افغانی را نشنیده باشد؟ کیست شوهر آهو خانم را خوانده باشد و از دنبال کردن ماجراهای پر کش و قوس و جذاب سیدمیران سرابی با همسرش آهو و میهمان ناخوانده و همسر دومش، هما لذت نبرده باشد؟ کیست که آن توصیفات جاندار و زنده از کرمانشاه سال‌های ۱۳۱۳ تا ۱۳۲۰ را از خاطر برده باشد؟ علی‌محمد افغانی با سرمایه‌ شخصی خود و با دردسرهای فراوان کتابش را به چاپ سپرد و به کمک برادر و همسرش آن ‌را در کتابفروشی‌ها پخش کرد. کاری که خودش می‌گوید با مشقت زیادی همراه بوده و کتابفروش‌ها به بهانه‌ ناشناس بودن او از پذیرش کتابش خودداری می‌کرده‌اند. باوجود این، او مزد زحمتش را گرفت و شوهر آهو خانم خیلی زود به کتابی کلاسیک بدل شد. در آن روزگار سر و صدای فراوانی به پا کرد و نویسنده‌اش را یک‌شبه به عرش رساند. افغانی، که به دلیل فعالیت سیاسی علیه رژیم شاه، سال‌ها در زندان به سر برده بود حالا راه دیگری در پیش گرفت و از آن پس به‌طور مدام و پیگیر نوشت و منتشر کرد. شادکامان دره‌ قره‌سو، شلغم میوه‌ بهشته، سیندخت، بافته‌های رنج، دکتر بکتاش، همسفرها و بوته‌زار تنها بخشی از کتاب‌های پرشمار اوست. هر چند بسیار گفته‌اند که آثار بعدی او به قدرت رمان اولش، شوهر آهو خانم، نبوده است اما به هر روی نمی‌توان اهمیت علی‌محمد افغانی را، به‌عنوان یکی از اولین و حرفه‌ای‌ترین رمان‌نویسان ایران، نادیده گرفت. افغانی اگر فقط همان شوهر آهو خانم را هم نوشته بود، باز هم جایگاه ویژه‌ خود را در ادبیات داستانی ایران داشت. پیرمرد ۸۴ ساله‌ دوست‌داشتنی هنوز هم سرحال و قبراق است و هنوز هم می‌نویسد، هرچند، به علت سختگیری‌های و وزارت ارشاد در اعطای مجوز به کتاب‌هایش، مدتی است که کار تازه‌ای بیرون نداده است. علی‌محمد افغانی چندی پیش در مجله‌ بخارا حضور پیدا کرد و در جمعی کوچک و صمیمی از هر دری سخن گفت. با اینکه سوی چشم‌هایش کم شده و با کمک سمعک می‌شنود و جثه‌اش نحیف است، ذهن تیز و پویایش را هنوز حفظ کرده. وقایع و خاطرات را با چابکی و دقت به یاد می‌آورد و انسجام سخنش را حفظ می‌کند. گفتار حاضر پاره‌ای از صحبت‌های اوست که ورود او به عرصه‌ ادبیات و تعدادی از مهم‌ترین اتفاقات زندگی‌اش را بازگو می‌کند. دو دسته اشخاص وارد داستان‌نویسی می‌شوند: یکی هست که ذوق و استعدادی دارد اما تجربه‌ خاصی در زمینه‌ خاصی ندارد، و اگر تجربه‌ای دارد، این تجربه پخش در وجودش است؛ نمی‌تواند روی مورد خاصی انگشت بگذارد و بگوید فلان تجربه از نظر اجتماعی برای یک داستان مناسب است یا آن دیگری. اما در دسته‌ دوم فردی است که تجربه‌های مختلف در زمان‌ها و مقاطع مختلف زندگی او را دگرگون کرده است، به‌مصداق این بیت حافظ که: در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. من در همچو موقعیتی بودم. هر کتابی به دستم می‌رسید می‌خواندم و بعد احساس می‌کردم که من هم می‌توانم چیزی مشابه آن، منتها با زمینه‌و کاراکترهایی متفاوت، اصلا ممکن است متضاد با این کتاب، بنویسم. این همان ندای درونی من بود که همیشه در جست‌وجو بود تا بتواند صدایش را به گوش مردم هم برساند. زمان جوانی ما ـ آغازین سال‌های دهه‌ ۲۰ شمسی ـ سال‌های پرجوش و خروشی بود، از این نظر که ما از دوره‌ خفقان رضاشاهی بیرون آمده بودیم و سرپوش از روی افکار گروه‌های روشنفکر برداشته شده بود و حالا آنها در تکاپو بودند. صادق هدایت متعلق به قبل از این دوران است و اگر دقت کنید، آثار آن دوره‌ خفقان و آزردگی‌های ناشی از آن را در نوشته‌های او می‌بینید. بنده، که آن موقع کلاس ۱۱ و ۱۲ را می‌گذراندم، احساس کردم که ما در گذشته واقعا عقب بوده‌ایم و اصلا نمی‌دانیم اندیشه و اندیشیدن یعنی چه. حالا در این کشور جدید، که یک مقدار آزادی در آن به‌وجود آمده‌ باید خودمان را بسازیم. شرایط مشابه شرایط پس از انقلاب اسلامی بود که عده‌ای با رهایی از بند دیکتاتوری شاه دنبال راه‌ها و گریزگاه‌های اجتماعی تازه بودند. باری، در آن زمان من متوجه شدم که دامنه‌ اندیشه بسیار وسیع است و خودم را مستحق این دیدم که این اندیشه‌ها را جلب و جذب کنم. شروع کردم به مطالعه‌ آثار صادق هدایت، جمالزاده، صادق چوبک و دیگرانی که آن موقع بودند و می‌نوشتند. داستان‌های هدایت مرا جذب کرد، چون ندا‌یش واقعا از بطن اجتماع بیرون می‌آمد. مرحله‌ بعد مطالعه‌ آثار خارجی بود. تا پیش از این دوره آثاری ترجمه شده بود نظیر کنت مونت کریستوی الکساندر دوما - که نسل بعد از انقلاب فرانسه را تصویر می‌کرد‌ـ و نوشته‌هایی از این دست، اما ما به این آثار کششی نداشتیم. برای آنکه این نوشته‌ها اوضاع جامعه‌ ما را منعکس نمی‌کردند. ما بیشتر به کسانی مثل جک لندن علاقه‌مند بودیم. مثالی می‌زنم تا ماجرا روشن‌تر شود. جک لندن داستانی دارد به نام یک تکه گوشت. ماجرای بوکسور نامداری است که حالا پیر شده و فقط تتمه‌ای از شهرتش باقی است. کمپانی‌هایی که مسابقات بوکس را برگزار می‌کنند سراغ او می‌آیند و او را به مبارزه با یک جوان جویای نام و بااستعداد دعوت می‌کنند. این کمپانی‌ها دنبال جذب تماشاگر هستند، و، خب، مبارزه‌ یک جوان، که نگاه به آینده دارد، با یک پیر، که دورانش سر آمده، از هر جهت، برای تماشاگر لطف دارد. این دو در حضور تماشاگران مسابقه می‌دهند و شما در تب و تاب روند آخر بازی و بالا و پایین رفتن آن قرار می‌گیرید. وقتی داستان را می‌خوانید مثل این است که دارید صحنه را از نزدیک تماشا می‌کنید، به شوق می‌آیید تا ببینید نتیجه‌چه می‌شود. بوکسور پیر، صبح که از خانه بیرون می‌آمده، یک تکه گوشتی را که داشته‌اند نخورده و آن‌ را برای بچه‌ها گذاشته است – می‌دانید که در آمریکا صبح‌ها معمولا گوشت می‌خورند، کالباسی، سوسیسی، تا قوت بگیرند- جک لندن داستان را اینطور پرورانده که اگر او آن یک تکه گوشت را خورده بود، در این مبارزه پیروز می‌شد اما چون آن قوتی که باید در بدنش باشد نیست، شکست می‌خورد و می‌افتد. این داستان نشان‌دهنده‌ اختلاف طبقاتی و تبعیضی است که در جامعه‌ آمریکا وجود داشته است. ما این داستان را دوست داشتیم، چون، در آن زمان، همین مسائل در ایران خودمان هم، البته با شدت بیشتری، دیده می‌شد. دیگران را نمی‌دانم، اما این داستان‌ها در من تاثیر فوق‌العاده‌ای می‌گذاشت. داستان‌هایی مثل خوشه‌های خشم نوشته‌ جان اشتاین‌بک و جاده‌ تنباکو نوشته‌ ارسکین کالدول. روزی که من به خواستگاری همسرم رفتم کتاب جاده‌ تنباکو در دستم بود. هنوز هم یادم است. جزوه‌ای بود که عکسی پشت جلدش داشت. باری، این شور و شوق در روح من بود اما هنوز در این فکر نبودم که، بله، تو هم می‌توانی نویسنده شوی. اصلا. به‌خصوص این‌که من جلب مسائل سیاسی و تشکیلات سیاسی در دانشکده افسری، برای براندازی شاه، شدم. من می‌توانستم پزشک شوم، در کنکور دانشکده‌ حقوق هم شرکت کردم و پذیرفته شدم ـ و چند روز هم رفتم ـ در دانشکده کشاورزی کرج قبول شدم، اما در دانشکده افسری ماندم. گفتم اینجا اسلحه دارد، ما باید آموزش اسلحه ببینیم. سه، چهار ماه پس از اسم‌نویسی در دانشکده افسری دیدم آنجا خبری نیست، اگر کسانی هم صاحب افکاری هستند ـ که معلوم بود بعضی هستند – اینطور نیست که متعهد باشند و اگر من برایشان از سازمانی که می‌خواهم تشکیل بدهم بگویم، فوری قبول کنند. آن موقع دوستی در کرمانشاه داشتم به نام حسن پیروزی که دبیر بود و بعدها خودش هم ۱۰ سال در زندان افتاد. نامه‌ای به او نوشتم. آمدم دم گاراژ ری، که پاتوق کرمانشاهی‌ها بود و نامه را دادم به دوستی به نام آقای محجوب تا آن را به پیروزی بدهد. در آن نامه نوشته بودم من می‌خواهم در دانشکده افسری سازمانی تشکیل بدهم، چه‌کار باید بکنم؟ پیروزی تازه از تهران به کرمانشاه منتقل شده بود و از جریان‌های حزبی در تهران اطلاعاتی داشت. البته او بعدها که مرا دید به من گفت بسیار کار نسنجیده‌ای کردی. اگر آن شخص به پلیس یا دانشکده افسری خبر می‌داد و آن نامه به دست آنها می‌افتاد... البته این را بگویم که آن موقع مسائل خیلی حاد نبود. فوقش بنده را از دانشکده‌ افسری بیرون می‌انداختند، کما اینکه خیلی‌ها چنین وضعی پیدا می‌کردند و بیرون می‌شدند. هنوز هم من به فکر نوشتن داستان نبودم! سازمانی که من در دانشکده افسری به آن گرویده شدم، آن زمان مدتی بود که تعطیل شده بود و، به علت مسائلی که پیش آمده بود، ارفع و روزبه و عده‌ای از افسران را به جنوب تبعید کرده بودند. اوضاع در ارتش خیلی منقلب بود. رژیم هم می‌ترسید که اگر جلوی مسائل را ول کند، یک دفعه همه‌چیز گر بگیرد. سازمان افسران یک مدتی تعطیل بود و بعد دوباره شروع به فعالیت کرد. من، همانطور که گفتم، به این سازمان گرویده بودم و هنوز فعالیت سیاسی را واجب‌تر از نوشتن می‌دانستم. حتی دوستانی داشتم، که چون می‌دیدند من به خواندن و نوشتن شوق دارم، به بنده می‌گفتند که فعلا کار سازمانی واجب‌تر از نوشتن است. حالا می‌شود بحث کرد که این مسائل آن موقع درست بوده یا نبوده. در مقاطع دیگری درست هست یا نیست؟ آیا خدمتی که یک نویسنده به جامعه می‌کند در حد بعضی مبارزات سیاسی هست یا نیست؟ اصولا یک داستان باید هدف‌هایی را دنبال بکند یا نباید بکند؟ هنر برای هنر چه مفهومی دارد و آیا چنین مساله‌ای درست است؟ بعد از جنگ جهانی اول هم نهضت سست‌مایه‌ای در اروپا با نام نهضت پوچ‌گرایی شروع شد که البته بیشتر در تئاتر خودش را نشان داد. در آثاری مثل کرگدن نوشته‌ اوژن یونسکو و... تئاتر پوچی می‌گوید زندگی پوچ است و تئاتر هم پوچ است. هدف ندارد. نباید هدف داشته باشد. به‌طور کلی، عده‌ای با برخی آثار بر اساس هنر برای هنر مواجه می‌شوند اما من چنین عقیده‌ای ندارم. هر اثری که نویسنده‌ای با گذاشتن قلم روی کاغذ آن را خلق کرده جانبدار است. آثار نویسندگان همیشه جانبدار است.
مدتی بعد از این قضایا، من برای گذراندن یک بورس تحصیلی به آمریکا رفتم. آنجا بود که با رمان‌نویس‌های آمریکایی آشنا شدم و آثارشان را خواندم. در کلاس اصلا به درس گوش نمی‌کردم! تراژدی آمریکایی نوشته‌ تئودور درایزر را می‌خواندم، یا کتاب‌های دیگری که از کتابخانه به امانت گرفته بودم. اینطوری بود که پس از مدتی دیدم که ما چقدر با نویسندگان دنیا همدل و همزبان هستیم. البته آن نویسندگانی که بنده جذب‌شان می‌شدم متفاوت بودند. مثلا، داستان مارک تواین با نام شاهزاده و گدا را در نظر بگیرید. داستانی است که گیرایی خودش را دارد اما چیزی به مبارزات اجتماعی اضافه نمی‌کند. در آن زمان من بیش از چند صفحه از این داستان را نمی‌توانستم بخوانم، نه اینکه نخواهم، نمی‌توانستم. وقتی از آمریکا به ایران برگشتم، یک صندوق کتاب انگلیسی با خودم آوردم، که البته با کشتی آمد و سه ماه بعد به دست‌ام رسید، تمام آثار جک لندن، تمام آثار اشتاین بک، ـ که باید یک‌جوری از آن خلاص بشوم! ـ یک‌سری کتاب از نویسندگان دیگر آمریکا. یک‌ مقداری‌اش را خواندم و یک مقداری‌اش را هم هنوز نخوانده‌ام. شوق نوشتن به این ترتیب در من بالا گرفت. بالا گرفت و بعد به زندان افتادم. زندان هم که کارش معلوم است. یک روزگار آرامشی برای‌من پیدا شد - کاری ندارم به آن مراحل اولیه‌، شکنجه‌ها، از این سلول به آن سلول، از این زندان به آن زندان و... صبح به صبح که بلند می‌شدم یک روز پهناور جلوی روی‌ام بود. نه سقفی بود که چکه کند نه هیچ گرفتاری‌ای وجود داشت. البته گرفتاری‌های خاص زندان بود اما، به هر حال، یک روز کامل در اختیار من بود. یکی از مشکلات آن‌جا بی‌انضباطی‌های بچه‌ها بود. بنده میزی برای خودم درست کرده بودم و گوشه‌ای نشسته بودم و می‌نوشتم، برفرض، یکی می‌آمد رد شود پاش می‌خورد به پایه‌ میز و آن‌ را می‌انداخت، یکی می‌آمد می‌گفت آقا چی داری می‌نویسی؟ می‌گفتم نه آقا، من نمی‌نویسم، دارم ترجمه می‌کنم. کتاب انگلیسی جلوی‌ام باز بود و آنها فکر می‌کردند ـ و خودم هم به‌شان می‌گفتم - که من دارم ترجمه می‌کنم، اما داشتم می‌نوشتم! زندان جایی نیست که همه مثل کلاس درس نشسته باشند. زندان ما ۴ بند داشت و بند ما که بند ۳ بود ۱۳۰ نفر داخل‌اش بودند. هر اتاقی ۵، ۶ نفر. اتاق‌های بزرگ‌تر داشتیم که عده‌ زیادتری در آنها بودند. در هر مساله‌ای با هم‌اتاقی‌ها مشکل داشتیم، در اینکه بنده اینجا بنشینم و چیز بنویسم و شما آنجا می‌خواهی، برفرض، تخته‌نرد بازی کنی. یک حاج عمویی داشتیم که پیر جمع ما بود، همشهری من بود و من را خیلی دوست داشت، اما کارش فقط تخته‌نرد بازی بود. یک‌بار من به او اعتراض کردم و او را از خودم رنجاندم برای اینکه مدام بازی می‌کرد و ترق، ترق، ترق... اصلاً روی اعصاب کار می‌کرد! مدام برو و بیا در اتاق بود و درهای آهنی بزرگ به هم می‌خورد. آنقدر شلوغ و ‌پلوغ بود که اصلا تمرکز حواس به دست نمی‌آمد. از اینجا بلند می‌شدم به آنجا می‌رفتم، می‌رفتم تو حیاط زیر آفتاب گرم، چند دقیقه می‌نشستم و می‌دیدم آنجا هم نمی‌شود نوشت. تعطیل می‌کردم و می‌گفتم امروز را ولش کن! وقت در اختیار بود اما تمرکز حواس مطلقا!
در زندان تظاهر به کار ترجمه می‌کردم اما در عمل هیچ زمانی به فکر ترجمه کردن نیفتاده‌ام، در حالی که می‌توانستم ترجمه بکنم. هر وقت کسی به من می‌گفت بنشین و ترجمه بکن، می‌دیدم که خوب من وقتی قلم به دست بگیرم، می‌توانم بنویسم، چرا کاری را ترجمه بکنم که مال کس دیگری است. هنوز هم این فکر در من هست. جز اینکه دیدم دیگر دیر شد و کسی سراغ ترجمه‌کردن شوهر آهو خانم نیامد. من خودم الان مشغول ترجمه‌ این رمان هستم. کار کند پیش می‌رود ـ با توجه به اینکه الان دید چشم من ضعیف شده و باید با ذره‌بین و چراغ‌های مخصوص کار بکنم ـ اما پیش می‌رود. شوهر آهو خانم، اولین کتابم، پس از انتشار با استقبال وسیعی از طرف اشخاص بزرگ و مردم مواجه شد. البته استقبال‌های دیگری هم از روزنامه‌ها و مجلات کم‌مایه‌تر داشتم. آنها خودشان کتاب را نخوانده بودند و با خواندن نقدهای مثبت دیگران تشویق شده بودند که سراغ من بیایند. بعد از اینکه شوهر آهو خانم بیرون آمد و با این استقبال روبه‌رو شد من رمان شادکامان دره‌ قره‌سو را آماده‌ انتشار کردم. با توجه به اقبال صورت گرفته نسبت به شوهر آهو خانم گمان می‌کردم این اثر حتی با استقبال بهتری مواجه شود اما بعد که درآمد چنین اتفاقی نیفتاد و هیچ‌کس درباره‌اش سخنی نگفت. اگر هم یکی، دو نفر درباره‌اش صحبت کردند بیشتر قصد کوبیدن‌اش را داشتند. شادکامان در سال ۴۵ منتشر شد و پس از آن بود که من ۱۰ سال قلم را کنار گذاشتم. برای اینکه دیدم یا باید جیره‌خوار دستگاه بشوم و بروم در روزنامه‌ها و... با آنها همکاری کنم و وقتم را بدهم به آنها یا اینکه بنویسم. و اگر می‌خواستم بنویسم باید برای زندگی‌ام پولی می‌داشتم. این بود که به کار در یک شرکت ژاپنی، که محیط آرام و حقوق مناسبی داشت، پرداختم و تا سال ۵۵ کاری منتشر نکردم.
نکته‌ای هم هست که تا به حال هیچ‌جا نگفته‌ام، چون نمی‌خواستم از آن سو‌ء‌استفاده بکنم. من یک‌بار به خدمت حاج احمد خمینی رفته بودم، ایشان نقل می‌کردند که امام خمینی، زمانی که در نجف اقامت داشته‌اند، رمان شوهر آهو خانم را خوانده‌اند. حاج آقا احمد روایت می‌کردند که خودشان فرصت نکرده‌اند بیش از ۵۰۰، ۶۰۰ صفحه از کتاب را بخوانند اما امام آن را به‌طور کامل مطالعه فرموده‌اند. امام درمورد من اینطور نظر داده‌اند که فلانی آدم بسیار مطلعی است. به حاج احمد آقا گفتم که من به این موضوع مباهات می‌‌کنم و احتمالا وصیت خواهم کرد که حرف‌های امام درباره‌ شوهر آهو خانم را بر سنگ قبرم بنویسند.
● نیم قرن نویسندگی علی محمد افغانی
هفدهمین نشست عصر پنج‌شنبه‌ها ۲۸فروردین ماه در آخرین روزهای دفتر مجله بخارا با حضور علی محمد افغانی برگزار شد. می‌دانیم که علی محمدافغانی متولد ۱۳۰۵ در کرمانشاه است. وی تحصیلات متوسطه را در کرمانشاه گذراند و برای ادامه تحصیل به تهران آمد و وارد دانشکده افسری شد. به علت ممتاز بودن، موفق به اخذ بورس تحصیلی برای آمریکا شد و در همانجا بود که با ادبیات و رمان آشنا شد. در سال ۱۳۳۳ در بازگشت از آمریکا، دستگیر و به زندان قصر منتقل گردید و در زندان نخستین جرقه‌های نگارش رمان «شوهر آهو خانم» که ۷ سال از زندگی یک خانواده را به تصویر می‌کشد زده شد. افغانی موفق شد رمانی بیافریند که بدون شک در کنار «بوف کور» و «چشم‌هایش» بخش مهمی از زندگی مردم ایران را در سال‌های ۱۳۲۰-۱۳۰۰ به ثبت رساند. قهرمان رمان «سید میران» آنچنان شهرتی پیدا کرد که نمونه‌هایی از آن در جامعه پیدا می‌شد و می‌گفتند عین سید میران شوهر آهو خانم است. دکتر سیروس پرهام در همان زمان در نقدی مفصل درباره شوهر آهو خانم نوشت: «شوهر آهو خانم ما را به یاد رمان‌های «بالزاک»، «استاندال»، و «دیکنز» می‌اندازد.
این رمان ۹۰۰ صفحه‌ای نخستین بار پس از ارائه به ناشران پذیرفته شد و نویسنده با سرمایه خودش آنرا به چاپ رساند. و پس از انتشار این رمان بود که هیات داوران «رمان برگزیده سال ۱۳۴۰» شوهر آهو خانم را به عنوان برترین رمان آن سال انتخاب کردند. هنوز سه ماه از انتشار رمان نگذشته بود که متجاوز از بیست نقد مفصل توسط منتقدین سرشناس آن روزگار منتشر شد.
پیترایوری استاد دانشگاه کمبریج نوشت: «تحول تازه‌ای در ادبیات خلاقه فارسی پدید آمده است. این رمان دلیل آن است که ایرانیان می‌توانند به زبان خود پاسخی به ادبیات جهان بدهند.» شوهر آهو خانم شاید از نخستین رمان‌های فارسی بود که نسبت به مساله حقوق زنان و تعدد زوجات موضع‌گیری صریح کرده است.
بزرگ علوی نوشت: «چهل سال از انتشار «یکی بود یکی نبود» جمالزاده می‌گذرد. در مایوس‌ترین شرایط ادبی شوهر آهو خانم معجزه است.» علی محمد افغانی موفق شد بعد از شوهر آهو خانم رمان موفق دیگری با عنوان «شادکامان دره قره‌سو» را بیافریند و در ادامه کار رمان‌های «شلغم میوه بهشته»، «بوته‌زار»، «دکتر بکتاش»، «سیندخت» و... را عرضه کرد.
حسین جاوید
علی دهباشی
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید