شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ارنست همینگوی، شگفت انگیز تر از داستانهایش


ارنست همینگوی، شگفت انگیز تر از داستانهایش
او در یکی از نواحی ساکت و آرام اطراف شیکاگو به سال ۱۸۹۹ متولد شد. پدرش پزشکی کم و بیش موفق بود که انس و الفت زندگی در هوای آزاد و نیز ورزش را به او آموخت. پدر بزرگش در دوازدهمین سالگرد تولدش تفنگی به او هدیه داد؛ به زودی با پدر بزرگش که «تیراندازی ماهر» بود، به رقابت برخاست. ماهیگیری، قایقرانی، اسکی و مشت زنی را آموخت. آرمانش آمیزه ای بود از ویلیام شکسپیر و جان .ال. سولیوان (قهرمان سنگین وزن مشت زنی) در طول زندگی مشت زنان بسیاری را به مبارزه طلبید و به ندرت مواردی پیش می آمد که نتواند رقیب را شکست دهد. او به نوشتن داستان های کوتاه برای مجله دبیرستانش دست زد. در سال ۱۹۱۷ به عنوان خبرنگار در روزنامه مشغول به کار شد. همینگوی در جنگ جهانی اول عضو «صلیب سرخ» شد که با سمت راننده آمبولانس، نخست در فرانسه و سپس در ایتالیا حضور یافت و به گفته خود طعم خطر را چشید، هنوز۱۹ سالش تمام نشده بود که هنگام انتقال مجروحی از زیر رگبار گلوله به شدت مجروح شد، این بخشی از زندگی وی بود که به یکی از داستان هایش «وداع با اسلحه» جان بخشید. وقتی که همینگوی در ۱۹۱۹ از ژنو به زادگاهش، نزد خانواده اش برگشت، همچون قهرمان مورد استقبال خانواده و اهالی شهرش قرار گرفت.
ارنست ۲۲ ساله با الیزابت هدلی که۲۹ سالش بود، البته درآمدی معادل ۲۵۰۰ دلار درسال داشت، در ۱۹۲۱ ازدواج کرد. درهمین سال او به عنوان خبرنگار روزنامه همراه نوعروسش عازم فرانسه شد و در پاریس به شدت کار کرد تا غیراز گزارش های روزمره، چندین اثر ماندنی به وجود آورد. با معرفی نامه ای از شرود آندرسن با رمان نویسانی چون جویس، فیتز جرالد، پاسوس، دوست شد. انتشارات اسکریبنر با توصیه فیتز جرالد مجموعه ای از داستان های همینگوی را با عنوان «در زمان ما» منتشر کرد. کتاب به فروش نرفت. هنگامی که این ناشر از پذیرش دومین مجموعه داستان های او «سیلاب های بهار» سرباز زد، ویراستار زیرک و نیکوکار این انتشارات با نام پرکینز، کتاب را به این شرط پذیرفت که حق چاپ نخستین رمان همینگوی برای آن انتشارات باشد. سیلاب های بهار به دیده تحقیر نگریسته شد. اما هنگامی که «خورشید همچنان می درخشد» در همان سال منتشر شد، منتقدان پذیرفتند که رمان نویس جدیدی، با مهارتی بدیع در نگارش گفتگوهای شخصیت های داستان و روایتی سریع، ظهور کرده است. بدین ترتیب نخستین موفقیت همینگوی در نویسندگی رقم خورد. سومین مجموعه داستان های کوتاه او به نام «مردان بدون زنان» است که این عنوان نیز نشانه ای از خصلت اوست. در کتاب های همینگوی، زنان مکمل مردان، مردان مکمل حوادث و حوادث مکمل فلسفه اند. همینگوی همنشینی با مردان را ترجیح می داد و زنان را فقط به دیده پرستار و مایه آرامش می نگریست. او درسال ۱۹۲۶، (پنج سال بعد از اولین ازدواجش) با دختر ثروتمندی به نام پائولین ازدواج کرد. او «وداع با اسلحه» را در ۱۹۲۸ به پایان رساند که توسط انتشارات اسکریبنر به چاپ رسید. دراین رمان راننده جوان آمبولانسی که جنگ را کنار گذاشته و به عشق روی آورده، شخصیت اصلی داستان محسوب می شود . این رمان از دو داستان پشت سر هم تشکیل می شود، همینگوی در نخستین داستان عقب نشینی ارتش ایتالیا پس از شکست از اتریش را به شکل کلاسیک توصیف کرده است. این توصیف۵۰ صفحه ای، بهترین کار همینگوی است؛ روایتی به راستی، کامل است از ناتوانی، هرج و مرج، بزدلی، رنج و شهامت بی آنکه به عاطفه توسل جوید. رمان دراین گیرودار جنگ را ترک می گوید؛ راننده آمبولانس که به شدت زخمی شده، گرفتار عشق یک پرستار انگلیسی می شود، که با او از ایتالیا به سوئیس می گریزد.
گفت و گوهای عشاق، شاعرانه و دلپذیر است. رنج تولد نخستین کودک با ظرافت توصیف شده است، این ماجرای عاشقانه و- کتاب- به ناگاه با مرگ کودک و سپس، مادر کودک به پایان می ر سد. همینگوی در آوریل ۱۹۲۹ از آمریکا با همسرش به فرانسه بازگشت، همینگوی به گاو بازی علاقه زیادی داشت و مرتب به جشن گاوبازی در اسپانیا می رفت که منتج به آشنایی با قواعد، آیینها و مصیبت های مراسم گاوبازی شد، و به نوشتن ماجرای شورانگیز «مرگ در بعدازظهر» انجامید. ماکس ایستمن در نقدی بیرحمانه بر این کتاب، آن را «گاو در بعدازظهر» نامید و شیفتگی نویسنده نسبت به گاوبازان و سبک ادبی توأم با پهلوان پنبه بازی او را به باد تمسخر گرفت، چندین سال بعد همینگوی در دفتر انتشارات اسکریبنر وقتی که ماکس ایستمن را دید به خاطر نقدش با او گلاویز شد. این کتاب تا حدود زیادی فلسفه اخلاقی همینگوی را عرضه می کرد. او همانند رومیان باستان فضیلت و پرهیزگاری را به مردانگی و مردی تعبیر می کرد، او مردان را به دو دسته تقسیم می کرد: آنهایی که شجاع اند و آنهایی که بزدل و ترسو اند. او از روشنفکرانی که تنها با اندیشه ها سر وکار داشتند، تا با آدم ها و زندگی، بیزار بود. او منکر این بود که آدم بدبیاری است ولی پی درپی برای او حوادث ناگوار پیش می آمد، او در اسکی چندین بار به شدت پایش پیچ خورد، در یک هفته ده بار از بلندی سقوط کرد، دو ماه بعد وقتی که زنجیر سیفون دیواری آپارتمانش در پاریس را کشید، منبع سیفون روی سرش افتاد که بیهوش نقش بر زمین شد و زخم عمیقی در سرش به وجود آمد، حوادث بیشتری نیز فرق سرش را شکافت و بخیه های بیشتری را سبب شد. در ۱۹۳۰ در رانندگی نور چراغ اتومبیلی که از روبرو می آمد بینایی اش را مختل کرد و به درون گودالی سرنگون شد که بازویش شکست و چندین هفته در بیمارستان بستری بود. در ۱۹۳۳ گروه شکار مجهز به اتومبیل را در شرق آفریقا رهبری کرد، که بازهم دچار بیماری سختی شد. او داستان این سفر را در کتاب «تپه های سبز آفریقا» بازگو کرد. در این کتاب منتقدان را شپش هایی نامید که از سر و روی ادبیات بالا می روند، و بسیاری از نویسندگان نیویورک را با «کرم های خاکی درون شیشه» که از یکدیگر تغذیه می کنند، مقایسه کرد. تنها منتقدی به نام کارل «نثر سهل و ممتنع و جادویی» تپه های سبز آفریقا را ستود.
او بیشتر اوقاتش را به ماهیگیری از اعماق دریای کاراییب می گذراند، از صید نیزه ماهی بسیار لذت می برد، چرا که آنها «مثل برق سریع و مثل قوچ قوی» بودند، آرواره هایی همچون آهن داشتند و وزنشان تا ۶۰۰ کیلوگرم می رسید. درسال ۱۹۳۵ یک کوسه به وزن ۳۵۵ کیلوگرم صید کرد، همین صید بزرگ اوست که در داستانش به نام پیرمرد و دریا حضور دارد. او همنشینی با ماهیگیران، نگهبانان ساحل، باراندازان و به طور کلی کارگران را دوست می داشت: و آنان نیز نویسنده ای را که می توانست همچون آهنگران پتک بر سندان بکوبد، تحسین می کردند. وقتی که او کتاب بعدی اش با عنوان «داشتن و نداشتن» چاپ شد، منتقدان بازهم این اثر را ناموفق دانستند، همینگوی چنین نتیجه گرفت که آنان «با هم دست به یکی کرده اند تا او را از میدان به در کنند.»
بهترین کتابش، با عنوان «ناقوس عزای که را می نوازد؟(۱)» درسال ۱۹۴۰ از چاپ خارج شد. زمینه داستان جنگ های داخلی اسپانیا است. قهرمان داستان، مأمور انفجار پلی مهم است تا مانع از پیشروی دشمن شود. مؤسسه ای سینمایی برای گرفتن حق تهیه فیلم از روی کتاب بالاترین مبلغی را که تا آن زمان برای ساختن فیلم از یک کتاب داده شده بود، پرداخت کرد ۱۳۶۰۰۰ دلار. همچنین او در همین سال با گلهورن به عنوان سومین همسرش، ازدواج کرد.او که زنی صاحب اندیشه بود از خلق و خوی همینگوی که زنان باید از مردانشان فرمان ببرند و رنگ آنها را به خود بگیرند، خسته شد، یکسال بعد زنش از او طلاق گرفت. سه ماه بعد با ماری ولش- چهارمین همسرش- ازدواج کرد.
در ۱۹۴۶ هنگامی که با ماری به هاوانا می رفت در اتومبیل با درختی تصادف کرد که به شدت مجروح شد، زندگینامه نویس او می نویسد که همینگوی از حوادث چنین نتیجه گیری کرد که:« بر سرنوشت هم می توان غلبه کرد و نباید بدون مقاومت به آن تن در داد. »برف های کلیمانجارو»(۱۹۳۶) یکی از بهترین داستان های اوست که درباره نویسنده ای داد سخن می گوید که در آفریقا در حالی که از بیماری قانقاریا در حال مرگ است، نزد خود افسوس می خورد که وسوسه برخورداری از زندگی غوطه ور در بطالت اغنیا او را (که هنرمند است)، از پا درآورده است. این وحشتی بود که خود همینگوی- که اغلب دوستان پولداری دور و برش را گرفته بودند- می بایستی در حال قایقرانی احساس کرده باشد. او با «پیرمرد و دریا» که ثمره جذبه شش هفته کار بی وقفه بود، خود را تثبیت کرد. داستان از این قرار است که: ماهیگیری پیر پس از آنکه با مهربانی از همراه بردن پسرک خوبی که می خواهد با او برود سرباز می زند یکه و تنها در دریا پارو می زند تا به آخرین و بزرگترین صیدش دست یابد، رکوردی برای جوانان برجای بگذارد تا به رقابت با او برخیزند و نیز توانایی جسم و جان سالخورده اش را بیازماید. در این درام ماهی عظیم الجثه ای نیز شرکت دارد که طعمه را به دهان می گیرد و پیرمرد را هم به نقطه ای بسیار دور از ساحل می کشد. و پیش از آنکه بمیرد یک روز تمام با پیرمرد دست و پنجه نرم می کند پیرمرد می اندیشد: «ماهی، داری مرا می کشی. اما حق داری! من به هیچ وقت چیزی بزرگتر... نجیب تر از تو ندیده ام، بیا و مرا بکش!»
شب بر مبارزه سایه می افکند از بس با طناب تقلا کرده، بر دست هایش زخم های عمیقی زده است. با خود می گوید: «ولی آدم برای شکست آفریده نشده، آدم ممکن است نابود شود، اما شکست نمی خورد، می برد و می بازد. ماهی تسلیم می شود اما سنگین تر از آن است که بتوان به داخل قایق آوردش. چاره ای ندارد مگر آنکه او را به کناره قایق ببندد. کوسه ماهی ها می آیند به خوردن گوشت ماهی پیر. مرد آنقدر از آنها یکی پس از دیگری می کشد که نیزه هایش تمام می شود. کوسه های دیگری می آیند. پیرمرد با پارو با آنها می جنگد. آنها از زیر ضربه ها درمی روند و به سورچرانی خود ادامه می دهند. پیرمرد، خسته و وامانده، در دل شب پارو می زند. به ساحل می رسد. اما در این هنگام غیر از اسکلت ماهی چیزی برجا نمانده است. ماهیگیران، شگفت زده تحسینش می کنند. با آخرین توانش از صخره ها بالا می رود و به درون کلبه و تختخواب خود می خزد، اما برایش مسلم نیست که پیروز شده یا شکست خورده است.
او دوبار با همسرش هنگام سفر به اوگاندا و انتبه با هواپیما که فاصله کمی از زمین داشت، سقوط کرد، که جان سالم به دربرد. با اینکه او در سقوط دوم ضربه مغزی شده بود برای استراحت به کوبا رفت و در آنجا شجاعانه تصمیم گرفت که سلامتی خود را بازیابد. همینگوی از نویسندگان رئالیسم محسوب می شود که سرانجام در ۲۸ اکتبر ۱۹۵۴ به دریافت جایزه ادبی نوبل نایل شد. گرچه هنوز ضعیف تر از آن بود که بتواند به سوئد برود. با این حال او گروه تلویزیونی را در نزدیکی پرو، در اقیانوس آرام رهبری کرد و پیش از آنکه پیرمرد و دریا به صورت فیلم درآید، چندین ماهی عظیم به قلاب کشید، در ۱۹۶۰ به علت فشار خون شدیدش پذیرفت که در آمریکا اقامت کند. زندگی او شگفت انگیزتر از داستان های او است، چرا که یکپارچه، زندگی بود و نیروی حیاتی ۱۲-۱۰ گاوباز را داشت. شهامتش برای ستیز با ترس بسیار زیاد بود. او به خیلی ها به ویژه به کسانی که با آنها کتک کاری کرده بود، کمک می کرد. اگرچه نیمه کور بود، پیش از آنکه برای نجات جان به مهارت تیراندازی خود متوسل شود، می گذاشت جانور وحشی تا ده دوازده متری پیش بیاید. همینگوی به سال ۱۹۶۱ دست از نوشتن برداشت.
]۱[- این کتاب با نام زنگ ها برای که به صدا درمی آیند به فارسی ترجمه شده است.
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید