شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


کیستی در زبان و اندیشه مولوی


کیستی در زبان و اندیشه مولوی
از آن عرصه بی چون، جنبش موسیقیایی و ارکستراسیون کلام جریان یافته، علیرغم ساختار شکنی های معهود خود ریتم سجع و قافیه و بدیع می سازد اما نه به گزینش اختیاری واژه ها (صامت ها و مصوت ها) بلکه در نهایت بی خویشتنی واژگان به جریان می افتند.
مولانا با آن بی خویشتنی سخن می گوید و آن را از جهان فزونتر می بیند و نکته مرکزی و اصلی عالم می شناسد، جهان را تصویری می بیند که آن را در عین ناپیدایی می نگارد.
تو که ای در این ضمیرم که فزونتر از جهانی تو که نکته جهانی ز چه نکته می جهانی؟
تو کدام و من کدامم، تو چه نام و من چه نامم تو چه دانه من چه دامم؟ که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری، و جهان چو نقش پیشت صفتیش می نگاری و صفتیش می ستانی
وقتی که به دولت دیدار شمس، از خویشتن اعتباری به بی خویشتنی بالنده ره جست و ذوق درک عرصه بی خویشی را در خود یافت زان س به تحریک بی خودی، از منزلت بی خودی سخن ها گفت و از بی خویشتنی خود سپاس ها به جای آورد و در دیوان کبیر از با خودی و بی خودی چنین می گوید:
آن نفسی که با خودی، یار چو خار آیدت وان نفسی که بی خودی یار به کار آیدت؟!
آن نفسی که با خودی، خود تو شکار پشه ای وان نفسی که بی خودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که با خودی، بسته ابر غصه ای وان نفسی که بی خودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی، یار کناره می کند وان نفسی که بی خودی، باده یار آیدت
آن نفسی که با خودی، همچو خزان فسرده ای وان نفسی که بی خودی، دی چو بهار آیدت
او شان بی خودی را چنان می ستاید که گویی در تمام عمر، گمگشته مرموز او همین بی خودی بوده است که در زیر طاق و رواق مدرسه و در مطاوی قیل و قال علم و در کسوت ملایی و موعظه و پند و منبر و افتاء و فقاهت در جستجو آن بوده است که با دیدار شمس کار از کار خاسته و به بی خودی ره جسته و مطلوب مرموز و پنهانی خود را یافته که:
گفت مقصودم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان
آخر الامر، سر مولانا که حتی بر خود وی نیز پوشیده بود از این پرسش شمس، (کیمسن) هویدا شد که شمه ای از آن نهان، در این دو اثر بزرگ به نمایش درآمده است. در واقع راز در آن حصه از وجود آدمی مکنون و مکتوم است که در معرض پدیده های عادی قرار نمی گیرد، آنگاه که حادثه ای عظیم و طوفانی آن قسمت از هستی را که راز نهایی وجود در آن نهفته است مورد اصابت قرار داد، آدمی در هر مرحله از شان و وقار و تمکین هم که باشد، از این انفجار به عالمی دیگر و فضایی مقتضی آن حادثه، منتقل شده به طوری که همه پیشینه خود را زیر پای می گذارد. موجودیت و ثقل هستی او به جهت نیستی بالنده انتقال می یابد که این نیستی، از وجود اعتباری پیشین بسی ارجمندتر و جاذبتر است، چندان که تمام هستی را در یک نفس می بلعد و از این انقلاب، شادمانی پاینده و جاوید، به شخص می بخشد که مولوی در بیت زیر از این عدم سپاسگزار و فرهمند است:
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید، وجود کم گردد زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود
به سال ها بر بودم من از عدم هستی عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
جستجوی عدم در نهاد انسان رازی است که جز با چنین حوادثی ابراز نمی گردد. مولوی از کیستی خود دریافت که او راهی عدم و عاشق آن است. باید ثقل موجودیت اعتباری را فرو نهد و سبک بار، راهی عدمستان گردد. این انقلاب تمام حیثیت مولانا را متحول ساخت و زبان و بیان و بلاغت او را از دیگران ممتاز نمود و او را به حوزه فردیت خود رهنمون شد که تظاهرات حوزه فردی او به قرآن و خطاب الهی شباهت یافت، به طوری که بلاغت مثنوی را می توان برگرفته از بلاغت قرآن دانست.
تمامی مثنوی مولانا از جریان نو و نااندیشیده و بدیعی گزارش می کند که مولانا فی المجلس و به مقتضای مخاطب و به تقاضای حال و خیال به تقریر آورده است.
عصر مولانا حکم می کرد که اولاً اندیشه پایه گفتار باشد، ثانیاً گوینده و معنی ای که گوینده اراده کرده است، اصالت داشته و مخاطب و کلام، فاقد اصالت به حسال آیند، اما مولانا از این اصل تبعیت نکرده و مخاطب و کلام را ارج نهاد و متکلم و معنی را درگیر و پیرو کلام و مخاطب قرار داد. مثنوی او همه حکایت از اعتبار مخاطب و به تبع او ارجمندی کلام دارد. او در اعتبار مخاطب اندیشه خود را هم به تقاضای مخاطب می سپارد. در مثنوی، مخاطب او حسام الدین است که مولوی در تابعیت اندیشه و محتوای درونی خویشتن از حسام الدین می گوید:
گشت از جذب چو تو علامه ای در جهان گردان حسامی نامه ای
گردن این مثنوی را بسته ای می کشی آن سوی که دانسته ای
چندی از حسام الدین فاصله داشت و جذب او معطل بود که بدین سبب مثنوی تاخیر افتاد. مولوی در توجیه این تاخیر می گوید:
مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی باید که تا خون شیر شد
چون ضیاءالحق حسام الدین عنان بازگردانید زوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود بی بهارش غنچه ها نشکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
دوری حسام الدین، کار مثنوی و زبان مولوی را می بندد، آنگاه که مخاطب عزیز القدری همچون حسام الدین، در برابر مولانا ظاهر می شود، شعر مثنوی با ساز می گردد.
این نقل اصالت در مقام خطاب در مثنوی، یک رنسانس در دوره بلاغت بود. این رنسانس، بلاغت سلطانی و ادبیات بلاغی سیاسی را که در آن، گوینده و معنایی که گوینده اراده کرده است، مرکزیت و اصالت داشت، به بلاغت عام و اقتضای حال و اصالت کلام و مخاطب تحویل کرد.
بلاغت سلطانی که این جانب این واژه را در بلاغت قدیم صحیح می دانم، با اعتبار و اصالت و مرکزیت مقام و منزلت سلطانی و مزیت منظور او آغاز می شد که در این مقام، مخاطب و نفس کلام از موقعیت توجه و ارتکاز می افتاد. این روش به تدریج، ادبیات گفتاری را با سیاست و مرکز قدرت آمیخته و به رکاکت و رخوت و درشتی و دشنام می کشید. چرا که قدرتمندان به قدرتشان اعتبار دارند و نه به کلامشان. اما کلام آنان به اعتبار قدرت و سیطره آن فریق، ملوک کلام به حساب می آمد و در صدر ادبیات جای می گرفت. شاید کلیشه معروف » کلام الملوک ملوک الکلام « نوعی تملق در برابر اعتبار قدرت ملوک از جانب فرودستان منفعل در برابر قدرت و شکوه ملوک باشد که توجه این سخن به خود ملک و پادشاه است و نه به نفس کلام.
مثنوی زاییده شرایط حاکم بر سخن (antex of situation) است که قدما از آن به حال خطاب تعبیر نموده اند. این تحول عظیم در حوزه بلاغت که هفتصد سال پیش در عرصه فرهنگ ایرانی اسلامی پدید آمده است، در مغرب زمین، در پایان قرن نوزدهم به معنی واقعی جریان پیدا کرد که موافق این رویکرد، زبان ذاتاً و بالطبیعه مورد توجه قرار گرفت.
مولوی در دو اثر گرانبهای خود، چونان نایی است که دیگری در وی می دمد و آن نوازنده که نای وجود مولانا را به نغمه و سرود در می آورد، همان مخاطب اوست. چنان که خود گفت:
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
در مثنوی می گوید:
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
آنگاه که به حیرانی فرو می رود باقی قصه را به شمس می سپارد که گویا پیش از اینکه تمام قصه را از شمس بگیرد خود از هوش رفته است.
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
ضمیر مولانا مرغزاری است که از نی معشوق به جلوه و تحسین نشسته و از شیرینی او دل انگیز گشته است که در کلام مولانا ابراز می شود:
یا زب چه یاز دارم شیرین شکار دارم در سینه از نی او صد مرغزار دارم
تمام حول و هوای سخنان مولانا حکایت از اصالت و اعتبار مخاطب و کلام دارد که گوینده درگیر آن حال و مجذوب جاذبه و جولان کلام است. یک اشتراک لفظی قادر است مولوی را از صحنه ای به صحنه دیگر و از بوستانی به بوستان دیگر انتقال دهد بدون این که رابطه منطقی بین این دو فضا موجود بوده باشد.
در جولان تند و توسن کلام، منطق عقب می ماند، حداکثر از گرد و غبار آن اندک بهره ای نصیب می برد. کلام در عرصه هایی بی قید منطق، راه به تاریکی ها جسته و از ابداع و نوآوری سردرمی آورد. منطق وابسته به تجارب و اندیشه پیشین است و اجازه سرکشی به عرصه تاریکی و نامعلوم را نمی دهد. جولان کلام، خود نوعی عصیانگری در مقابل احتیاط و قیود عقل و مقررات منطقی است.
ساختار و سنجیدگی، ابتدا جریان نامحدود اندیشه را مقید و عرصه آن را ضیق می کند و به مقتضای آن، انتشار و توسعه عرصه کلام را محدود می سازد که این محدودیت یک ارتباط دیالکتیکی فیمابین اندیشه و کلام برقرار می سازد که در نتیجه، از تنگی حوصله اندیشه، کلام محدود و مضیق شده و از محدودیت کام اندیشه به قید کشیده می شود که این دور هرمنوتیکی در جهت مضیقه، همچنان به سوی پستی و فرود ادامه پیدا می کند.
دور معرفتی از تعامل اندیشه و کلام در جهت توسعه به صورت دوکی اتفاق می افتد که در این دور، توسعه و بالندگی، اتفاق دارد. در چنین دوری، هر چرخه ای ضمن وسعت، ارتفاع هم پیدا می کند. در چنین فضایی کلام بر اندیشه سبقت دارد. اندیشه همان گودی و غدیر دوم است که حاصل سیر جولانی و دوکی کلام را قالب گرفته و در اصولی جای سازی می کند و از پی گفتمان رهسپار می گردد، بنابراین اندیشه سازی پس از تقریر آزاد کلام شکل می گیرد.
چنانکه مذکور افتاد در مثنوی، کمترین تداعی، مولانا را از یک جولانگاه به جولانگاه دیگر می کشاند و کلامی در پی آفرینش کلام و معانی و جستجوی معانی از مسیر معهود دور می شود. مثلاً در پایان حکایت » پادشاه جهود دیگر که در هلاک دین عیسی سعی نمود « مولوی در مقام تحذیر از فریب و اغترار به پدیده های شبیه حس ما یا شبیه مطلوب می گوید:
تا زر اندودیت از ره نفکند تا خیال کژ ترا چه نفکند
همین کلمه » چه « و معنای منظور در بیت فوق او را متوجه حکایتی می کند که در کلیله و دمنه تحت عنوان » الاسد و الثور « به تقریر رفته، مولوی این حکایت را از اختصار به تفصیل می کشد و در داستان پروری با دست باز بدون قید چندان گسترده عمل می کند که انواع گونه های معرفتی را طی این حکایت می آورد. از جمله جهد و توکل که در اشباع کردن هر کدام از مفاهیم این دو واژه حکایت را می گسترد و در طی حکایت، حکایت های دیگری را می آورد.
از اصل حکایت دور می شود و پس از جولان و معانی فرعی به حکایت باز می گردد و همچنان در ظرفیت های واژگان توجه نموده و در اشباع آن ظرفیت ها از راه اصلی حکایت به بیراهه های پر مغز و نغز می جهد و در حکایت از واژه » چه « که اتفاقاً و به اقتضای آزادی زبان در حکایت پیشین آمده بود داستانی مفصل و دارای ظرفیت های معنا پذیر و اندیشه ساز می پردازد که آخرالامر، خرگوش به تدبیر و سیاست، شیر را در کنار چاه می آورد و او را به تصویر خویشتن که در آب افتاده بود تحریک نمموده و به تهور وامی دارد که آن شیر به تصویر خویشتن حمله می برد و به چاه افتاده و تلف می شود. در تمام این حکایت، جولانداری با کلام و تداعی هاست. اصول و قواعد تالیف و مقررات سنجش و ساختار از اعتبار ساقط شده است.
در حکایت پیر چنگی، آنجا که عمر در خواب به امر نامعهودی ملهم می شود و در تعجب فرو می رود که این معهود چیست ؟ مولانا شان و ممیزه الهام را شرح می دهد که ندایی غیبی که اصل همه بانگ هاست که در مقابل آن ندا، بقیه بانگ ها صدایی بیش نیست و برای فهم و تقریر آن ندا گوش و لب لازم نیست لذا ترک و کرد و پارسی و عرب همه آن را درمی یابند، همین تداعی، مولوی را از خواب دیدن عمر به مفهوم الهام منتقل نموده و از بیان مفهوم الهام به سخن گفتن چون انتقال پیدا کرده و به داستان نالیدن ستون حنانه از هجر پیامبر (ص) متوجه می شود و از اصل داستان دور شده، به داستان های فرعی متوجه می شود و معنای بلندی را در آن می آفریند. برای نمونه به تحویل جاذبه های تداعی و پیروی مولوی از آن تداعی ها همین قطعه از حکایت خواب دیدن عمر را ذیلا می آوریم:
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کاین معهود نیست این ز غیب افتاد بی مقصود نیست
سرنهاد و خواب بردش خواب دید کامدش از حق ندا جانش شنید
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و این باقی صداست
از همین بیت، حکایت از مسیر خود منحرف شده و از پی تداعی معانی ابتدا ندای حق را که الهام است توضیح می دهد و از آن هم به نطق جهان راه می جوید:
ترک و کرد و پارسی گو و عرب فهم کرده آن ندا بی گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی آیه الست جوهر و اعراض می گردند هست
گر نمی آید بلی زایشان ولی آمدنشان از عدم باشد بلی
زانچه گفتم من ز فهم سنگ و چوب در بیانش قصه ای هش دار خوب
خواب دیدن عمر را آغاز کرد و از پی تداعی افتاد و اصل داستان را معطل گذاشت تا کجا و کی دیگر بر سر داستان می آید و بار دیگر تداعی های تازه ای او را از ره به در کند. مولوی در توجیه این بیراهه های نغز می گوید:
بل گناه او راست که عقلش ببرد عقل جمله عاقلان پیشش بمرد
جلوه پر فروغ معانی مولوی را از عرصه معهود و حوزه خود به بساط بالندگی و احساس، به عرصه جنون می کشاند که از قاعده های دست و پا گیر آزادش می سازد. مولوی موافق یک کلیشه معروف عربی در عرصه کلام می درخشد » الکلام یجر الکلام « ترجمه کلیشه ای این جمله به فارسی این است که می گویند » حرف، حرف می آورد « اما در عالم مولانا این » حرف، حرف می آورد « چه بساط گسترده و چه ژرفایی به تقریر آورده و چه تعالی و ارتقایی را باعث شده است.
مثنوی مولانا در سیر گفتاری خود منبر را تداعی می کند که گویی مولانا بر منبری نشسته و با مخاطب مستقیم خود به سخن پرداخته و به اقتضای حال از شاخه ای به شاخه می پرد و از مطلبی و به مطلب دیگر رو می کند و تمثیل ها و تنظیرها و تشبیه ها می آورد، حال مخاطب را می نگرد و به قدر همت آنان نکته می آفریند که شان حضور و گفتار و مخاطب به قاعده ها سبقت می جوید و پیشانی مخاطب لوح کحفوظ گردیده و تلقین معنا می کند چنانکه خود می گوید:
لوح محفوظ است پیشانی یار راز کونینش نماند آشکار
او مخاطب را خلاق و آفریننده و احضار کننده مطالب و مفاهیم و بلاغت ساز و صنعت بدیع آفرین، معرفی می کند در جایی از مثنوی، در بیان این معنا حدیثی از نبوی شریف را به تشریح می کشد که » ان الله یلقن الحکمه علی قلوب الواعظین بقدر همم المستمعین « خداوند حکمت را به مثابه همت شنوندگان، بر قلوب واعظان تلقین می کند. در شرح این حدیث می گوید:
جذب سمع است ار کسی را خوش لبی است گرمی و وجد معلم از صبی است
جذب سمع را مایه خوش لبی می داند، گوش خوب جنباننده زبان خوب و چالاک است. گوش، باعث و جنباننده بلاغت است نه اندیشه صاحب کلام. اندیشه به اقتضا و خواست گوش های قابل، جریان پیدا می کند. بلاغت سیاسی و سلطانی و عالمانه به بلاغت احساسی رشید راه پیدا می کند چون شنونده در عین توجه و دقت و علاقه مندی از زمره فرهیختگان نیست، لذا » مولانا روزی » خم « را » خمب « گفت شاگردان، او را متنبه ساختند که صحیح این کلمه خم است. او گفت: بی ادب ! اینقدر دانم لیکن صلاح الدین خمب فرموده است. صلاح الدین زرکوب که از زمره عوام بوده از اجله مریدان مولانا به حساب می آمد که در واقع با حسن حضور خویشتن و جذب سمعش، مولانا را تعلیم می داد. عجبا، مولوی از مریدان نکته می آموزد و به حسام الدین می گوید:
گردن این مثنوی را بسته ای می کشی آن سوی که دانسته ای
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر
بر نویس احوال پیر راه دان پیر را بگزین و عین راه، دان
ملایی که پس از سی و چند سال ملایی از صولت حادثه ای عظیم چنان دخل و حاصل مدرسه و طاق و رواق آن را سپرده است که از عوامان نکته آموخته و به تلقین مریدان تکلم می کند و با رفتن حسام الدین شریان گفتاری او می خشکد و با رجعتش این رگ جریان می یابد در عرصه شاعری نیز خود را به ذوق جاذبه مخاطب سپرده و از تکلف های عالمانه دوری می کند. اشعار مولانا اندیشه یار است و تظاهرات خیال معشوق به صورت شعر درمی آید. او می گوید: شعر من شعر نیست بلکه تظاهر جوشش خون است.
» خون که می جوشد منش از شعر رنگی می زنم «
اندیشه وصال و دیدار دلدار، او را به تقریر و ابزار وامی دارد. سلاست و روانی اشعار او مولود ذوق اوست و نه حاصل تکلف و صنعت او:
قافیه اندیشم و دلدار من گویدم میندیش جز دیدار من
در حکایت و قصص مثنوی از قلاووزی ذوق، جایگاه های شخصیت های داستان ها پیوسته تغییر پیدا می کند و چه بسا که در آغازین فرازهای داستان، مولانا به عنوان داستان پرداز در جای شخصیت داستان به ابراز عقیده مستقیم می پردازد و سخن خود را می زند و داستان از روند عادی خود بریده می شود. مثلاً در قصه » اعرابی درویش و ماجرای زن او « مولانا از زبان زن اعرابی شکایت می آغازد که از سر فقر و املاق مویه می کرد و از شوی خود گله ها می نمود، از همان آغازین فراز داستان پس از دوازده بیت، مولانا خود داخل داستان شده و سخن خود را بر اصل داستان می افزاید و از یم تداعی ضعیف به سخنان قوی منتقل می شود. آنجا که زن از فقر می نالد و به شوی خود نهیب می زند که در میان عرب عطا و بذل، غزوه و جنگ، مایه فخر و مباهات است اما ما بر گدایی می تنیم و مایه ننگ عرب شده ایم.
چه عطا ما بر گدایی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می زنیم
گر کسی مهمان رسد گر من منم شب بخسبد قصد دلق او کنم
از همین تداعی که اعراب اهل بخشش اند و باید مهمان ارباب عطا شد و نه بخل و امساک. مولوی به موضوعی ره می جوید با عنوان » مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مغرور … « و می گوید:
بهر این گفتند دانایان به فن میهمان محسنان باید شدن
تو مرید و میهمان آن کسی کاو ستاند حاصلت را از خسی
نیست چیره چون ترا چیره کند ؟ نور ندهد مر ترا تیره کند
چنان مرموز از داستان اعرابی به موضوع مدعیان دروغین قلاووزی و شیخوخیت عرفان منتقل می شود که گویی خود مولانا به عنوان یک شخصیت سوم وارد قصه شده و با موضوعی مستقل در داستان ابراز عقیده می کند. بعد از چند دقیقه حکمت، بار دیگر شخصیت های داستان را به گفتمان و طی ماجرا وامی دارد. این شیوه ضرورترین شیوه یک انسان شالوده شکسته است حقیقتاً هم مولانا یک موجود شالوده شکسته است، که از یک حادثه شگفت انگیز شالوده فقاهت و ملایی او فرو ریخته و ساختار شیخی و قلاووزی او شکسته و نظام زندگی عادی او به هم ریخته است بنابراین متن شالوده شکسته، از چنین شخصیت شالوده شکسته متوقع است. او از ساختار پیشین خود به شاکله زهد اشاره می کند که پس از شکستن آن شاکله ترانه گوی شده است.
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقاری بودم بازیچه کودکان کویم کردی
سجاده نشینی و وقار، ساختار یک مرد ملای چهل ساله است که در اثر یک ملاقات غریب چنان از هم پاشیده است که جهان و جهانیان در طی قرون و اعصار از آن متاثر شده اند، ملای شریعتمدار و زاهد مآب و امام شهر را بنگر که چگونه از اعتبار و متانت و وقار به هم ریخته است که ذوق باده در سر و زلف یار در دست آرزوی رقص و دست افشانی دارد.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
چنان مستانه و پرآشوب و از خود رسته سخن می گوید که گویی هرگز ره مدرسه و مسجد نمی شناخته و ساختار ملایی و فقاهت به خود نگرفته است، الا اینکه شور و شیدایی و شطح و پریشانی او از رسوبات مدرسی و احوال مسجدی گزاره دارد که در شطح تالی این رسوبات را می بینید:
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم در مسجدم بسوزد، چو بدو رسد اذانی
رخ قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن ؟ که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟ عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل ؟ دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم، چو نماز می گزارم که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر، به قیام سایه منگر مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی
دکتر حبیب نبوی
منبع : سایت بزرگداشت مولانا