سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


آگاهی های موازی و « روشنفکر آواره»


آگاهی های موازی و « روشنفکر آواره»
پرسش، کار دل است . پاسخ، اما کار ذهن. اگوست کنت
امروزه ظاهراً اجماع ناگفته ای بر سر ضرورت کار فرهنگی، همه کس را شبیه همگان کرده است. از شهروندان گرفته تا سیاستمداران – و طبیعتاً روشنفکران نیز- بر این ضرور پای می فشرند. جملاتی چون« فرهنگ سازی باید کرد» ، « آقا، ما ملت، فرهنگ نداریم» ، « تا مردم عوض نشوند...» به کرات شنیده می شود و صفاتی چون: « درازمدت» ، « بطئی» ،« بنیادی » همواره بدنبال کار فرهنگی می آیند و این یعنی اینکه عجله را باید کنار گذاشت، اتفاق را باید در عمق جستجو کرد و تغییر را صرفاً سیاسی نفهمید. این اجماع ، چه به قصد وجه تئوریک بخشیدن به نوعی سرخوردگی سیاسی باشد چه به دلیل پر هزینه بودن آن و چه بر اساس یک ارزیابی تاریخی و اجتماعی ، چهره فرهنگی را –بر خلاف گذشته- دارای موقعیت ویژه ای کرده است.
دور، دور چهره فرهنگی است. چهره فرهنگی یعنی آن کسی که طمئنینه دارد، شعار نمی دهد ، هیجان زده حرف نمی زند، بدنبال تحلیل است و نه قضاوت ، خط و خط کشی را کنار گذاشته و قهر رانیز و مهمتر از همه می داند و می فهمد. با این وجود بیشتر از هر وقت چهره های فرهنگی با مشکل مخاطب روبروهستند.( تیراژ کتاب که به هشتصد عدد رسیده است ، کتاب ها کیلویی فروش می روند و یا دوباره خمیر می شوند) ضرورت هست اما کشش نیست. نیاز هست اما پاسخ نیست، پرسش هست اما امید نیست. البته چیز دیگری هم هست و آن اینکه جامعه شده است مجمع الجزایری با ساکنین خود، بی امکان تردد بین این جزایر کوچک. پرسش ها متکثرو پاسخ ها نیز متکثر ، با آدمهایی مملو از پرسش ها و پاسخ های متکثر. بر این اساس و با توجه به این موقعیت می توان پرسید که این کار فرهنگی ای که همه کس بر ضرورت آن اجماع دارند چیست؟ از چه نوع است یا باید باشد . در چه بستری صورت بگیرد؟ حاملان آن چه کسانی هستند و جنس و نوع این آگاهی چیست؟ آشنا کردن جامعه با نزاع ها، معضلات و سر بزنگاههای فرهنگی- تاریخی جامعه است؟( مثلاً قائله سنت و مدرنیته) وارد کردن حرف های جدید است و تزریق اطلاعات؟ بازسازی میراث تاریخی خود ؟ آگاهی های تفکیک گذار است یا آشتی دهنده ؟ یا اصلاً نهاد سازی های مدرن است؟ نهادهای مدرن همچون حاملان آگاهی مدرن.
( حاملان اولیه آگاهی مدرن را می گویند دولت است و تکنولوژی... و حاملان ثانویه آن: آموزش و پرورش، رسانه و.)... یا شاید، آگاهی آن حکمتی باشد که فقط روشنفکران حاملان آنند. آگاهی ای که خنثی نیست، تکنیک نیست، شعله ور کردن است، آتش است. ( آتش پرومته)، اتفاقی در درون انسان است، آگاهی از نوع خوردن میوه ممنوعه. در گذشته از آگاهی بوعلی وار و فرقش مثلاً با آگاهی ابوذری، آگاهی ایدئولوژیک یا آگاهی فلسفی، خبر یا نظر، صحبت بود. امروز از آگاهی همچون تکنولوژی می شنویم. در نتیجه معلوم شده است که آگاهی درجه بندی دارد و مهمتر از همه بخشیدنی نیست. فراهم آوردن فرصت است، بالا بردن حق انتخاب و البته ارتقاء قدرت انتخاب. مقصود اینکه طرح این پرسش- کدام آگاهی- مشروعیت دارد. حتی اگر پاسخ ما، مشروط به « امکان و اقتدار» امروزین ما باشد.
● آگاهی چیست؟
آگاهی ارگانیزاسیون دینامیک و شخصی زندگی روانی است. هم شکل تجربه سوژه است و هم جهت وجودش . هم ارگانیزاسیون است هم محلی که سوژه با جهان پیرامون خود رابطه برقرار می کند. جایی که تجربیات فرد و پروژه او در یکدیگر می آمیزند. سوژه ای که سیستم عقلانی خاص خود را به قصد برقراری رابطه با جهان پیرامونی اش می سازد . یاسپرس می گوید: « آگاهی تمامیت لحظه است ، تمامیت زندگی روانی کنونی» . آگاهی یا وجدان، آگاه بودن از تجربه ای است که در حال حاضر زیست شده باشد. یعنی پرسش از خود به قصد هدایت خود. در محضر دانستن خود نشستن.
رابطه منفعلانه با واقعیت را دو سویه کردن. نظارت بر خود و فاصله گرفتن . نگاه فعال به پیرامون خود داشتن و فردیت بخشیدن به این نظارت. نام دیگرش : تجربه. تجربه چیست؟ بر خورد ذهن فعال است با حادثه، مواجهه ای که آگاهی را با داشتن اطلاعات متفاوت می سازد. این نوع آگاهی این حسن را دارد که از جهان پیرامون آینه ای می سازد که میتوان خود را در آن دید و در این بازنگری به اصلاح خود پرداخت. آگاهی برخورد فعالانه با واقعیت است و از همین رو یک تجربه ذهنی است. خود را همچون سوژه تجربه کردن. بتوانی بگویی من. این آگاهی – ذهنی، فردی و درونی و با گرفتن فاصله- البته در خلاً شکل نمی گیرد. شرایط می خواهد و در نسبتی که با دیگری برقرار می شود سر می زند. اگر چه آگاهی فاصله گرفتن است اما با دیگری و در محضر دیگری فهمیده می شود. از واقعیت متکثر آگاهی های متکثر سر می زند. واقعیت هزاران جور زیست می شود و با یک واقعیت و بر اساس ساختارهای ذهنی ، هزار جور برخورد می شود. برخورد آگاهانه با واقعیت در درون ما غنا و تجربیات متعددی را موجب می شود. هر کس واقعیتی که او را در بر گرفته است بر اساس شکل درونیت خود دریافت می کند.
به یمن این آگاهی است که جهان می شود جها ن ما. ساخت و ساز خود و سازماندهی رابطه با دیگری . در نتیجه قبل از اینکه بپرسیم حقیقت چیست و به دامن بحث های کلامی و اسکولاستیکی درافتیم رویکرد واقع گرایانه به ما می گوید باید برویم سراغ نسبت هایی که با امورات پیرامونمان بر قرار می کنیم و کیفییت این نسبت ها را بسنجیم. روشنفکر قبل از اینکه ازحقیقت بگوید باید از شرایط زیست آن حرف بزند، به عبارتی اذهان آحاد و واقعیت زیست آنها. فایده این نوع آگاهی درفاصله ای است که می تواند با زیست بیرونی خود بگیرد، سهم مسئولیت هرکس رادر زیست شده روشن سازد، من را از آن « ما» ی بی تشخص بی مسئولیت تفکیک کرده و تبدیل به سوژه کند.
همچنان که کار می تواند ماده را تبدیل به کالا کند، این آگاهی است که اطلاعات را تبدیل به یک حادثه فرهنگی می سازد همان که همگی در آرزویش هستند. اگر آگاهی یا وجدان قبل از هر چیز آن سامانه ای باشد که با تکیه بر آن رابطه با واقعیت و جهان پیرامونی شکل می گیرد باید پرسید این سامانه ، این محل تلاقی و مواجهه با بیرون در چه وضعیتی است و نیز این بیرونی که مواجهه با آن موجب سر زدن آگاهی است در چه موقعیتی؟
لزومی به تکرار نیست . همه می دانند که وجدان امروز ما( وجدان فردی-اجتماعی-تاریخی و حتی مذهبی ما) مسکن آگاهی های موازی است و اجتماع ما – می گویند- در حال گذار. گذار از چه و به کجا؟ کدام جامعه ای است که در حال گذار نباشد؟ تعبیر دیگری را می شود به کار برد: جامعه ای در حال اسباب کشی. دقیقتر بگوییم : اسبا ب کشی شده است، ما وارد خانه جدیدی شده ایم اما هنوز کاملاً مستقر نشده ایم. در میانه سالن این سامانه جدید در نتیجه همه چیز یافت می شود، همه جور جنسی ریخته شده، از اسباب های دیروز و وسایل جدید و حال ما سرگردان مانده ایم چگونه این خانه را بیاراییم، چگونه جایگاه این اسباب ها را تعیین کنیم، به گونه ای که آرامش و امنیت و رفاه را به دنبال آورد. این خانه جدید با خانه قبلی متفاوت است. نوع زیست فرق دارد و محیط تغییر کرده . اما انتظارات ما از نوع زیست مطلوب در این خانه کاملاً تعریف شده نیست.
درک ما از دکوراسیون این خانه ای که به دلخواه یا از سر اجبار وارد آن شده ایم روشن نیست. مانده ایم در میانه اسباب هایی پیشین و وسایلی نوین . جدید و قدیم(پیکاسو در قاب خاتم) درکی که از دکوراسیون داریم برای هر بیننده ای مشخص خواهد کرد که نگاه ما به زیست خود چگونه است ؟ در نتیجه شناسایی نیازهای قبلی و جدید مهم است. ما در این سامانه جدید هم رفاه امر نو را می خواهیم و هم آرامش زیست قدیم را و در بسیاری اوقات این دو با هم در تضاد می افتند. هم زیست خوب(توسعه و پیشرفت) و هم نیاز به آرامش(میل به رستگاری) . چنین نیازی ما را دچار نوسان می کند ، گهواره ای که می رود و بر می گردد. نوستالژی برای یک آرامش از دست رفته و وسوسه نو، فردای نامده و اکنونی در نوسان. همین است که هم در حال عبور « از» هستیم، هم حسرت « برای».
همزیستی زمان های متفاوت در آن واحد و زیست- جهان های موازی از سوی دیگر موقعیت اصلی آگاهی ما است. همزیستی ای جانکاه و سخت. مضطرب و ناپیوسته. در جستجوی فلاح و در آرزوی اسفالت . هم نوسازی را زیست می کنیم و هم از آن می ترسیم. پیوند خوردن با چشم اندازهای جدید و از دست دادن نقاط عزیمت قبلی .هجوم ناگهانی نهادهای مدرن و ساختارهای ذهنی ای که هنوز تغییر نکرده و این پرسش محتوم : دل- یک دله باید کرد؟ عطای سنت را به لقای تجدد بخشید؟ اسفالت را بر رستگاری ترجیح داد؟ نمی شود هر دو را داشت: امامزاده را و دانشگاه را؟ مخدع را و مبل را؟ آشتی دهیم یا تفکیک کنیم؟
تجربه غرب نشان می دهد که خود محصول چند مواجهه است : با یونان، با روم، با مسیحیت. محصول چند هم نشینی : عقل و دین، انسان و خدا . قانون انسانی و امر قدسی. در مواجهه با یونان، عقلانیت و جمهوریت را فهمید با روم، حقوق عمومی و خصوصی و برابری در برابر قانون را کشف کرد. با مسیحیت با ایده پیشرفت و ترقی ، ابطال محتومیت شر، همبستگی و .. آشنا شد. از همدستی عقلانیت یونانی، حقوق رومی و نگاه تاریخی مسیحی ، رنسانس سر زد. این همدستی و همنشینی البته به گسست منجر شد و نامش مدرنیته. اگر چه دو قرن تجربه استقلال و خود کفایی انسان – این ارباب طبیعت – و بی نیازی از امر قدسی او را به نواقص این ادعا آشنا کرده است (ادعای کمتر و تواضع بیشتر) و باز به دنبال آشتی است اما این دو قرن گسست، تجربه بلوغ نیز بوده است، تجربه تنهایی و خودگردانی.
همه این اتفاقات چند خطی ، چندین قرن طول کشیده است ، همین اتفاقاتی که ما با عوارضش آشنا شده ایم و می خواهیم از آن درس بگیریم و از عواقبش پرهیز کنیم.
با این وجود معلوم است که غرب محصول رفت وآمد و تنش و تطبیق مدام خود با مولفه های جدید برای ادارک اتفاق بعدی بوده است ، هم نشینی عناصر متضاد(کفر ودین – دیرز و فردا- بومی و خارجی و...) تلاقی سیستم ها، تجزیه - ترکیب های مستمر و آشتی این و آ ن واز همین رو نمی توان آن را یک مقوله یک پارچه و محتوم و قابل پیش بینی دانست و البته معلوم است که این هم نشینی – حداقل به مدت دو قرن – به گسست منجر شد حتی اگر امروز به گفتگوی دوباره با آن مولفه های فراموش شده می اندیشد.
دو وجه از تجربه غرب با ما در میان گذاشته می شود: یکی غرب گسسته از سنت و دیگری غرب مشکوک و نقاد تجربه خود .(بدیهی است که صحبت از غرب از آن رو است که در این بی سامانگی جدید ما، او نیز سهیم است) یکی مار ا به اولی دعوت می کند و دیگری ما را به دومی. اولی به ما می گوید خداحافظی کن و دومی به ما می گوید معلوم نیست. یکی به تجربه گسست نظر دارد و دیگری به تجربه پس از آن.
همین دعوت دوگانه است که آن وحدت اولیه انتخاب را در هم می ریزد. ضرورت اعاده حیثیت از عقلانیت ، فردیت و در عین حال آگاه به عوارض این دو( تنهایی، حذف معنا از زندگی). هنوزبا این دو ضرورت (عقلانیت و فردیت) دل یک دله نکرده ایم ، باز دلمان از وحشت همین عوارض ، یاد دل می افتد، یاد امنیت گرما بخش دل. هنوز به تکنولوژی دست نیافته ایم ما را از مسخ شدگی ، ماشین زدگی می ترسانند. هنوز سوژه سر نزده، می گویند سوژه ای وجود ندارد( غریزه وجود دارد و ناخودآگاه وجود دارد و مثلاً طبقه . سوژه یک توهم است) . هنور عقلانیت جا نیفتاده، از نقصان آن سخن می رود. آگاهی هایی که زیرآب هم را می زنند و زیر پای مرا خالی می کنند. آگاهی انسان قرن هیجدهمی شادمانه بود( من ، عقل و..) ما چه؟ ما نه با قطعیت و اطمینان می توانیم از بر گذشتن از سنت فتوی دهیم و نه با دلخوشی می توانیم از رستگاری به یمن عقلانیت مدرن سخن بگوییم. در حال کوچ باشیم یا اسباب کشی ، آگاهی امروزین ما معذب است و تراژیک . آگاهی ای است واقف به بی سامانگی و تناقضات خود. مهاجرت مدام از این دنیا به آن دنیا.
آگاهی ای است ناتمام و گشوده، از یکپار چگی خود افتاده، بی هیچ قطعیتی . آگاهی ای متکثر و در نسبت با واقعیت متکثر. پرسش این است: کار فرهنگی چیست؟ کار فرهنگی باید به من معذب متشتت آرامش دهد؟ در برابر این حجم و حجمه وسیع اطلاعات و حجمه گسترده «غیر خودی»به من بگوید نترس؟می توانی هم این را داشته باشی و هم آن را؟ لازم نیست بگذری و گزینش کنی؟به گذشته بر نگرد، خطر کن؟ دستم را بگیرد و پا به پا ببرد؟ به کجا؟یا اصلاً بر حیرتم بیفزاید. هم آن کس که دعوت به گسست می کند به سلسله مراتبی که منجر به چنین گسستی شده بی اعتنا است و هم آنکه به تجربه پس از گسست ارجاع می دهد یک مسئله را پشت گوش می اندازد و آن اینکه نتایجی که انسان خودگردان و مستقل بدانها می رسد از جنس و نوع دیگری است. هر کدام از این دعوت ها ، در درون قالب های ذهنی ای که هنوز خصلتهای ماقبل گسست را دارند ریخته می شوند ودر معرض خطر آناکرونیزم (نابهنجاری تاریخی) قرار دارند . هر دو شیرجه می زنند به دوره های بعد .
برای پرهیز از آناکرونیزم و در عین حال خروج از این تردید فلج کننده، شاید تجربه غرب قبل از گسست راهگشاتر باشد . آن تجربه ای که به یمن یکسری همنشینی ها توسعه و پیشرفت را ممکن گردانید. آن آشتی ای که قانون الهی و قانون انسانی را کنار هم نشاند و مدام نقاط ضعف قوانین انسانی را به رخش نکشید .
آن آشتی ای که انسان را همدست خدا کرد و در امکان سوژه شدن او شبهه ایجاد نکرد. آن آگاهی ای که راه به بلوغ برد و نیازمندی او را پی در پی گوشزد نکرد. آن آگاهی ای که اخلاق مسئولیت آموزاند و وجدان رعیت مومن را معذب نخواست. آگاهی های جدید انسان سرخورده از گسست اساساً از جنس و نوع دیگری است. خواهند گفت چه فرقی می کند، چه سر به کلاه چه کلاه به سر؟ فرقش در این است که به بشر پر مدعا باید تواضع و نیازمندی آموخت و به بشر کم ادعا و مشیت زده برعکس . به اولی باید گفت امر، فقط امر تو نیست و به دومی باید گفت امر الهی به یمن اراده تو است که تحقق می یابد. به اولی باید گفت عقل تو تاب بر می دارد و به دومی اینکه خداوند عقلا را دوست می دارد. به اولی باید تذکار داد این هم معاش، خوب بعدش چه؟ و به دومی اینکه کسی که معاش ندارد معاد نیز ندارد. به اولی باید گفت: دنیای بی فردا چه غم بار است و به دومی اینکه دنیا مزرع آخرت است.
در دل اولی باید وسوسه غیب را انداخت و در سر دیگری وسواس واقعیت را. بدین ترتیب شاید بتوان این آگاهی های موازی ای که مدام زیر پای همدیگر را خالی می کنند تبدیل کرد به آگاهی هایی که به هم کمک می رسانند. همچنانکه این کار است که ماده را تبدیل به کالا می سازد این نوع نگاه ما ست که اطلاعات صامت را به صدا در می آورد، (کتب فلاسفه یونانی ، قرنها در کتابخانه های غربی خاک می خورد ، نیازهای جدید و پرسش های جدید در قرون دوازده و سیزده آنها رابه صدا در آورد و به بیرون کشاند) صداهایی که شبیه خودما هستند، همین مای چند پاره تودر توی هزار توی انبارگونه، همان مایی که لباس سنت بر تن پست- مدرنیته می کند. امروز، لباس انقلاب بر تن مذهب می کند و فردا لباس اصلاحات، یک بار خداوند را رحمان رحیم و بار دیگر قاصم جبار منتقم و...ساختارهای ذهنی ما است که اطلاعات را به نوعی از شناخت و یا بر عکس ضد شناخت، تبدیل می کنند.
ذهنی که تغییر نکرده در برابر هجوم ناگهانی اطلاعات هم ترسش می گیرد و هم از توزیع نابسامان آگاهی رنج می برد. غربی نشان داد که می توان ترکیب کرد و از مولفه های متضاد سامانه ای به هم آورد. ترکیب می تواند مولد الگوهای جدید باشد به شرط آنکه محصول ذهنی باشد که از زیستن در پاورقی خارج گشته جرات گزینش داشته باشد، تصفیه کند، انواع و اجناس را تشخیص دهد و جایگاه هر کدام را بشناسد. تغییر در رفرانس ها کافی نیست دعوت به متن، اساس تولید است.
کدام آگاهی؟ آن آگاهی ای ( فرهنگی) که بتواند این تضادها را شناسایی کند و راهها و امکانات نوعی همزیستی را نشان دهد. آن آگاهی ای که از تضاد نمی ترسد ، اضطراب را شناسایی می کند و امکان گریز از محتومیت را فراهم می سازد. انسان ترس خورده یا فرار می کند یا پناه می برد. پی بردن به ساختارهای ذهنی- سنتی- باستانی تا بتوان این نسبت های در هم ریخته با واقعیت متکثر را تغییر داد.
آن آگاهی ای که استعداد ها را بالا برده، نگاه کردن می آموزد و نه عکس گرفتن. پشت ماجراها را می بیند. در پس سنت، صدای پای مدرنیته را می شنود و در پس سخنان مدرن و ای بسا پست مدرن، توطئه سنت را و در این کشف و شهود سامانه ای برای خود فراهم می آورد به نام وجدان: آگاهی، خودآگاهی و جهان آگاهی.
عجالتاً شاید لازم باشد این وسوسه زدن حرف جدید را به کناری گذاشت. عاجلترین مشکل بر سر جای خود نشاندن حرف ها است، ساماندهی چیزهایی که فعلاً می دانیم: از یک سو« آگاهی های خودانگیخته» ای که در رفتار و عادات ما جا باز کرده اند و ما را بی آنکه بفهمیم چگونه، در معرض قرار داده اند و از سوی دیگر «آگاهی های اندیشیده شده»(۱). مرکز ثقل کار فرهنگی شاید همینجا باشد: نزدیک کردن این دو آگاهی ای که در بسیاری اوقات فاصله های بسیاری با هم دارند.
آنچه که هستیم و از آن بی خبریم و آنچه که دیگر نیستیم و بر آن پای می فشریم. پس از این آرایش و ساماندهی دوباره « دانسته های خودآگاه» و« بودن های ناخودآگاه» است که می توان از امکان زدن حرف جدید سخن گفت، از گسست و یا از آشتی . در غیر اینصورت آشتی می شود اسکیزوفرنی و گسست می شود توهم . این باز سازی دوباره نسبت با تضاد هاست که امکان تبدیل بی سامانی را به مرتبه ای سازنده فراهم می کند. این مسئولیت بر دوش « روشنفکر آواره» است. روشنفکری که هم بر سر راه آن کس که بدنبال ترکیب است می نشیند و هم در برابرآن کس که به دنبال گسست است می ایستد ، نه به دلیل لذت تخریب بلکه به قصد پرسش .
تا معلوم شود آن کس که به آشتی می خواند مقصودش چیست و آن کس که به گسست فتوی میدهد منظورش کدام؟ تا تجزیه را نیاموزیم ترکیبمان می شود ملغمه. تا تصفیه نکنیم سنتزمان می شود هم تز و هم آنتی تز. تا از گزینش بهراسیم انتخابمان می شود عین محتومیت. کار فرهنگی ای که به من نشان دهد که دیگر چه کسی نیستم و البته چه کسی می خواهم باشم. شاید بشود هم خدا را خواست و هم خرما را ، اما چگونگی تحقق این خواسته – اگر نخواهیم صرفاً دلداری داده باشیم- موضوع اصلی کار فرهنگی اهل فرهنگ ما است.
سوسن شریعتی
بازگشت به خویشتن شریعتی
۱- Conscience spontanée, Conscience réfléchie
منبع : انسان شناسی و فرهنگ


همچنین مشاهده کنید