جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


پدربزرگ چطور پولدار شد


پدربزرگ چطور پولدار شد
پدر بزرگم آدم دوست داشتنی و نازنینی بود، اما احتمالاً زمانی كه عقل و حواس از سرش پرید، خودش هم از دنیا رفت. من هنوز هم در شگفتم كه مادربزرگم چطور می توانست با درآمد پدربزرگم، یك خانواده را اداره كند.
ما همگی استخوانی و لاغر بودیم و در كنار هم در خانه ای خیلی كوچك زندگی می كردیم. هرگز لازم نبود كسی ما بچه ها را به خوردن تشویق كند. در واقع خودِ من، پس از اینكه با مادرم ناهار می خوردم، به طبقه بالا، نزد مادربزرگم می رفتم و آنجا هم دوباره ناهار می خوردم و تازه بعد از آن هم به دیدن خاله »بِرتا« كه چند خانه آن طرف تر زندگی می كرد، می رفتم و مقداری غذا هم آنجا می خوردم.
تازه زمانی كه سنم از پانزده گذشته بود و در یكی از مغازه های شهر شاگردی می كردم، طعم سیب رسیده را چشیدم. در دهكده ما، سیب ها هیچ وقت نمی رسیدند؛ چون هرگز امكانش را نداشتند. سیب های دهكده ما فوق العاده ترش بود. اما هیچ سیبی به خوشمزگی آن سیب های سبز كوچك نبود!
در تمام دوره كودكی ام فقط یك بار احساس رضایت خاطر و سیر بودن را تجربه كردم. خاله »برِتا« فراموش كرده بود درِ گنجه غذا را قفل كند و من هم از فرصت استفاده كردم و با جستجو توانستم بیست و دو تا شیرینی »دونات« را با ولع تمام بخورم.
هیچ یك از اعضای خانواده نه مرا بخشیدند و نه این موضوع را فراموش كردند. حتی سالها بعد هم هر وقت كه در میان جمع اقوام و خانواده ظاهر می شدم، همیشه یكی با صدای بلند می گفت: »مواظب شیرینی های دونات باشید!«
شاید بتوانید تصور كنید كه وقتی یك روز سعادت و ثروت به روی پدربزرگم لبخند زد، چه طور شد. آن روز پدربزرگم سوار قطاری بود كه تصادف كرد!
حالا اگر چنین حادثه ای برای شما اتفاق بیفتد و شما جان سالم به در ببرید؛ دیگر حسابی بُرده اید. چون شركت راه آهن غرامت آن را می پردازد! به همین خاطر تمام مسافران خوش شانس آن قطار دقیقاً می دانستند كه چكار باید بكنند؛ آنها حسابی آه و ناله راه انداختند و به ظاهر از شدت درد به خود پیچیدند و خودشان را روی زمین انداختند تا بلكه پزشكان و برانكارها از راه برسند. همه این كار را كردند؛ به جز پدر بزرگ!
اشتهای او از همه ما بهتر بود. او در سرتاسر عمرش هرگز حتی یك وعده غذا را از دست نداده بود و حالا هم چنین قصدی نداشت. نه؛ اصلاً! آن هم فقط به خاطر تصادف یك قطار بی ارزش! به همین خاطر برای خودش یك چوب دستی محكم درست كرد و سه ساعت راه را تا خانه پیاده آمد.در همین فاصله، خبر تصادف قطار به دهكده رسیده بود و در تلگرام مربوط به این خبر آمده بود؛ »بدون خسارت جانی«.
نمی توانم نگاههای بسیار متفاوت افرادی را توصیف كنم كه هم زمان با ورود پدربزرگم، به مادربزرگم چشم دوختند. پدربزرگم با سرو وضعی خاكی، خسته از پیاده روی طولانی اش و در عین حال سرحال و خندان در حالی به خانه رسید كه درست زمان صرف شام بود. مادربزرگم اول از اینكه شوهرش صحیح و سالم بود، آسوده خاطر شد. اما بعد، این آسودگی خاطر با خشم و عصبانیت درهم آمیخت.
پدر بزرگ تنها فرصت طلایی زندگی اش را به راحتی از دست داده بود! از این رو مادربزرگم حسابی طوفان به پا كرد! و پدربزرگم قبل از اینكه بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد، خودش را در رختخواب دید و اعتراض های صادقانه اش به هیچ جا نرسید.
مادر بزرگ یك حوله خیس روی پیشانی او گذاشت و در همان موقع مادرم رفت تا تنها داروی موجود در خانه -روغن كرچك- را بیاورد.
پدربزرگ از ترس و وحشت آه و ناله كرد و سعی كرد خودش را زیر پتو ناپدید كند، اما مادرم بینی اش را گرفت و هر طور بود مقداری از روغن را به خورد او داد. مرد بیچاره! تنها چیزی كه او واقعاً به آن نیاز داشت، شامش بود. اما وقتی زنش و دخترش تصمیم خود را گرفته بودند، چه كاری از دستش برمی آمد.
وقتی كار به اینجا رسید، یكی از بچه ها را فرستادند تا دكتررا خبر كند. دكتر آمد و پدربزرگ را معاینه كامل كرد؛ اما همین كه خواست به خاطر تندرستی و سلامت كامل به پدربزرگم تبریك بگوید و او را تحسین كند، مادرم وارد میدان شد.
مادرم خودش را به جلوی در رساند. او تمام قد و با قاطعیت آنجا ایستاد و با لحنی بسیار جدی و محكم به دكتر گفت كه پدربزرگ از شوكی بسیار جدی و ضربه ای مغزی رنج می برد. مادر چطور می توانست این واقعیت را كه پدرش به راحتی از كنار تنها شانس بزرگ زندگی اش گذشته، برای دكتر توضیح بدهد؟ آیا دكتر جوابی برای حرفهای مادر داشت؟
دكتر نگاهی به چهره سرسخت و جدی مادر انداخت. دكتر كه قبلاً هم با مادرم برخورد كرده بود و او را به خوبی می شناخت، می دانست كه در برابر مادرم قدرتی ندارد و شكست خورده است. دكتر تسلیم شد، تشخیص مادرم را پذیرفت و ما را ترك كرد.
و آن وقت زمان انتظار كشیدن فرا رسید. هر دو زن- مادربزرگم و مادرم- تمام تلاش خود را به كار گرفتند تا پدربزرگ را همچنان در بستر نگه دارند و با دقت به او آموزش دادند كه وقتی ماموران شركت راه آهن آمدند، چه بگوید و چه نگوید. پدر بزرگ عاقلانه سری تكان داد و قول داد هر طور شده با آنها همكاری كند.
اما تا به حال سعی كرده اید یك آدم پرجنب و جوش و گریز پا را در بستر نگه دارید؟ او تمام مدت تلاش می كرد، از دست هر دو زن خلاص بشود و هر وقت كه آنها خیلی مستاصل می شدند، شلوارش را قایم می كردند تا نتواند جایی برود كه البته در این جور مواقع پدربزرگ یكی از ما را راضی می كرد تا هر جور شده شلوارش را پیدا كنیم و بالاخره هر طور كه بود از بستر بیرون می آمد.
وقتی كه سرانجام بعد از كلی انتظار، سر و صدا و هیاهو را در پشت در خانه شنیدم، پدربزرگ در بسترش نبود. ما از پنجره ماموران شركت راه آهن را دیدیم كه همراه با تمام مردم دهكده به پشت در خانه ما آمده بودند تا ببینند بالاخره چه می شود.
پدر بزرگ را با لباس بیرون و پوتین هایش بلافاصله روانه بستر كردند و ملافه را تا بالای چانه اش كشیدند. پرده كره كره ای را كشیدند، بطری روغن كوچك را جلوی چشم و در كنار تختش گذاشتند و بعد، ماموران تجسس را به داخل اتاق راه دادند.
از همان لحظه اول كاملاً‌معلوم بود كه پدربزرگ تمام آموزشها وتوصیه ها را به كل فراموش كرده است. او با چهره ای بشاش به ماموران خوش آمد گفت و از سر و وضع مرتب آنها تعریف كرد. بعد هم درباره وضعیت آب و هوا و برداشت محصول صحبت كرد. زمانی كه بالاخره پزشك شركت راه آهن مجالی پیدا كرد تا درباره آسیب ها و صدماتی كه دیده بپرسد مادرم با چهره ای وحشت زده به آنها علامت داد و به سرش اشاره كرد.
پدربزرگ با لبخند فرشته مانندی گفت: »خب، راستش را بخواهید تمام دردهای من با صد هزار گیلدر (واحد پول كشور هلند در گذشته)درمان می شود.«
مادر كه بلافاصله غش كرد و افتاد. مادر بزرگ از شدت تعجب جیغی زد و بلافاصله از اتاق به بیرون دوید و ماموران هم از شدت خنده غش و ریسه رفتند و به زور خودشان را سرپا نگه داشتند. پس از اینكه ماموران موفق شدند مامان را به هوش بیاورند،۵ هزار گیلدر به پدربزرگ پاداش دادند و بدین ترتیب او را ثروتمندترین مرد دهكده ساختند!
اما پدر بزرگ تا آخرین لحظه حیاتش متوجه نشد كه چرا آنها آن پول را به او داده بودند.
نویسنده: السا زانتنر