یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


جمعه خاکستری


جمعه خاکستری
زن غلتی زد، پتو را دور خود پیچید و به ساعت دیواری خیره شد. حرکت پاندول یکنواخت و منظم بود. مثل دیروز، مثل روزهای پیش. روی صفحه ساعت غبار نشسته بود و عنکبوتی پرحوصله دور و بر ساعت تار تنیده بود. نگاه کرد، و بعد سرش را برگرداند، تا چند ثانیه دیگر. ساعت شش بار می زد، انگشتان اشاره اش را در گوشهایش کرد و فشار داد. پشت پنجره آسمان ابری بود. هوای مه آلود همه جا را خاکستری کرده بود. برایش جمعه همیشه بلند بود و خاکستری، انگار کش می آمد، انگار لحظه ها با درنگ و تردیدی پر از وسواس رو نشان می دادند. انگشتانش را که از گوشهایش برداشت، ساعت آخرین ضربه خود را می زد.
«کاشکی دیرتر بلند می شدم ، کاشکی تا دوازده خواب بودم»
دوباره غلت زد. فکری به ذهنش نمی آمد، رویاها بسکه تکرار شده بودند،
حوصله اش را سر می بردند، دیگر تصاویر با هم نمی خواندند. کار، کاری که آنچنان مشتاق، زندگی زنانه اش را به خاطر آن رها کرده بود مثل وزنه ای سنگین و سربی روی زندگیش فشار می آورد. دیگر برای نوشتن مجبور بود تکه های له شده خاطراتش را اینجا و آنجا در گوشه دفتری یادداشت کند، تا زمانی، زمانی دور از ذهن، آنها را به هم وصله کند و قصه ای بنویسد، قصه ها از او می گریختند، انگار همه چیز گذشته بود و این چند ماه که با شور و شادمانی در آن رها شده بود، فاصله ای چنان طولانی بین او و زندگیش گذاشته بود که دیگر نمی توانست به راحتی، حتی خودش بگوید که در چه تاریخی اتفاق افتاده است.
انگار سالها پیش بود که هر روز صبح بلند می شد، سماور را روشن می کرد و بساط صبحانه را می چید تا او که خرو پفش تمام اتاق را پر کرده بود با حوصله بلند شود و سر سفره بنشیند، شاید قابل تحمل بود و او نمی توانست و یا نتوانسته بود، شاید می شد مثل زنان دیگر چشمانش را ببندد و هیچ چیز نبیند اما «زن حسابی، زن باید زن باشه، همه اش بخاطر اینه که من رفتم زن روشنفکر گرفتم و پشت سرم، الم شنگه راه انداختم، خیال می کنی مردای دیگه
نمی کنن.» شاید شاید میشد گوشه ای کز کرد، یا جارویی بدست گرفت و گلبرگهای گل قالی را پریشان کرد و مات و منگ گوش داد.
«توی خنگ خدا، بد گمان نباش، کار فکری آدمو خسته می کنه اینا رو که
می بینی جدی نیس. هیچکدامشان جدی نیستن، فقط برای تمدد اعصابه.»
تمدد اعصاب با دخترانی که به هوای بازیگری می آمدند، دخترانی جوان، سالم و مشتاق، دخترانی مثل خودش مثل همان روزها که می آمد تا نقش آنتیگونه را بازی کند. «ببین زنی که شوهر کرد دیگه بازی مازی رو میذاره کنار، بعدشم خیال نکن که خنگم اینهمه نگو مچاله می کنی، مچاله می کنی، حسودیت میشه، همین و بس وگرنه من که کاری باهاشون ندارم. می آن یه چیزی یاد میگیرن یه دستی هم به سر و گوششون می کشم ، آخه حیف نیس؟ اگرم خیلی ناراحتی تمامش کن.»
و تمام شده بود و حالا او بود با آسمان ابری پشت پنجره و پاندول ساعت که بی اعتنا می رفت و می آمد. و عنکبوتی که مرتب تار می تنید.
پتو را کنار زد و نشست. روی میز کتاب ها ولو شده بود زیر سیگاری پایین تخت پر از کونه های سیگار بود و هوای اتاق خفه. بلند شد،‌پنجره را باز کرد، هوای سرد به صورتش خورد. لبخندی بر لبش نشست:
«دلخوشیها کم نیست.»
دستش را از پنجره بیرون آورد و زیر آسمان ابری گرفت.
«نه هنوز نمی باره، کارامو می کنم میرم سراغ بچه ها.»
پنجره را باز گذاشت، تخت را مرتب کرد و به سر وقت میزش رفت، زیر چشمی ساعت را می پایید، نیم ساعت گذشته بود. کتاب ها را جمع و جور کرد و روی صندلی نشست.
«اگه همه از دیروز بیرون باشن چی؟»
از اتاق بیرون رفت. تاریک بود. چراغ هال را روشن کرد، روبروی آینه، ایستاد دستی به چینهای زیر چشمش کشید:
«ها! یواش یواش میآین، همینطور زیاد میشین سه تا روی پیشانی، دو تا این گوشه، وای یکی دیگه اینجاس، دیروز نبود، نه...نه، چین نیس خط متکاس...صورتمو که بشورم درست میشه.»
در دستشویی را که باز کرد، ایستاد مورچه ها سوسک بزرگی را می بردند. خم شد. بغضی در گلویش شکست:
«برین کنار، برین گم شین.»
مورچه ها بی اعتنا سوسک را می بردند، سوسکی که دیگر مرده بود با پاهای نازک شکسته اش و شاخک های خم شده و بالهایی که سوراخ سوراخ شده بود، گاهی مورچه ها انگار برای استراحت سوسک را به زمین می گذاشتند و سر در گوش هم چیزی می گفتند و دوباره او را می بردند، سوسک به کف دستشویی کشیده می شد. زن با پا محکم به دیوار زد: «برین، برین گم شین.»
مورچه ها در می رفتند سوسک را گرفت، بالهایش خشک شده بود.
«لعنتی، گفتم که یه گوشه ای بنشین، اگه دیشب نیومده بودی پایین تخت لهت نمی کردم، چه می دونستم اونجا وایسادی، تقصیر خودت بود وگرنه حالا زنده بودی، مثل این مورچه ها، مثل من، اون یکی دیگه کو؟ همون کوچولوهه، عقلش از تو بیشتره. اگرم بیاد تو اتاق میره رو میز میشینه، ای بی عقل کله پوک...»
از دستشویی بیرون آمد، سوسک را لای دستمال کاغذی پیچید و با دست خاک گلدانی را که در هال بود عقب زد، سوسک را به خاک سپرد و به اتاق برگشت. پنجره را بست، ساعت یکربع به هفت بود، روی پنجه های پا ایستاد، ساعت را از دیوار برداشت.
«حالا دوباره می خواد بزنه، دنگ، دنگ، دنگ...»
پاندول را با دست نگه داشت و دوباره ساعت را به دیوار زد.
«دیگه بی صدا، سکوت، سکوت محض.»
روی صندلی نشست و به آینه کوچک روی میز خیره شد:
«مُرد یک نفر از ساکنین این خانه مُرد، قاتل همین جاست. منم، خود من، اما هیچ فایده ای نداره. دادگاهها به این جور قتلها کاری ندارن.... خوشحالی؟ ای بی غیرت...ادا در نیار، عمداً له ش کردی، مگه کور بودی...به هر حال تو کردی عمد یا غیر عمد، قاتل.»
به خودش نیشتک زد. لب هایش را کج و کوله کرد و بی حوصله آینه را برگرداند:
«حوصله تو رو ندارم. برو اصلاً چطوره بخوابم ، تا دوساعت دیگه هیچکی بیدار نمی شه...»
بلند شد، خودش را روی تخت انداخت و زیر پتو رفت.
«با این دو ساعت چه کنم؟ بشمار، تا صد بشمار، اگه خوابم نبره؟ تا هزار بشمار.»
شمرد. هر جا اشتباه می کرد بر می گشت و می شمرد، به هشتصد که رسید سرش گیج رفت. همه چیز دور سرش چرخید، انگار که از بلندی پرت شده باشد، در هوا معلق زد، تمام حواسش به این بود که به جایی نخورد به سنگی، سنگلاخی، با سر در دره تنگ و تاریکی می رفت، دره ای پر از آفیش های تئاتر، ‌پر از صدا، صداهایی در هم، روی صحنه، ته دره آنتیگونه ایستاده بود، فریاد
می کشید، «این برخلاف انصاف است، تو نخواستی با من شریک باشی، منهم تو را شریک نکردم ها...ها...ها، چون به تو می خندم خود بیشتر رنج می برم ها..ها، من مرگ را برگزیدم ...تو زندگی را ...ها...ها در سوگ من نه آهی بر آسمان خواهد رفت نه اشکی بر زمین خواهد ریخت. دستها، وقتی حرف میزنی جلوتر بیا اینجا، روبروی تماشاگران بایست و دستهایت را اینجور آها اینجور بگیر. هم آوازان بخوانند ...ها با هم آنتیگونه، تو اینجا بایست، بسه، بسه دیگه حسودیت میشه، دیگه از این حرفا نزن، برس به خونه و زندگیت، تئاتر می خوای بازی کنی که چه بشه؟ همینکه، آخه اینم خوراکه که تو پختی... پس اون نویسنده اسکاتلندی چه که دویست تا معشوقه داشت ...آنتیگونه گریه کن، درست گریه کن، انگار سر قبر خودتی ....ای گور، ای حجله گاه من، ای دخمه ی تاریک...داد هم میزنم...تقصیر من نیست، صدای پریدن سوسکها نمیذاره...»
چشمانش را که باز کرد همه جا سنگین و تار بود. زیر پتو روی سینه اش انگار کسی استفراغ کرده بود. منگ و بی حال بلند شد، پنجره را باز کرد و ایستاد.
«باید بزنم بیرون، حتماً باید برم بیرون»
از خانه که بیرون رفت باران نم نم می بارید، صورتش را رو به آسمان گرفت.
«آه...داشتم می میردم»
کیفش را گشت، پر از دو ریالی بود. مردی در کیوسک کنار خیابان تلفن می زد.
«کاشکی زود تموم کنه.»
کنار کیوسک که رسید مرد بیرون آمد و همانجا ایستاد. دستپاچه داخل کیوسک شد، شماره ای گرفت و منظر ماند، هیچ کس جواب نمی داد. شماره ی دیگری گرفت. زنگ یکنواخت و بی اعتنای تلفن در گوشش می پیچید. با اشاره از مرد ساعت را پرسید و مرد گفت:
«نه»
و خندید شماره دیگری گرفت. زنگ چهارم بود که کسی گوشی را برداشت، از خوشحالی داد کشید:
«آخ فاطی،ریال لا مصب، آخه شماها کجا هستین، صبح تا حالا هر شماره ای می گیرم کسی جواب نمی ده.»
اخمهایش را در هم رفت، به دیواره کیوسک تکیه داد، صدایش را صاف کرد و سعی کرد شور و هیجان اولی را حفظ کند:
«نه بابا، اینجور چیزها از من گذشته، از این تئاترها خیلی دیدم، نه کار واجبی نبود، دنبال کتاب سمک عیار می گشتم، نه والله اگه جمعه نبود می رفتم میخریدم آره کاری برای کودکان، نه مزاحم نمی شم، قربان تو، خداحافظ.»
تکیه به دیواره ی کیوسک همانجور ماند، پس همه امروز در تالار جمع بودند تا آخرین تمرین «پرومته در زنجیر»‌را ببینند، پس هنوز کار می کند. کار خلاق، هه.... «میریم تئاتر، میریم آخرین تمرین نمایش شوهر سابقت را ببینیم...»
کسی به شیشه می زد، مرد بود دو ریالی بدست. خسته لبخندی زد و بیرون آمد. مرد با تعجب نگاهش کرد.
«خانم ...طوری شده؟»
«نه»
«آخه دیدم یه دفعه خلقتون تنگ شد.»
«نه....»
گیج و سرگردان به خیابان نگاه کرد. به برگهای زردی که زیر باران، خیس به آسفالت چسبیده بودند، به آسمانی که ابری بود.
«هیچ کس نیس، هیچ کس.....»
با خودش حرف می زد و مرد همانطور ایستاده بود، مرد سرفه ای کرد، جلوتر آمد و زن او را دید، با تعجب نگاهش کرد و برای لحظه ای لبخند کمرنگی بر لبانش نشست، مرد نگاهش می کرد و می خواست، می خواست با او حرف بزند.
«جسارت نباشه، مگه شما تنها زندگی می کنین؟»
زن سرش را تکان داد
«چرا؟ حیف نیست؟»
«حیف!؟»
مرد یکبار دیگر سرفه کرد، صدایش رگه دار بود و کلفت.
«بله......آخه ...ماشاالله هنوز جوانید.»
زن پوزخندی زد .
«جوان؟»
«بله، خیلی ها تو سن و سال شما شوهر می کنن.»
زن نگاهش را به میدان خیس باران دوخت، سگی زخمی روی چمن های خیس غلت می زد و ناله می کرد، با صدای مرد رویش را برگرداند.
«عنایت نفرمودید.»
«چی؟»
«عرض کردم، چرا ازدواج نمی کنید؟»
دوباره به مرد نگاه کرد، صورت تپل و یقه پیراهنش که تا زیر گلو بسته بود.
«شوهرم مرده...آقا»
مرد با خوشحالی و تردید به زن نزدیک شد
«خدا رحمتش کنه، همه می میرن، شما که نباید خودتونو بکشین...لابد شاغل هم هستین»
زن فکر کرد که مرد دارد نی خودش را می زند و او اینجا زیر باران نمی دانست به کدام جهت برود.
«عنایت نفرمودین...»
«بله شاغلم.»
«به، به ماهی چند می گیرید؟»
«شش....»
«به، پس چرا ازدواج نمی کنید؟»
پوزخندی زد، دلش برای آنچه که در ذهن ساده ی مرد می گذشت می سوخت.
«حوصله ندارم آقا، حوصله ی یک عزاداری دیگه.»
« اشتباه می کنین، اشتباه محض، از شما با این عقل و کمال بعیده، همه که نمی میرن، الان خیلی از آقایون هستن که دلشون می خواد زنشون شاغل باشه، مثل خود من، زنم به جهاتی راضیه که همسر دوم بگیرم، شما هم که ماشاءالله شاغلید و خرج خودتونو در می آرید، تازه می تونید کمک حال شوهرتون هم بشید، مگه یه زن چقدر خرج داره؟ شما خانم با شخصیتی هستید، می دونید، اصلاً زنی که شاغله خودش یه پا مرده، حیفه تنها بمونید، کار خلافی هم نیست، به هر حال باید شوهر داشته باشید، آخه یه زن تنها چه کاری ازش بر می آد؟ دنیا پر از گرگه خانم. من حاضرم هر جوری که شما میل داشته باشید کمکتون ....»
دهان مرد می جنبید، کت کهنه و رنگ و رو رفته اش زیر باران خیس شده بود.
بی حوصله راه افتاد. باران تندتر می بارید باد دانه های ریز باران را به صورتش می زد چشمانش می سوخت، گلویش انگار ورم کرده بود. به میدان پاستور که رسید ایستاد، سگ زخمی همانطور زوزه می کشید، تنش را به زمین می مالید، بی اختیار به طرف سگ کشیده شد، پاهایش می لرزید، ماشین ها بوق زنان
می گذشتند و او بی توجه به ترمزها و فحش هایی که نثارش می شد به چمن رسید، به طرف سگ رفت روی زانوها خم شد، دستهایش را به طرف چشمان اشک آلود سگ بُرد، سگ وحشت زده نگاهش کرد، دست از زوزه کشید و ناگهان پا به فرار گذاشت، زن همانطور ماند، میدان دور سرش می چرخید.
وقتی دوباره کنار خیابان ایستاد، باران آرامتر شده بود، نگاهی به انتهای خیابان پاستور کرد.
نه....خانه، نه
مرددماند و ناگهان میان بعض و گریه به ثریا فکر کرد، فقط او می توانست در خانه باشد. او را تازه می شناخت، دو ماه بیشتر نمی شد و شاید هم یک ماه، اهل هیچ هنری نبود، زنی بود ساده، خیلی ساده.
خوشحال به ماشین ها نگاه کرد، چند تاکسی پر رد شده بودند، پیکانی سفید رنگ با سرعت از جلویش گذشت و آب گل آلود خیابان را به سرو رویش پاشید، خندید، خوشحال بود، می رفت خانه ی ثریا زنگ می زد، ثریا در را باز می کرد و می گفت
آدمک شلی شدی...بدو، بدو برو حمام.
و بعد وقتی دوشی می گرفت و بیرون می آمد، ثریا یک لیوان چای داغ جلویش می گذاشت.
از سر رضا و شادمانی آهی کشید،‌رنوی سبز رنگی نیش ترمزی زد راننده در را باز کرد. داخل ماشین هوا گرم و گرفته بود،‌شیشه را کمی پایین کشید، تو آینه چشمان راننده را دید که می خندید.
«آخ ..بی آنکه بپرسم، سوار شدم،‌دو راهی یوسف آباد مسیرتان هست؟»
«اختیار دارین نباشه هم شما رو می رسونم.»
مرد پا را روی گاز فشار داد، دیوارها خیس بود و تمام پنجره ها بسته در جوی های کنار خیابان آب راه افتاده بود، گاهی رهگذری قوز کرده در خود از پیاده رو
می گذشت، از میدان انقلاب می گذشتند. مرد پاکت سیگار وینستونش را در آورده بود.
«سیگار؟»
«نه ممنون.»
«یعنی اصلاً نمی کشین؟»
«چرا ولی ...»
«ولی چه؟»
« الان نمی کشم»
«خوب... خوب حالا کجا می رین؟»
« خونه ی دوستم.»
«لابد دعوتت کرده؟»
«نه نمی دونه که می رم»
«به، چه بهتر...فرض کنین من همون دوستتون هستم.»
«خیلی ممنون آقا.»
«حالا بفرمایید سیگار.»
«نه آقا صبحانه نخوردم.»
«عالیه می ریم خونه ی من صبحونه ی مفصلی می خوریم.»
خودش را جمع کرد، مرد با چشمان ریز و کوچکش به او نگاه می کرد
«اگه چیز دیگه ای هم بخواین هس؟»
زن با تعجب پرسید:
«چه چیزی؟»
مرد شاد و شنگول خندید.
«مثلاً دودی، بنگی، علفی.»
زن چشمانش را بست . به پیشانیش دست کشید و بی حوصله گفت:
«اشتباه می کنید.»
«نمی کنم»
زن صدایش را صاف کرد.
«من تحصیل کرده ام آقا، هیجده سال تمام درس خواندم.»
«منم درس خواندم، درس قیافه شناسی.»
زن اخم کرد، کنار خیابان کلاغی از روی درختی خیس پرید، ردش را در آسمان گرفت، کلاغ بال بال زنان رفت، زن گردن کشید که او را ببیند در انتهای خیابان کلاغ قوسی زد و در جهت عکس پرواز کرد، زن بلند آه کشید. مرد گفت:
«نگفتی...»
«چی»
«عجب یعنی نشنیدی، خر رنگ می کنی...»
زن سردش بود، سرد سرد، صدایش رگه دار بود و می لرزید.
«آقا.... من با شوهرم ....دعوا کردم...اینه که....اینجور آمدم...روز جمعه....»
اخم مرد در هم رفت به چهار راه رسیده بودند، زنی آنطرف خیابان خیس باران ایستاده بود، مرد نگاهی به او کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد.
«من ...دور می زنم خانم جان...»
پیاده شد، از چهار راه گذشت در کوچه ای پیچید و به خیابان فرعی رسید. جلوی تاکسی را گرفت، سوار شد، باران به شیشه می خورد. بی حواس شیشه را پایین کشید. باد باران را بصورتش کوبید، صدای مسافران درآمد.
«ببندین خانم مگه نمی بینین»
شیشه را بالا کشید و به بیرون خیره شد به مغازه های بسته و خیابانهای خلوت.
«اگه ثریا نباشه چی؟»
صدای راننده را شنید
«شما کجا می رین»
هول شد، کجا می رفت؟ خانه ی ثریا کجا بود؟ سعی کرد بیاد بیاورد، فایده ای نداشت،‌گیج و منگ به راننده نگاه کرد.
«نگفتین کجا می رین؟»
بی هوا گفت:
«آن طرف چهار راه.»
راننده بر و بر نگاهش کرد،‌زن هراسان دستی به سرش کشید.
«مگر چه گفتم.»
پیاده که شد پول داد و راه افتاد، صدای راننده را شنید
«خانم بقیه پولت»
محل برایش غریب بود. درختها و مغازه های بسته، انگار هیچوقت اینجا را ندیده بود، چند قدمی که رفت ناگهان ایستاد.
«خانه ثریا ....ثریا.....ثریا»
هر چه فکر می کرد کسی را به نام ثریا نمی شناخت. اصلاً ثریا کی بود؟ شاید یک برگ بود یا اسم یک گل، نام یکی یکی دوستانش را بلند گفت و قیافه آنها را مجسم کرد فایده ای نداشت، شاید قهرمان آخرین کتابی بود که خوانده بود، سرش را با حیرت تکان داد. نه باید بر می گشت، باید به خانه خودش می رفت. ثریا، ثریا؟ دوستی که از تئاتر و هنر هیچی نمی داند، کنار دیوار در کوچه راه
می رفت، از پنجره بسته خانه ها صدای خنده و موسیقی می آمد. از کنار در بزرگی گذشت، سگی پارس کرد غریبه بود، محله را نمی شناخت. در خیابان فرعی پیچید، ماشینهای شخصی بوق می زدند چراغشان را روشن می کردند و با نیش ترمزی او را از جا می پراندند، از خستگی پاهایش فهمید که خیلی راه آمده، مردد ماند.
«نه پیاده می روم، اما خیلی راهه. باشه می خوای زود برسی چه کار؟»
راه افتاد.
به کوچه اشان که رسید ساعت را از رهگذری پرسید. ساعت چهار بود خوشحال شد، تا غروب چیزی نمانده بود و تا فردا صبح که برود سرکار. در را باز کرد، کیفش را کنار گلدان گذاشت و به اطاق رفت. پنجره باز بود پاکت سیگار را از روی میز برداشت، سیگاری درآورد. فندکش کجا بود؟ در اطاق چشم گرداند و ناگهان از خوشحالی فریاد کشید. کبوتر چاهی کف اطاق ایستاده بود. جلوتر رفت، پاهایش از خوشحالی می لرزید، می خواست او را بغل کند و ببوسد، انگار تمام اطاق روشن شده بود. سیگار را پرت کرد و نشست.
«ناز نازی تو کجا بودی؟ از کجا پیدات شد....آخ عزیز ...عزیز خوش...خوش آمدی.»
رگه های سبز رنگ پرنده را با انگشت ناز کرد، با احتیاط او را بلند کرد و گردنش را بوسید. به چشمانش نگاه کرد. پرنده انگار خجالت بکشد چشمهایش را روی هم گذاشت.
«نازی، غریبی می کنی، خونه خودته، میتونی بمونی، لابد از اطاق ریخته و پاشیدم دلت بهم خورده، چشماتو نبند، جون خودت یه دقه همه جا رو تمیز
می کنم، گفتم جون خودت، حالا تو بشین رو تخت، برات نون میآرم، آب میآرم،
می برمت حموم ...خوش آمدی، میدونی یه کیسه دون برات می خرم، یه کیسه دون که همیشه بخوری و چاق و چله بشی، حالا بنشین اینجا تا اطاقو تمیز کنم.»
پرنده را روی تخت گذاشت. خنده ای تمام صورتش را پوشانده بود، آواز خوانان به طرف آشپزخانه رفت. تکه نانی را در کاسه ای آب ریز ریز کرد و به اطاق برگشت. پرنده چشمانش را بسته بود. دستی به بالهایش کشید، کاسه را جلویش گذاشت:
«بازم که تو چشماتو بستی، بیا ناز نازی بیا، الان همه جا رو تمیز می کنم، همه جا رو برق میندازم، آخه از کجا می دونستم تو میآی، بی خبر میآی مهمونی؟ ای ناقلا،.... نه، نه خلقت تنگ نشه، راحت باش،‌انگاری که تو لونه ات هستی، راحت راحت باش.»
زن نوک پرنده را در کاسه آب فرو برد. پرنده نوکش را تکاند، زن بلند خندید.
«خوب باشه، خودت بخور.»
زن بلند شد، به گلدانها آب داد و برگهای سبز را که زیر غبار سیاه شده بودند با پارچه پاک کرد. کارش که تمام شد کنار پرنده که همانطور ساکت و چشم بسته ایستاده بود نشست.
«میدونی، فقط مانده یه دوش بگیرم. تندی میرم و بر میگردم. اینطور بو میدم، تو محلم نمیذاری، همه اش پنج دقه طول می کشه، بعدش میام حسابی با هم حرف می زنیم.»
زن بالهای پرنده را بوسید و به حمام رفت.
بیرون که آمد پیراهن بلند نارنجی رنگی تنش بود، سرش را جلوی آینه مرتب کرد، سرمه دان را برداشت و سرمه کشید، به خودش عطر زد، به آینه نگاه کرد. جوان شده بود. چینهای صورتش رفته بودند. لبخندی زد و به سراغ پرنده رفت. برای لحظه ای ماند. پرنده جمع شده بود، به اندازه یک مشت، سرش در کاسه آب فرو رفته بود و گردنش خشک شده بود. جلوتر رفت، صدای غریب خودش را شنید.
«پس آمده بودی اینجا بمیری؟»
با پاهای بی رمق کنار تخت نشست، صورتش را با دستهایش پوشاند و فکر کرد.
«یعنی... تو......تو مردی؟»
پنجره باز بود، پرنده را بلند کرد و روی تخت دراز کشید، پتو را روی خودش کشید و پرنده را در آغوش گرفت.
منیرو روانی پور
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید