سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


تزهایی برای منتقد


تزهایی برای منتقد
۱) شاید بزرگ ترین مشکلات منتقدان سده اخیر پافشاری شان بر «قرائت دقیق و تنگاتنگ» بوده است، قرائتی که مانع از تداعی آزاد موقع خواندن متون می شود؛ والتر بنیامین و ژاک دریدا دو نمونه عالی از حواس پرت ترین منتقدان هستند و هایدگر بدترین آنها. او شعرهای هولدرلین را با چنان دقت ملال آوری می خواند که در نهایت چیزی که نصیب خواننده می شود بیش از مشتی اباطیل درباره معانی طلا و بازگشت و نظایر آن نیست.
۲) بزرگ ترین خائن به ادبیات مدرن چه کسی ممکن است جز چخوف باشد با آن جمله ابلهانه اش که تفنگی که قبلاً به دیوار نصب می شود، حتماً باید شلیک شود. این کالایی شدن بیش از حد داستان است که داستان را به حکایتی ماشینی بدل می کند، برعکس قصه گویان کهن که همیشه حادثه ای را فراموش می کردند یا شخصیتی را بنا به تجربه خویش به داستان می افزودند، این حکم چخوف اگر چه منتقدان زیادی پیدا کرد، اما منتقدانی که در نهان کلاه شان را به احترام این جمله نبوغانه برمی داشتند.
از همین رو، داستان برایشان چیزی به جز زنجیره ای دقیق از حوادث نبود، حال چه زنجیره ای ارسطویی و چه زنجیره ای رب گریه ای. بهترین داستان ها برعکس، این زنجیر را پاره می کنند، از نظر آنها کلیت داستان یا ساختارش ربط چندانی به توالی منطقی حوادث ندارد، کوزینسکی از این منظر بهترین مثال است.
او در پی این نیست که فلان منتقد بگوید می تواند چندین فصل کتاب را بزند یا اینکه نمی تواند شروع و پایان کتاب را بر مبنای روابط علت و معلولی توضیح دهد. این چنین منتقدانی تنها آنهایی اند که نمی فهمند قصه خوب آن است که نویسنده و خواننده هر دو مهره های پشت شان بلرزد، آرزو کنند کتاب تمام شود در حالی که عزادار پایان یافتنی بودن کتاب هستند.
۳) وقتی قبول می کنیم روان شناسی مولف، هیچ ارزشی برای نقد ندارد؛ چرا باید برای روان شناسی راوی و شخصیت ها ارزش قائل شویم؟ از این منظر آیا نباید هم صدا با ناباکف، گفت که بدترین نویسنده روس «داستایفسکی» است؟
آیا بهترین منتقدان آن منتقدان سنتی ای نیستند که در پی توضیح داستان اند و آیا بهترین داستان ها آنهایی نیستند که شخصیت هایی تخت دارند؟ بیایید صادق باشیم آیا خواندن یک قصه پلیسی لذت بخش تر از خواندن جنایت و مکافات نیست؟ آیا بهترین کار افزودن مازادی به منتقد سنتی نیست، مازادی که توضیح داستان را با داستانی دیگر می آمیزد؟
۴) بزرگ ترین ترفند برای خاموش کردن یک منتقد بستن ادعای بی طرفی به او است؛ اینکه منتقد باید صدایی سرد داشته باشد، اینکه منتقد که خواننده ای فرهیخته و زرنگ است، نباید در مواجهه با متن دچار هیجان شود. چنین چیزی آیا یادآور تز آدورنو و هورکهایمر در مورد روشنگری نیست، اینکه انسان در تسلط بر طبیعت ناگزیر بر نفس خویش نیز تسلط یافته است؟ خفه کردن هیجان منتقد نیز سرکوبی از این دست است.
منتقد زرنگ دانشگاهی می داند که باید با مجموعه ای از اصول خدشه ناپذیر متنی را بررسی کند، اصولی که مانند علم نیوتونی غیرشخصی می نماید. سرکوبی که چنین منتقدی بر خود روا می دارد، معکوس همان سرکوبی است که بر متن اعمال می کند.
در چنین موقعیتی است که منتقد وفاداری اش را به ساختار اعلام می کند چون ساختار یکی از بهترین روش ها برای خاموش نگه داشتن تنش درونی متن است که به درون منتقد منتقل می شود. اگر خواننده ای اعلام کند آن چه به اسم ساختار به او حقنه می کنند، صرفاً روشی دیکتاتورانه برای بازگو نکردن محتوای متن است، منتقد چه جوابی دارد که بدهد؟
برای نجات یک متن کافی است بگوییم ما در رویارویی با هر متنی، با یک متن کامل طرفیم که نه می توان چیزی بدان افزود نه چیزی از آن کم کرد. این دقیقاً به همان دلیل است که هر متنی نماینده ای از کتاب مقدس است؛ منتقد آزاد است، می تواند ملحد باشد می تواند موحد باشد. او تنها حق دارد اگر متنی را می خواند توضیح دهد معنای کلمات هر متن چیست. این قدیمی ترین شیوه نقد، از قضا درست ترین راه برای نجات یک متن است.
۵) نقد چگونه ممکن می شود؟ مساله این است که در یک متن ادبی، چگونه عنصری پیدا می شود که منتقد خود را به آن وصل کند؟ شاید بتوان جوابی هگلی برای این سوال پیدا کرد؛ متن در نقد تحقق و عینیت می یابد.
۶) آیا نقد در برابر متن واکنش نشان می دهد؟ آیا عناصری در متن هست که اعصاب نقد را به لرزه درمی آورد تا حاصل «نقدی کریمانه» شود. باید گفت این نقد، «نقد کثیفانه» است، نقد «بردگان» است. نقد در متن عنصری نمی یابد که او را به جدال فراخواند؛ بلکه نقد «دوست» متن می شود، واسطه ای می شود میان آن عنصری که در متن «فرامی خواند» و آن عنصری که در متن «فراخوانده می شود».
۷) نقد ما عقیم شده است چرا که پرخاشگری ذاتی خود را فراموش کرده است. نقد دشمن دموکراسی است، نقد محل مباحثه و یافتن بهترین راه حل نیست، نقد گود خونین آن نظریاتی است که از مرگ نمی هراسند، در عین حال، می دانند که تاریخ ادبیات تاریخ سازش نیست، تاریخ آن نظریاتی است که بیش از همه قدرت و اراده به ماندن داشته اند.
اینکه «فحش نامه» از فرهنگ نقد ما حذف شده است، بیش از هر چیز نشانی از انحطاط نقد ما است. همان گونه که هیچ کارفرمایی با سلام و تعارف سر میز مذاکره نمی نشیند، نقد نیز بدون ویران کردن، چیزی در حد انشای بچه راهنمایی ها در ستایش از معلم شان می شود. نقد سازنده بزرگ ترین دروغی است که در فرهنگ نقد ما جا افتاده است.
۸) نقد به مفاهیم جدیدی احتیاج دارد. مفاهیم سنتی مبتنی بر علم بلاغت، چه در شعر و چه در داستان، بیش از حد مستعمل شده اند و در ضمن، به دروغ هایی بدل شده اند که محتوای حقیقی متن را می پوشاند.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید