سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


کتابی با نام «اطلس»


کتابی با نام «اطلس»
از یك «اطلس» چه انتظاری داریم؟ وقتی این كتاب را بورخس نوشته باشد چه توقعی پدید می‌آید؟ حاصل جز داستان وانمودن (Simulacrum) چه خواهد بود؟
اخیرا كتابی با نام «اطلس» )۱( از خورخه لوئیس بورخس و به ترجمه‌ی احمد اخوت به چاپ رسیده است. درآمد این كتاب مطلبی است با عنوان «در باب دقت در كلام علم» كه پس از «پیش‌گفتار» آمده است. «پیش‌گفتار» نوشته‌ای‌ست درباره‌ی پیدایش این اطلس و اساساً چیستی اطلس (به‌طور عام).
اما «درآمد» نوشته‌ای‌ست گمراه‌كننده – آن‌سان كه هر وانموده‌ای گمراه‌كننده است- درباره‌ی چیستی این «اطلس» به‌طور خاص. ما درواقع در این درآمد كوتاه با بازی اصلی بورخس در سراسر كتاب آشنا می‌شویم؛ بازی وانمودن (Simulacrum). جالب است بدانید این چند سطر كه از كتاب سفرهای مردمان ستودنی(۱۶۵۸) اثر سوارز میراندا نقل شده از دیدگاه بودریار به عنوان بهترین نمونه‌ی تمثیلی وانمودن یاد می‌شود.
پس بی‌سبب نیست حضور چنین درآمدی براین كتاب كه سعی در وانمودن یك اطلس دارد. بودریار می‌گوید: (۲)«این توهم بازنمایان‌گر، كه هم به طرح جنون‌آمیز نقشه‌بردار برای برابری نقشه با قلمرو منتهی می‌شود و هم درآن غرقه می‌شود، با وانمودن – كه عملكردش نه بازتابنده و سخن‌ورانه، بلكه هسته‌ای و تكوینی‌ست – ناپدید می‌شود، و تمامی متافیزیك را نیز با خود ازمیان می‌برد.»
بورخس درجای‌جای این كتاب سعی می‌كند رابطه‌ی از هم پاشیده‌ی تصویر را با واقعیت ابتدایی نشان دهد. دراولین بخش از اطلس كه «الهه‌ی گالی» نام دارد چنین می‌نویسد: «او بدون اساطیر به سوی ما می‌آید، بی‌این‌كه كلمه‌ای از خود سخن بگوید. فقط با آن غریو گنگ نسل‌های مدفون ] با ما حرف می‌زند [ او تصویری شكسته و مقدس است كه فقط تخیل كاهل ما می‌تواند تنبلانه او را رقم زند هرگز ادعیه‌ی پرستندگان‌اش را نخواهیم شنید و درباره‌ی شعائرش چیزی نخواهیم دانست.»
در این‌جا الهه‌ای باستانی وجود دارد قدیمی‌تر از روم و قیصر، امروزه در موزه به‌سر می‌برد و رابطه‌اش را با واقعیت باستانی خود ازدست داده است. صرفاً تصویری‌ست كه جز به خود، بر چیز دیگری دلالت نمی‌كند. نشانه‌ای كه رابطه‌اش با مصداق بریده شده و اینك خود به تنهایی باقی‌ست.
دومین بخش «توتم» است. تمثالی بدلی‌ست از بتی متعلق به سرزمین كانادا (یك سرزمین جدید) كه در آخرین ایستگاه قطار بوینس‌آیرس برپاست. به قول بورخس سایه‌ی سایه‌ی سایه‌ای.
بخش سوم شعری‌ست با نام «قیصر». وقتی شعر را پس از آن دو بخش می‌خوانیم این احساس متبادر می‌شود كه شعر نقطه‌ی پایانی‌ست بر آن دو بخش؛ تاكیدی خیام‌وار بر مرگ و نیستی، پس از حكایت الهه‌گان آیین فراموش شده. این‌جاست كه اشاره‌ی بورخس در «پیش‌گفتار» كتاب بر ما نمایان می‌شود: «گیری معتقد بودكه این‌ها را با جزم تمام می‌توان درهم تنید و كتابی بی‌سامان (Chaotic) فراهم آورد.»
گویی در این كتاب همه چیز به نحوی با از بین رفتن رابطه‌ی سایه‌ها و كهن الگوها مربوط است. در بخش «ایرلند» كتاب، بازی اولیه دگرگون می‌شود. در این‌جا سایه‌های باستانی مشاهده‌ی ایرلند را ناممكن می‌سازد. او اسامی، مباحث فلسفی، داستان‌ها، شعرها و اندیشه‌ها را به یاد می‌آورد و در نهایت همه‌چیز به كتاب اولیس جویس ختم می‌شود. انگار ایرلند آفریده شده تا آدم‌های اولیس در آن راه بروند.
در بخش‌های دیگر بازی به همین گونه ادامه می‌یابد. در «استانبول» كارتاژ را به‌یاد می‌آورد. در «ونیز» میان جهان‌ها گیر كرده است. در بخش «پیدایش» او گفتگوی مثلا سقراط و پارمیندس را نقل می‌كند اما درنهایت دو ناشناس سخن می‌گویند. (بی‌آن‌كه سخن گفته باشند) و این به نظر بورخس حادثه‌ای مهم است. او قبل از «پیدایش»، بخش «معبد پوزیدون» را قرار داده است. پوزیدونی كه از دیدگاه او خدای دریا نیست، بل خود دریاست. این نكته را به منزله‌ی یك رویا بیان می‌كند، رویایی كه آن‌قدرها هم رویا نیست؛ یك رویای رمز گشایی شده، بدون وابستگی به الوهیت. در «مسافرت با بالون» از آرزوی پرواز صحبت می‌كند و در آخر، این آرزوی دیرپای بشر سفری‌ست در آثار پو، ژول‌ ورن و ولز.
این بازی واژگانی بورخس با شهرها، انسان‌ها و مفاهیم را هم‌چنان می‌توان تفسیر كرد و پیش رفت. اما بهتر است به ذكر عنوان چندی از دیگر بخش‌ها بسنده كنیم. مانند «رویایی در آلمان»، «نان باكت»، «اپیداروس»، «كابوس»، «فواره‌ها»، «۱۹۸۳» و «بیابان». «بیابان» متن كوتاهی‌ست كه به مصر اختصاص یافته است با عبارتی در میانه‌اش: «دارم بیابان را تغییر شكل می‌دهم.»
در این بخش روایت می‌شود كه راوی چند صد متر دورتر از اهرام مشتی شن را برمی‌دارد و كمی دورتر آن را به آرامی از میان انگشتانش بر زمین می‌ریزد. این تغییر بیابان است و این بخش روایت مصر. «خاطره‌ی آن لحظه یكی از بارزترین خاطرات اقامت من در مصر است.» همه چیز در هم تنیده، خاطرات فردی با بیان ادبی، ادبیات با جغرافیا … حتا در این كتاب پدیده‌های تازه‌ای هم رخ می‌نمایند؛ جغرافیای فلسفی، جغرافیای ادبی.
این كتاب تنیده‌ای‌ست بی‌سامان با نظم ساختاری منحصر به خود، كه در ارتباط با خواننده‌اش رشد می‌كند، حجیم می‌شود و در جلوی چشمان او كه خواننده است؛ وانموده‌ای درجه دوم را به نمایش می‌گذارد. كهن الگوها را مطرح می‌كند، می‌شكند و سایه‌ها را فراز می‌آورد. همان‌طور كه در پایان كتاب، نژاد بشر با یك هایكو نجات می‌یابد. «ایزومو، بیست‌وهفتم آوریل ۱۹۸۴.»
تا این‌جا تفسیری ارایه شد. تفسیری چون تفسیرهای دیگر، قرائت گریزان یك خواننده از متنی وانمود شده. «سایه‌ی سایه‌ی سایه‌ای» آن‌سان كه خود بورخس معتقد بود. اما بحث اصلی فراتر از این‌هاست.
بحث در حادثه‌ای‌ست كه بورخس با آخرین كتاب خود آن را پیش‌بینی می‌كند؛ از بین رفتن زمینه‌ای به نام واقعیت كه همه چیز ازجمله علم، ادبیات و فلسفه … بر آن استوار می‌شوند. «پیش از آن‌كه بیدار شوم، این رویا جای خود را به رویای دیگری داد.» ما دیگر با ادبیاتی روبه‌رو هستیم كه زمینه‌ی واقعیت را از دست داده است. نشانه‌ها مصداق بیرونی را دنبال نمی‌كنند، صرفاً اشارت بر حاد – واقعیتی دارند كه زاده‌ی خود آن‌هاست.
ادبیاتی كه دیگر آن را به هیچ‌وجه خیالی نمی‌توان دانست. تخیل و واقعیت در مرزهای فروپاشیده‌شان با هم تركیب شده‌اند و آن‌گاه بورخس در كنار اهرام ثلاثه‌ی مصر می‌تواند با مشتی خاك بیابان را تغییر دهد.
در آغاز به نقل از سوارز میراندا كه خود احتمالاً تخیلی بورخسی بیش نیست – و البته این نكته هیچ اهمیتی ندارد – از قرن هفده، نابودی نقشه بر روی قلمرو را باز‌می‌گوید و سپس مرحله به مرحله شهرها، اسطوره‌ها و اندیشه‌ها را تغییر شكل می‌دهد و در نهایت پس از «گورستان لاركولتای بوینس‌آیرس» كه در آن تاكید می‌كند «من این‌جا نخواهم خفت، بل جزیی از آن نسیان خواهم شد، آن ماده‌ی رقیقی كه كیهان ساخته از آن است.»
گردهمایی قدیسان شینتو در ایزومو را می‌آورد. آن‌جا كه برای سرنوشت بشر یك هایكو نجات‌دهنده است. این‌گونه ساختاری بورخسی می‌سازد كه از نابودی نقشه بر قلمرو تا مانایی جهان حاد – واقعی را در بر می‌گیرد. و در نهایت همه‌چیز به یك نسیان بدل می‌شود؛ نسیانی فراموش نشدنی. تجریدی كه وانموده را نه برای قلمروی امپراتوری، بل برای ما به ارمغان می‌آورد.
سعید طباطبایی
منبع : سایت والس


همچنین مشاهده کنید